سلام خدمت شما دوستان عزیز و همراهان با ارزش, میخوام در مورد یه تجربه جالب و البته دردسر ساز براتون بگم, شاید به دردتون بخورِ و البته حسی که براتون به وجود می یاد, دیگه خودتون میدونید. و اما,
مدتی پیش به اتفاقِ خونواده رفته بودیم مشهد, جاتون خالی, خیلی خیلی خالی, واقعا خوش گذشت, از مقبره, دانشمندان و علما و عرفا گرفته تا بازارهای دوست داشتنی گرفته تا اماکن تفریحی مثل چالی دره, شاندیز و رستورانِ کورش اون, و زیارتِ جانانه و دلچسب, همه چیز بود و حسابی کِیف کردیم, شب آخر که فردا صبح زود می خواستیم راهی برگشتن بشیم, بعد از گشت و گذاری رفتیم حرم, البته من که هماهنگ کرده بودم, ممکن هست ازشون جدا بشم, رسیدم حرم و بعد از نماز مغرب که خلاصه به جماعت خوندیم, با نِشونی دادنِ ورودی بابُ الجوادِ فلان, مامانِ عزیز رو پیدا کردم و تا اینجا که امیدوارم خسته نشده باشید, از ورودی ایوانِ طلا وارد رواق شدیم, به سمت ضریح رفتیم, از کنار یه ستون! نزدیک ورودی ضریح رد شدیم, از مامانِ عزیز اصرار و از من انکار که من نمیام تو برو یه کم نزدیکِ ضریح و زیارت کن, من که اصولا اعتقادی به اینکه بِرَم خودمو بچسبونم به ضریح ندارم, قبول نمی کردم, هی ازون اصرارو از من انکار, خلاصه موفق شد, گفتم پس این ستونُ ساعت دیجیتالیِ کنارش نِشونِ ما که همو گم نکنیم, مامان عزیز هم که قبول کرد و کیف و کفشها و موبایلم و دردسرتون ندم بهش دادم و رفتم به سمت جمعیتی که به هر نحوی بود داشتن خودشون و دور و بریاشونو اذیت می کردند که برند سمت ضریح رفتم, یه کم رفتم جلو دیدم, آدم این قضیه نیستمو دارم اذیت میشم. خواستم برگردم, جمعیت منو با خودش برگردوند, رسیدم کنار ستون و ساعت دیجیتالی,! اما اثری از مامان عزیزم نبود, خیلی جاخوردم, آخه قرار نبود جایی بِرِه, منم که زود برگشته بودم, کلی جمعیت رو گشتم و دید زدم, نتیجه نداشت, مامان, مامان و صدا زدن فامیلو این چیزا هم فایده نداشت, اونقد هیاهو و سر و صدا بود, که صدا به جایی نمی رسید, به یکی از خدام جریان رو گفتم, شُکِه شد, گفت دخترِ خوب دور برت رو نگاه کن ببین چندتا ازین ستونها و ساعتای دیجیتالی هست, این دیگه چجور نِشونی گُذاشتنیِ, هم کلی خندید و هم کلی عصبانی شد و این حرفا, خلاصه اونم کلی گشت ولی فایده که نداشت, دیگه داشتم دیوونه می شدم, آخه مطمئن بودم مامانم از اونجا جُم نمی خوره, به خاطرهِ جراحی قلبش هم خیلی نگران بودم که شلوغی جمعیت آسیبی بِهِش بزنه, دو سه تا صدای جیغ بلند هم که شنیدم که دیگه نگرانتر شدم و قلبم تند تند میزد, موبایل هم که اونجا خط نمی داد, کفش و وسایلم هم که هیچ کُدوم پیشم نبود., خلاصه دوستای گلم اون چِنون تجربه تلخی بود که خدا نصیب گرگِ بیابون نکُنِه, بعد از کلی دلهره و پریشونی و نا امیدی و اینکه بعضیا هم خیلی دلشون میخواست کمک کنند, ولی آخه چجوری, القصه از همون ورودی ایوونِ طلا اومدم بیرون, دیگه جدی جدی از نِگَرونی اشکم در اومده بود, بازم کلی گشتم, فایده ای نداشت, به فکرم زد, پا برهنه برم دفتر گم شدگان, هم بِهِم یه دمپایی, کفشی چیزی بِدَن, هم یه فکری بکنند, ولی آخه معلوم نبود مامانم میاد اونجا یا نه, چون باهاش کنار همون ستونِ کذایی با ساعت دیجیتالیش, قرار گذاشته بودم, از اونجا تِکون نمی خورد, دوباره اومدم تو, زیر لب چیزایی که بلد بودم و بهش اعتقاد داشتم زمزمه می کردم البته با یه سری مخلفاتِ دیگه, یه دفعه وَسَطِ جمعیت, مامانمو دیدم که داره دنبالم می گرده, صداش کردمو همدیگه رو دیدیم و این حرفا, خیلی سعی می کرد به خودش مسلط باشه و نگرانیش رو بهم منتقل نَکُنِه, ولی جُفتِمون خیلی اذیت شده بودیم به خاطر یه سهل انگاری, تازه من مثلا یه نیم چه بینایی دارم, ولی دور ترو که نمی دیدم, تابلوهای ریزو که نمی تونستم بخونم, شاید اون دورتر مامانم رد می شد, ولی من که نمی دیدَمِش, تو اون شلوغی واقعا دردسر شد این نِشونی گذاشتنِ “کنار همون ستونی که ساعت دیجیتالی داره”, یادمون باشه اینجوری نِشونی نذاریم. بپرسیم نِشونی که میذاریم همین یکی هست؟ مشخص هست؟ چون بیناها خیلی به این چیزا به خاطر وابستگیشون به بیناییشون اهمیت نمی دَن, ولی برای ما ها خیلی مُهِمِه, از اینکه سرتون رو درد اوردم معذرت
می خوام, گفتم شاید این تجربه! براتون مفید باشه. بدرود.
۳۸ دیدگاه دربارهٔ «همون ساعتِ دیجیتالیِ کنارِ ستون!»
درود. تجربه جالبی بود. مرسی از اشتراکش. حالا یکی هم من میگم یه کمی بخندیم.
یکی از داداشام میخواست یه باری بفرسته شهرستان.
رفت باربری و وسایلو آماده کرد که بده به باربری.
ما هم جلو در ایستاده بودیم.
وقتی برگشت, بهش گفتیم وسایلو کجا گذاشتی؟ گفت کنار همون تریلی. گفتم خدا چی کارت نکنه. تریلی که اونجا نمیمونه و میره. این دیگه چه نشونه دادنیه.
خلاصه دوباره رفتیم تو و با هزار بدبختی و مکافات پیداشون کردیم و سپردیم به مسئول مربوطه.
تازه خیر سرش بینا هم بود این داداشی ما.
سلام ممنون که هستید, آره واقعا اینجور نشونی دادنا خیلی داقونه.
سلام!
چند سال پیش که با خونواده رفته بودیم زیارت، با پدرم قصد رسیدن به ضریح رو کردیم که در میانه جمعیت از همدیگه جدا شدیم. پس از زیارت ضریح کمکم برگشتم و کنار نزدیکترین در به خادمی که ایستاده بود گفتم: «پدرم گم شده» خندید و گفت: «تو گم شدی نه پدرت». همونجا ایستادم تا اینکه پدرم اومد و خیلی راحت پیدام کرد. نمیدونم اینکه خودمونو ملزم میدونیم دستمونو به ضریح برسونیم از کجا اومده، ولی حقالناسی که از این همهمه و هیاهو زیر پا میگذاریم معنویت زیارتمونو کلاً از بین میبره.
در ضمن، امیدوارم این حضور فعال شما تداوم داشته باشه.
سلام ممنون از لطف و نظرتون.
درود بر شما. تجربه ی بسیار خوبی بود و ممنونم که با ما به اشتراک گذاشتید
سلام بر شما, آرزوی توفیق روز افزون براتون دارم. خوشحالم مفید بوده باشه.
از همون بچگی اعتقادی به دست گرفتن ضریح نداشتم … و هر وقت هم دور ضریح امامزاده ای میچرخیدیم آمار پولاشو میگرفتم خخخ دوران دانشجویی هم با اینکه اساتیدمون روحانی و مذهبی بودن این ضریح گرفتن و بوسیدن رو ی جور بت پرستی قلمداد میکردند . اون قدر هم دلایل و توضیح داشتند که تمام دانشجوها متقاعد شدن . منم که چایی معطل قند بودم خخخ
****
باز خوبه که ماجرا ختم به خیر شد
سلام, ممنون از حضورتون از حضور شما, واقعا هم یه چیزایی از قدیم, تو باور بعضی از ماها هست که به اسلام هم ربط ندارده, غلطه البته خودش جای بحث مُفَصَلی داره.
چه اساتید باحالی داشتین. راستی اگه پدر یا مادر, خواهر یا برادر یا فرزندمان را ببوسیم یک جورایی بت پرستی حساب میشه آیا؟ خخخخخ
عزیزان را بوسیدن کلی با ضریح بوسیدن متفاوته. پدر و مادر هم جسم دارن و هم روح . ما با این کار روح و جسم اونا و روح و جسم خودمون رو شاد می کنیم. ولی ضریح بوسیدن جز انتقال بیماری چه فایده دنیوی و معنوی می تونه داشته باشه؟
مردم میرن و کلی نذورات خودشون رو توی ضریح میندازن. به نظرتون جسم و یا روح اون معصوم به این پول نیازی داره ؟آیا با این معامله پولکی و دنیوی ما راضی میشه ؟؟
کسی که با پول و لمس و بوسیدن شاد میشه ما بندگان زنده خداییم . نه روح و نه جسم معصوم.
سه عالم نوشتم از خاطره زیارت رفتنم با خاله جونم. همش پرید. ای خدا بپرونتت مدیر فنی سایت. خخخخخخخخخ
دیگه نمیگمش. حالشو ندارم. ولی یه چی دیگه یادم افتاد. چن سال پیش با دوستای پدر سه تا ماشینی رفتیم مشهد. یه دختری داشتن که اص ما رو تحویل نمیگرف. خیلی کلاس میذاشت همش دماغش بالا بود. روز آخر رف حرم برنگش. هاهاهاهاهاههاها. گم شده بود. آی من و خواهرم شاد شدیم. آی تو دلمون عروسی شد. آی جیگرمون خنک شد. ولی نکبت برده شب پیدا شد. عه عه عه. تف به این دنیا. اص شادیاش موندگار نیس.
سلام مرسی از حضورتون رهگذر عزیز, آره دقیقً وقتی میخوایم یه طوری نشه, دقیقً همونطور میشه!
ولی مسافر مگه مَرد نبود؟ پس چرا اسمت نگینه؟ یه مسافر دیگم داریم تو سایت؟ بجان خودم فک میکردم مسافر مرده. خخخخخخخخ
ولی رهگذر من از اولش هم سیبیل و ریش نداشتم……
یه باری هم من با لالهی محله قرار گذاشتم کنار بانکِ تجارت ولی هرچی جفتمون اصرار میکردیم که توی خیابون فلان، کنار بانکِ تجارتیم، همدیگه رو پیدا نمیکردیم. کاشف به عمل اومد حضرات دو عدد شعبه از بانک تجارت توی یه خیابون زده بودن! خخخ
اگه لال بود پس چطور حرف میزد از پشت تلفن ؟؟آهان پیام میداد ؟
آیا ناشنوا هم بود ؟معمولا لالها ناشنوا هم هستند . خخخ
اتاق فرمون کمتر اشاره کنید . اععهههه پسر من با لاله و یاس و یاسمن کاری نداره . اعههه
بابابزرگ الحق که کهولت گرفتی! بابا لاله خودمون. لالهی محله! خعلی بیذوقی. اصی با کامنتِد نحالیدم…
لاله محله ؟یعنی توی گوشکن دختری به نام لاله وجود داره ؟من که نه دیدم نه شنیدم . وقتی من ندیدم کسی هم مطمئنا ندیده .
قرار نیست که با کامتتای بابا بزرگ بحالید اعهههه کوچیکی گفتن ؟بزرگی گفتن .
عجب خخخخ
لاله . لادن . لیلا . گیجمون کردی مشتبهی .
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
روی آب راه بری رهایی ..
تو لاله خانومی توی گوشکن تا حالا دیدی ؟؟
من فک کردم با دختر همسایه و ساختمون و بلوکشون قرار گذاشته .
نه والا من لاله نمیشناسم. یقین اسم مستعار داره. مث همین آقای مسافر که نگین شد یه هویی. لاله ام یقین عشق من ایرانه. خخخخخخخخخخخخخخخ. وای خدایا مُردم از خنده. چقده من با نمکم. هاهاهاههاهاهاهاه
سلام بر شما, واقعا چرا بعضی وقتا این قدر همه چی قصد دارند ضد حالمون کنند, ممنون از حضورتون.
سلام. هرچی فکر کردم یه خاطره از این دست یادم بیاد بنویسم که کم نیاورده باشم چیزی یادم نیومد خخخخخخخخ. ولی واقعا عالی بود ممنون از شما.
سلام ممنون از شما که سعی کردید. ممنون هستید.
سلام.
خاطره ای که نوشتید منو یاد خاطره ای که در مشهد دارم انداخت.
یه بار جلوی یکی از آب سرد کنهای چشمی حرم به یه روحانی گفتم: حاجآقا شما به عدل خدا اعتقاد دارید یا نه؟ گفت: بله. بهش گفتم: در عدل الهی چطور میشه که آب سرد کنهای حرم چشم دارن من ندارم؟ کمی فکر کرد و گفت: تو مصنوع خدایی و این مصنوع بشر و قیاستون مع الفارغ. گفتم قبول. ولی شما میگید مصنوع بشر به خاطر داشتن چشم کاملتر از مصنوع خداست؛ یعنی به عبارت دیگه بشر دارای قدرتی فراتر از خداست؟ یه کم وایستاد و رفت.
خخخخخ, آب سرد کن شرکت ما و شرکت بغلی چشم نداره. حالا پیدا کنین پرتغال فروش را. هاهاها
خوبی میرهادی؟ سلام
سلام بر شما, واقعا که عجب مصنوعاتی داره خدا! بیچاره روحانیه! ممنون از شما.
سلام و درود بر شما
منم هر چی مثل احمد زور زدم خاطره ای یادم نیومد که بگم. خخخخخ
فقط یادم به سال ۹۵ و آذرماه افتاد. تنهایی به مشهد رفتم و دو روز و دو شب در حرم بودم. آنقدر لذتبخش بود که نگو. نیمه شبها به سمت بارگاه مقدس حضرت رضا علیه السلام میرفتم. آنقدر خلوت بود که راحت به ضریح میرسیدم و کسی هم مزاحم نمیشد.
ممنون از پست. موفق و شاد باشید
سلام بر شما, اتفاقا هرکی تنهایی اینجوری رفته, خیلی راضی بوده, اینجور خلوت کردن هم عالمی داره, پیروز باشید.
یکی از راههایی که من و راننده اسنپ توی اماکن شلوغ مثل ترمینال همدیگه رو پیدا میکنیم اینه که وقتی میگه من تقریباً توی مقصد هستم بهش میگم یه بوق بزن تا با هر دو گوشم یکی از توی گوشی و دیگری از فضای بیرون صدا رو بشنوم. اگه صدا فقط توی گوشی باشه میگم شما هنوز نرسیدید و اگه صدای بیرونی رو در هر جهتی بشنوم، به همون جهت برمیگردم و بهش میگم اگه دقت کنید منو با عصای سفید میبینید.
البته تجربه دلهره سختی که بهت دست داد به نتیجه ای که در پایان گرفتی و به ما هم یاد دادی می ارزید. زمان نشانی گذاشتن توی یه فضای عمومی حتماً از فرد بینا بخوایم که نشونی رو مشخص کنه و با پرسیدن چند تا سؤال کوچک هم از اعتبار نشونی مطمئن بشیم چرا که سر آخر ممکنه برای پیدا کردن همون نشونی از فرد بینای دیگری کمک بگیریم.
سلام گلی, دقیقا همینطور هست, سخت بود ولی ارزشش رو داشت, مرسی بودی.
جالب بود.
من یادمه چندتا عطر از این گرمیها خریده بودم نمیذاشتن ببرم داخل. منم گذاشتم تو جورابم خخخ.
جالبتر اینکه برای اسنپ منم مثل خانم جوادیان عمل میکنم و اتفاقا دو هفته پیش با اینکه با بینا بودم ولی چون دقیقا جایی نبود که علامت زده بودیم، با بوق پیداش کردیم.
سلام خانوم خانُما, مرسی از حُضورِت, واقعا باید یه علامتایی بِذاریم که مناسبِ شرایِطِمون باشه, از توجهت ممنون.
سلام. واقعا گاهی دقیقا همونی میشه که تمام پرهیزات رو به عمل میاریم که پیش نیاد. واسه چی این مدلیه؟
جالب بود. شکر که پایانش مثبت بود و کار به دفتر گم شده ها و گشتن های بیشتر نکشید.
امیدوارم به تلافیه اون ساعت های دلواپسی چندتا خاطره عالی واست پیش بیاد به شرط اینکه بیاری اینجا ما بخونیم.
پیروز باشی!
سلام به شما پریسا جان, واقعا گاهی طبیعت عکس خواسته ما عمل می کنه, آره من هم بعد از ختم به خیر شدن ماجرا و سلامت بودن مامانم, سجده شکر به جا آوردم. شادیت همیشگی.
سلام خدمت همه دوستان, تشکر از حضور همگی, واقعا اگه بتونیم تجرُبیاتِمون رو با هم اشتراک بگذاریم, خیلی عالیه.
سلام.
بسیار زیبا و عبرتآموز بود خاطره تون.
البته برای من هم بسیار پیش اومده.
ولی به این شکلش نه.
نشونه جالبی بود برای پیدا کردن هم.
سلام خدمت شما, متشکرم از حضور زیبای شما.