خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دور دست قسمت هشتم.

فرشته ای که پرنده شد. پدر کنار چشمه  آتش روشن کرده است. چای دم می کند و زیر لب، شجریان می خواند. علی، برادر بزرگترم گوشه ای نشسته و اخم در هم کشیده است. حدس می زنم دوباره، با صاحب کاری که به تازگی یافته به مشکل خورده و حالا، پی راه حل می گردد. مادر اما  کمی دورتر، با سیب زمینی هایی که پدر برای پختن به قول خودش « دیگی » نیاز دارد، مشغول است.  صدایم می زند و  می خواهد به کمکش  بروم. دست هایم مو به مو، حرکات دستان مادر را تکرار می کنند اما تمام حس شنیداری ام، میان بیت هایی که پدر نصفه،