خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان فصل سوم

بنام الله ،خالق بی مانند ما .
سلام
این داستان زندگی یه دختر و پسر نابینای شمالی هست به نام های بهار و وحید که دوقلو هستن اهل یه روستای کوچیک که تقریبا رو دامنه های یه کوه جنگلی هستن حمید پدر شونه و شغلش رانندگی اتوبوس هست و مادرشون انیس هم اصالتا جنوبیه . حمید برادری به نام مجید داره و اسم همسر برادرش هم زهره هست که دختر عموشون هم محسوب میشه رابطه ی حمید و مجید مثل پدر و پسره و بخاطر همین هم مجید حاضره بخاطر برادرش که جای پدر و مادر رو سالها براش پر کرده همه کاری بکنه بهار و وحید که دو قلو هستن یک برادر بزرگتر بنام امیر دارن تو اون روستا یه پیرزنی بنام زینب هستش که تنها یه پسر بنام مجتبی داره مجتبی بخاطر ماجرای عشقی قدیمی که باعث مرگ پدرش شده از همه کناره می گیره و ازدواج هم نمی کنه و حالا بچه ها دو ساله هستن و انیس و حمید ازین که بعد از کلی مراجعه به دکترای مختلف از درمان نا امید شدن گرفتار چالش های جدیدی هستن نگاه ترحم آمیز مردم و ..
این داستان فقط متعلق به این سایته و اعضای اون با همکاری هم هر بار قسمتی از اونو مینویسن فصل اول این داستانو از
اینجا

و فصل دوم رو از

اینجا
بخونید و ادامه رو با ما همراه باشید…

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «داستان فصل سوم»

دعوای باباهه با زنش : اینقدر در گوشم وق نزن ضعیفه…سرم درد می کنه…سرما کرم خورده…گردنم زق زق می کنه، کله م گروپ گروپ می کوبه…گمشو از جلو چشام، کور زا…خدااااا….قربون رحمن و رحیمت…پس کو کرم و کریمت؟ این بود مزد دست ما؟…ای تف به ناموست روزگار… یکی بیاد این کله ی وامونده رو بکنه بندازه جلو سگ…خدااااا…این چه نصیب و قسمتی بود برا ما بریدی؟ ای تف به این بخت و اقبالت مرد…این چه سرنوشت لندهوری بود که بی یالله و اهن و اوهون سرشا انداخت زیر و اینهو گااااااو پاشو گذاشت تو زندگیت؟ ای بابات بسوزه زن…ای گیست ببره ضعیفه…کاش زاییده نمیشدی از ننه ت، حروم لقمه…کاش چلاق می شدم در خونه خراب شده باباتو نمیزدم…
برو بقیه شو خودت بنویس…

سلام به ترانه ی عزیز
من خیلی طرفدار فرهنگ سازی هستم و کتاب ها و داستانها یکی از بهترین روشهای بالا بردن سطح فرهنگ و شناخت جامعه از مردمی هست که در اون نفس میکشن . انشا الله این قصه ی زیبا به زیبایی ادامه پیدا کنه و بریم در فکر چاپ کتاب برای همه…:
وقتی داشتم وسایلم رو می بستم تا برای زندگی در یک شهر بزرگ آماده بشم خیلی دلم گرفت کوچ خانواده ی من در کنار همسرم کجا و رفتن یک زن تنها به شهر غریب کجا! با اینکه همه می دونن من چقدر حمید رو دوست داشتم و الانم با خانواده ی مجید کوچ میکنیم اما وقتی توی شهر همسایه هامتوجه بشن من تنهام چی میشه؟ اما میدونم مدرسه رفتن بچه های نابینای من ارزش تحمل همه ی سختیها رو داره. وسایل خونه رو که جمع کردم ، خونه خیلی خالی شد،خونه ای که سالها با حمید در اون زندگی کرده بودم و حالا بوی سفر میداد همونقدر که شوق رفتن و بزرگ شدن بچه ها رو داشتم ، همونقدر هم دوست داشتم یک روزی با بچه های تحصیل کرده ودستی پر به روستا برگردم تا دلهای پاک مردم روستا بدونه میشه رفت شهر و موفق شد اما باز هم برگشت به روستا و به اونها هم خدمت کرد. وقتی امیر توی بسته بندی وسایل خونه کمکم می کرد ناخوداگاه یک حس غرور توی دلم موج میزد، اینکه پسرم یک مرد شده و حواسش به من و بچه ها هست

مرسی از لطفتون زیبا می نویسین و با لطفتون چوب کاری می کنید ما رو
***********
بچه ها دور و بر انیس بلوایی به پا کرده بودند .زهره هم آمده بود تا به انیس کمک کند و دخترانش را به همراه خود آورده بود بهار و وحید هر از چند گاهی در میان وسایل سکندری می خوردند اما بی توجه به دردی که گاه به خاطر این برخورد ها پیش می آمد، سریع بلند می شدند و دوباره هیجان زده به سر و صدا و بازی ادامه می دادند .نزدیک ظهر بود که کارها تمام شده و انیس خواست سفره پهن کند : بچه ها میرین تو حیاط تا سفره رو بندازیم؟دختران زهره به وحید و بهار کمک کردند و همه بیرون رفتند اما دقایقی بعد صدای گریه ی بچه ها بلند شد زهره خواست بیرون برود که انیس مضطرب گفت : زهره جون لطفا” تو غذا رو به جای من بکش خودم میرم .وحید افتاده بود و پایش زخمی شده بود به زهرا هم داشت با آب و دستمال جای زخمش را تمیز می کرد چشمش که به انیس افتاد گفت : زن عمو چیزی نیست این همه گفتم ندو …ولی گوش نمی کنه که .
وحید با لب و لوچه ی آویزان و با بغض گفت : مامان جوون خیلی درد می کنه بگو آبجی زهرا دستمال نماله روش !
-آخه وحید جون تمیز نکنه که کزاز می گیری دوس داری مریض بشی مامان غصه ش بگیره ؟
-نه مامان ولی خیلی درد می کنه
انیس دستمال را از زهرا گرفت تا خود آرام تر پای پسرکش را تمیز کند و به زهرا گفت ببین نازنین و بهار کجان ؟بگو بیان وقت ناهاره دیره بعد ناهار باید راه بیفتیم
-چشم زن عمو جون
-سلام زن داداش
انیس سرش را بلند کرد مجید بود بلند شد و سلام کرد مجید مثل قبل زیاد گرم نبود و انیس علتش رو به خوبی می دانست اما چاره ای هم جز رفتن نداشت و امیدوار بود که مجید با گذشت زمان درکش کند و حداقل مثل قبل به او روی خوش نشان دهد
-چی شده عمو جون چرا زخمی شدی بیا رو دوش عمو ..آهان ..آفرین حالا بیا بریم تو به به !عجب بوی غذایی میاد قسمت خوشمزه ش مال وحیده …
انیس لبخندی زد نازنین و بهار و زهرا هم برگشتند انیس آنها را هم به خانه فرستاد و گفت برین تا من یه سر به انبار بزنم و ببینم اونجا همه چیز مرتبه یا نه وسایلی را که به شهر نمی بردند به انبار برده بودندو قرار بود درش را قفل کنند و کلیدش را به مجید بدهند وارد انباری شد انباری که مشرف به تپه و ده پایین بود چقدر بارها با حمید دم در همین انبار آتش روشن کرده بودند و به تماشای سرسبزی نشسته بودند و با هم درد و دل ها کرده بودند با گوشه ی روسریش اشک چشمش را پاک کرد : -سلام
یکه خورد : سلام واسه چی اینجایین ؟
-مادرم براتون اینو فرستاد
مجتبی در دستش یک بقچه ی سبز رنگ داشت .لحن نگاه و سخن انیس نرم تر شد :بدین ببینم چیه ؟و شروع به باز کردنش کرد :خدای من چه کتاب قرآنی ! چه جلد زیبایی !مجتبی از این که انیس را خوشحال کرده بود راضی به نظر می رسید : خوشحالم که دوسش داری انیس!
-انیس خانوم
-بله چشم انیس …خانوم
-انیس میشه نرین ؟اگه مشکل بچه هان که من کمکتون می کنم
-اتفاقا” باید برم مشکل خود شمایی!
و با غیظ به سر تا پای مجتبی نگاهی انداخت و با سرعت خودش را به خانه رسانیدهیچ کس غذانخورده بود همه منتظر او بودند با شرمندگی گفت ببخشید زینب خانوم برام قرآن نفیسی فرستاده از آقا مجتبی تحویلش گرفتم
-قرآن نفیس ؟!!!
-بله داداش مجید چطور مگه ؟
مجید جواب داد : آخه زینب خانوم به من گفته بود یه قرآن نفیس داره که ارثیه ی فامیلی پدر مجتبی است و حالا به مجتبی رسیده تعجب می کنم همچین چیزی رو به شما داده
زهره در حالی که کمی سبزی رو با نان لقمه می کرد و در دهان گذاشت گفت : زینب خانوم خیلی دست و دلبازه حتما” مجتبی رو قانع کرده که حالا که اینا دارن می رن بیا اینو بهشون هدیه کنیم
انیس رنگ به رنگ شد و قرآن رو به اتاق کناری برد و روی رف جا داد : پس این از طرف مجتبی بود نه زینب خانوم !باشه آقا مجتبی حالا که این جوریه بگرد تا بگردیم صدای شکستن لیوان اونو به خودش آورد با خودش فکر کرد که حتما وحید یا بهار شکستن ولی وقتی به هال برگشت نازنین رو دید که معذرت خواهی می کرد !

سلام ترانه.

***

انیس هرچه سعی کرد که اوضاع رو عادی جلوه بده و ماجرای مجتبی و قرآن رو به روی خودش نیاره تا نکنه کسی متوجه دلخوریش بشه نشد که نشد.
به سردی، متفکر و کمی عصبانی کنار سفره نشست.
زن داداش، برات بکشم؟ نه زهره جان خودم میکشم دستت درد نکنه.
اما بی اختیار مکثی کرد و دوباره به خودش آمد و کمی غذا برای خودش توی بشقاب ریخت و شروع به بازی بازی کردن با غذا کرد، انیس بیخود و بیدلیل خودش را با غذا خوردن دوقلوهایش مشغول میکرد.
خلاصه هرچه تلاش میکرد نمیتوانست از دست مجتبی عصبانی نباشد و همهش فکر انیس مشغول این ماجرا بود که از نظر انیس یک حقه کثیف ولی ناشیانه به نظر میرسید تا اینکه با صدای سرفه های شدید بهار که به علت پریدن آب در گلویش به وجود آمده بود بخود آمد و سریع دخترش رو بغل کرد و مدام به پشتش میزد تا سرفه ها قطع شد، انیس بهار را به حیاط برد تا آبی به صورت دخترش بزند.
در این هنگام امیر به حیاط آمد و گفت: مامان جون غذات سرد شد، چرا نمیای؟
انیس گفت دیگه نمیخورم مامان جون، برو غذات رو تموم کن منم الآن میام.
همانطور که روی لبه حوض نشسته، و بهار رو روی پاهایش نشانده بود به یکباره به یاد تمام خاطرات تلخ و شیرینی افتاد که بعد از ازدواجش با حمید در این روستا داشت، خوشیها و ناخوشیها، خوشروییها و ترشروییها، به یاد آورد که چه مراسم عروسی پرشکوهی توی همین روستا برای او و حمید برگزار شده بود، همه روستا تا چند روز با شور و شوقی وصف ناپذیر از صبح تا شب شادی میکردن، میگفتن، میخندیدن، میخوردن، میرقصیدن و خلاصه همه چیز روستا تحت الشعاع عروسی این دو نفر بود، تازه همین مجتبی هم مثل جوانهای دیگر روستا هرچه که از دستش بر میامد برای کمک به میزبانان دریغ نمیکرد و خالصانه به اموری که بر عهدهش گذاشته بودند رسیدگی میکرد.
یاد تولد امیر افتاد که مردم روستا چه استقبال گرمی از او و فرزند نوزادش کرده بودن، همینطور خاطرات تولد دوقلوهای نابیناش و اون همه حرف و حدیس و تحقیر، و در آخر هم یاد و خاطره حمید عزیزش، مهربونیهاش کم و زیادهاش خوبیها و تمام اون چیزی که یه شوهر خوب و وفادار میتونست داشته باشه و حمید همه اونها رو کم و بیش دارا بود، و در آخر هم مرگ غم انگیز و ناگهانی و غمی که همیشه جاودانه به نظر میرسه و چهره روستا رو هم کاملا برای انیس عوض کرده و شاید هم یکی از مهمترین دلایل کوچ و مهاجرتش هم همین باشه.
آه، حمید خوبم، حمید نازنینم، کجا رفتی؟ چرا نیستی؟ من که دلم ترکید از هجران تو.
و زیر لب ناله زنان جنوب در فقدان همسرانشون رو سر داد.
باز هم بغضی شدید گلویش رو میفشرد که فکر میکرد دیگه این بار خفهش میکنه.
همونجا دوباره یک دل سیر گریه کرد یک آن احساس کرد که دیگه به آخر خط رسیده و واقعا نمیدونه که دیگه بعدا چی سر خودش و بچه هاش میاد، خودش رو مثل یک آدم اعدامی فرض میکرد که ناچار همراه مامورین به پای چوبه دار نزدیک میشه و هیچ تصوری از چند دقیقه بعد خودش رو هم نداره.
ولی دوباره به یاد حمید و عشقی که به بچه هاش داشت و به آرزوها و نقشه های نصفه و نیمه ای که برای آینده شون میکشیدن و میگفتن: یعنی میشه که بچه های ما هم چنین باشن و چنان بشن؟ افتاد و انگار که یه انرژی جادویی گرفت و این بار با اقتداری وصف ناپذیر از جا بلند شد و محکم به طرف اتاق قدم برداشت و با صدایی بلند و مهربان و پر از شور گفت: کسی گشنه از سر سفره بلند نشه، منم اومدم یه دلی از عذا در بیارم، بهار کوچولو از جلو و انیس هم از پشت سر وارد اتاق شدند.
یه لبخند خوشایند روی لبان زهره و امیر نقش بست که بسیار دیدنی بود و یه تعجب همراه با رضایت هم در چهره مجید نقش بست که اون هم دیدنیتر بود.

ادامه دارد.

یعنی دیگه این آخرش بود آقای چشمه واقعا ممنونم
**************
قرار بود روز رفتن همان روز باشد اما انگار انیس هم فهمیده بود که دل کندن هم به این آسانی ها نیست تصمیم گرفت یک روز دیگر هم بماند .
از طرف دیگر مجتبی هنوز به شدت ناراحت رفتن انیس و بچه هایش بود از وقتی که قرآن را به او داده بود به خانه نرفته بود بلکه پشت چندین بوته ی بزرگی که بین درختان بلند روبروی انبار خانه ی انیس پیچیده بودند خودش را پنهان کرده بود: چرا من انقدر بدشانسم !عشق قبلیم که اون جوری رفت و اینم از انیس شایدم سرنوشت من تنهایی و تنها بودنه آخ انیس کاش که می دونستی چقدر دوست دارم حالا خیلی وقته که دوست دارم از روز عروسی آقا وحید عجله داشتی و می خواستی تو کارها کمکشون کنی داشتی می ررفتی اون تغار بزرگ رو از خونه ت برداری و بیای که یهو با هم روبرو شدیم مادرمو آورده بودم پاهام از دیدنت سست شدن شاید قبل ازون هم چند باری دیده بودمت ولی من از این لحظه عاشقت شدم عشق عجب چیز عجیبیه یه باره انگا تموم سد های وجود آدمو می شکنه تا دیگه جایی از وجودت برای یار خالی نمی مونه …منتها تو شوهرداشتی و دسترس ناپذیر بودی و ازون وقت به بعد بود که من غمگین تر شدم و تنها تر و درست همون زمان بود که دلم برای خودم سوخت !
بعد رفتن حمید خدا بیامرز دیدم دنیا همیشه رو یه غلتک نمی چرخه و من به تو نزدیک تر شدم ولی تو حالا می خوای ازم دورتر باشی خیال کردی اگه دور بشی ولت می کنم ؟فکر می کنی بی خیالت می شم؟تو با دور شدنت فقط هر دومونو بیشتر آزار می دی وگرنه من بهت قول می دم انیس که آخرش تو مال منی !فقط مال من !
مجتبی مشتش را محکم گره کرده بود و عصبانی مشتی گیاه را از جا کند شنیده بود که انیس قراره امروز برود اما انگار خبری نبود به یاد مادر پیر و ناتوانش که افتاد به سرعت به طرف خانه برگشت
آن شب خانه ی انیس مملو از میهمانانی بود که آمده بودند تا از او خداحافظی کنند آخر شب انیس از خستگی رنگ پریده به نظر می آمد مجید و زن و بچه هایش هم رفته بودند جای بچه ها رو انداخت ولی خودش رو فرش خوابید و وقتی بیدار شد که خورشید خیلی بالا آمده و ساعت از ده گذشته بود حتی بچه ها بیدار بودند و بیرون مشغول بازی بودند امیر هم یک گوشه با سر و صورتی خیس که هنوز آب از آن می چکید روی تکه سنگی نشسته بود .انیس بچه ها رو صدا زد و به هم صبح به خیر گفتند وحید و بهار با لمس دیوار خانه خودشان ا به مادر رساندند انیس مضطرب رفتن با صدایی لرزان گفت: زود باشین باید زود صبحونه مونو بخوریم و آماده بشیم که بریم سر سفره برای همه لقمه می گرفت تا مطمئن شود کسی زود گرسنه نخواهد شد به حاج مهدی سپرده بودند برایشان ماشین بفرستد اما قبل از رسسیدن ماشین سر و کله ی زهره و بچه هاش پیدا شد :انیس جون مجید رفته شهرتا با کامیون زودتر بیاد و معطل نشین با حاج مهدی هماهنگ کردن و احتمالا” تا ده دقیقه دیگه می رسن ..
– اجازه هست ؟
-بفرمایین زینب خانوم
باز هم سر و کله ی مجتبی پیدا شده بود ولی انیس غمگین از رفتن به پیرزن از کار افتاده ای فکر می کرد که با این پاهای علیل برای خداحافظی با او تا اینجا آمده بود : وظیفه ی من بود زینب خانوم که بیام دست بوس و خداحافظی
-چه حرفیه دخترم تو مثل دخترمی آدم که با دخترش ازین تعارفا نداره
-خجالتم دادین
-دشمنت شرمنده باشه کاش می تونستم راه برم اونوقت بیشتر ازینا میومدم ولی خب مجتبی هم گناه داره بس که منو کول کرده کمرش درد می کنه
نشسته بودند و از حرف های شیرین زینب خانوم لذت می بردند اصلا” حتی طرز حرف زدن این زن خودش دلچسب بود انیس رفت تا از انبار یک سبد میوه بیاورد مجتبی با پایش با خاک بازی می کرد سرش را بلند کرد و گفت : انیس بالاخره رفتنی شدی ولی قبل از این که انیس چیزی بگوید صدای آمدن کامیون بلند شد و مجید و راننده از راه رسیدند مجید به مجتبی و انیس سلام کرد و وارد خانه شد اما راننده همان جا ماند تا دستی به سر و روی ماشینش بکشد !و حلقه ی در پشتی کامیون را باز کرد تا وسایل را آنجا بچینند مجید چند دقیقه بعد همراه امیر با کارتن هایی در دست برگشتند و مجتبی هم گفت که کمک می کند و اهمیتی به حرف انیس که آهسته گفت لازم نکرده نداد!

سلام ترانه.
ممنون از لطفت.

***

کم کم همهمه ی رفت و آمدهای مکرر امیر، مجید، مجتبی و راننده کامیون که بهش آقا ناصر میگفتند برای جا بجا کردن کارتونهای اثاثیه و وسایلی که مدام انیس تاکید میکرد که مواظب باشید اینها شکستنی هستن یا مواظب باشید اینها شیشه ای هستن یا چوبشون لب پر نشه همه جا رو پر کرده بود و کم از یک کارناوال بزرگ و پرشور و حال نبود.
بچه ها هم مدام زیر پای بقیه پرسه میزدن و با صدای بچه برو کنار و یا از زیر پا برو اون ور طرف با قر قر اعتراض میکردن و دو دقیقه بعد دوباره همون آش بود و همون کاسه.
مجتبی هم به بهانه های مختلف بصورتی بسیار تابلو با هر بهانه ای انیس انیس میکرد و سوالهای مربوط و نامربوط میپرسید: انیس توی این کارتون چیه؟ توی اون کارتون که چیز شکستنی نداری؟ و اینجور حرفها که در یکی دو مورد با چشم غره و غضب مجید و انیس مواجه شد، ولی چون میدید که شاید یکی از معدود موقعیتهای تماس با انیس همین موقعیته از رو نمیرفت و با احتیاط بیشتری کار خودشو میکرد.
البته مادر مجتبی هم دنیادیده تر از این بود که حرکات پسرش رو ببینه و چیزی متوجه نشه، ولی موقعیت رو طوری نمیدید که اعتراض کنه، پس بنابر این سعی میکرد خودشو به اون راه بزنه و هرچه بیشتر سر انیس رو با نصیحتهای مادرانه ای که فکر میکرد انیس برای زندگی تنها در شهر لازم داره گرم کنه.
تقریبا بیشتر اصاصیه ی بزرگ و کارتونها توی کامیون چیده شده بود که مجید از انیس و زهره خواست که زودتر با بچه ها به شهر و خونه جدید برن تا قبل از رسیدن کامیون به خونه جدید اونجا باشن تا در حد امکان در چیدن و تعیین جای اثاثیه مدیریت لازم رو به عمل بیارن.
اونجا بود که واقعا دل مجتبی فرو ریخت و احساس کرد که دیگه تموم شد، دندونهاش رو بی اختیار روی هم فشار داد و یک لحظه به خودش آمد و به مجید گفت:
آقا مجید من برم مادرم رو بذارم خونه و سریع بیام تا با هم بریم شهر تا اصاصیه رو پیاده و جا بجا کنیم.
در همین لحظه انیس بسرعت واکنش نشون داد و گفت لزومی به این کار نیست، توی شهر کارگر زیاده، ما میتونیم سریع یکی دوتا کارگر بگیریم و اسباب رو سریع جا بجا کنیم.
مجتبی گفت چرا بیخود میخوای پول کارگر بدید….
که عنیس توی حرفش دوید و گفت اینجوری بهتره، من راحتترم، ممنون شما زحمت نکش.
زینب خانم هم گفت: پسرم بذار هرطور راحتن همون کار رو بکنن اصرار نکن، اینجا بود که مجتبی ناامیدی در چهره اش موج میزد ولی خودش را مسلط نشان داد و به کارش ادامه داد.
انیس چشمش به فضای خالی اتاقها و همه خونه افتاد و بغضی آشنا دوباره گلویش رو فشرد، اما این بار سعی کرد که به خودش مسلط باشد و محکم بودن را از همینجا شروع کند که ظاهرا داشت موفق هم میشد.
بچه ها که فضا رو خالی دیده بودن با شور و شوقی وصف ناپذیر همه فضاهای آشنا رو میدویدن و لذت میبردن، انگار که هیچ مشکلی در بینایی ندارن و همه چیز و همه جا رو میبینن، انیس هم از دیدن این صحنه گویی یه جورهایی لذت میبرد و شاید هم اینها رو به حساب آرزوهای داشتن وحید و بهار بینا میگذاشت تا لحظاتی هرچند کوتاه خود را گول بزند و از این خود فریبی دمی لذتی هرچند کاذب ببرد.
با صدای زهره به خودش آمد:
زن داداش، دیر میشه، پس بیا زودتر بریم که به موقع اونجا باشیم، خیلی کار داریم.
حق با زهره بود، لحظه ی خداحافظی با خونه عشقش فرا رسیده بود، خداحافظی اجباری با عزیزترین خاطرات از عزیزترین کس و کارش.
بی اختیار تمام خانه رو برای آخرین بار بر اندازی کرد طوری که فکر میکرد دیگه هرگز این در و پنجره و دیوارهای دوست داشتنی رو نمیبینه، احساس میکرد هیچ جای دنیا رو به اندازه این خونه دوست نداره، حتی بوی این خونه رو هم بهترین بوی دنیا میدونست و تا جا داشت ریه هاش رو از بوی فضای خونه پر کرد انگار که میخواست برای همیشه ضخیره ای از بوی این خونه رو حفظ کنه، بله، دیگه تمون شده بود، دیگه باید دل کند و رفت بسوی فردا، فردایی نامعلوم و تا حدودی مجهول.

ادامه دارد.

مثل همیشه عالی و بیشتر از عالی
*************
انیس و زهره آماده ی رفتن بودند قرار بود آنها با آقا قباد و زنش به شهر بروند آقا قباد مرد خیلی خوبی بود حتی خواسته بود در اسباب کشی هم کمک کند ولی مجید نگذاشته بود چرا که یکی از دستان آقا قباد از بچگی به خاطر افتادن از درخت و شکسته بندی نا مناسب مشکل داشت و مجید نمی خواست که با آن وضعیت اذیت شود مخصوصا” که مجتبی هم داوطلب کمک شده بود و خود راننده کامیون هم کمک می کرد از دور ماشین آقا قباد که یک پیکان قدیمی آبی رنگ بود پیدا شد انیس پیش زینب خانم رفت تا از او خداحافظی کند اشک در چشمان زینب خانم حلقه زده بود و گریه ی او سایرین را هم دلتنگ کرد : دخترم شما رو به خدا سپردم تو رو خدا مواظب خودت و بچه هات باش منو هم حلال کن اگه ازم بدی دیدی
-وای زینب خانوم جون شما جای مادر نداشته مو واسم داشتین این زحمت ماس که همیشه رو دوش شما بوده به خدا هر وقت با این وضعیت تا اینجا میومدین از خجالتم می خواستم آب شم شما ما رو حلال کنین
بعد انیس به مجید نگاه کرد و دلش لرزید و هم صدایش : داداش … . مجید با بغض زیاد سرشو بلند کرد و گفت : زن داداش برین منم با کامیون میام نگران هیچی نباشین من تا زنده م هستم و بعدش به خدا می سپارمتون
-خدا سایه ی شما رو از سر ما کم نکنه
آقا قباد و همسرش از راه رسیدند و خوش و بشی کردند و تعارف کردند که سوار شوند زهره و بچه ها سوار شدند اما ناگهان انیس انگار که چیز مهمی را فراموش کرده باشد خواهش کرد تا آقا قباد ده دقیقه به او فرصت بدهد تا جایی برود و بیاید که آقا قباد گفت مشکلی نیست و انیس با عجله به داخل کوچه پس کوچه های ده دوید همه حیرت زده او را نگاه می کردند مجتبی و زینب خانم هم رفتند .انیس نفس نفس می زد اما وقتی برای ایستادن و نفس تازه کردن نداشت تنها وقتی متوقف شد که روی قبر حمیدش رسید : عشقم نمی شد از تو خداحافظی نکنم و برم نمی شد دعای خیرت رو با خودم نبرم نمی شه حتی زندگی بی تو نمی شه ولی بچه هامون به من احتیاج دارن دعام کن حمیدم دعام کن تا بتونم از یادگاری هات به خوبی مواظبت کنم می دونم چشم به راه اومدنم میشی ولی من قلبم رو همین جا کنار خاکت دفن می کنم ….اشک تمام صورت انیس را پوشانده بود انیس سرش را بلند کرد انگار حمید همان جا از آسمان او را نگاه می کرد مثل آن وقت هایی که با مهربانی در چشمانش بی هیچ پلک زدنی زل می زد و اننیس خیالش راحت شد تا آسمان هست حمید هم هست حتی خیلی دور تر از این روستا …. . صدای پایی شنید سرش را برگرداند مجید و امیر بودند چشمان آنها هم خیس بودند هر سه بی صدا بی آن که کلامی بینشان رد و بدل شود بعد از هدیه ی فاتحه برای حمید به خانه برگشتند و زهره و انیس و بچه ها با آقا قباد و همسرش راهی شهر شدند اندکی بعد کامیون هم به راه افتاد که مجید در کنار راننده نشسته بود و امیر و زهرا و نازنین را در پشت خود جا داده بود قطرات باران ریز بر سر و صورتشان می زد اما هنوز آن قدر نبود که اذیتشان کند روی اثاثیه هم که یک نایلون بزرگ محکم کشیده بودند و و این علاوه بر آن بود که کابین عقب کامیون سقف داشت تا شهر ۴۵ دقیقه ای بیشتر راه نبود تازه آن هم به خاطر احتیاطی بود که راننده کامیون می کرد تا به وسایل در شیب و سر پایینی جاده ی روستا آسیبی نرسد .
مجتبی مادرش را به آرامی روی زمین گذاشت و مادرش گفت : مجتبی جان خیر ببینی حلالم کن مادر
مجتبی سرش را تکان داد : میرم کمی هیزم بشکنم هوا کمی سرده ممکنه شب سردتر هم بشه

سلام ترانه.
ممنون از لطفت.

***

مجتبی برای شکستن چوب و فرار از نگاههای پرسش آلود مادرش به انبار رفت، تبر رو برداشت و شروع به شکستن چوب کرد، هر تبری که به کنده های چوبین میکوبید و آنها را میشکست انگار تبری بود که انیس لحظه به لحظه به کنده دل مجتبی فرود میآورد و خرده های دل شکسته اش این طرف و آن طرف پخش میشد، دل شکسته اش هیچ تفاوتی با این هیزمهای شکسته نداشت و آتش درونش هم آتش هیمه های در حال اشتعال رو برایش به تصویر میکشید و بی اختیار آه نهادش را بیرون میریخت.
مکثی میکرد، آهی میکشید و دوباره…
خیلی دلش گرفته بود و با توجه به این که مصمم به ادامه و بدست آوردن انیس بود، با خودش که خلوت میکرد با خودش رو راست میشد و میپرسید: من چه کنم؟ و بعد دوباره قاطع و محکم به خودش نهیب میزد که بالاخره یه کاریش میکنم، انیس مال منه، اون مال من میشه و از این هویت خشن خودش خنده اش میگرفت و با انرژی بیشتری به کارش ادامه میداد.
از سوی دیگر انیس هم که با خانواده آقا قباد و زهره و بچه ها به راه افتاده بود و مدام به پشت سرش نگاه میکرد و لحظه به لحظه روستا را که کوچک و کوچکتر به نظر میرسید رصد میکرد و آه میکشید و یواشکی قطره اشکی هم به خاطر دور شدن از مزار عزیزترین کسش در چشمانش حلقه میزد که سعی در پنهان کردنش داشت.
پیکان آقا قباد از شیب تند روستا پایین میرفت و صدای قه قهه و هیجان بچه ها لحظه به لحظه بیشتر میشد، شیب و پیچ، دوباره سربالایی و دوباره شیب و بازم پیچ، اینها چیزهایی بود که وحید و بهار رو به شوق میآورد و باعث شادی و خنده اونها میشد.
بچه ها آرومتر، حواس عمو رو پرت نکنید،.
نه بابا انیس خانم بذارید راحت باشن، من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم ههه.
دیگه روستا کاملا محو شده بود و انگار که انیس ناامید و لاجرم باشه، آه بلندی کشید و از روزگار و رسم زمونه گله کرد، انیس فکر میکرد الآن همسر قباد که روی صندلی جلو به همراه دختر کوچکش نشسته بود و تا حالا ساکت بود به حرف بیاد و چند کلمه ای صحبت کنه، که اینطور نشد و در این وقت بود که نطق جناب قباد خان باز شد که:
ای انیس خانم تا بوده همین بوده، این شتریه که در همه خونه ها میخوابه، خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره و از این جور حرفهای کلیشه ای، و بدون ملاحظه شرایط و احوال انیس شروع کرد به ذکر اتفاقاتی که برای پسر همسایه بغلی، پسر عمه همسرش و همچنین دیدن تصادفات دهشتناک در جاده در طول زندگیش که حسابی از درون داشت انیس رو آشفته و عصبی میکرد، زهره که متوجه آشفتگی انیس شده بود، حرف رو عوض کرد و در مورد کارهایی که باید بعد از رسیدن به خونه میکردن شروع به صحبت کرد و کم کم صداش رو پایین آورد تا در حالت در گوشی با انیس صحبت کند و حواس انیس رو از حرفهای قباد پرت کند و در عین حال قباد رو از هم صحبتی با انیس باز دارد.
دقایقی این حال و احوال تبدیل به یک سکوت صدادار و سنگینی شد که فقط شامل صدای جاده، چلق چلق در و پیکر ماشین قدیمی و رد شدن ماشینهای رو برو بود، همسر قباد هم که همچنان سکوت خود را نشکست، انگار که با قباد قهر کرده یا بین شان بگو مگویی روی داده بود که تا پایان این سفر حتی یک کلمه هم صحبت نکرد، و فقط گاه گداری آهسته چیزی در گوش دختر دو سه سالهش نجوا میکرد و گاهی هم سرفه های کوتاهی که سعی میکرد کنترلشان کند تا کسی چیزی از او نپرسد یا سوالی از او نکند.
بچه ها هم که روی پاهای زهره و انیس خوابشان برده بود و کم کم چشمهای انیس هم از فرط خستگی این چند روز سنگین شد و انگار که بیهوش شود به خواب رفت.
در همان حال خواب و بیداری صدای چکش تعمیرکارها و دستگاه جوشکاری در و پنجره سازها، صدای خش خش سنگ فرز تراشکارها و سدای موتور سیکلت ها و تکانهای ماشین بر روی سرعت گیرهای خیابان همه و همه به انیس پیام رسیدن به
اوایل شهر رو میداد.
انیس یک آن به خودش آمد و اولین چیزهایی که از پس شیشه های ماشین توجهش را جلب کرد: بولوار وسیع، مغازه ها، مردم مشغول رفت و آمد و کلا مظاهر شهری را که هیچوقت به این حد مهیب و ترسناک ندیده بود رو شامل میشد.
یک لحظه وحشتی درون وجودش را فرا گرفت و توی دلش زمزمه کرد که آیا من میتوانم؟ آیا میشود؟ من توی این شهر درن دشت و بی سر و ته چه کنم؟، ولی میدانست که کار از این حرفها گذشته و ظاهرا از الآن خودش هم جزیی از این هیبت میشود، راه برگشتی هم نیست، پس به خودش آمد و با لبخندی ساختگی کاغذی را که آدرس دقیق خانه در آن نوشته شده بود به آقا قباد داد و با لحنی که کاملا مشخص بود که روی سخنش بیشتر با همسر قباد است از این که باعث زحمت خانواده قباد شده اظهار شرمندگی کرد.

ادامه دارد..

ان قدر زیبا نوشتین که …
ممنون
***********
دو روز گذشته بودو مجید و زهره و بچه ها هنوز آنجا بودند .انیس قلبا از همه ممنون بود دختران مجیدعاشق آن محیط شده بودند و دلشان می خواست همان جا زندگی کنند ولی مجید و زهره نگران درآمد آن ماه بودند اتفاقات پی در پی باعث شده بود کلی قرض از این و آن بگیرند و از طرف دیگر درآمد چندانی نداشته باشند و این باعث فشار مضاعفی شده بود انیس هم این را خوب می دانست و چقدر بابت این همه کمک و وقتی که برایش گذاشته بودند سپاس گذار بود . اما از طرفی هم بسیار دلتنگ بود تحمل رفتنشان را نداشت دلش می خواست باز هم بمانندته دلش، از این که تنها بماند وحشت داشت میدانست یک خودخواهی ظریف افکارش را در برگرفته بودند و وانمود می کرد همه ی تعارفاتش فقط به خاطر بودن شان و دوست داشتنشان است نه چیز دیگر !حتی لرزش های دلش را هم از خودش قایم می کرد . اما بالاخره مجید و خانواده اش هم رفتند و هر چه انیس خواست دخترها بمانند تا حداقل کمی در شهر بگردند و خستگی در کنند مجید اجازه نداد: زهره جدیدا” دچار سر دردهای بدی میشه خودتون که می بینید هر روز کلی دارو می خوره و به کمک اونا سر پاستاین جوری نبینش زن داداش گاهی شب تا صبح نمی خوابه ما هم که مهمون داریم و درست نیست من برم پذیرایی چون مهمونام خانوم دارن و درست نیست من گاه و بی گاه برم بالا سرشون اونا تازه می تونن آشپزی کنن که من بلد نیستم ازین به بعد شاید مجبور شیم دار قالی بذاریم و همه قالی ببافیم
می خواست جواب دهد : داداش مجید خب چرا نمیاین شهر ، ولی می دانست او خواهد پرسید اینجا کدام کار منتظرمه دست فروشی یا گدایی پس لب برچید و ساکت شد و با اشک چشم آنها را بدرقه کرد .او ماند و غربتی بزرگ و بچه هایش و غم یتیمی و ….. نابیناییشان .
انگار تازه میان کلاف آشفته ی افکارش به خاطر آورد چرا آنجاست شاید باید آن را بر سر در خانه می نوشت و هر روز تکرارش می کرد .خودش هم نمی دانست چرا هدفش را فراموش می کند شاید زیادی ترسیده بود شاید نبود حمید ،شاید ….محکم درب قابلمه را گذاشت : بسه دیگه تا کی می خوام به این چیزا فکر کنم
وحید گفت : مامان چی گفتی؟
بلند فکر کرده بود: چیزی نیست مامان جون ..چیزی نمونده غذا آماده بشه برو بیرون از آشپزخونه می خوری به گاز یا سماور خدای نکرده می سوزیا و بعد از گفتن این حرف رفت تا زیر سفره ی سبز رنگ قدیمی را بیاورد و سپس سفره را بیاندازد.
وحید دستانش را به دیوار زد ولی هنوز با محیط اینجا آشنا نبود سعی داشت از آشپزخانه بیرون برود ولی ناگهان صدای فریادش به آسمان رسید!انیس و امیر مضطرب خود را به آشپزخانه رسانیدند قفسه ی ادویه و حبوبات و نمک و قند و چای همه روی زمین ریخته بود اکثر ظرف های نگهداری آن ها که از چینی و شیشه بودند شکسته بودند و پای وحید هم کمی زخمی شده بود البته این زخم هرگز در حد آن فریاد نبود .وحید فقط خیلی ترسیده بود : وحیدددددد مگه نگفتم اینجا وانستا مگه نگفتم ؟هان؟چرا حرف گوش نمی کنی ؟چرا آخه ؟وحید خواست جوابی بدهد که انیس باز داد زد : نمی خواد هیچی بگی حالا اینا به جهنم اگه به سماور داغ یا قابلمه ی غذا می خوردی چی ؟اونوقت من باید چه خاکی بر سرم می کردم امیر وحید رو از اینجا ببر بیرون فعلا تا این جا تمیز نشه از غذا خبری نیست امیر خواست اعتراض کند ولی انیس با لحنی تحکم آمیز گفت : همین که گفتم از این به بعد دیگه کسی تو خونه به حرفای من بی توجهی نمی کنه و رو حرفم حرف نمی زنه دلش به حال بچه هایش می سوخت ولی باید تظاهر به قدرت می کرد تا ضعفش رو نشود امیر وحید را با مهربانی بیرون برد تا پایش را بشورد و زخمش را چسب بزند اما وحید با گریه مدام تکرار می کرد به خدا تقصیر من نبود من نمی خواستم مامان رو عصبانی کنم خواستم بیام بیرون ولی بلد نبودم چطوری امیر که مشغول چسب زدن پای وحید بود سرش را بلند کرد و گفت : راست می گی ؟
-آره به خدا داداش
-پس چرا به مامان نگفتی؟
-خواستم بگم ولی نذاشت که امیر بهار را هم در آن طرف حیاط دم در دید به زحمت سعی داشت خود را به خانه برساند شاید اشتباها” بیرون رفته بود و متوجه ی اتفاقات چند دقیقه قبل هم نشده بود چون آرام همزمان شعر لالایی را برای عروسک پارچه ایش می خواند .
شب انیس داشت سریال می دید که صدای بچه ها را از حیاط شنید از پنجره نگاهی کرد تا ببیند دست گل تازه ای به آب نمی دهند اما صحنه ی جالبی دید : امیر داشت مسیر قسمت های مختلف خانه را به آن ها نشان می داد وو ادامه دارد

زندگی داشت روی تازه ای به همه نشان می داد ،چیزی شبیه تلفیقی از یک شروع نو و یک احساس خاکستری !که در آن هر کسی می کوشید برای خود بهترین تمثال را بتراشد مدتی طول کشید تا انیس و بچه ها تنهایی تازه ی خود را بفهمند و با آن کنار بیایند انیس مدتی مجتبی را که گاه و بی گاه با سکوتش از دور همراهیشان می کرد می دید ولی او هرگز نزدیکتر نشده بود و انیس با سایه اش کنار آمده بود برایش قابل درک نبود چرا باید مجتبی انقدر ناگهانی دلبسته اش باشد ولی می ترسید از این که دوباره با او روبرو شود و حرفی تازه از عشق بشنود: اگر چه حمید نیست ولی هنوز بیشتر از گذشته دوسش دارم هیچ وقت هیچ کس جای حمیدو واسم نمی گیره کاش می تونستی اینو بفهمی مجتبی و دیگه نه من و نه خودتو با این کارا خسته نکنی این را انیس زمانی در دل خود زمزمه کرده بود که مجتبی را از دور با نگاهی غمگین دیده بود کمی آن طرف تر کنار ساحل نشسته و ترانه ای گیلکی را با صدایی لرزان و بغض آلود زمزمه می کرد وقتی به خانه برگشت هنوز از غم دوری محبوبش اشک به چشم داشت شاید مجتبی نمی دانست ترانه ی غمگینی که گفته بود چقدر انیس را تا تمام خاطراتش با حمید هل داده بود و وقتی وارد خانه شد و وحید را دید که با بهار نشسته و دارند بر زمین با ذغال کوچکی نقاشی می کشند بغضش دو چندان شد : می بینی حمید ،بچه هامون بزرگ شدن و دارن نقاشی خونواده مونو می کشن که شاید یکی ازین آدما تویی !
دست های حمید و بهاره سیاه سیاه بود و انیس معلوم نبود در میان بهم ریختگی خطوط چطور آدمک های گاه بی دست و پا را تشخیص می داد در واقع آنچه انیس آدمک می دید چیزی جز خطوطی در هم نبود اما خب غریزه ی مادرانه اش دوست می داشت کار هنری آن هنرمندان کوچک را بزرگ ببیند او حتی به سیاه کاری روی لباسشان هم اهمیت نداد صدای در بلند شد و امیر هم از راه رسید با کتاب هایی در دست : سلام مامان
وحید و بهار هم به امیر سلام کردند : سلام داداش جون
امیر لپشان را کشید بهار اعتراض کرد : وای نکن داداش دردم میاد امیر و انیس هر دو خندیدند و انیس گفت : بسه دیگه بچه ها دیگه وقت نهاره
سر سفره امیر کمی بیشتر گوشت خواست و در حالی که کاسه را بطرف مادرش گرفته بود پرسید : خب مامان امروز چی کار کردی بچه ها رو بردی مدرسه ؟انیس گوشت را با ملاقه در کاسه ی امیر خالی کرد و گفت : نه
-آخه چرا مامان
انیس به یاد جواب مدیر دو مدرسه ای افتاد که بچه ها رو برده بود
-داداش اونا گفتن مامان باید ما رو ببره استنثایی!
وحید بلد نبود استثنایی رو درست تلفظ کند اما امیر نخندید او هم مثل مادرش به فکر فرو رفت : امیر جون غذاتو بخور خدا بزرگه
بهار پرسید : استنثایی یعنی چی ؟بهار همیشه در صحبت کردن از وحید تقلید می کرد امیر و انیس بهم نگاه کردن و انیس آهسته گفت : خب …خب یعنی جایی که مثل مدرسه س
-یعنی ما نباید بریم مدرسه ؟
-چرا ولی …
امیر حرف مادرشو ادامه داد : این مدرسه ش بهتره !
-مامان اگه این خوبه ما می خوایم بریم استنثایی !
دیگر صحبت همین جا تمام شد تا این که عصر بچه ها خوابیدند و امیر گفت : مامان جون خب مگه چیه ؟ اونا جایی می رن که اغلب بچه ها مثل خودشونن این جوری شاید کمتر هم اذیت بشن اگه مدرسه عادی برن و کسی مسخره شون کرد چی ؟تازه مگه ما بخاطر این اینجا نیومدیم ؟
-می دونم پسرم ولی دو دلم می گم چیه بریم روستا با عموت هم مشورت کنیم ؟
-پس مدرسه م ؟
-خودم اجازه تو می گیرم
قباد برایشان صندلی رزرو کرده بود جدیدا” مسیر روستا دارای یک می نی بوس شده بود تا حمل و نقل به طرف شهر و بالعکس برای ساکنین و مسافرین آسانتر شود نزدیک غروب بود که پیاده شدند و به طرف خانه ی خودشان رفتند هنوز به درب خانه نرسیده زهره و بچه هایش هم از دور بقچه در دست پیدایشان شد صبر کردند تا به آنها برسند سلام و احوالپرسی گرمی کردند و زهره بقچه را از زمین برداشت و گفت : گفتم کمی غذا آماده داشته باشیم ممکنه بچه ها خیلی گرسنه باشن این جوری وقت بیشتری هم کنار هم داریم و مجبور نیستیم همش آشپزخونه باشیم خیلی دلم واستون تنگ شده بود آبجی !
-منم همین طور زهره جون به زحمت افتادی
-وا چه حرفیه خواهر چه زحمتی واسه خواهر خودم کردم
با تعارف و گله مندی از دوری این چند مدت وارد خونه شدند برای انیس محیط خانه هنوز عطر حمید را می داد

انیس حس کرد : چقدر دلم واسه روستا تنگ شده بود .وطنم همینه همین جاست جایی که عشقم تو خاکش دفنه و ….سوزش بغض گلویش و استرسی که داشت برای خاموش کردنش او را به طرف شیر راهروی باریکی برد که طرف حمام بود دست هایش را زیر شیر آب گرفت و از آن آب خیلی سرد بارها مشت کرد و به صورتش پاشید انگار یخی آب سوزش دل و گلویش را می کاست صدای خنده ی زهره و بچه ها را شنید و به هال برگشت همه مشغول بازی بودند فرصت را غنیمت شمرد تا برای تسلای دلش کمی بر سر مزار حمید برود خوشحال بود که کسی متوجه رفتنش نشد مسیر رفتنش گل آلود بود و کفشش اصلا” مناسب آن وضع نبود حتی یکی دو باری با فحش کفشهای به جا مانده اش را از لای گل و لجن بیرون کشیده بود ناگهان صدایی متوقفش کرد :سلام زن داداش یک لحظه بی آن که به لحن صدا فکر کند تصور کرد مجید است ولی وقتی سرش را بلند کرد به جای او آقا وحید را دید خجالت زده از سر و وضعش و لباسش که بالا زده سریع لبه ی لباسش را رها کرد تا به آرامی بیفتد و شلوار یاسی رنگش که از پارچه ی لباسش بود بیش ازین بیرون نماند : سلام آقا وحید خوبین ؟راضیه خانوم ، کوچولو همه خوبن ؟
-سلامت باشین زن داداش همه جویای حالتونن خوبیم شکر خدا شما چطورین ؟
-ما هم می گذرونیم
نتوانست بگوید خوبیم چطور زنی که تازه بیوه شده و مردی مانند حمید را از دست داده بود می توانست خوب باشد!
-زندگی تو شهر سختتون نیست؟
– الحمدلله به راحتی روستا نیست ولی غیرقابل تحمل هم نیست
-زن داداش دارین میرین سر مزار ؟
-بله چطور مگه ؟
-می گم کاش بندازین واسه یه وقت دیگه
با تعجب در حالی که بی قرار رفتن بود گفت : چطور مگه آقا وحید ؟چرا نباید برم ؟
وحید با سطل های خالی دستش کمی جابجا شد و گفت ممکنه سیلاب درست شه گفتن امروز بارون تندی قراره بباره
انیس بالای سرمش نگاه کرد ابرای سیاه تندی حرکت می کردند اما آهسته گفت : زیاد نمی مونم نگران نباشین وحید از او خداحافظی کرد و انیس ماند و کفش های گلی اش و البته حالا لبه های پیراهنش هم گل آلود بودند با این حال باز به سختی راهش را ادامه داد و سعی می کرد کمتر لای چاله های گلی فرو رود باران شروع به باریدن کرده بود که او بر سر مزار همسرش رسید از این که روی سنگ قبر را گل گرفته بود قلبش فشرده شد با محنتی بسیار بر روی سنگ دست کشید و با کمک باران سعی می کرد که گل ها را از روی سنگ مزار عشقش کنار بزند اما هر بار گل ها مسیر جدیدی برای پخش شدن می یافتند پس نگران از بد شدن هوا تصمیم گرفت فرصت گفتگوی یک طرفه اش را بیش ازین از دست ندهد : حمید جان من رفتم شهر …ازت دورم واین دوری خیلی اذیتم می کنه ولی همه ش بخاطر اینه که تو خوشحال باشی و کمتر نگران وضع بچه هامون بشی عزیزم رفتنم یادتو کم نکرده ولی چی کار کنم باید به خاطر بچه هامونم که شده مقاوم باشم واستم و لبخند بزنم …حمید …خیلی دل تنگتم دل تنگ وجودت بودنت همه ی حمایت هات و سایه ت ولی واسه برگردونت هیچ راهی نیست قطرات باران با تندی بر سر و رویش می زد عطسه ای زد که مایه ی لبخندش هم شد دارم سرما می خورم حمید ولی یاد یه چیزی افتادم اون روزی که مریض بودم و دکتر رفتیم و اون پیرمرد پشت سر هم عطسه زد و هر دو نتونستیم جلو خنده مونو بگیریم و ….یادش بخیر حمید جان هر خاطره ای که تو توش زنده بودی و دل من این همه رنگ غم نگرفته بود نمی خواست از مزار همسر جوانش دل بکند اما خب با توجه به آن چه آقا وحید گفته بود هم چاره ای جز رفتن نداشت از همین حالا هم باران بیشتر و شدیدتر می بارید و باید خودش را به خانه می رساند حتما” نگرانش می شدند هر چند همه می دانستند که ممکن است کجا رفته باشد !
ساعتی بعد سفره ی غذا پهن بود و از هر دری سخن می گفتند : مجید هم مشغول حرف زدن با امیر بود انیس رشته ی صحبت شان را پاره کرد : داداش مجید من خیلی تحقیق کردم و نظر چند مدیر رو پرسیدم نهایتا” تصمیم این شد که با اجازه تون بچه ها برن استثنایی…
زهرا حرفش را قطع کرد : وا زن عمو مگه وحید و بهار عقب مونده ن ؟!!!!
زدن این حرف همان و سکوت سنگین خانه همان .زهره به شدت قرمز شد و مجید عصبانی به زهرا خیره شد زهرا که فهمید حرف خیلی بدی زده سرش را پایین انداخت و بلافاصله قطره اشکش به میان ظرف غذایش ریخت انیس نگاهش به سمت وحید و بهار رفت می ترسید که حرف زهرا بچه ها را از مدرسه شان بیزار کند اما آن ها هم ساکت بودند امیر هم برافروخته بود و با غذایش بازی می کرد انیس بعد از مدت کوتاهی که اشک های زهرا را ادامه دار دید سعی کرد بحث را عوض کند .
فردای آن روز راضیه خانم که از همسرش بازگشت انیس را شنیده بود به دیدنش آمد انیس وسایل پذیرایی را آماده کرد و جلویش گذاشت یک باره بحث به مجتبی و مادرش رسید که راضیه با تعجب گفت وای خواهر یه چیزی بگم باورت نشه
انیس در حالی که ظرف را پیش تر می برد و به او میوه تعارف می کرد گفت : چی ؟نکنه زینب خانوم …
-نه خواهر درباره ی مجتبی س دیوونه بود دیوونه تر شده
-چطور مگه ؟
-پاشو تو یه کفش کرده به مادرش گفته باید بریم شهر .اون زن پیر رو تو این سن و سال معلوم نیست می خواد آواره ی کجا کنه ….
انیس دیگر چیزی نمی شنید به زحمت سعی می کرد ارتعاش و لرزش صدا و دستانش را جلوی راضیه کنترل کند به بهانه برداشتن چیزی به اتاق کناری رفت و همانطور ایستاده به دیوار اتاق تکیه داد نفس هایش به تندی کسی که ساعت ها دویده بر می آمدند و او چند دقیقه بیشتر فرصت نفس گیری نداشت

به هال برگشت و نشست و در حالی که سعی می کرد اضطرابش را مخفی کند گفت : خدا نصیب هیچ کسی نکنه راضیه با تعجب گفت چی رو ؟
-همین فرزند ناخلف رو یکی نیست بهش بگه مردک دیگه سنی ازت گذشته تا کی با این بچه بازیات و کارای عجیب غریبت می خوای این پیرزن مهربونو زجر بدی
راضیه متعجب گفت : والله خواهر به این بدیا هم نیست از حق نگذریم چند ساله داره به مادرش خدمت می کنه فقط مشکل اینه که کسی دلیل کاراشو نمی فهمه شاید یه نیمچه خله ! و خنده ی کوتاهی کرد و استغفرالله گفت !
انیس دیگر چیزی نگفت فهمید زیاده روی کرده است تازه حق با راضیه بود سالها بود که مجتبی مادر افلیجش رو به کول می کشید و تمام کارهایش را بی آن که از کسی کمک بگیرد انجام می داد .با خودش گفت : خب بیاد شهر شهر که مثل روستا نیست که مجبور باشیم همیشه همو ببینیم اون کجا من کجا
راضیه دیگر از جایش بلند شد و انیس را بوسید : خیلی خوشحال شدم دیدمت خواهر مواظب خودت و بچه ها باش بازم زود به زود بیا
-دلم می خواد ولی ازین به بعد بچه ها مدرسه دارن خیلی زحمت کشیدی راضیه جان منت سرم گذاشتی
راضیه رفت و هنوز از زهره و بچه ها خبری نبود رفته بود نان درست کند وبه آن ها قول پختن کلوچه هم داده بود همه برای خوردن کلوچه همراهش رفته بودند وانقدر هوا بد بود که نمی شد رفت انیس به جلوی پنجره رفت ده پایین با مه پوشیده شده بود و هوای جنگل بی نهایت وحشی و بکر به نظر می آمد بخاطر همین بدی هوا نشد تا آخر هفته برگردند وقت رفتن مجید باز به انیس درباره ی مدرسه و بچه ها تاکید کرد که مواظب شان باشد و در صورت هر مشکلی به او خبر دهد داشت سوار مینی بوس می شد که از دور مجتبی را دید خوشحال شد این سفر برایش هیچ سورپرایزی نداشت با خودش فکر کرد : شایدم نظرش عوض شده …آدم حسابی نیست که …عقل درست درمونی نداره و هر لحظه رو یه دنده س ! حداقل این خصوصیتش به نفع منه !از مجید و زهره و بچه ها خداحافظی کردند و ماشین بعد از دقایقی شروع به حرکت کرد .شاگرد راننده بلند شده بود و داشت کرایه ها را حساب می کرد و انیس در دلش غر می زد که چرا همان اول یا نهایتا” آخر سفر این کار را انجام نمی دهد چرا که جاده ی پیچ در پیچ آن جا باعث می شد هر بار شاگرد به طرف یه مسافر هل داده شود هنوز باران بیرون شدید بود و بچه ها کمی احساس سرما داشتند انیس چادرش را کمی باز کرد تا با آن بچه هایش را بیشتر بپوشاند بچه ها که کمی احساس گرما کردند خوابشان برد فقط وحید بیدار بود و بی صدا نشسته بود
-وحید جون تو نمی خوابی ؟خوابت نمیاد ؟
وحید که عادت داشت موقع صحبت کردن دست هایش را هم تکان دهد گفت : نه مامان نه زیاد لپ هایش گل انداخته بودند وحید تپل بود و پوست روشنی داشت حالت عادی هم گونه هایش سرخی کمی داشتند وقتی گریه می کرد یا سردش میشد این سرخی بیشتر می شد و چهره اش بامزه تر می شد برعکس بهار رنگ پوستش کمی سبزه تر بود و موهای بلند و پرپشت مشکیش چشمان سیاهش رو که مژه های بلندی بر ان ها سایه افکنده بود را مسحور کننده نشان می داد چشمانی که قرار نبود هرگز روشنایی دنیا و زیبایی های بصریش را درک کنند صدای وحید رشته افکارش را پاره کرد : مامان چرا ما رو می فرستی مدرسه ی عقب مونده ها !؟ انیس با ناراحتی گفت : وحید جون من کی همچین چیزی گفتم ؟
وحید با بغض گفت : خب مگه نگفتی می خوای بریم مدرسه ی استثنایی
انیس هم بغض کرد و آهسته گفت عقب مونده ها که مدرسه نمیرن و مدرسه لازم ندارن خودت می گی عقب مونده استثنایی یعنی خاص
-خاص یعنی چی ؟
انیس به وحید نگاه کرد و خواست کمی حرفش را ساده تر کند : یعنی اونایی که بیشتر از بقیه یه چیزایی رو می فهمن بیشترآدما چون چشم دارن دیگه زیاد به گوش و دست و .. کاری ندارن و ازشون کار نمی کشن ولی تو و خواهرت و آدمایی مثل شما چون چشم تون نمی بینه بهتر صداها رو تشخیص می دین و بهتر بو ها رو احساس می کنین و واسه این که این استعدادتون هدر نره می رین تو این مدرسه های خاص
-مامان ؟
-جونم
-استعداد یعنی چی ؟!
انیس فهمید نتوانسته معنی حرفش را برساند و پسرش را قانع کند پس سکوت کرد و وحید هم کم کم چشمانش را بست و خوابید انیس در حالی که رویش بطرف شیشه ی اتوبوس بود آهسته گفت : خدایا کمکم کن من چطور چیزی رو که خودمم نفهمیدمش به بچه هام حالی کنم
******
دوشنبه انیس دست بهار و وحید را گرفت و به مدرسه برد وقتی به داخل مدرسه رسید قلبش کمی فشرده شد این بچه ها …این همه بچه هم درد دارن و مثل بچه های من تا آخر عمر این درد باهاشون می مونه کاش این درد فقط مال من بود فقط مال ما … .
کنار درب دفتر مدرسه شلوغ بود و والدین زیادی آنجا ایستاده بودند تا کار ثبت نام بچه هایشان را انجام دهند او هم رفت و ایستاد و منتظر شد تا نوبتش شود بهار اما بی قراری می کرد کمی تب داشت ولی خب چاره ای نبود یک ساعتی گذشت تا نوبت او برسد و با بچه ها به اتاق دفتر بروند مدیر مدرسه زن خون گرم و مهربانی بود مدارک را یکی از معاونین مدرسه چک می کرد و مدیر هم داشت از شرایط مدرسه و ساعات رفت و آمد برای انیس صحبت می کرد انیس از یتیم بودن بچه ها گفت و خواهش کرد مواظب بچه هایش باشند و مدیر هم از انیس خواست که منظم با آن ها در ارتباط باشد تا بتوانند بهتر به بچه ها کمک کنند
یکی از معاونین به بچه ها شکلات تعارف کردند اما وحید در حین رفتن به گلدان خورد و گلدان سرنگون شد اما نشکست انیس شتابزده و ناراحت به طرف گلدان رفت تا آن را بلند کنند ولی معاون مدرسه مانعش شد و گفت: این جا این اتفاقات طبیعیه کم کم بچه ها محیط رو یاد می گیرن و مشکلات کم میشه وقتی انیس برگشت در دل از خود ممنون بود که به شهر آمده است بیشتر نگرانی که داشت یک باره رنگ باخته بود .

چند روز بعد مدارس باز می شد و انیس باید عجله می کرد نه لباس فرم بچه ها حاضر بود و نه کیف و کفش و وسایل دیگرشان حداقل خیالش از امیر راحت بود او خود رفته بود و نه تنها ثبت نام کرده بود که وسایلش را هم آماده کرده بود فقط مانده بود لباسش را بخرد که آن را هم انیس می توناست هنگام خرید برای وحید و بهار انجام دهد اما از بد شانسی اش بهار مریض بود و تبش مدام بالاتر می رفت آن شب انیس اصلا” نتوانست بخوابد می ترسید هر لحظه بهار تشنج کند و تا صبح تنها بر بالینش نشست گاهی نوازشش می کرد گاهی هم دستمال مرطوب روی پایش را عوض می کرد دم سحر بود که سوپش هم آماده شده بود بهار گاهی در خواب ناله می کرد و انیس در دل دعا می کرد هم زود خوب شود و هم وحید هم مریض نشود انگار دعایش داشت مستجاب می شد چرا که فاصله ی نفس های بهار منظم تر شده و تبش هم کمی پایین تر آمده بود حالا که خیالش راحت شده بود در حالی که نشسته به پشتی تکیه زده و دست ها را قفل و روی آن گذاشته و سرش را به دستش تکیه داده بود خوابش برد دو ساعت بعد بچه ها بیدار بودند اما بهار هنوز نای بیرون آمدن از رختخواب را نداشت وحید اما داشت سر به سر امیر می گذاشت و امیر عصبانی تهدیدش می کرد : اگه ادامه بدی وحید پشیمون میشی … به خدا بلند می شم می زنمتا …بس کن …گفتم بس کن
-بچه ها بیاین صبحونه حاضره
و این گونه با صدای انیس و دعوتش به صبحانه بود که جر و بحث ها خوابید و همه مشغول خوردن سوپ شدند حتی بهار هم بعد از چند روز بی اشتهایی کمی خورد : مامانی … امروز میریم خرید ؟
-تو فعلا” استراحت کن و بهتر بشو بله بعد از ظهر اگه خدا بخواد می ریم
وحید با اعتراض گفت : مامان اگه خوبم نشد باز باید واسه من بخری !
امیر با حرص جوابش را داد : خیلی پررویی وحید
-خودت پررویی داداش جون !
امیر با غیظ گفت : ببینم تو حالا چی گفتی ؟
-ا ا ا بچه ها ..بسه دیگه مثلا” داریم صبحونه می خوریم وحید تو هم تنبیه می شی باید از داداشت معذرت بخوای
-نخیرم مگه من چی گفتم خودش اول شروع کرد به من گفت پررو
انیس که داشت کم کم عصبانی می شد گفت : اون داداش بزرگترته باید بهش احترام بذاری
-نه مامان من که می دونم چرا اینو می گی
-چرا ؟!
-چون من و بهار کوریم فکر می کنین عقب مونده ایم و باید همش ما معذرت بخوایم و همه چی تقصیر ماس!
انیس دیگر انتظار این حاضر جوابی را نداشت برآشفته شد و محکم سیلی را روی صورت پسر دل بندش نشاند سیلی که از صدای بلند آن دل خودش هم به درد آمد نمی دانست بیشتر از کی و چی عصبانی است ولی عصبانی بود مثل زمانی که تازه فهمیده بود که بچه هایش نابینا هستند شایدم چون خودش را در برابر نابینایی بچه هایش ناتوان حس می کرد وحید گریه کنان و در حالی که دستش روی صورتش بود خواست بدود و به اتاق برود که محکم خورد به چارچوب در و صدای گریه اش شدیدتر شد حالا بهار هم گریه می کرد و انیس مانده بود چه کند اگر بهار گریه می کرد ممکن بود باز حالش بد شود پس مردد به سمت او رفت و امیر هم خودش را به وحید رساند : داداشی ..وحیدی ….همش تقصیر داداش بود میشه ببخشی؟اصلا” بیا تنبیهم کن تا دلت خنک بشه قبول؟ قبول؟وحید گریه کنان گفت خب من دلم ماشین می خواد امیر گفت باشه من از سهم لباس خودم برای ماشین تو یه مقدار نگه می دارم حالا اگه دیگه گریه نکنی و بخندی اونوقت می فهمم قبول کردی بعداز ظهر بود که همه برای خرید بیرون رفتند انیس آن ها را به بازار سرپوشیده ای برد که شنیده بود آن جا قیمت ها کمی پایین ترند

بچه ها شور و اشتیاق زاید الوصفی برای خرید از خود نشان می دادند و این باعث شده بود تا انیس با دیدن بازیگوشی های آنها از ته دل بخندد اما این وسط یک چیز جالب بود بهار اصرار داشت چیزی که می خرد حالا صرف نظر از نوعش صورتی باشد !انیس با مهربانی و لبخندی بر لب گفت خب چرا صورتی ؟بهار با همان لحن بچگانه اش گفت : آخه دخترعموام هر چی که می گیرن آخرش می گن صورتیش قشنگ تره انیس دماغ دخترکش را کشید و گفت : راست می گن بهار کوچولوی مامان .غروب بود و انیس و بچه ها همه ی وسایل لازم را خریده بودند عطر شلغم و باقالی های ادویه خورده مشامشان را تحریک کرده بود و آن ها را به منتهی الیه بازار به داخل دکه ای کوچک که تنها چند نیمکت کوچک و بشقاب های مخصوص تنها وسایل پذیراییش به حساب می آمدند کشانیده بود بهار و وحید باقالی دوست داشتند ولی انیس و امیر شلغم سفارش دادند در تمام مدت هم درباره ی وسایلی که خریده بودند حرف زدند انیس در دل از حمید سپاسگزار بود که با زحماتش کاری کرده بود تا بعد او بچه هایش گرفتار فقر نشوند خوب می دانست که دیگر تحمل آن را هم نداشت در واقع از ترس فقیر شدن هم بود که همچنان بعد از گرفتن پول بیمه و فروش لاشه ی اتوبوس و پولی که از دیه ی همسرش گرفته بود همچنان دست به عصا خرج می کرد تحمل این که زمانی فرزندانش حسرت به دل بسیاری چیزها بزرگ شوند برایش سنگین بود تقریبا” در همه ی این مدت چیزی خرج خود نکرده بود امیر داشت بزرگ می شد و باید برای آینده اش فکر می کرد مخارج تحصیل و سرمایه ای برای ورودش به دنیای کار لازم می داشت و انیس مثل هر مادری حتی به این که ناگهان ممکن بود بمیرد هم فکر می کرد برای همین بیشتر پول هایش را در بانک گذاشته بود و هر ماه مقداری از آن ها را برداشت می کرد و به بیمه می داد تا در آینده بیمه به تک تک فرزندانش حقوقی ماهیانه پرداخت کند در آن صورت حتی اگر از دنیا هم می رفت و یا اتفاقی برایش می افتاد بچه هایش نیازمند دست هیچ کسی نمی شدند و می توانستند حداقلی از هزینه های زندگیشان را تامین کنند که ناگهان حرف امیر او را از فکر بیرون آورد : مامان نریم ؟!
-خوردین؟ تموم شد ؟
-اتفاقی افتاده مامان جون ؟
-نه پسرم چه اتفاقی فقط هیجان زده م خوشحالم که از خریدای امروزتون راضی بودین
انیس نمی خواست پسرش را بی مورد شریک هزاران نگرانی های روزمره ش کند پول آنچه خورده بودند را حساب کردند و به راه افتادند تا قبل از آن که به مسیر سوار شدن تاکسی ها برسند کمی هم گوشت و میوه و سبزی خرید آن شب بچه ها زودتر خوابیدند فردا روز دیگری بود و آن ها باید سرحال و قبراغ سر کلاس می رفتند یک شروع تازه که قرار بود آنها را وارد مرحله ی دیگری کند
صبح روز بعد انیس و امیر و بهار و وحید به سر سه راهی رسیده بودند از خانه ی آنها تا این سه راهی مسافتی نبود پس پیاده آمدند ولی از اینجا جهت مدرسه ی امیر با بچه ها فرق می کرد امیر دیگر نخواست انیس او را همراهی کند : مامان شما برو دیگه زشته نمی خواد با من بیای من که دیگه بچه نیستم تو وحید و بهار رو ببر ظهر خودم میرم میارمشون تو دیگه نیا انیس با تردید به امیر نگاه کرد و خواست بگوید : نه خودم میام ولی دید اگر به امیر اعتماد نکند بیشتر دچار مشکل خواهند شد پس فقط گفت : امیر جون باشه پسرم تو برو دنبالشون ولی امروز چون روز اولشونه باید خودمم بیام و ببینم وضعیتشون تو مدرسه چطوره
باشه پسرم ؟
امیر سری تکان داد و گفت : باشه مامان جون پس تا ظهر خدا حافظ
-امیر جان
امیر ایستاد و به عقب برگشت : بوسه ی مادرش بر پیشانی اش نشست و دعای خیرش : مادر خیلی مواظب خودت باش حالا مسئولیت بچه ها هم با توئه
-نگران نباش مامان من هیچ وقت کاری نمی کنم که تو اذیت بشی فقط … فقط کاش بابا هم …
بغض کرد و رفت این باعث شد انیس خیلی از دست خود عصبانی باشد اصلا” نفهمید کی به مدرسه رسیده اند اما بعد نظرش عوض شد دیگه نمی خوام اینا هم اذیت بشن پس روبروی بچه هاش نشست و دستهایشان را در دست هم گذاشت و همان طور که دست هایشان را گرفته بود گفت : حواستون به هم باشه مخصوصا” زنگ تفریحا خوراکی هاتون تو جیب جلویی کیفتونه کافیه دکمه شو باز کنین دفتر و کتابتون هم رو زیپشو باز کنین اون وسط همون جاست لیوان رو هم … اما حواس بچه ها به هر جا بود الا به حرف های مادرشان که داشت برای چندمین بار جای وسایل شان را گوشزد می کرد !آن ها کنجکاو و کمی گیج به نظر می رسیدند محیطی آمده بودند که هیچ تصوری از آن نداشتند سر و صدای بچه ها و والدین در آن پیچیده بود فقط می دانستند این جا جایی است که باید درس بخوانند همین !

و درس خواندن برایشان حفظ بعضی مطالب بود ترسی عجیب به جانشان افتاده بود اگر مادر می رفت و تنها می شدند حسی مثل گم شدن و رها شدن بهشان دست می داد و اشک در چشمانشان حلقه زده بود انیس اما همچنان هنوز داشت نصیحت می کرد:وقتی زنگ خورد منتظر بشین تا من و امیر بیایم همین جوری راه نیفتین وسط کوچه گم بشین ،وحید بهاره دیگه سفارش نکنما خیلی حواستون بهم باشه …معاون آمدو به این ترتیب به سخنان انیس پایان داد او که لرزش چانه ی انیس را هنگام حرف زدن دیده بود سعی کرد جلوی او را بگیر تا احساسش را به بچه ها منتقل نکند خانم طاهری لطفا” بذارین بچه ها با من بیاین و خودتون هم اگه ممکنه چند لحظه ای منتظر بمونید انیس فرزندانش را بوسید و با این که حس می کرد هنوز خیلی مطالب برای گفتن به آن ها داشت ناچار از اطاعت از حرف های معاون گذاشت تا با او بروند اما بهار چند قدم جلوتر نرفته ناگهان داد زد : مامان ..مامان تو کجایی تو رو خدا نرو تنهامون نذار !و در حالی که دستانش را از دست معاون بیرون کشید خود را به زمین زد و شروع کرد به جیغ زدن وحید هم که انگار منتظر یک جرقه بود اشک از چشمانش فوران کردند و با بغض گریست انیس خواست به طرف بهار بدود و صدایش بزند که معاون دستش را به علامت هیس روی بینی گذاشت و اشاره کرد سر جات بمون !
چند بچه ی دیگر هم به گریه افتاده بودند انگار آنها هم در محیط غریب مدرسه دلتنگ خانواده بودند هر یک از معلمان و کادر مدرسه به سراغ یکی می رفتند معاون در حالی که بطرف بهار می رفت با لحنی مهربان با وحید حرف می زد تا به بهار رسید و شروع به حرف زدن با او کرد :
-اسمت چیه تو ؟
بهار جواب نداد و گریه اش بیشتر شد معاون ادامه داد : شنیدم اسمت مهریه ؟ آره ؟ولی کاش اسمت بهار بود آخه بهار قشنگ تره !
-نخیرم اسمم بهاره
وای راست می گی ؟
بهار در حالی که کمی از شدت گریه اش کم شده بود گفت آره به خدا !از داداشم بپرسین و بعد انگار تازه به یاد وحید افتاده بود دوباره گریه کرد و گفت وحید … وحید کو و خواست بلندتر گریه کند که وحید گفت : من اینجام که
معاون باز نگذاشت بهار باز به یاد مادر افتاده و گریه از سر بگیرد : تو مطمئنی اسم داداشت وحیده ؟بله خانوم
چه اسمای قشنگی من خیلی دوست دارم باهاتون دوست بشم آخه هم خیلی خوشگلین و هم این که خیلی اسمتون قشنگه تازه من دوستی ندارم و اگه دوستم بشین بیاین بهم سر بزنین دیگه غمگین نمی شم من خیلی تنهام بهار که دلش سوخته بود سعی کرد با دستانش صورت معاون را لمس کند و معاون صورتش را جلو آورد و چشمانش را بست : و باز پرسید دوستم میشی ؟بهار لبخندی زد و گفت باشه کم کم معاون بهار و وحید را راهی کلاس کرد و به رف دفتر رفت تا با مادرشان کمی صحبت کند

-می دونین خانوم طاهری بچه های مدارس معمولی رو هم بخواین حساس کنین ازین بدتر واکنش نشون می دن شما خیلی استرس دارین و واسه این با هر حرفی که می زنین استرستون به بچه ها بیشتر منتقل میشه با خودتون کمی فکر کنین بچه ها واسه چی اینجان ؟قرار نیست که اذیت بشن قراره خیلی درس ها رو همین جا یاد بگیرن قراره پیشرفت کنن و مستقل شدن ازون درسایی هست که اولین پله ش همینه چه جای دیگه ای هست که شما بتونین با اعتماد بچه هاتونو بسپارین و تا ساعت ها نباشین کنارشون ؟درس های مدرسه بر خلاف تصورتون فقط فارسی و هنر و ریاضی نیست اینه که بچه ها فضای بیرون و چطور با بقیه بودنو هم تمرین کنن اینا رو نمیشه سر هیچ کلاسی یا با حرف و حدیث یادشون داد باید تجربه ش کنن
انیس با نگرانی گفت : می دونم منم که مخالف درس خوندنشون نیستم بغضش به آهستگی ترکید و گفت : با وجودی که تازه همسرمو از دست دادم ولی خونه و زندگیمو گذاشتم اومدم شهر تا فقط بچه هام بیان مدرسه ولی نگرانم
این بار مدیر مدرسه که متوجه حرف آن دو بود جلو آمد و کنار انیس نشست و در حالی که از پارچ آب روی میز برایش لیوانی را پر می کرد گفت : خانوم طاهری ما حتی نمی گیم نگران نباشین بلکه تاکید ما اینه که در زمانی که این همه فداکاری کردین کمی بیشتر خوددار باشین نه این که چون ما اذیت می شیم نه بلکه برای این که بچه های خودتون سریع تر با محیط مدرسه اخت بشن
دقایقی بعد انیس در کنار دریا نشسته بود هوا سرد بود و جز چند نفر که آن هم در حال رفت و آمد بودند کسی آنجا نبود باد سردی می وزید و دسته ای کوچک از موهایش را مثل شلاق به صورتش می زد پوست صورتش کمی قرمز شده بود نفس عمیقی کشید حق با معاون مدرسه بود از همان اول صبح دستانش به وضوح می لرزیدند نمی دانست چه چیزی باعث شد تا به سالها قبل تر پرت شود : این باد سرد این اشک های حلقه زده در چشمانش این همه تنهایی یا ترسی پنهان که بعد از فوت حمید بخاطر مسئولیتی بزرگ ناشی می شد مسئولیتش در مقابل بچه ها و این که آینده اشان بیشتر به انتخاب های او بستگی دارد آن زمان او خود بچه بود ولی باید مسئولیت هر چه بر سر خودش می آمد را می پذیرفت تنها بود اشک داشت درد داشت ترس را هم داشت نه مادر و نه پدر هیچ یک نبودند و او تمام مدت با آن سن کمش باید به عمویش و همسرش و بچه هایشان خدمت می کرد عمویش مرد خوبی بود کارش چوپانی گله مردم بود درآمد چندانی نداشت از صبح تا شب بیرون بود انیس قبل تر دوست داشت مادرش را ببیند و چند باری هم به دیدنش رفت آخرین بار که موفق به دیدنش شده بود با سردی و بی رحمی به او گفته بود : من از شوهرم بچه دارم خواهش می کنم نذار زندگیم خراب بشه انیس با تمام بچگی با همان دو جمله حساب کار دستش آمده و قدر دان زحمات عمو و زن عمو به نزد آنان برگشته بود زن عمو اگر چه گاهی بد خلقی هم می کرد ولی ته دل زن مهربانی بود و کمی بعد بیماری نا شناخته اش زمین گیرش کرده بود تا همین باعث شود همه ی کارها سهم انیس کم سن و سال شود چرا که بچه های عمویش برعکس پدر و مادر حسی نسبت به انیس نداشتند و او را موجودی اضافی می دیدند حالا بخاطر بچگی شان یا هر چه و انیس همیشه نگران بود کاری نکند و یا چیزی نگوید باعث رنجششان شود و این زمینه ی سواستفاده ی آنها شد زمانی که انیس مدرسه رفت ۵ سال از سن تحصیلش گذشته بود مهر ماه بود و بر خلاف همیشه باد سردی می وزید عمویش با همه ی مهربانیش گفته بود : دخترها حق ندارن مدرسه برن آخه مدرسه به چه دردشون می خوره ولی زن عمو او را فرستاده بود ترس این که در راه عمویش او را ببیند چنگ بر وجودش می زد موهایش از زیر روسری بیرون افتاده و او تقریبا” داشت به نفس نفس می افتاد باد سرد هم آزار دهنده بود می ترسید زمانی که بر می گردد یا یکی از همین روز ها عمویش متوجه شود و او تنها حامی اش را هم از دست بدهد اما خیلی هم دوست داشت درس بخواند صدای موج خشمگین دریا می آمد و گاه آب به نوک انگشتانش می رسید اما این باعث نشد او از جایش بلند شود بلکه فقط از زمانی به زمان دیگر پرتاب شد : همه می دونن من در عشق دروغ نمی گم و مدتهاست عاشق شمام ولی خب من که ناموس دزد نیستم پس حالا می گم که دیگه آقا حمید …انگار باز هم با صدای سیلی که آن زمان به گوش مجتبی زده بود به زمان حال برگشت انگار که مجتبی روبرویش بود و از نزدیک می دیدش نمی دانست چرا به او فکر کرده بود شاید در این زمان که بی اندازه احساس ضعف داشت تازه می فهمید چقدر نیازمند وجود یک مرد در زندگیش است به خودش نهیب زد : ای انیس احمق به همین زودی کم آوردی ؟!خواست بلند شود و برود که دید سایه ی مجتبی هنوز همان جاست چشمانش را کمی بست و نفسی تازه کرد چشمانش را که باز کرد خبری از کسی نبود : خیلی احمقی انیس خیلی

بلند شد و به طرف خانه رفت از دریا تا خانه راهی نبود هنوز چند قدمی نرفته صدای مجتبی را شنید : انیس با خود و به آرامی گفت : بسه دیگه شورشو در آوردی اما صدا روی او تاکید داشت با تردید به عقب برگشت نه این دیگر واقعی بود نه خواب و خیال ولی او که مطمئن بود مجتبای ساحل خیالی بود اما پرسید : تو بودی کنار ساحل ؟ مجتبی لبخندی زد : نه من نبودم ولی با این حرف دنیایی امیدوار شدم انیس خجالت کشید به راحتی اعتراف کرده بود که به او فکر کرده است !پس شتابزده گفت : نه نه خیلی شبیه شما بود خب .. خب منم فکر کردم که که ممکنه ..مجتبی لبخندش رو بیشتر کرد و انیس بیشتر خجالت می کشید چرا هر چی می گفت بیشتر به ضررش تمام می شد ؟
-انیس عشق بد نیست …جرم هم نیست .. حتی حرام هم نیست
انیس با خود فکر کرد این که در نطق دست تمام اهالی روستا رو بسته اون وقت ما فکر می کردیم زبون تو دهن نداره !
مجتبی که با سکوت انیس جراتش بیشتر هم شده بود گفت من و مادرم هم به شهر اومدیم انیس ناخودآگاه گفت : بله خبراش به ما هم رسیده !و در پایان جمله اش دستش را روی دهانش گذاشت : آخه چه مرگم شده اما این بار مجتبی لبخندش رفت و غمگین شد : انیس چرا نمیشه کمی این دعوای با خودت رو کنار بذاری و برای حرفایی که می زنم وقت و توجه بذاری تو یا منو می خوای یا نه ولی من عاشق توام توجهت این عشق رو تغییر نمی ده حتی بی توجهیت هم راستش اون اولا فکر می کردم بخاطر شباهتته که عاشقت شدم شایدم حقیقت همین بود ولی حالا عمیقا” دوستت دارم بی توجه به خاطرات گذشته م
انیس خواست او را تحقیر کند ولی با خود گفت چرا تحقیر کاری می کنم که متوجه اشتباهش بشه و با پاهای خودش برای همیشه از این جا بره مگه قبلا” بارها تحقیرش نکردم خب چی شد ؟
-آقا مجتبی
-بله
-حاضرم باهاتون حرف بزنم
-واقعا”؟
-بله ولی قول بدین اگه قانع شدین دیگه هیچ وقت سراغ من نیاین
مجتبی با تردید گفت : این یعنی چی ؟
انیس لبخند پیروزمندانه ای زد حالا نوبت او بود تا لبخند بزند توانسته بود مجتبی را عقب بنشاند تازه هنوز حرف هایش را نزده بود : ببینید اولا اینجا جاش نیست پس این گفتگو می مونه واسه یه وقت و یه جای دیگه
-باشه مشکلی نیست ولی کی و کجا ؟
-اینجا همسایه ها ممکنه فکر بدی کنن پس بمونه مثلا” واسه فردا ساعت ۹ همین ساحل منتها اون گوشه که پشت مردابه !
-چرا اونجا ؟خب بریم یه جای بهتر
-نه نمی خوام کسی ما رو ببینه
-مگه کسی اینجا ما رو می شناسه ؟
-نه ولی ..
-باشه باشه هر طور شما راحتین
مجتبا دید که انیس ساکت شده کمی این پا و آن پا کرد و ناگزیر گفت پس فعلا” زحمتو کم کنم با اجازه تون خدا نگهدار
انیس انگار نالید : بسلامت !
وقتی وارد خانه شد درب را محکم بست و به موهایش چنگ زد : خاک تو سرت انیس این چه کاری بود چه حرفایی بود که زدی مگه دیوونه شدی آخه چرا با خودت این طور می کنی همینت مونده بود با مرد غریبه قرار بذاری مگه دختر مدرسه ای هستی اسم خودتو گذاشتی مادر …وای من وای من …دیگر طوری شد که انیس جیغ زنان به صورت و دست و پایش می زد و گریه می کرد : چی داری به بچه هات یاد بدی فردا پس فردا چطور می ری روستا با چه رویی میری سر قبر حمید … انقدر زد و انقدر گفت تا جیغ ها ناله شد و ناله سکوت روی تنها پله ی جلوی در نشسته و به جای نامعلومی خیره شده بود
****
وحید و بهار گوشه ی حیاط نشسته بودند بهار گفت داداشی
-بله
-به نظرت اینجا خیلی بزرگه ؟
-نمی دونم
بهار خندید و گفت پس بیا اندازه بگیریم دیگه !
وحید با تعجب گفت : آخه چطوری بهار دست وحید را گرفت و به دنبال خود کشید یک دستش هم روی پله بود و گفت ازین پله که به دیوار برسیم نباید از دیوار جدا شیم بعد باید همین طور بریم تا جایی که دیوار تموم میشه وحید متوجه منظور بهار نشد ولی گفت : باشه همین طور که می رفتند ناگهان با صورت خوردند به دیوار روبرو صدای شیر آب شنیده شد صدایی شنیده شد بریده بریده حرف می زد : اینجا آب خوریه !
بهار با تعجب به صاحب صدای دخترانه با سوالی جواب داد : مگه تو می بینی ؟
-بله می بینم
-چطوری ؟
دختر که معلوم بود چند کلاسی از آن ها بزرگتر است گفت : خب مثل همه با چشمام
این بار وحید کنجکاو گفت : یعنی همه بجز ما اینجا می بینن
دختر جواب داد نه بعضیا مثل شمان نمی بینن یه عده هم کم می بینن بعضیا فلجن بعضی هم نمی تونن حرف بزنن بعضیام نمی شنون ..
بهار حرفش را قطع کرد : تو چی ؟
اما جوابی نشنید باز تکرار کرد تو چی ؟ ولی باز هم سکوت بود دست هایش را به سمت صدای دختر برد اما کسی نبود او رفته بود زنگ کلاس بود و معلمان و معاون کمک کردند تا بچه ها به کلاس درس برگردند

شب در خانه انتظار می رفت بچه ها با شور و نشاط از اولین روز مدرسه بگویند ولی خستگی باعث شده بود زودتر از همیشه به رختخواب بروند انیس بیرون روی پله نشسته بود و کنارش یک سینی چای قند پهلو داشت دستانش به طرز آشکاری می لرزیدند و او نگران خودش بود: من چطور راضی شدم هنوز خیلی از مرگ حمید نگذشته به فکر خودم باشم حتی به بچه هام فکر نکردم وای من اگه امیر بفهمه اهالی روستا همه فکر می کنن واسه خوش گذرونی و هوس خودم اومدم شهر دیگه کی باورش میشه بخاطر بچه هام هستم داداش مجید زهره …و انیس احساس می کرد همه دارن با نگاه و حرف های شان او را به دیوار می کوبند :خدا ازت نگذره مجتبی …آخه چرا من چرا من از من ضعیف تر کسی نبود ؟ولی بعد درحالی که قندی که برداشت را در دستانش محکم فشرد گفت :نه خب تا کی فرار و فکر فردا تمومش می کنم و دیگه کسی نمی تونه بد درباره ی من و بچه هام فکر کنه کسی نمی تونه به ما بد بگه چاییش را بدون قند خورد آرام زمزمه کرد: مثل تلخی زندگیم عادت داشت صورتش را قبل از خواب بشوید شست و به رختخواب رفت دلش نمی خواست به فردا و حرف هایی که باید می زد بیشتر از آن فکر کند : تموم میشه من باید قوی باشم حالا فقط باید بخوابم …بخوابم .. بخوابم و خوابش برد .
فردا بچه ها باز به سختی بیدار شدند بهار خواهش کرد : میشه خونه بمونم مامان خیلی خوابم میاد
امیر با صدای بلند خندید : ببین تو رو خدا حالا تازه روز دوم مدرسه س از همین حالا می خواد دبه در بیاره ! بهار با حالت قهر گفت : من که نگفتم اصلا” نرم فقط خواستم یه کم بیشتر بخوابم بعد صدای یکی دو تای بچه ها با وجود تذکرات انیس تا هنگام بیرون رفتن از خانه هم ادامه داشت سر سه راهی که رسیدن امیر گفت : مامان امروز نمیاد بچه ها منتظر می شین تا من بیام جایی نرین
-داداش جون زود بیا دنبالمون
امیر بهار را بوسید و گفت : باشه آبجی کوچولو زود میام ولی تو هم دست وحید رو ول نکنی
وحید که انگار ازین حرف خوشش آمده بود با ژستی مردانه گفت : اگه دستمو ول کنه می زنمش!
دوباره انیس دید داره کار به دعوا می کشه سفارشات لازم رو به امیر کرد و دست وحید و بهار رو هر کدام جدا گرفت و به طرف مدرسه به راه افتاد وقتی به مدرسه رسید سرایدار روی صندلی نشسته بود و به بچه ها می گفت زود باش دخترم بجنب پسر جون برین سر صف معاون و مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه هم به بچه ها کمک می کردند صف منظمی داشته باشند
بهار و وحید در حالی که دست هم را گرفته بودند منتظر بودند کسی بیاید و به طرف جای شان راهنمایی شان کند که انیس خواست خود آنها را ببرد اما درست در همان لحظه یکی از معلمین مدرسه از راه رسید و آنها را با خود برد انیس روسری اش را بر سرش مرتب کرد و با قدم هایی لرزان به طرف خانه به راه افتاد تازه متوجه شده بود کلمات درستی برای بیان حرف هایش ندارد : اصلا” نمی دونم بهش چی بگم کاش می شد نیاد کاش می شد نرم ولی تا نرم این بازی تموم نمی شه از کنار دریا گذشت کمی بالاتر جایی که خانه ها جای خود را به صخره های بزرگ می دادن مجبور شد شلوارش را کمی بالا بگیرد و از میان آب بگذرد در این وضعیت اصلا برایش خوشایند نبود که بر روی صخره برود و یا بلغزد و در آب سقوط کند ! دلهره اش از حرف زدن و روبرویی با مجتبی برای تمام امروز کافی بود : خدایا خودت رحم کن چشمش به مجتبی افتاده بود ضربان قلبش را به وضوح می شنید خوشحال بود که حداقل این وقت صبح کسی به آن جا نمی آمد : سلام
مجتبی انگار آن قدر در فکر خود غرق بود که انیس و سلام دوباره اش تازه باعث شدند متوجه حضورش شود: سلام انیس
-خانم
-بله خب ..
-آقا مجتبی
-انیس
همزمان همدیگر را صدا زده بودند مجتبی پیش دستی کرد : همه جا خانم ها مقدم ان ولی انیس ما این جاییم چون من به تو حسی دارم و قراره بهت بگم چرا و چطور اما تو ممکنه اینجا باشی فقط برای این که شر منو از سرت کم کنی غیر اینه ؟!
انیس دید حق با اوست و کمی خجالت زده سرش را پایین انداخت مجتبی معذب بودن انیس را دید و خواهش کرد روی سنگی بنشینند تا با آرامش حرف بزنند و بشنوند بعد مجتبی شروع کرد : من از اولش اونی که می شناسی نبودم یه پسر جوون بودم با کلی آرزو و حسرت و بابا و مامانی داشتم که هر روز دعا می کردن تنها پسرشون عاقبت بخیر بشه بابامم مثل مادرم آدم خیلی خوبی بود تو که می دونی اغراق نمی کنم
-بله بر منکرش لعنت زینب خانوم خیلی خوبن خیلی با خدان
مجتبی خوشحال از آرامش برگشته ی انیس ادامه داد :می خواستم با همه ی کمبودایی که بود درس بخونم فرنگ برم و کاره ای بشم و بشم باعث افتخارشون اما یه روز گفتن سرهنگ اومده و من دخترشو دیدم هاجر هاجری که تموم زندگیم شد هاجری که نگاهش منو می سوزوند با خودم می گفتم من کجا اون کجا ساعت ها بخاطرش گریه می کردم ولی جلو نرفتم فقط از دور می دیدمش تا دلم کمی آروم بگیره تا این که یه روز وقتی از دور دنبالش می کردم گفت : در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی تازه فهمیدم اونم خاطر منو می خواد حتی اگرنه به اندازه ی من ولی بهر حال دوستم داره همون یک بیت شعر منو جسورتر کرد خیلی کارا براش کردم و بعد ها فهمیدم اون حتی بیشتر منو دوست داره و دیگه تحمل از دست دادم و خواستم برم خواستگاری بقیه ش رو می دونین چرا اذیتتون کنم و وقتی هاجر فرار کرد و بابام مرد من دیدم که عشق یه صورت دیگه هم داره عشق می تونه نابود گر هم باشه و من شروع این نابودی رو کلید زده بودم وزای اول گریه و داد و بیداد و بد و بی راه گفتن به خودم ولی بعد سکوت کردم سکوت بهترین تنبیه بود یه تنبیه خاموش گفتن آقا حمید زن گرفته برای من چه اهمیتی داشت هیچی گفتن بچه دار شده باز اهمیتی نداشت تا یه روز دیدمت و نمی دونستم زن حمیدی امیر تو بغلت بود داشتی براش داستان می گفتی و خونه ی مجید می رفتی وقتی تا اون جا تعقیبت کردم برای خودم دلیل تراشیدم آخه شبیه هاجره !
ولی کم کم دیدم دلم باز دست خودم نیست هر روز دیوانه تر می شدم چرا من و باز هم عشق ؟ چرا عشق به یه زن شوهر دار چرا همه ی عشق های ممنوع دنیا سهم من می شدن ؟از خودم متنفر بودم بدتر متنفر شدم انگار خودآزاری داشتم می رفتم و هر کار سختی انجام می دادم تا بهت فکر نکنم ولی نشدنی بود تا این که یه روز خبر اومد که …
انیس با نفرت نگاهش کرد : حمید مرده و تو خیال کردی می تونی صاحب زنش شی !
مجتبی خندید و گفت : من شبیه کفتارم به نظرت ؟نه نیستم حتی نمی خوام مجبورت کنم با من باشی
-پس چی ؟
-می خوام بدونی من تا همیشه در کنارت هستم و خواهم بود می خوام قبول کنی من و عشقم رو و اگه هر وقت لازمم داشتی فورا” میام
انیس به چشمان مجتبی زل زده بود : آخه چرا من ؟
-به هر کسی از هر چیزی تو دنیا یه سهمی می رسه و همه می پرسن چرا من ولی هیچ کدوم توجیهی واقعی براش نداریم
انیس به گریه افتاد : اگه کسی تو رو هزار متری من ببینه تو نیستی که اذیت میشی بلکه منم که به اشد مجازات و حرف و حدیث های بد گرفتار می شم
-مگه من آدمی هستم که با آبروی عشقش بازی می کنه ؟
-لطفا” طوری حرف نزن انگار که این عشق دو طرفه س
-می خوام بفهمی اگه روزی حتی یه ذره ته دلت برام تکونی خورد می تونی بهم هم اعتماد کنی هم اتکا هیچ وقت انیس هیچ وقت پشیمونت نمی کنم
-من ..
-هم تو هم بچه هات فقط کافیه منو به عنوان یه سایه قبول کنین حتی از دور من حالا مدتهاس حواسم به همه چی هست
-یعنی منو بچه هامو تحت نظر داشتی ؟
مجتبی خندید : نه شبیه کاراگاهها شبیه کسی که از ته دل می خواد مواظب تون باشه
-و اگه تا آخر عمر همین طور بمونه بد جور دلت می شکنه
-کسی و من جمله تو منو وادار به عشق نکردی من خودم عاشقت شدم و اگه درد یا آزاری بهم برسه مقصر تو و بقیه نیستین
انیس پکر گفت : درکت برام سخته کتمان نمی کنم که تو این روزای سخت و خالی بودن جای حمید دلگرمی لازم دارم ولی احساس خوبی ندارم نه از یه تجربه ی جدید و نه از این که فکر کنم دارم سواستفاده می کنم
مجتبی دستش را به جیب برد و گفت : اگه زمانی فقط و فقط بپذیری که دوستت دارم اونم بی هیچ احساسی بیشترین کمک رو به من کردی
انیس لبخند تلخی زد : خب باش ولی واسم دردسر درست نکن
-انیس
-بله
-لطفا” بمن قول بده هرگز گم نشی به هیچ دلیلی این کارو نکن
انیس اجازه داد اشک چشمش بر صورتش جاری شود : باشه قول می دم ولی .ولی ای کاش بمیری تا هم تو بیشتر از این عشق های به قول خودت ممنوع زجر نکشی هم من عذاب نکشم
-مردنم دست خودم نیست تا بخاطرت …
-خواهش می کنم بسه …دیگه هیچ حرفی نزن خب من کم کم میرم تو چند دقیقه بعد بیا که کسی ما رو با هم نبینه و رفت تا مجتبی را با خودش و دریا و باد سرد و غم هایش تنها بگذارد او که سرش را بلند کرده بود و می گفت : خدایا اگه واسه انیس هم مایه ی بدبختی ام این زندگی رو تمومش کن و اصلا” حدس هم نمی زد زندگی چه ها سر راهشان نگذاشته است

سلام ترانه.
ببخش که خبر نداشتم که داری ادامه میدی که البته به نظر من باید با پست بخش چهارم ادامه میدادی که اینطور نشد.

***

اما بهار و وحید، که روز دوم حضورشان توی مدرسه را شروع کرده بودند هنوز به محیط اطرافشان عادت نکرده بودند ولی آموزشهای آماتوری که امیر برای جهتیابی در خانه به آنها داده بود به کارشان میآمد و شاید زودتر از دوستان همکلاسی خودشان به کلاس، راهروها، دستشویی، حیاط و حتی دفتر مدیر و معاون مسلط میشدند.
در روز دوم مدرسه که کم کم داشت همه چیز عادی و رسمی میشد وقتی زنگ اول بهار و وحید وارد کلاس شدند و با بچه های دیگه سر جاهاشان نشستند، معاون با در زدن وارد کلاس شد و یه سلام پر انرژی به بچه ها کرد و گفت:
ببینید بچه ها از امروز قراره یه خانوم معلم مهربون بیاد اینجا و به شما درس بده.
بعضی از بچه ها گفتن: کی میاد بعضیا گفتن: آخ جون، و بعضیا هم چیزی نگفتن، ولی همین باعث شلوغی و هم همه شد و معاون رو وادار کرد که با لحنی جدی از بچه ها بخواد که ساکت باشن و به حرفهاش گوش بدن.
سکوت کلاس را فرا گرفت و تنها صدایی که شنیده میشد مدام بالا کشیدن بینی از طرف بهار بود که هنوز کمی بیمار بود.
معاون دوباره به لحن مهربان خودش برگشت و ادامه داد:
خانم شفیعی یه معلم خوب و مهربونه که البته شما میتونید لیلا جون صداشون کنید چند دقیقه ی دیگه باهاشون آشنا میشید و مطمینم که شما خیلی خیلی دوستش خواهی داشت، چون خانم شفیعی هم شما رو خیلی دوست داره.
بعد هم بچه ها یک صدای پای ناآشنا شنیدن و بوی عطری خوشایند و یه صدای مهربون که بهشون سلام کرد و همزمان معاون از بچه ها خواست که بلند بشن و به خانم معلمشان سلام کنن.
بعد از چند دقیقه ای هم معاون خداحافظی کرد و رفت و خانم معلم شروع به آشنایی با بچه ها کرد که وحید و بهار که در ردیف جلو نشسته بودند توجهش را جلب کردن:
به به، چه خانم خوشکلی!!! اسم شما چیه؟ بهار، چی؟ من که چیزی نشنیدم، خانم اسمش بهاره.
این صدای وحید بود که باز هم برای خواهرش بزرگی میکرد.
به به، اسم شما چیه آقا کوچولو؟ وحید، چی؟ من که نشنیدم.
خاخاخانوم اس اس اسمش وحیده این داداشمه.
خب خب، چه خواهر و برادر خوبی، حتما خیلیم همدیگه رو دوست دارید، مگه نه؟
وحید کمی خجالت کشید و سرش را پایین انداخت، ولی بهار بلافاصله گفت: بله من که خیلی داداش وحید و داداش امیر و مامان انیسمو دوست دارم..
معلم که از این حرفها لبخند شیرینی بر صورتش نقش بسته بود، از همه ی بچه ها خواست که وقتی ازشون سوال میشه با صدای بلند و شمرده جواب بدن.
اون وقت بود که وحید یاد حرفهایی که امیر برایش گفته بود و ازش خواسته بود که همیشه سعی کند با دیگران مردانه و محکم صحبت کند، بدون اجازه میان صحبتهای خانم شفیعی پرید که:
من وحید طاهری، و اینم بهار طاهری است، خواهرمه و من مواظبشم، یعنی مامان و داداش امیرم گفته که مواظبش باشم.
بعد از چند دقیقه معلم با همه ی بچه ها آشنا شده بود.
از مهدی و سارا گرفته تا محمد، کیمیا، سروش و سینا، و همچنین سحر و سونیا که اون ها هم با هم خواهرهای دوقولو بودن.
البته محمد و سروش از همه ی بچه ها بزرگتر بودن، و معلوم بود که خیلی از بچه های دیگه راحتتر با اوضاع کنار میآمدند، چون از همه بلندتر حرف میزدند، بیشتر شلوغ میکردند، بلند بلند میخندیدند و حاضر جوابی میکردند.
معلم بعد از اینکه با بچه ها آشنا شد، کمی از تفاوت بین بچه های نابینا و بینا برایشان سخن گفت و توضیح داد که چرا بچه های معلول باید در مدارسی جدا از بچه های دیگر به تحصیل بپردازند، اینجا بود که سوال بی جواب وحید دوباره اول به ذهنش و بعد به زبانش وارد شد و گفت:
خانوم، چرا ما عقب مونده ها نمیتونیم توی مدرسه های دیگه درس بخونیم؟
معلم بشدت یکه خورد و گفت؟
عقب مونده؟ عقب مونده یعنی چی؟ این حرفارو که به شما یاد داده؟
وحید هم شوکه شد و با ترس گفت:
زهرا، یعنی زهرای عمو مجید گفته.
معلم سعی کرد بحث را عوض کند ولی بعد دوباره با توضیحات بیشتر به بچه ها گفت که استعداد در بعضی معلولین به مراتب از غیر معلولها بیشتر است و در خیلی از مواقع آدمای موفقتری هم نسبت به عفراد عادی هستند.
او سعی میکرد با توجه به سن پایین بچه ها هرچه میتواند ساده تر و قابل فهمتر این صحبتها را به آنها بقبولاند، ولی حس کرد که لا اقل در مورد وحید خیلی نتوانسته به قانع کردنش امیدوار باشد.
این زنگ بیشتر به آشنایی گذشت و قرار شد که از زنگ بعد کم کم درس را شروع کنند.

***

ادامه دارد.

ممنون آقای چشمه ازتون سپاسگزارم اگه روزی دیگه نبودم اینو کمترین تقدیمی از طرف من بدونین به همه ی محله و شخص شما انسان بسیار بزرگ و دوستی بسیار محترم و ارزشمند همیشه به حضورتون افتخار می کنم و اگر هم برگشتم با هم ان شالله ادامه می دیم و در آخرین جمله ش می نویسیم :
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی…!!؟ قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
من قصد داشتم به همین دلیل اسمش رو بذارم فرصت پرواز

دیدگاهتان را بنویسید