خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

امروز تو دلم آشوبه! انگار دارند تو دلم رخت میشورند!

سلام.

امروز بدجور قاتم. نمیدونم چمه. فقط همینقدر میدونم که این تابستونی یه مسافرت درستو حسابی نرفتم و این سفره که روح آدمو شارژ میکنه!

با سفر رفتن خیلی حال می کنم. اصولاً علاقه به مسافرت تو ذاتمه و خوش گذروندن هم به همچنین.

تا حالا سالی نبوده که جایی نرم. حد اقل یک بار و حد اکثر شش هفت جا می رفتم. فرقی نمی کرد. با خانواده با دوستا تنهایی یا هر جور دیگه.

هرجا موقعیت سفر رفتنی پیش می اومد، من دستم بالا بود.

اول قرار شد با خانواده یه چند روزی دورو بر تابی بخوریم و حالی ببریم که نشد. یکی شصتش تو چشش رفت و یکی کیفش کوک نبود.

یکی گاوش دو قلو زایید و یکی دیگه هم چمیدونم چه بلایی سرش اومد. همینطور یکیو یکیو یکی، برنامه به هم خورد و کنسل شد.

بد بیاری دوم زمانی بود که برای بچه های آموزشگاه سامانی اردو گذاشتند و احتمال این که من هم باهاشون برم بود ولی این دفه هم شصت آموزش و پرورش رفت تو جفت چشمای همه. مجوز اردوی خارج از استان برای بچه ها صادر نشد که نشد.

دومیش هم اینطور هدر شد.

مونده بود سومین موقعیت که فکر کنم آخریش بود.

یه سفر سیاحتی از طرف یکی از انجمن های نابینایی که البته به یه همراه بینا نیاز داشت.

البته جهتیابیم خوبه و بدون کمک بینا ها می تونم راهمو از چاه تشخیص بدم.

خدا بیامرزه پدر عصا رو و همچنین پدر کسی که اختراعش کرد! ولی وقتی میرید سفر که لذت ببرید، وقتی این همه منظره دل انگیز برای دیدن وجود داره و وقتی پیدا کردن راه با خوندن تابلو های راهنمایی و سردر مغازه ها خیلی راحته، فقط اگه یه فرد بینا یا حتی نیمه بینا باهام باشه، می تونم لذت سفر رو بچشم.

همه نابینا ها یا با زنشون یا بچشون و یا با رفیقشون تاب می خورند. نه به خاطر اینکه عصا زدن بلد نیستند بلکه به خاطر همون راحتی و لذت سفر.

آقا اصلا فرض کنید من تنها میرم شمال و دارم توی پیاده رو قدم می زنم. اگر دنبال یه رستوران باشم، و رستوران هم همون نزدیکیا باشه، می تونم با بو کشیدن. به سمت بوی غذا حرکت کنم و برم توی رستوران عزیز برای خوردن غذای لذیذ!

حالا فرض کنید دنبال کتاب یا کفش فروشی می گردم. حالا خر بیار و باقالی بار کن! کتاب که بو نداره، کفش هم تا نپوشیش بو نمی گیره اونم چه بوی بدی.

اینجاست که هی باید بپرسی. بپرسی و بپرسی. شانست بگه کسایی که راهنماییت می کنن خودشون به محیط آشنا باشند وگرنه که آواره کوچه و خیابون و شایدم بیابونت می کنند.

اینه که رفتم تو فکر یه همراه و وقتی کسی رو پیدا نکردم بی خیال موقعیت سوم و آخر شدم.

میگند زن بگیری درست میشه ولی این حرف زوره. یه وقت من دلم نخواد زن بگیرم یا اصلا دلم بخواد ولی نه حالا. اون وقت باید چی کار کرد؟

اینجاست که همون آدمایی که گفته بودند باید زن بگیری، میگند هیچ کار نمیشه کرد.

تو محکوم به این سرنوشت هستی. اون وقته که من میگردم یه همراه بینا پیدا میکنم و با شصتم میرم تو چش همون آدما. میگم دیدی مجبور نیستم زن بگیرم و مجبور هم نیستم با این سرنوشت کنار بیام؟!

خلاصه از امروزم میگفتم که خیلی خیلی قاتم.

همه برنامه هام تو هم تو هم قاتی پاتی شده ولی اگه یه کم آره فقط یه کم مدیریت زمانم رو بکنم. وقت واسه همه کاری دارم.

بدتر از همه هول دانشگاهه که داره منو می خوره. هی بیخود اضطراب سال جدیدو دارم. اصلا سال تحصیلی که نو میشه، مهر ماه که میاد، حال و هوای همه که عوض میشه، حالم عوض میشه. یه جوری میشم. انگار دارند توی این دلم رخت میشورند.

پنج روز دیگه انتخاب واحد دارم. یه نگاهی به درس هام کردم. خدا رو شکر تاحالا چهل واحد رو بدون نمره زیر ده یا مشروطی گذروندم. باقیش رو هم با دعای شما لوله می کنم تو هم.

بحث رف و آمد به دانشگاه هم خودش یه بخش دیگه از آشوبی که دارم رو تشکیل میده. من اطراف زرین شهر زندگی میکنم و تا اصفهان شصت کیلومتر بیشتر هست که کمتر نیست.

صبح های پاییز و زمستون باید تو این سرما ساعت پنجو نیم کله سحر از خواب بیدار بشم و راه بیفتم که ساعت هفتو نیم دانشگاه باشم.

این خیلی بده که روزی دو ساعت برم و دو ساعت برگردم. یعنی من در هر روز، چهار ساعت از وقتی که میتونم توش هزار تا کار دیگه کنم رو توی راه هدر میدم. دست خودمم نیست. راه مون دوره.

داداشم میگه بیا اصفهان خونه ما ساکن شو. سال قبل هم آزمایشی این کار رو کردم ولی باز هم مانع و مشکل. اول اینکه من یه حساسیت شدید به گرما دارم.

یعنی چنانچه برم توی آفتاب یا پیش بخاری یا زیر دوش آب گرم یا توی اتوبوس واحد که گرمه، پوستم قرمز میشه و خارش شدیدی اذیتم میکنه. البته این فقط یه حساسیته. بیماری نیست و واگیر هم نداره. از هر صد هزار نفر تو دنیا یه نفر اینطوریه و متاسفانه من هم یکی از اون هام.

خوب حالا من اگه برم خونه داداشم. اونا حتما بخاری روشن می کنند. خونشون هم آفتاب گیره دیگه بدتر. از گرما و خارش ناشی از اون پوستم کنده میشه.

اینو هم بگم که من فعلا لپتاپ نخریدم و از اون جایی که همه کار و درس و تفریحاتم با کامپیوتر انجام میشه، نمیتونم کامپیوتر تو خونه رو ول کنم بیام اصفهان. البته این یکی راه حل داره و اونم اینه که کامپیوتر رو با خودم ببرم خونه داداشم ولی به خاطر حساسیتم اون جا نمیتونم برم.

اینا رو که مینویسم می بینم باید به خودم حق بدم که دلم آشوب باشه.

هر کسی از یه چیزایی ناراحته و من هم استثنا نیستم.

یک پاسخ به «امروز تو دلم آشوبه! انگار دارند تو دلم رخت میشورند!»

دیدگاهتان را بنویسید