خوب سلام میکنم به همه که گاهی چرند نوشت های منو عادت کردید بخونید. اول از همه بگم که اینجا رو حواستون باشه اینجا ی پله ی کوچیک هستش پاتونو آروم بذارید پایین. اینجا وارد تالار خاطرات و زندگی خصوصی من میشید که من قصد دارم شما رو به یکی از اتاق های به هم ریخته ی این تالار ببرم که مربوط به ی هفته پیش تا حالا میشه و دقیقا مث اتاق اکثر ما پسر مجرد ها شولوغه و به طویله ی لوکس بیشتر شبیهه تا ی اتاق واقعی. ای کاش تابلویی که سردر این اتاق شلوغ دارم نصب میکنم شکل سفرنامه نشه که متنفرم. نمیدونم چرا حال
Tag: کودک خیابانی
در عوض، میرم پیش بچه های دستفروش، میرم پیش خیابانی ها و لواشکفروش ها و آدامسفروش ها، میرم میبرمشون ی آبمیوهفروشی خعلی باکلاس، نه ی آبمیوهفروشی عادی. چرا ببرمشون ی آبمیوهفروشی عادی؟ اون ها هم مث ما دوس دارند ی جای باکلاس چیز بخورند. البته اگه اصن گیرشون بیاد. خلاصه که من دست توی دست پنجتا بچه ی قد و نیم قد، از هشت ساله تا چهارده ساله ی افغان، میریم به سمت ی آبمیوهفروشی باکلاس کنار پاساژ کوثر. اینجا اونجایی هست که همه به من و بچه ها، با حسی عجیب نگاه میکنند. انگاری که غیر از ی حس عجیب، ی لحن عجیب هم توی نگاه های این