خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دانلود تستهای زبان انگلیسی و ریاضی عمومی و ادبیات تخصصی آزمون آموزش و پرورش:

سلام دوستان محله.

 

حالتون چطوره؟ خوبین؟ سلامتین؟

 

خب خدارو شکر، میبینم که همه چیز بر وفق مراده.

 

اگه یادتون باشه چند وقت پیش با انتشار یک پست که شامل تستهای عمومی آزمون آموزش و پرورش بود، در خدمت شما دوستان بودم، و اعلام کردم که تستهای ریاضی، زبان و کامپیوتر هنوز گویا نشدن.

 

امروز با تستهای زبان انگلیسی،، ریاضی و ادبیات تخصصی برگشتم، لازم به ذکره که تستهای کامپیوتر رو هم هفته ی آینده منتشر خواهم کرد.

 

قبل از گذاشتن لینک دانلود، جا داره از آقای سعید عابدی برای کم کردن حجم فایل و آپلود فایل یه تشکر ویژه داشته باشم و همچنین از دوست بسیار عزیزم مینا جان، تشکر میکنم که زبان و ریاضی را به صورت رایگان گویا کردن.

 

دوستان لطفا اگه از طرز گویندگی مینای گرامی رضایت دارید و قصد گویا کردن کتابی رو دارید به من از طریق آدرس ایمیل:

 

Parisima0001@gmail.com

 

اطلاع بدید.

 

خب حالا نوبتی هم که باشه نوبت لینک دانلوده.

 

دانلود

 

حجم فایل 77 مگابایت هست که 4 مگابایت برای ادبیات تخصصی و بقیه زبان و ریاضی عمومیه

 

به امید خدا بزودی با تستهای کامپیوتر برمیگردم.

 

خدا نگهدار.

 

۱۹۵ دیدگاه دربارهٔ «دانلود تستهای زبان انگلیسی و ریاضی عمومی و ادبیات تخصصی آزمون آموزش و پرورش:»

سلام ملیسا جان
چرا به دردت میخوره اشتباه از من بود بد نوشتمش
زبان انگلیسی و ریاضی عمومی هستن ادبیات که توسط معصوم خونده شده تخصصیه که برای رشته های ادبیات هستش آقای عابدی همه رو باهم آپلود کردن و من دیگه جداشون نکردم
امیدوارم به دردت بخوره

سلام پریسیما مرسی

کاش که من بال و پری داشتم
جانب کویش گذری داشتم
آتش عشقش چو بجانم فتاد
سوخت اگر بال و پری داشتم
میزدم آتش به نهال حیات
گر نه امید ثمری داشتم
گلشن حسن تو ، که شاداب باد
منهم از آن چشم بری داشتم
رفتی از این شهر و نگفتی که من
شیفته ی در بدری داشتم
دل به رهش پر زد و میگفت باز
کاش که من بال و پری داشتم

ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
دیگر دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه بخت فسون نه چرخ جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوِه کند در کارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن َورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش

دوستان عزیز در اشعار من دنبال مخاطب نباشید که نیست. چون من فقط کپی میکنم از شعر صاحبش،
راستی دیدین که شعرم بهتر هم شد خخخخ بهتر هم خواهد شد.
یاد شب شعرهای دانشگاهمان با فضایی پر از روشنایی و دود شمع و جمع دوستانم و حضور شاعران بخییییییر

پریسیماااااااااااا این چه آدرسی هستش دختر خخخخ
بابا داشتم میاومدم اینجا شعر بنویسم اما با دیدن این کامنتت از خنده شعرم یادم رفت خخخ
حالا بنویسم یا ننویسم بنویسم یا ننویسم خخخ بنویسم آخر من که تصمیم کبری گرفته ام ،
راستی چرا اینجا شب شعر نداره هااااان
پریسیما خودت گفتی شب شعر پس کُلَنگشو بزن

دل من زنده می‌گردد به بوی وصل دلداران
دماغم تازه می‌دارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع مومن دل
که بیمارست و می‌سوزد همه شب بحر بیماران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت
بده کامی که در تلخی سر آمد عمر میخواران
به هشیاران مده می را به مستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بویی، بجان گرمی دهد اینک
نشسته بر سر کویند و جان بر کف خریداران
بهر یک موی چون سلمان گرفتاریست در بندت
گرفتارت کند ترسم، شبی آه گرفتاران

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکه عشق که پیکار حیات است
مغلوب ٬ حریفی که بجز سر سپری داشت
سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت

راستی ضمن عرض سلام و خسته نباشید به تمام گویندگان مهربون هم محله ای و غیر هم محله ای!از دوست عزیز شما مینا خانم و معصوم خانم گل محله هم که با صدای خیلی قشنگ شون این تستها رو برای ما آماده و قابل استفاده کردند خیلی خیلی تشکر میکنم. هرچند میدونم هیچ زبانی قادر به تشکر از محبت این عزیزان نیست.

ای رها درباد، باغ پسته ی پیراهنت
گل فروشم ، گل فروش خنده های روشنت
تکمه ی پیراهنت را با نخ سبز بهار
می کند هر لحظه گلدوزی خیالم بر تنت
با پرند موج گیسویت تفاٌل می زند
دست کوتاه گناه آلوده ام بر گردنت
ترمه ای از مخمل مهتاب روی شانه ات
کور باد از برق آن چشم حسود دشمنت
ناگهان یک روز از توفان عبورم می دهد
چتر شب های مفاتیح و دعای جوشنت
سبز باد این روزهای تازه مثل زندگی
لذت نان و پنیر و چای آویشنت
خوب یادم هست آواز تو را تنگ غروب:
خسته ام شهر شلوغ از ارتفاع آهنت
می نشینم تا گلویی تر گنم از خاطرات
تا ببارد ابر قدیس غزل بر دامنت

بیبین ملیسا جااان، گفتی نگفتی هاااااااا چه قراین و اماراتی هااااان فقط یک شب شعر آخر هفته ایست. خخخخ
ممنونم از صاحب پست پریسیمای عزیز که میزبانی این شب شعر رو پذیرفتند

خدا ازتون بگذره تازه داشتم به شعر خونی بسنده میکردم. با این کاراااااا
خب معلومه که بنده خدا نمیآد
خدا کنه که منو نفرین نکنه.
آقای طاها خواهشا تشریف بیارین
بابا اینا خرده استخون دیدن ی کمی خب خخخخ
بابا نذار بگم که ناراخت میشند

بیا که قصر اَمَل سخت سُست بُنیاد است —— بیار باده که بُنیاد عُمر بر باد است
غُلام هِمّت آنم که زیر چرخ کبود —— زِ هرچه رنگ تعلُّق پذیرد آزاد است
چه گویَمَت که به میخانه دوش مَست و خراب —— سُروش عالم غیبم چه مُژده‌ها دادست
که ای بلند نظر، شاهبازِ صَدرِه نشین —— نِشیمن تو نه این کُنجِ مِحنَت آبادست
تو را ز کُنگِره عرش میزنند صفیر —— ندانمت که درین دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر —— کین حدیث ز پیر طَریقتم یادست
غَم جهان مَخور و پَند من مبر از یاد —— کین لطیفه عشقم زِ رَهرُوی یادست
رضا به داده بده وَز جَبین گره بُگشای —— که بر من و تو در اختیار نَگشادَست
مَجو درستی عهد از جهان سُست نهاد —— کین عجوز عروسِ هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسُّمِ گُل —— بِنال بلبل بیدل که جای فریاد است

چو بستی در به روی من، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم درتو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من این ها هردو با آیینه ی دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه ی پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم ، آرزو کردم
ملول از ناله ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی درغنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی، وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس “شهریارا” ما و از مردم رمیدن ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

لفتش نده معصوم،
۳
۲
۱

نیومد طاهاااا،پس نتیجه میگیریم که سیتا برنده هست،بیا سیتایی اینم مدال طلا از طرف منو معصوم و پریسیما،برو حالشو ببر،خخخخ
میگم سیتا این مدالش طلای اصله هااا،برو بفروش پول کتابای آزمون دکیا رو بده….

یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند
عهدی که روا بود دگر باره نبستند
آن نادِمکان از سر اندیشه ندیدند
کاین بی خردان حرمت انسان بشکستند
ما را دگر از طعنه دشمن گله ای نیست
کان عهد که بستیم رفیقان بشکستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند
وآن یکه سواران همه از پا بنشستند
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه به ما را بگشودند
اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند
افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند
آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند
افسوس همه سلسله داران بغنودند
وآن یکه سواران همه از پا بنشستند
ای قافله سالار کجائی که ببینی
دزدان همگی همره این قافله هستند
دردا در گنجینه به ما را بگشودند
اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟

ملیس…مدالو پس بگیر از اون دختر شیطون….آقای طاها رسیدند…
شما مدرسه هم اینطوری میرفتی آقای طاها؟ دقیقه نود؟
اگر یکبار دیگه دیر جواب بدی، هیأت داوران شلاقت میزنه تا سیا شی…
شرکت کننده شماره ۲….سیتا…نوبت شماست…

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانی‌ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بی‌قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده
عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است
برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه‌ی مرگی دهد با ما
خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی
نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید
چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

دو و هفتاد و پنج
دو و شصت و نه و نیم
دو و شصت و نه

سیتا رفت نماز بخونه فک کنم حالا…جماعت مؤمنین و مؤمناتیم همه از دم…السابقون السابقون…اولئک المقربون…
آقای طاها…خانم سیتا…
اگر هیأت داوران به هر دلیلی رف که نماز بخونه…شما ادامه بدین…ما فردا رسیدگی خواهیم کرد…
من تا نیم ساعتی رو هستم…

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آید
من در این آبادی پی چیزی می گردم
پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نیزاری ماندم باد می آمد گوش می دادم
چه کسی با من حرف می زد
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم
و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی سر رسد از سر کوه
چه کسی پشت درختان است
هیچ می چرد گاوی در کوه
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس
جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند…

سیتا تماااااااس فرت خخخخخ بابا
پری چه ساده ای این داشته علیه من تیغ میساخته خخخخ
خدایاااااااا
آقای طاها رسیدن بخیر
خب معصوم جان من اون مدالو به فرموده ملیسا فروختم کتاب دکی خریدم خخخخ
جنس گرفته شده پس داده نخواهد شد.

بیا این بشریّت را فراموش کنیم
و در انحصار سبز یگانگی
ارواح بی گناه خویش را
از اسارت خاک بتکانیم

ما می توانیم
همچون دو پرنده باشیم
و در کنار هم
پرواز را تا ماورای جاذبه ی دنیا
ادامه دهیم
و در حجمی از نور و گیاه
حقیقت عشق را
با بوسه ای طولانی به ثبوت برسانیم.

میگویند که اگر بعد از نماز عشاء چای میل کنید دیگر قدرت نماز بعدی از شما سلب میشود چون پریسیما خانم چای را سمی کرده اند تا شما کشته شوید و سیتا خانم از جانب طایفه ی نسوان برنده اعلام گردند
باز هم چای میل دارید اعلا حضرت؟؟

دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوش‌بو، که روی شاخه‌ی نارنج می‌شود
خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این
گل شب‌بوست،
نه، هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند.
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد…

من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
ماه در خواب بیابان چیست؟

چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه دلی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

زندگی رسم خویشاوندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرسشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد
زندگی مجذور آیینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست
زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

سیتا انصراف داد؟ درست شنیدم؟
سیتا یک دقیقه فرصت داری که به شب شعر برگردی وگرنه با کمال تأسف و تأثر آقای طاها را برنده اعلام میکنم…
من پتکی ندیدم…دچار توهم شدی…این سیزده تا آنلاینم چارده تاش خودمونیم خره…
آقای طاها…آبدارچی رفته نماز بخونه…خخخخخخخ

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى
رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش وا کن
که می خواهد این قوى زیبا بمیرد

بچه ها دارم از گشنگی میمیرم
ملیسا و معصوم این دوتا رو به شما سپردم
هر کدوم شعر ننوشتن یه چایی سمی بهشون بدید تا ننوشتن یادشون بره خخخ
ادامه بدید این پست دیگه پست شب شعر شده هرکس شعری دل نوشته ای چیزی داره بیاد همینجا بنویسه خخخ

من نمی دانم
که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست

خواهم که شب جمعه‌ای از خانه خمار
آیم به در صومعه زاهد دین دار
در بشکنم و از پس هر پرده زرقی
بیرون فکنم از دل او سد بت پندار
بر تن درمش خرقه سالوس و از آن زیر
آرم به در صومعه سد حلقه زنار
مردان خدا رخت کشیدند به یکبار
چیزی به میان نیست بجز جبه و دستار
این صومعه داران ریایی همه زرقند
پس تجربه کردیم همان رند قدح خوار
می خوردن ما عذر سخن کردن ما خواست
بر مست نگیرند سخن مردم هشیار
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم
سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم
بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم
گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم
گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم
جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

المنه لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم ، از حرص لیمی
شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی
نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی
ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی
بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی
ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی
گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

دارم ز زمان شکوه نه از اهل زمانه
کو مطرب و سازی که بگویم به ترانه
خواهم که سر آوازه‌ای از تازه بسازم
کرند به بازار به آواز چغانه
سر کندن و انداختنش را چه توان گفت
مرغی که نه آبی طلبیده‌ست و نه دانه
در عهد که بوده ست که یک بار شنوده‌ست
تاریخ جهان هست فسانه به فسانه
بلبل هدف تیر نمودن که پسندد
خاصه که بود بلبل مشهور زمانه
جز عشق و محبت گنهم چیست ،چه کردم
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
ساقی سخن مست دراز است ، بده می
تا درد سر شکوه کشد یا ز میانه
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

گر شکوه‌ای آمد به زبان بزم شراب است
باید که بشویند ز دل عالم آب است
زینش نتوان سوخت گر از خویش بنالد
آن مرغ که در روغن خود گشته کباب است
ابری برسد روزی و جانش به تن آید
آن ماهی تفسیده که در آب سراب است
گر قهقهه‌اش نیست مخوان مرغ به کویش
آن کبک که آرامگهش جای عقاب است
پا در گلم و مقصد من دور حرم لیک
تا چون بر هم ز آنکه رهم جمله خلاب است
وین طرفه که بارم همه شیشه ست پر از می
وقتی که شود شیشه تهی ، کار خراب است
کو خضر که تا باز کند چشم و ببیند
خمخانه و خمها که پر از بادهٔ ناب است
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

میخانه که پرورده‌ام از لای خم او
بادا سر من خاک ته پای خم او
حیف است به زیر سر من ، بر سر من نه
آن خشت که بوده ست به بالای خم او
در خدمتم آنجا که برای گل تسبیح
خاکی به کف آرم مگر از جای خم او
سوری و چه سوری ست که در عقد کس آید
بنت العنب آن بکر طرب زای خم او
توفان چه کند کشتی نوحش چه نماید
آبی که زند موج ز دریای خم او
در زردی خورشید قیامت به خود آییم
ما را که صبوحی‌ست ز صهبای خم او
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

وحشی مگر آن زمزمه از چنگ برآید
کز عهدهٔ شکر می ساقی به درآید
آن ساقی باقی که پی جرعه کش او
خورشید قدح ساز و فلک شیشه گر آید
آن درد که در میکده او به سفالی ست
لطفی ست که کرده ست چو در جام زر آید
خواهد ز سبوی می او تاج سر خویش
آن کس که سدش بنده زرین کمر آید
در کوچه میخانهٔ او گر فکنی راه
بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید
گردر بزنی ، سد قدحت پیش دوانند
آن وقت که آواز خروس سحر آید
گو میر شبش گیر و بزن سخت و ببر رخت
مستی که شبانگاه از آنجا به درآید
ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

میگم پریسیما،خوبه این پست دانلود تستای آزمون آموزش و پرورش هست،حالا اگه یه ببخی بیاد دان کنه و کخاصه کلا یه سوالی پیش بیاد واسش بعد بیاد کامنتا رو بخونه تا شاید به جواب سوالش برسه کلا میشینه به ریش نداشتمون میخنده خخخخخ

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام اس

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی
بری از رنج و گدازی ، بری از درد نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرائی
همه درگاه تو جویم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که بتوحید سزائی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنائی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخائی
لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی

این هم شعر پایانی من هست شب خوبی در کنار شما داشتم دوستان

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام
و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌داراست
با ریشه چه می‌کنید
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده‌ای
پرواز را علامت ممنوع می‌زنید
با جوجه‌های نشسته در آشیانه چه می‌کنید
گیرم که می‌زنید
گیرم که می‌بُرید
گیرم که می‌‌کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید

میگما، شما نرید دکتر. چه کاریه این همه هزینه دکتر و دوا کنید بعدش بفهمید خوب نمیشید. من همینجا میگم خوب نمیشید که اون همه دردسر نکشید.
نگاه کن تو رو خدا پست رو به چه وضعی درآوردند!
شما توی کوچه ی خودتونم که میرید، همینقدر پوسته تخمه میریزید؟!
****
لطفا” برای من کمی آدم بیاورید
خیلی که نه مثل خودت کم بیاورید
من خم شدم ، زمانه خمم کرده خانمم!
یک لاله مثل من که شده خم بیاورید
مثل هوای این که تو را می شود ندید
اکسیژنی از آن سرِ عالم بیاورید
من دارم از تمام شما قهر می کنم
یک اتّفاق خوب فراهم بیاورید
لعنت به ساعتی که زدی تا دوازده
فورا” سرِ دو عقربه را هم بیاورید
پیش تو مثل پلک شب پنج خسته ام
بانو!دو مبل قهوه ی خوش لم بیاورید
این خانه از حضور تو گرم است عشق من
یادت بیاورم که پتو کم بیاورید
دارند عکس ماه تو را چاپ می کنند
تا استکان چای مرا دم بیاورید…
من می روم که عکس مرا هم که چاپ شد
با هــم به روی سنــگ مـزارم بیــاورید

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجلن خلائی بود در اندیشه ی دریاها
مرگ پایان یک کبوتر نیست
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاریست
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

آفرین…آفرین….طاها…تا ده میشمرم نیومدی بازنده ای…۱۰
۹
۸
۷
۶
۵
۴
۳
۲
۱
برنده امشب شب عر ما سیتا ….
آفرین سیتی…تو با ۱۲۰۰۰۰امتیاز از آقای طاها با ۲۰۰ امتیاز بردی…ما به تو افتخار میکنیم…کاپ جام گوشکن…تقدیم به تو….

من در این خانه به گمنامی غمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه ی روشنی از پشت درخت
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف باز و بسته شدن پنچره ی تنهایی
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوتر ها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه ی پاک حقیقیت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ایمان را در کوچه ی شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی نمناک بلوغ

سیتی جان…طاها رفته نافله شب بخونه…اینکه مث من و تو نیس که ایکی ثانیه باشه نمازاش…تا خود اذان صبح سرش به سجده س…
حواسشا پرت نکن…خدا سنگت میکنه ها…
چقدر امشب خسته شدم من…توام خسته نباشی عزیییییزم…
شب خوش…برو بخواب نماز صب خواب نمونی…..خخخخخ

به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست
ثنایش جوهر تیغ زبان‌هاست
زبان در کام، کام از نام او یافت
نم از سرچشمهٔ انعام او یافت
خرد را زو نموده دم به دم روی
هزاران نکتهٔ باریک چون موی
فلک را انجمن‌افروز از انجم
زمین را زیب انجم ده به مردم
مرتب‌ساز سقف چرخ دایر
فراز چار دیوار عناصر
قصب‌باف عروسان بهاری
قیام‌آموز سرو جویباری
بلندی‌بخش هر همت‌بلندی
به پستی‌افکن هر خودپسندی
گناه آمرز رندان قدح‌خوار
به طاعت‌گیر پیران ریاکار
انیس خلوت شب‌زنده‌داران
رفیق روز در محنت‌گذاران
ز بحر لطف او ابر بهاری
کند خار و سمن را آبیاری
وجودش آن فروزان آفتاب است
که ذره ذره از وی نوریاب است
ز بام آسمان تا مرکز خاک
اگر صد پی به پای وهم و ادراک،
فرود آییم یا بالا شتابیم
ز حکمش ذره‌ای بیرون نیاییم

خانم پریسیما سلام، من میخواستم از دوستتون مینا خانم تشکر کنم ایشون بسیار روان انگلیسی را برای ما خوندند دستشون درد نکنه.
باز هم از شما به خاطر گذاشتن این تستها برای ما سپاسگزارم.
ببخشید وست شب شعرتون پریدم.
ای کاش زودتر میدونستم و وارد شب شعرتون میشدم.
موفق باشید آقای طاها و سیتا خانم.

دیدگاهتان را بنویسید