خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماندگارترین یلدا

به نام خدا. آن روزها تنها هشت سال داشتم. چند روز بیشتر به شب یلدا نمانده بود. هوا به شدت سرد شده بود و سوز عجیبی داشت. همه در تلاش برای خرید خوراکیهای خوشمزه برای شب یلدا بودند. همه در تلاطم بودند و خوشحال. همه لحظه شماری میکردیم تا طولانیترین شب سال را جشن بگیریم. همه منتظر برای یک دوره همی, یک فال حافظ, یک چایِ گرم و یک قصۀ به یاد ماندنی بودیم. بالاخره آخرین روز از پاییز فرا رسید. آن روز خیلی کار داشتیم. برف از صبح شروع به باریدن کرده بود. آن روز ناهار را خوردیم و غروب که شد به سمت خانۀ مادربزرگم حرکت کردیم.