خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نیا داخل هیچی نیست!

صدای زنگ ساعت بلند شد! اتاقی که پرده های سبز پنجره هاش رو پوشانده بود. کتابخانه ای در گوشه ی چپ اتاق با یک آینه ی قدی بزرگ و یک کمد بسیار بزرگ در گوشه ای دیگه. تخت دو نفره ای که من و همسرم روی اون دراز کشیده بودیم. و ساعت کوچکی که روی میز آرایش سمت راست تخت دقیقا همان جا که من می خوابم بود. گویا بود. ساعت رو میگم. اما خیلی عجیب بود. وقتی زنگ زد حتم داشتم که ساعت 6 و 30 دقیقه بود. باید بیدار می شدم و آماده برای رفتن به محل کار. از جام بلند شدم برای اطمینان ملحفه رو آرام