پیشی. زمانی من یه گربه داشتم. یه گربهی رنگی. چندتا رنگ رو با هم داشت و ترکیبش قشنگ بود. بهش میگفتم پیشی. نمیخواستم اسم روش بذارم. پیشی اتفاقی و به مرور اسمش شده بود. از بس که روی هوا اینطوری صداش کرده بودم. -عه اینجایی پیشی؟ چه طوری پیشی؟ بیا اینجا پیشی. . . . پیشی من حیوون عجیبی بود. گاهی خیال میکردم بیشتر از یه گربه سرش میشه. انگار زیادی میفهمید. زیادتر از همردههای گربهاش. گاهی پیش میاومد که به هر دلیلی تا مدتی اطرافش نبودم. مثلا میرفتم بیرون و یک شب از خونه غیبت داشتم. اون زمان خونهام آپارتمان نبود. حیاط و پارکینگ و خونواده و من.
Tag: یک داستان کوتاه
شکلِ نور. بچه که بودم، ترینها واسم خیلی جذاب بودن. ترینهای بچگیم رو دوست داشتم. واسم جالب بودن و منشأ کلی تصورات رنگی که عشق میکردم باهاشون. بزرگترین بستنی دنیا. بلندترین ساندویچ دنیا. بزرگترین قوطی کرم دنیا که دوست داشتم. قشنگترین عروسک دنیا. نوجوون که شدم، ترینها همچنان واسم جاذبه داشتن. ولی ترینهام عوض شده بودن. حالا دیگه مدل دیگه ای میدیدمشون. حالا دیگه بین ترینهام تمامشون هم دروازهی رویاهای رنگی نمیشدن. بلندترین شب دنیا. ترسناکترین داستان دنیا. طولانیترین راه دنیا. بزرگ که شدم، فهمیدم همهی ترینها هم شیرین و جذاب نیستن. گاهی بینشون مواردی پیدا میشه که واقعا ترجیح میدی هرگز ندونی. دردناکترین خاطرهی دنیا. بدترین اتفاق دنیا.
پایان! بعد از ظهر پاییزی با تمام حال و هواش توی خیابون. شلوغیهای معمول روز کاری هم نتونسته خمودی خاکستری هوا رو پاک کنه. پرستو مثل برق، انگار سایهای گذرا، از بین آدمها و ماشینها و جریان زندگی رد میشه. بیتوجه به اعتراضها و بوقها و بیتوجه به همه چیز فقط پیش میره. باید بجنبه. امروز دیرتر مرخصش کردن. باید به کلاسش برسه. تغییر ناگهانی برنامههای هر روزه که ظرف بیشتر از دو سال گذشته به زندگی روتین روزمره تبدیل شده بود کمی مایه دردسر شده واسش. زمانی که بیمقدمه خبر باز شدن محل کار رو بهش دادن فقط یک لحظه تعجب کرد و دیگه هیچ. خیلی طول کشید
دستهها
دنیای ستاره فصل اول
با کوبیده شدن در به هم ناخود آگاه چشماشو رو هم می ذاره. از ته دل فریاد می زنه الاهی دیگه برنگردی. به حرف خودش پوس خندی می زنه.! اطمینان داره چند ساعت بعد مست و لایعقل برمی گرده خونه, و باز یه دعوای دیگه و فردا همون آش و همون کاسه. خسته شده بود ولی به قول معروف خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد. با صدای در از همونجایی که ایستاده میگه کیه. صدای سرد و بی احساس پیرزن همسایه رو می شنوه. این سر و صداهای اضافی چیه؟ مجبورم پلیس خبر کنم. تو دلش میگه این پیرزن یخی هم همش پلیس پلیس می کنه. شیطونه
سلام دوستان. خوبید؟ خوب نیستید؟ خوب باشه، این داستان که مینویسم بخونید شاید خوب شدید. . . . مسافر اتوبوس یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکائویی رو هی میگرفت طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی می افته. رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه