خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دفتر خاطرات عدسی معروف به بوقلمون

ضمن درود فراوان و عرض ادب! یه روزی بود و یه روزگاری، جوانی در این دنیا زندگی میکرد و طبیعت را دوست داشت و با طبیعت زنده بود و زندگی میکرد، این جوان قصه ی ما کم بینا بود و با گروهی از نابینایان در اصفهان زندگی میکرد،جوان ناکام در ظاهر صاده لوح بود ولی اجازه نمیداد که دوستانش از اخلاقش سو استفاده کنند، این جوان به آسانی با همه دوست میشد و شریک شادی و مشکلات دوستانش میشد، روزی با فردی دوست شد که از نظر سنی حدود پنج سال از خودش بزرگ تر بود و تحصیلاتش نیز دو دوره بالا تر بود، مسئولین نگران بودند که رفتار