به نام خدا!!! سلام بابایی خوبی!!! می دونی امروز هفت سال از رفتنت می گذره!!! می دونی وقتی رفتی که من بیشتر از همیشه به بودنت نیاز داشتم!!! الآن که اینو می نویسم یاد روزای بچگی افتادم!!! روزهایی که اینقده کوچیک بودم و روی پاهات دراز می کشیدم و تو برام داستان می گفتی!!! من می گفتم بابایی میشه داستان سه دختر فقیر با دیو و سه شاهزاده رو برام بگی!!! تو با خنده می گفتی پسر جان من اینو چند بار برات گفتم!!! من می گفتم حالا یه بار دیگه هم بگو چی میشه!!! تو می گفتی امان از دست تو باشه حالا که می خوای بازم میگم
Tag: یه کوچولو درددل
دستهها
یه کوچولو درددل
سلام رفقای گل و با مرام و با اخلاق و خوشگل و ماه و دوست داشتنی و بچه محل و همه چی این بار یه مقدار یه جور دیگه شروع کردم چون این بار خاطره ندارم واستون بگم یعنی خاطره جالب ندارم این بار یه کوچولو درددل و اینا البته اینجا جا ی درددل کردن نیست و منم واقعا نمیدونم مشکلم چیه که به شدت عصبی و بد شدم این روزا الان ساعت 7 صبحه و به قول خواننده: ساعت 7 صبح, کار ماها دیگه از 5 گذشت. منو بشناس از سرگذشت گذشتم من از سر گذشت. خلاصه, توی دانشگاه خوابگاه گرفتم و سه شنبه ها که کلاسام تموم