مقدمه میدانستم تمام نقشههایش برای یک چیز بود. پول. به محبت بچه خیابان نمیشود اتکا کرد و به شخصیتش نمیشود اعتماد. همانطور که کسی در زندگیش نتوانست به محبتهایی از طرف من اتکا کند یا به شخصیتم اطمینان داشته باشد و من نیز نتوانستم در زندگیام بر محبت هیچ یک از خیابانیان اتکا کنم یا در هیچ کدامشان ذرهای اعتماد مشاهده. مثلا خودِ منی که در بچگیم به دور از اطلاع اعضای خانواده برای خرج مدرسه و خوشگذرانیهام دستفروشی میکردم، به خاطر پول یک نفر را تا عرش همراهی مینمودم و بعد که پولش را تصاحب میکردم، به زمین گرمش میزدم. زمین گشت و گشت و گشت و
Tag: بی برچسب
آغازِ نقلِ قول از طرف کادر مدیریت محله نابینایان: «بنا بر اعلام نویسنده، این پست میبایست در معرض قضاوت سایرین قرار بگیرد. به همین جهت پست برای ساعتی معلق شد، تا توسط مدیریت تصمیم نهایی اتخاذ گردد و در نهایت به این نتیجه رسیدیم، که بنا بر اعلام قبلی، کامنتهای پست باز بماند و همگان بتوانند در خصوص مطالب آن اظهار نظر نمایند. با سپاس. کادر مدیریت مجموعه محله نابینایان.» پایانِ نقلِ قول از طرف مدیریت محله نابینایان درود دوستان من مجتبی خادمی هستم. مؤسس همین محلۀ نابینایان که توشید و کسیام که هفت سال مدیریتِ اینجا رو به عهده داشتم. خدمت شما رسیدم تا نسبت به یه سری
سفر داریم چه سفری. خوشگذرانی داریم چه خوشگذرانی. مهمان داریم چه مهمانی. میزبان داریم چه میزبانهایی. اصلا یک حس باحال و غریب و عجیب. حسی که از وصفیدن ماجرای من به خواننده منتقل میشه هرگز به گرد پای حس تجربه کردنش نمیرسه. جای شما خالی من طی یه حرکت از پس برنامهنریزیشده، زدم به مغز شیراز. واقعا حضرت شلغم یارم بود و خرد نگهدارم وگرنه که معلوم نبود غیر از در رفتن کش عصام در وقت اضافه، چه بلاهای دیگهای سرم میومد و اصلا ممکن بود به ضربات پنالتی بکشه ببازم. هوچ دیگه. شما که میدونید. سفرهای من یک پروسهی تکراریه از خوشگذرانیهای قبلیم البته به همراه یک سری
جدی نگیرید: *** کمپستی، کمکامنتی، بیپستی، بیکامنتی، بیمحتوایی، بعضا محتواهای زرد و ضعیف، محتواهای هرجایی و همهجایی، چیزی شبیه به یک سکون نیمهمطلق در حال حرکت به سمت بدترشدن، خبر از چه چیز میدهد؟ به نظر شما، چه چیز میتواند باعث بشود یک قشر به این بزرگی و پرادعایی، نسبت به ایجاد یا شرکت در یا تقویت برنامهها، مراسم، نشریات، رخدادها، حقطلبیها، و نسبت به اطراف خود چه در جامعهی مجازی و چه حقیقی، چنین بیتفاوت و بیانگیزه و تنبل باشد و بماند؟ چرا برخی که تعدادشان کم است صرفا به کمیت اهمیت می@دهند؟ و چرا اکثریت که تعدادشان بسیار زیاد است نه به کمیت و نه به کیفیت
کار هام زیادن و سرم شولوغ و وقتم کم. گاهی وقتا با خودم میگم ایول مجتبی. ایول که کار داری. پول داری. ایول که سرت شولوغه و از بیکاری نمی نالی. ولی گاهی ه میگم کاش مثل خیلی ها بیکار بودم و یه پولی هویجوری میومد تو زندگیم و از بیهودگی کردن لذت می بردم. بعدش میگم وای نع. اون موقع ممکن بود خسته بشم و بیشتر از الانم به پوچی برسم. نمیدونم. حرف غیر تکراریتری گیرم نیومد اینجا بزنم. دیگه هرچی توی این هفت سال به عنوان یه پست فرست نوشتم، تکراری شدن و تنوعشون رو از دست دادن. خیلی دنبال پول زیادم که قبل از طی شدن
سلام بچه ها چه خبرا؟ خوبین؟ منو که باید بشناسید. مجتبی. خادمی. نابینا. مترجم. مدرس. کارشناس. الکی خوش. مؤسس سایت. بعضیا بهش میگن مدیر. گاهیا پا رو فراتر میذارن یه ارشدم بهش اضافه می کنن. خلاصه از این لقبهای چِرتو وِر. تنها چیزی که درسته اینه که من مجتبی هستم، یه بچه ی شیطون و تخسِ دیوونه، که عاشق شماست و دیگر هوچ. راستیاتش امسال میخوام فعالیت هام رو جا های دیگری متمرکز کنم و اینه که تکلیف این آرشیو بزرگ هفت ساله باید یک بار برای همیشه مشخص بشه. من خودم شخصا از مرداد به بعد مدیریت اجرایی سایت رو به عهده نخواهم گرفت. اگه خواستید، صبر می
تموم میشه مجتبیای که دلش برای محرومین میسوخت. تموم میشه مجتبیای که دوست داشت هر طور شده سایتشو نگه داره. تموم میشه مجتبیای که اصرار داشت یه شخصیتِ حقوقی برای دفاع از حقوقِ نابینایانِ ایران درست کنه. تموم میشه مجتبیای که آموزش، استقلال، و تفریحِ نابینایان رو شعارهای محله کرده بود. تموم میشه مجتبیای که یه روزی پایِ وعدههاش میایستاد. تموم میشه مجتبیای که دوست داشت و کمی موفق شد خیلیها به هم برسند و به اینجا دل ببندند. تموم میشه مجتبیای که برای به روز نگه داشتنِ کتابخونهی درسیِ دانشآموزی توی سر و مغزِ خودش میزد. تموم میشه مجتبیای که دلش مثلِ گنجشک بود. تموم میشه مجتبیای که
این دو روزه که اینترنت نیومدم حالم خعلی بهتره. انگاری که یه وبایی سرطانی باشه این اینترنت. یه جور هایی یه دوست نابابه که آدمو از راه به در میکنه. من دوست دارم حتی با رفیقهای راه دور هم ارتباط خوبی داشته باشم ولی نه از طریق اینترنت بلکه از طریق تلفن مثلا. یا حتی بشه گاهی هم دیگه رو توی شهرِ رفیقم یا شهرِ من ببینیم. چهارشنبه و پنجشنبه شب از شبهای استثنایی بودند که از اینترنت به دلیلِ اینکه بچه ها خیلی خودمونی جمع بودند توی تیمتاک و خاطره بازی کردیم کمی خوشم اومد وگرنه که از فضای مجازی زیاد خوشم نمیاد. هیچ وقت با اینترنت ازدواج
دارم تغییراتی در رویه ی معمول زندگیم میدم تا با تحول و تنوع بیشتری همراه بشم و همه چی واسم فرق کنه. خارج شدن از دایره ی عادت ها کار سختیه ولی نتیجه ی شیرینی هم داره. وقتی حس می کنی تنبل بودن هات رو کنار گذاشتی، یه آدم دیگه شدی، مفاهیم و افرادی که تا به حال واسشون احترام قائل می شدی و توسطشون به زنجیر کشیده شده بودی رو کنار گذاشتی، می بینی که چقدر میتونی افسردگی هات رو آسونتر از چیزی که فکر می کردی کم و حتی نابود کنی. خوشحالم که توی یه گروهی کار می کنم که نه تنها اسمش بزرگه، خودشم بزرگه. کار
دستهها
تخیل؟ یا واقعیت؟
توجه: با ادامه دادن به خواندن مطلب زیر، شما موافقت می کنید که قبول دارید این نوشته، صرفا یک نوشته ی تخیلی هست. شباهت احتمالی نام و هویت اشخاص، رویداد ها و باور های موجود در این نوشته با آنچه در واقعیت موجود است، کاملا تصادفی بوده و خارج از کنترل نویسنده می باشد. شما می پذیرید این نوشته، سعی بر تحمیل یا ترویج هیچگونه مکتب فکری ای را ندارد و کاملا زاییده ی تخیل نویسنده می باشد. در غیر این صورت، سایت را ترک کنید یا از خواندن این مطلب، خودداری فرمایید: آیا موجوداتی که ما خلق می کنیم، میتونن به یه زبون خاص، حتی شاید توی یه
سلام خوبید بچه ها؟ نمیدونم چرا الکی الکی دلم برای شما و نوشتن اینجا تنگ میشه! واسه شخص من دقیقا حس خوبیه که بتونم مثل گذشته هام سبک وبلاگ نویسی رو دنبال کنم. یه حس خودمونی ای که شاید قدیما بیشتر داشتمش و شاید هرچی جلوتر رفتیم، هی من خودمونی بودنم کمتر شد و شمام این حس غیر خودمونی بودن رو به من و نوشته هام پیدا کردید. اول اینکه دیشب یه تیکه نمیدونم سرور داشت بکاپ می گرفت یا حمله ای چیزی رو از سر گذروندیم که سایت یه کم لنگ می زد. یکی دو بار پایگاه اطلاعات محله که تمام نوشته ها و زندگانی توشه کرش کرد
در عوض، میرم پیش بچه های دستفروش، میرم پیش خیابانی ها و لواشکفروش ها و آدامسفروش ها، میرم میبرمشون ی آبمیوهفروشی خعلی باکلاس، نه ی آبمیوهفروشی عادی. چرا ببرمشون ی آبمیوهفروشی عادی؟ اون ها هم مث ما دوس دارند ی جای باکلاس چیز بخورند. البته اگه اصن گیرشون بیاد. خلاصه که من دست توی دست پنجتا بچه ی قد و نیم قد، از هشت ساله تا چهارده ساله ی افغان، میریم به سمت ی آبمیوهفروشی باکلاس کنار پاساژ کوثر. اینجا اونجایی هست که همه به من و بچه ها، با حسی عجیب نگاه میکنند. انگاری که غیر از ی حس عجیب، ی لحن عجیب هم توی نگاه های این
خودت میدونی فقط شاید بقیه ندونند. چند ماهی نه. چند سالی میشه همو میشناسیم. شاید بگم دو سه سال. چه حالی میده حال کردن با آدم باحالی مث تو. کاش وبم مث قدیم ی وب کوچکولو بود تا میشد توش هر کاری میخواستیم میکردیم! کاش بازدیدکننده های روزش دو نفر بود. خودم و خودت. حالا که فعلا نه میشه کاری کرد و نه میشه درست نوشت. حالا که فعلا من موندم و ی دنیا سرگردونی از اینکه چطور حرفهامو، کارامو، حسمو به کلماتی کاملا پاستوریزه تبدیل کنم! طوری نیست. حالا که صحبت کردن از لحظات خاص و خصوصی منو تو اینجا محدود شده، حالا که چهارتا مریض روانی داریم
امروز یک عالمه حرف های جورواجور هست که باید بزنم. حرف هایی که اگر من نزنمشان، آنها من را خواهند زد. اول کاری که از رسم صبح های جمعه ام عقب ماندم. هر صبح جمعه، با خلوص نیت و دلی پاک، آکنده از مهر و محبت دو خواستنی خوشقلب، از خواب بیدار میشدم تا نزدشان بروم و شوق وصالشان امانم نمیداد. ای کاش هر روز، جمعه بود تا میتوانستم برای دیدارشان به شتاب، از حدود 87 پله پایین بروم و آنها را که به قول غربیها بسیار هات هستند در بغل بگیرم و با تمام وجود بگویم که دوستشان دارم. بله. این دو که احتمالا دیگر باید هویتشان را
نبودید و ندیدید که ضبطم دیروز چه بی انصاف شد. اصلا مجتبی که به کل و ز کل الاف شد. دیروز وقت کم آمد و به من اجحاف شد. هر کی رفت پشت تریبون کلی حراف شد. نفهمیدم چی شد میکروفون هام قلاف شد. ضبطم آن بود یک دفعه آف شد. همه ی کلاف هام خرده کلاف شد. دیروز باتری سالم بود پرید هیچی ضبط نشد و همه چی افتضاح شد. خوراک من دیشب تا حالا همش حصرت و آه شد. همین دیگه، روزگار، بیجهت دیروز ما را بدخواه شد.
دستهها
تو آنقدر خوبی که
تو آنقدر خوبی که به خاطرت زیر سوال میروم,؟ همانجا ویزای اقامت میگیرم, می مانم و لذت میبرم از داشتنت! ساده و صمیمی دست میکشی روی تمام زندگیم و من را غرق لذت شنا در رودخانه آرام دست هات میکنی! دست هایی پر از خوبی, پر از خوشی, پر از بی آلایشی محض, پر از یک دوست داشتن واقعی که نسیب همه کس نمیکنیش! حسی که قطره قطره از دست هات در کام عطش زده باور شکاکم میچکانی, معجونی از حس های متفاوت است که در عین ناباوری با هارمونی عجیبی عجین شده اند: حس بودن در بهشت واقعی, حس ترس از دست دادنت, حس پوچی دنیا در برابر
دستهها
آره داداش!
عاشق بازی نه یعنی عاشق بازیهای امروزی..! که زرتی یه تلفن میدن فرداشم تو کافی شاپ قرار..! عاشق بازی یعنی سه ماه آزگار دنبال دختره از مدرسه بری تاخونه..! یعنی اگه یه بار دختره نیگات کنه ذوق مرگ بشی..! یعنی شیش ماه این پا اون پا کنی تا یه نامه بهش بدی..! یعنی وقتی که جوابتو میده بپری هوا از خوشی..! عاشق بازی یعنی اگه کسی به دوس دخترت چپ نیگا کرد، پای چشمش بادمجون بکاری، بدون هراس از پنجه بکس و چاقو ضامندارش..! یعنی عشق داری خونت بریزه برا رفیقت.. ، برا دوستت.. ، برا عشقت..! آره داداش..! سینما نه یعنی پردیس سینمایی و موزه سینما و سینماتک
من خوابم مییاد, از اون خوابم مییاد های واقعی که در اثر استعمال بیش از حد پیتزا ایجاد میشه و چنگ میندازه به همه وجودت تا بخوردت! من دیوونه ام, یک دیوونه به تمام معنا آنارشیست و اینجور حرفها. من یک پیتزا خور کاملا بی ظرفیتم که امشب بعد از استعمال چند تا تیکه پیتزای کیکی از نوع گوشت راسته دارم ضعف میرم و شکمم باااد کرده و یک مخدری توی بدنم تولید شده که داره از سر و کول احساساتم بالا میره و منو مجبور میکنه که بنویسم که بگم که بخندم که خوابم بییاد که دیوونه باشم و مسخرگی کنم و مسخره بازی در بییارم و حواسم
Hi guys, I’m really shocked of how oddly website statistics appears to me. Every time I visit the statistics, especially total visitors, the number of visitors is somehow mysterious. For example take this round figure into consideration: Total visitors so far: 122221. Or take a look at this one: Total visitors so far: 171717. I encountered this particular situation more than a dozen of times. I know, I know, It may looks as if I’m crazy or something is really wrong with me, but It doesn’t matter in which part of the day I visit the website, Most of the times this happens like a sign that I always