خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه خاطره بدونه شرح

چه شبی بود داشتم از خانه عمو به سمت منزل می آمدم منی که همیشه از تاریکی می ترسیدم همون کسی که با هزار امید در خانه عمویم رفته بودم و بدونه جواب و با چشمان گریان در راه برگشت بودم آره یه نوجوان 13 ساله که جز محبت و غم چیزی بارش نبود با تمامی وجود با خدا حرف می زدم خدا مهربونم من رو کمک کن دلم رو رها کن چرا و هزاران چرا خدا یه کاری کن مشکله رفع شه خدا من چیکار می کنم اگه این طوری بشه اگه نشه چی مگه نمی گویند از ته دل بخواه تا خودت هم بدهی خب من دارم