خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یک دست نوشته ی ناتمام

شاید ما بازم رو به جلو بریم. نمیدونم. من این کاریزمایی که گاهی ها بهم نسبت میدند رو دارم یا ندارم. کاریزما؟ آره! همون قدرت جذب. همون قدرتی که قدرت نه گفتن رو از بقیه می گیره یا برات ضعیفش می کنه. همونی که تو که بگی پول جمع بشه، میشه. تو که بگی نشه، نمیشه. همون چیزی که اگه کارت خوب نیست، بقیه رو وادار میکنه بگند کارت خوب بوده و حتی اگر حرف بدی زده باشی بقیه میگند خوب بوده یا اگه هم خوب نبوده، بد هم نبوده. شایدم گوش دادن به حرف من فقط توی این سایت خلاصه بشه، شاید جا های دیگه اینطور نباشه، شاید
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از جراحی دندان عقل تا هدف گوشکن

خوب ی نوشته ی کاملا ساده از من کاملا پیچیده دارید می خونید و اصلا هم مجبور نیستید بخونید. من قبلا که گوشکن ی وبلاگ بیشتر نبود، گاهی وقت ها، هر روزم رو یادداشت میذاشتم و الان اگه کمتر میذارم، واسه مشغله های زیاد و رعایت عمومی شدن اینجاست ولی دیگه میخوام رعایت نکنم چون به شهروز و بعضی از بچه های دیگه گفتم میخوام ی وبلاگ شخصی بزنم. بهم گفتند چرا؟ گفتم چون نمیشه اینجا مرتب یادداشت گذاشت. گفتند خیر. اینطوری هام که میگی نیست. تا حالا شده یادداشت بذاری کسی بهت بگه چرا؟ گفتم نه. گفتند پس بیخود قضاوت نکن. دیدم حرف‌شون کاملا منطقیه و این مسئله
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی من از خوشگذرانی در بیست فروردین

خوب دقیق یادمه. بیستم بود. بیست فروردین نود و پنج. این چند وقته جایی سفر نرفته بودم. تعطیلی هم که کار ما ماشالاش باشه اصلا نداره. دلم گرفته بود و گفتم توی این ی کم زمانی که عصر دارم، بزنم بیرون ی حالی به خودم بدم. “سر و ریش و پس و پیشو صاف کنم، اگه هم شانس بیاد، ی تیکه هم تور کنم”. هیچی دیگه. رفتم به سمت نظر و جلفا و انقلاب و خواجو و هرجا که فکرشو بکنید شولوغه. تابیدم و تابیدم، چندتا اخترو دیدم که البته به جای اختر، همون بهشون بگیم خطر بهتره چون با فک و فامیل بودند و کلا اصلا هیچی. بی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دنبال ی دوست خوب می گردم و نیست که نیست، کاش بودی!

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

واقعیتهای زندگی خصوصی من

درود. ما یه خانواده ی خیلی پولدار بودیم. سال هشتاد و پنج، پدرم برای برادرم یه مغازه ی پخش روغن قو میزنه. یه نفر میاد چهل ملیون روغن میخره و چک میده و میره. چک بیمحل میشه و اثری از طرف نمیمونه. از طرفی کارخونه پولشو میخواست. پدرم مجبور شد از رفیق بیست سالش که بهش میگفتیم عمو پول بگیره که اون هم به شرط نزول پول رو به پدرم میده. پدرم برای بر اومدن از پس نزول پولی که گرفته بود از دو سه نفر دیگه دوباره پول نزول کرد. نزولهای دوست بابام به صد ملیون رسید. یه نفر پیدا شد گفت ما یه شرکتیم که میتونیم رو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پنجشنبه پنج فروردین 95 رو چگونه گذراندم

سلام. گاهی وقت ها آدم باید بنویسه که یادش نره چه تلخی ها و شیرینی هایی توی زندگیش بوده، مزمزه کرده و شاید تف کرده بیرون یا جذب کرده تو. همینه که مجتبی که آلزایمر خفیف داره، نوشتن بهش حتما واجب میشه. البته من چون دیر وقت از سر کار بر می گردم، نمیتونم یا حوصله ندارم کلی وقت بگذارم و کامل روز هام رو بنویسم، اینه که به مختصر نویسی بسنده می کنم. شاید که رستگار بشوم. خخخ من از بچگی عادت داشتم با معلم هام برم بیرون و هنوز این عادت خوب رو دارم. کلا دانش‌آموزی که با معلم های خوبش در ارتباط باشه و بیرون از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

هم‌محلی‌ها، دوباره عید شد و ریا‌کاری های من. بگذارید ریا بشه. طوری نیست!

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بازم عیده و دیوونه منم من!

خوب. باید بگم که تا بیست دقیقه ی دیگه از زمانی که این نوشته رو شروع کردم، باید راه بیفتم به سمت محل کارم. یکی از ویژگی های شیفت کار در عصر و شب اینه که از خوش گذرانی هایم با رفقا، شب نشینی های محله، گپ و گفت در اسکایپ، قدم زدن هام در جلفا و میدان انقلاب و شام خوردن هام در رامانوس و هرمس و شاندرمن خبری نیست. دیگر از خلاقیت ها و پادکست های صوتی شاد و طنزم کمتر می توانم تولید منتشر کنم و کلا حس بودن و در ارتباط بودن در من کم می شود. شب ها اما که از سر کار بر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

لبه ی پرتگاه

آدم خودش نمیدونه چرا این تیپیه، شایدم چرا این تیریپیه. همین درسته که میگن ی روز شادی، ی روز غم. ی روز زیاد و ی روز کم. انگار که این دنیا، این زندگی، همیشه باید بالا پایین داشته باشه تا بتونه بچرخه. همینه که از این دنیا هم خعلی خوشم مییاد و هم خعلی متنفرم. دیگه باید به پارادوکسیکال بودن نوشته های من عادت کرده باشید. از کی و از چی بگم. نمیدونم. قاتم. شاد و غمگین. سرگردون و کثیف و دیوونه. اولندش که اینقدر کار سرم ریخته که پنج روز میشه حمام نرفتم، صورتمو اصلاح نکردم و مو های بد مسبم که هر روزه چرب میشن رو شامپو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کودتای نافرجام دوغ و پارچ و قیف

حالم خوبه و دست هام بوی سرشیر میده. چقدر حالم خوبه! راستیاتش من خیلی وقتی می شد سرشیر نخورده بودم و یک عدد سوپری لبنیاتی مشتی ممدلی، هم بوق داره هم صندلی، کنار محل کارم پیدا کردم که سرشیر خونگی هم می فروشه. دیشب ربع کیلو خریدم بردم خونه و امروز صبح، نصفشو با عسل و مربا، زدم به بدن! آخ که چه حالی داد. پیشنهاد می کنم شما هم حتما بخرید ببینید تا حالا که سرشیر نخریدید چقدر ضرر کردید؟ لامسب مزه ی سرشیر با خامه هزار بار متفاوت هستش و چقدر من این سرشیر جونم رو از خامه های مزخرف بیشتر می دوستمش! البته دوغ هم از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مجتبی شاید بی معرفت باشه ولی نه اونقدر که فکر می کنید!

درود دوستان. خدا نسیب نکنه حقوق کارمندی رو ندند. والا ما که از گشنگی داریم زمینو گاز می گیریم و سنگ به شکم‌مون می بندیم و هر دو روز یک بار برای جلوگیری از عفونت شکم و فساد سنگ ها، باید سنگ های جدید ببندیم و قدیمی ها رو باز کنیم! خخخ خلاصه که اوضاع مالی قاراشمیشه ولی با ترجمه و کلاس خصوصی ردو بد میشه تا ببینیم که حقوق بدند. بگذریم. راستی، قرار گذاشته بودیم هر ماه، پست پیشرفت و پیشبرد اهداف محله رو بگذاریم که می گذاریم ولی خیلی کار ها بوده باید توی آبان توسط من و شما انجام می شده که انجام نشده و در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

17 مهر 94

درود به همه دلم خیلی واستون تنگ شده بود و هی گفتم ی پادکستی چیزی آماده کنم ولی صوتی نگذاشتم که همه بتونند استفاده کنند و کسی معطل دانلود واسه با خبر شدن از حالم نشه. از هزار جا میشه نوشت و اینقدر اتفاقات از 15 شهریور تا همین امروز توی این یک ماهه واسم افتاده که اگه بخوام بنویسم‌شون هفتاد من کتاب میشه. اینقدر واسه پیدا کردن ی شغل حدود یک سال این در و اون در زدم و اینقدر واسه پیدا کردن خونه و گرفتن وام واسه پول پیشش سگدو زدم و اینقدر الان زندگی تک نفره چالش داره که هرچی بخوام بنویسم غمنامه میشه. البته این
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

املای ضعیف و غیره

حالا که خوب فکرشو می کنم می بینم واقعا چقدر ضعیف بودن املا گاهی جا ها اهمیت داشته و من بی تفاوت بودم. کاری که عصر ها انجام میدم اینه که روزانه به بیش از صد تماس جواب میدم و توی هر تماس باید مشخصات فرد تماس گیرنده رو برای تشکیل پرونده به سرعت با کامپیوتر ثبت کنم. کافیه توی یکی از پرونده هایی که دارم واسه ی نفر تشکیل میدم ی غلط املایی باشه، کلا آبروی من و شرکتی که توشم باهم میره به نا کجا آباد. آخه مشخصات هر پرونده ای که من برای تشکیل هر پرونده به سرعت تایپ می کنم، بعد از اینکه دکمه ی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حوله برقی رو گول زدم مودمم سوخت

بعله. اصن تقصیر خودش بود. همهش خاموش میشد. تا میگفتم ی کم دیگه ها کن من دستام هنو خشک نشده، پقی صدا می کرد و بهم می گفت بچه برو پی کارت. محل کار سابقم هم همین برنامه بود. کلا حوله های برقی که به شدت هم پخمه تشریف دارند، معلوم نیست چرا بیخودی اینقدر مغرورند و خیال کردند خیلی خری هستند. من که دیگه صبرم از این خشک‌کن یا حوله برقی ها سرومده بود. این یکی رو نتونستم تحمل کنم. این شد که تصمیم گرفتم گولش بزنم. معمولا شما کسی یا چیزی رو میتونی گول بزنی که چیز مورد علاقه یا طرز کارشو بلد باشی. مثلا بچه رو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

در ششم مرداد ساده برای خودت می نویسم

تو تنها کسی هستی که هرچی خرجت کنم، وظیفه ی من میدونی و بهم جرئت نمیدی منت بذارم سرت. تو تنها کسی هستی که اگه باهام آشتی باشی واسم ی لذت داره و اگه باهام قهر هم باشی بازم واسم ی لذت دیگه داره. با هیچ کس غیر از تو نمیشه شام رو پیتزا خورد. با هیچ کس غیر از تو نمیشه از جوجه رنگی ها گفت. تا حالا کسی غیر از تو خلوتم رو طوری به هم نزده که از این کارش لذت ببرم. کسی غیر از تو نسبت به من اینطوری بی اهمیت نیست. هیچ کس غیر تو نیست که وقتی باهاش باشم باهام باشه و وقتی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت 10 تیر 94 از من و تهران و زندگیم

خوب سلام میکنم به همه که گاهی چرند نوشت های منو عادت کردید بخونید. اول از همه بگم که اینجا رو حواستون باشه اینجا ی پله ی کوچیک هستش پاتونو آروم بذارید پایین. اینجا وارد تالار خاطرات و زندگی خصوصی من میشید که من قصد دارم شما رو به یکی از اتاق های به هم ریخته ی این تالار ببرم که مربوط به ی هفته پیش تا حالا میشه و دقیقا مث اتاق اکثر ما پسر مجرد ها شولوغه و به طویله ی لوکس بیشتر شبیهه تا ی اتاق واقعی. ای کاش تابلویی که سردر این اتاق شلوغ دارم نصب میکنم شکل سفرنامه نشه که متنفرم. نمیدونم چرا حال
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

26 خرداد 93

خوب. راستیاتش من ی آدم کلا شادم و غم ها اگرم اثری روم بگذارند زودی از بین میره. فقط خواستم یک سری واقعیت یا رویداد روزمره که هزاران بار در روز واسه هزاران جنبنده ی این کره ی خاکی تکرار میشه رو بنویسم و بگم که واسه منم اتفاق افتاد و تکرار شد. بابام بیچاره کهولت سن باباش رو درآورده و حواسش پرت شده شدید. دکتر میگه پتانسیل و آمادگی ابتلا به بیماری فراموشی رو داره ولی من میگم حتما فراموشی رو گرفته و بدجورم گرفته. مثلا دیگه منو نمیشناسه یا به زور میشناسه. اه. پستم داره میره توی فاز دلسوزی و غم و اون چیزایی که نمیخوام. اصن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زندگی خیلی بدریخت، ناعادلانهست

ما که هر وقت همیشه هر چی گفتیم و نوشتیم گذاشتند پای بدبینی‌مون. هی گفتند زندگی با چشم های بسته خوبه. هی گفتند خدا رو شکر کنید که شما خیلی از چیز ها رو نمی بینید. هی گفتند شاید مصلحت خداوند بوده. حتی اکثر همنوع های من هم که خودشون نابینا هستند بهم میگند نباید سخت گرفت و اتفاقا هرچی نگاه می کنم می بینم انگار اون نابینا هایی که مث من نیستند و خوابند بیشتر برد کردند. اون ها چون زندگی رو سخت نگرفتند، هم ازدواج کردند، هم ی شغلی دارند، هم زندگی دارند و هم روزگار رو هر طوری شده میگذرونند. من چه کار کنم که نمیتونم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نترس بابا اینا نمیدونند که شما دو‌تا فقط میخواید بازی کنید!

هی پاتو میکوبی به عمو. کلا میکوبی به تمام وجود عمو. یعنی از کله ی عمو تا پا های عمو کلا همگی همه ی اعضای بدن عمو دیگه با کف لطیف و در عین حال، سفت پاشنه ی پاهات آشنا شدند. هر ضربه ای که فرود میاری، کلی ذوق میکنی، به خیال اینکه عمو و اطرافیان عمو هم از ذوقت و از ضربهت ذوق کنند. اوخ. چرا اینا این شکلی نگات میکنند؟ نترس. اینا نمیدونند که تو فقط میخوای بازی کنی، هی فکر میکنند میخوای عمو رو بزنی. وقتی پاهاتو مث دو تا تار عنکبوت ضخیم، حلقه میکنی دور کمر عمو و خودتو میکشی بالا، نگو قصد گلوی عمو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حس بی اسم

دوباره تو و من و نوشته های چرت و پرتم. همان ها که فقط خودم می فهمم و خودت. همان ها که نوشتنشان نتیجه ی تجربه ی با تو بودن است و حالا قرار است، پیکسل پیکسل بشود بنشیند روی یک سری چشم، و سمپل سمپل بشود برود در یک سری گوش. چشم ها و گوش هایی که شاید خواندن و درک این نوشته برایشان سخت باشد و وقتگیر. وقتی با من قدم می زنی، چه خوش است که زنجیروار وصل و وابسته می شوم به تو و دست هات. عصایم را جمع کرده ام و به امانت به زباله‌دان لحظه ها سپرده امش تا بعدا که متأسفانه حضورت