خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دفتر خاطرات نابینای زغال فروش!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوستان: من دوباره اومدم با تعریف یه خاطره که هم خنده دار است و هم کمی تا قسمتی آموزنده برای خجالتی ها و عصبانی ها و بعضی از پاستوریزه ها… خوب بهتره که از وراجی بکاهم و برم سر اصل مطلب: همانطور که میدانیم من یا چیزی نمینویسم یا اگر هم نوشتم با جزئیات کامل مینویسم، من نابینایی کارمند هستم که پدر پیری دارم که کشاورز است و بیمه نبوده و بازنشستگی ندارد و گاهی هیزمهای بسیاری را به زغال تبدیل میکند و من به کمکش میروم و برایش با قیمت مناسب بدون واسطه به مصرف کننده میفروشم، روز چهارشنبه قرار بود