خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

درد های مشترک = مشکلات مشترک

سلام دوستان.

متنی که می نویسم دو نوشته پیاپی از وبلاگم می باشد که تصمیم گرفتم این جا هم منتشرشان کنم؛ تا نظر شما چه باشد!

یکی از دوستان عزیزم جمله ای دارند با این مضمون که تاریکی ذاتش تنهاییست و فرد نابینا هر کاری هم که بکند دنیایش از دیگران جداست و کلاً به سختی می تواند و اگر راستش را بخواهی نمی تواند با دیگران تعامل به معنای واقعی آن داشته باشد.
من علاوه بر تأیید کامل نظر ایشان مطالبم را می نویسم.
این جانب حدود بیست و چهار سال در این دنیا با نابینایی دست و پنجه نرم کرده ام و مثل بسیاری از انسان ها و شاید همه شان نمی دانم چند سال دیگر هم قرار است ادامه دهم اما از وقتی که خودم را شناختم و به نابیناییم پی بردم و باز خیلی بیشتر و مستحکم تر از زمانی که درس خواندن را شروع کردم دانستم که راهی پر پیچ و خم و البته سخت تر از دیگران را باید بپیمایم و هر چه بزرگ تر شدم به دلیل فهم بیشتر به تبع آن موانع بیشتری را نیز بر سر راه خود یافتم؛ اما در تمام این سال ها امیدم به خدایی بوده که متأسفانه برخلاف گذشته دیگر رابطه چندان خوبی با او ندارم.
من قبول دارم که انسان ها باید برای رسیدن به اهدافشان سختی بکشند و برای به دست آوردنشان نیز باید از هر تلاشی دریغ نورزند اما مبارزه نابرابر را هرگز نمی پذیرم. جهانی مسلح و در مقابل فردی بی دفاع را هرگز مبارزان حقیقی نمی دانم.
درست است که من نابینا هستم اما چه کسی گفته که باید به خاطر ندیدن چشم هایم از ساده ترین حقوقم هم در گذرم و بی خیالشان شوم؟
واقعاً نمی دانم چرا اگر یک نابینا بخواهد در جامعه به قول معروف سری توی سر ها در آورد لزوماً باید  کار های خارق العاده ای انجام دهد و یا هر کاری می کند در بالاترین سطح آن باشد تا شاید البته شاید مردم او را نیز به عنوان یک انسان به رسمیت بشناسند؛ البته من معتقدم حتی در آن صورت هم اگر می گویند: ما فلان فرد نابینا را به عنوان مثال در حرفه وکالت قبول داریم علتش شناخت توانمندی آن شخص نابینا نیست هرگز؛ بلکه این اعتراف از آن جهت است که آن افراد نمی توانند در مقابل آن شخص مزبور حرفی برای گفتن داشته باشند وگرنه تا زمانی که از دستشان بر آید سعی در ندید گرفتن یا حتی حذف و محو آن نابینا می کنند.
باید اضافه کنم که این اعتراف به توانمندی فرد نابینا در بسیاری موارد شامل خانواده های آنان نمی شود و برای این حرفم نیز هزاران دلیل و برهان رد نشدنی دارم؛ نمونه اش خانواده خودم که در تمام طول تحصیلات من هرگز چنان که در سایر خانواده ها رسم است من را نپذیرفته اند و قبول ندارند. سوء برداشت پیش نیاید که من اگر درس می خوانم حتماً برای این است که می خواهم خودم را به جامعه و مخصوصاً خانواده ام اثبات کنم؛ خیر، من سال هاست که به این نتیجه رسیده ام که اگر شخصی نخواهد مطلبی را بپذیرد تو خودت را جلویش به قتل هم که برسانی او حرفت را قبول نخواهد کرد؛ دقیقاً حکایت فرد خوابیده و خواب زده است که خوابیده را می توان بیدار کرد ولی آن که خودش را به خواب می زند هرگز نمی توان.
سخن من به تمام خانواده های نابینایان این است که اگر آن ها را به عنوان افرادی توانمند در حوزه تحصیلیشان قبول ندارید لا اقل بی دلیل به مقابله با آنان بر نخیزید. بدانید اگر فرزندان فامیلتان دانشآموز هستند و پدر و مادرشان مرتب پز بچه هایشان را به دیگران می دهند که ببینید نمره های پسر یا دختر من همه اش بالای هجده است فرزندان شما هم در حدود توانایی هایشان و در خیلی موارد حتی بیشتر از فرزندان آن ها عمل می کنند.
توجه کنید اگر فرزند نابینای شما به عنوان مثال نمره درس ریاضیش در سال سوم دبیرستان نوزده شده این نمره هیچ فرقی با نمرات فرزندان دیگر فامیلتان ندارد؛ بدانید اگر فرزند شما در کنکور سراسری شرکت کرده است و رتبه خوبی هم کسب نموده و در دانشگاه هم قبول شده است جز تلاش خودش و معلمانش هیچ عامل دیگری در این راه کمک کننده او نبوده است؛ مرتب پز قبول شدن فلانی از فامیلتان را به فرزندتان که در رشته بهتری از او قبول شده است ندهید.
خانواده های دارای فرزند معلول و علی الخصوص نابینا توجه داشته باشید اگر فرزند فلانی در روستا یا شهرتان به قول شما ماهی خدا تومان در می آورد برای فرزند شما هم اگر سنگ جلوی پایش نیندازید و البته نیندازند هم تمام آن فرصت ها و در جا هایی حتی خیلی بهتر از آن ها فراهم است، فقط دنبال نتیجه زود بازده نباشید؛ اوضاع سیاسی و اقتصادی کشور را نیز در نظر بگیرید. شما اگر یک درخت هم بکارید زمانی لازم است که آن درخت رشد کند و بزرگ شود آن گاه نوبت به میوه دادنش برسد.
فرزندان نابینای شما بیش از دیگران نیازمند توجه و ابراز محبت خودِ شما هستند.
منی که دارم این مطالب را می نویسم هرگز به اندازه ای که از غریبه ها تحسین و توجه دیده ام از خانواده ام این قدر محبت و التفات را دریافت نکرده ام.
این قدر جلوی فرزند نابینایتان از تقدیر و شانس شکایت نکنید؛ فرزندان شما فقط نمی بینند اما بقیه حواسشان خیلی بیشتر از دیگران کار می کند؛ آن ها دیگر بزرگ شده اند؛ حتی اگر رو در رو به آنان بگویید که از داشتنشان ناراحت هستید این قدر برایشان زجرآور نیست که هی از این یکی و آن یکی بشنوند که قدر پدر و مادرت رو بدون؛ اگه تو چشم داشتی الآن می تونستی پشت و پناهشون بشی، پدر پیرت رو در نظر بگیر اگه می دیدی اون دیگه مجبور نبود این قدر کار کنه؛ حتماً خودِ شما چنین حرف هایی را به دوستان و آشنایانتان می زنید که آنان به خود این جرأت را می دهند که این گونه فرزندان شما را بیازارند؛ هر چند که باخبر هستم کسانی از شما هم وجود دارند و اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست که مستقیم به فرزند نابینایتان می گویید که از داشتنش احساس حقارت می کنید.
یادم می آید آن سال هایی که در مدرسه شبانه روزی درس می خواندم تعطیلات که می شد همیشه کسانی بودند که هیچ کس دنبالشان نمی آمد یا آن قدر دیر و به اصرار مسؤولین خوابگاه می آمد که آن بچه ها همیشه گوشه گیر و غمگین بودند که چرا اگر نابینا هستند خانواده هایشان هم دیگر رهایشان می کنند و سالی به دوازده ماه سراغشان را نیز نمی گیرند.
این خاطره ناخوشایند را هرگز نمی توانم از ذهنم پاک کنم سالی که قرار بود کنکور بدهم و چون درس می خواندم و مدت زیادی هم به آزمون نمانده بود در خوابگاه مانده بودم. روز آخر سال تحصیلی سرپرست خوابگاه من را صدا زد و گفت: برایم کاری پیش آمده تقریباً بیشتر بچه ها هم رفته اند یکی دو ساعت می توانی در اتاق سرپرستی بمانی و به تلفن ها جواب بدهی؟ چون دفعه اولم نبود که این کار را انجام می دادم قبول کردم. مشغول مطالعه بودم که تلفن زنگ خورد. جواب که دادم پدر یکی از بچه هایی که هنوز در خوابگاه مانده بود و دنبالش نیامده بودند چون فکر می کرد من مسؤول خوابگاه هستم همین که گوشی را برداشتم بعد از احوالپرسی مختصری گفت: آقای سرپرست میشه شماره کارتتون رو به من بدیید؟ پرسیدم: چرا؟ جواب داد: واسه این که … رو یه ده روز دیگه هم نگهش دارین گفتم: ما از این کارا انجام نمیدیم اون قدر یعنی شما کار دارید که نمی تونید بیایید بچه تون رو ببرید؟ در کمال پررویی جواب داد: راستش کار خاصی که ندارم ولی … رو که می شناسید واقعاً نمیشه درست حسابی …
از آن جا که اولین باری نبود که چنین حرف هایی را از خانواده هایی می شنیدم با عصبانیت تمام گفتم: خجالت بکشید آقا! فکر کردید وظیفه شما در مقابل بچه تون فقط به دنیا آوردنش هست و همین که یه خورده بزرگ شد و پا گرفت دیگه باید ولش کنید به امون خودش؟ حالا بچه تون به هر علتی نابینا شده تقصیر اون چیه که پدر و مادری مثل شما داره؟ همین الآن بیایید ببریدش.
متأسفانه از این ماجرا ها کم نداشتیم و حتی یادم می آید اواخر یکی از سال های تحصیلی باز که در سرپرستی خوابگاه تلفن ها را جواب می دادم پنج شش باری می شد که شماره تلفن یکی از خانواده ها را گرفته بودم که بیایند دنبال فرزندشان؛ آخرش هم که جواب دادند گفتند: الآن کسی خونه مون نیست بیاد دنبال … یه چند روزی نگهش دارید تا بیاییم دنبالش گفتم: شهر شما که زیاد با این جا فاصله نداره، یه تاکسی چیزی بگیرید بیایید بچه تون رو ببرید که بعد از چندین تماس تلفنی دیگر بالاخره پدرش آمد و آن بچه را به خانه شان برد.
من چون خواهری نابینا هم دارم از وضعیت اسفبار دختران هم نوع هم خبردار هستم.
می دانید که دختر ها به خاطر احساساتی بودنشان بیش از پسر ها نیاز به محبت و توجه دارند اما متأسفانه با اکثر دختران نابینا نیز رفتاری درخور شأن آنان از جانب خانواده هایشان صورت نمی گیرد. اغلب پدر و مادر ها یا به صراحت و یا به طور ضمنی دختران نابینایشان را با سایر دخترانی که می شناسند مقایسه می کنند و مثلاً به آنان می گویند: می دونی اگه چشم داشتی الآن عروس شده بودی و من تا حالا نوه ات رو هم می دیدم و از این طور حرف ها که حاصلی جز بیشتر به انزوا کشیده شدن آنان و خودکمبینی و عدم اعتماد به نفسشان ندارد.
کاری نکنید که دعای بچه هایتان چنین باشد که:
خدایا کاش همین خانواده را هم به من نمی دادی و بهتر است بگویم کاش من را اصلاً به وجود نمی آوردی تا دیگر آن وقت شاهد این همه توهین و کوچک شدن نمی بودم.
خدا! نکند لذت می بری که این همه تحقیر شدن را می بینی؟ نخواستم؛ اصلاً خانواده درست و درمان نخواستم، لا اقل اگر خیری نمی رسانید دیگر این همه شر رساندن را از کجا یاد گرفته اید؟ دارم آتش می گیرم، آتش.
کاری نکنید که روزی یا شما حسرت همین بچه های نابینایتان را بخورید که دیگر دیر شده باشد و یا آن ها بودنتان را آرزو کنند در حالی که دیگر همه چیز تمام شده است.
دوستی به صورت خصوصی کامنت گذاشته اند که همیشه هم این طور نیست که خانواده ها سرکوفت بزنند و گفته اند که معلم دانشآموزان استثنایی ای را می شناسند که اتفاقاً همیشه از شاگردانش تعریف می کند و حتی سرکوفت آنان را نیز به بچه های خودش می زند.
در پاسخ ایشان باید عرض کنم که درد همین جاست که ما معلولین و به خصوص نابینا ها چنان که در مطلب قبلی گفتم چنان تعریف و تمجید هایی از غریبه ها می بینیم و می شنویم که واقعاً خود را لایق این همه محبت نمی دانیم؛ اما دریغ از یک آفرین یا درک متقابل از جانب والدینمان و به خصوص پدرها که نوع نگاهشان نسبت به مادران بیشتر اقتصادیست و معمولاً مشکلشان با فرزند نابینایشان این است که او نمی تواند مثل دیگران پول در بیاورد و کمک حالشان باشد؛ من قبول دارم که آنان هم زیاد بی جا نمی گویند اما باید دقت کنند که فرزندان آن ها در شرایط ویژه ای قرار گرفته اند و به تبع همین شرایط، مشکلات خاص تری هم نسبت به فرزندان بینا بر سر راهشان وجود دارد که اگر این مسأله را متوجه شوند فرزندانشان با چنان انرژی و توانی از موانع عبور می کنند که می توانند برای همیشه مایه افتخار و مباهات والدین خود باشند.
راستش بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم که شاید همین دیگران هم که این قدر از توانمندی های ما تعریف می کنند در حقیقت تعجبشان از این است که چه طور با وجود ندیدن توانسته ایم خودمان را به جایگاهی که در آن قرار داریم برسانیم و اصلاً چگونه است که دوام می آوریم و به زندگی ادامه می دهیم؟
شاید آن ها هم اگر مدت بیشتری با ما زندگی کنند و حقیقت را بهتر متوجه شوند و بدانند که ما فقط نمی بینیم و سایر حواسمان درست و بجا عمل می کند آنان نیز به مقابله بر خیزند و در پی انکار و گاهی اوقات هم حذف ما بر آیند.
واقعاً این را دیگر مطمئن نیستم.
البته باید اذعان کنم که در هر جامعه آماری که مثال بزنیم قطعاً استثنا هایی هم وجود دارند.

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «درد های مشترک = مشکلات مشترک»

خیلی خوب بود حسین آگاهی…یاد نوشته خودم افتادم که دعوا راه انداخت…ولی تو خیلی لطیف نوشتی…اون طوری که بمن آدرس دادند تو همون پسر ریش دارِ بودی؟ درسته؟ یادمه شب آخر دیدم اون پسر ریش داره داشت تو یکی از اتاقا نماز میخوند…الان دلت گرفته از زمین و زمون که رابطه ت یه خورده تیره و تار شده با معبودت…حالا یه کم که حالت خوب باشه بازم میشی پسر ریش دار نماز خون محله مون…
آگاهی…راس میگی…راستش خیلی راست میگی راجع به خانواده ها…یک دوستی داشتم که معرفیش کردم به یک آقای نابینایی برای ازدواج…این دوست ما راضی شد ولی خانوادش بهش گفتند تو میخوای با ازدواج کردن با یک آدم ذلیل و علیل مارو سرشکسته کنی؟!!!
اما این مربوط به نسلهای قبل از ماست…نسل امروز و ماها که دیگه سوات داریم باور کن اینطوری فکر نمیکنه… نسل جدید خیلی راحت با قضیه نابینایی و معلولیت کنار میاد…
در هر جایگاهی که باشیم با خانواده هامون مشکل داریم پسر…من خیلی بابایی و عزیز دردونه بابامم…ولی باورت میشه که ده ساله تحریم اقتصادی یم؟ یا عزیز مادرمم…ولی روزی صد بار داره بهم میگه: میبینی دختر فلانی رو؟ رفت…تو چسبیدی به این تابلوها…خودتو بدبخت کردی…هر چی میگم دوس ندارم مثل نباتات و حیوانات رو چرخه طبیعت باشم و ازدواج و تولید مثل و مرگ داشته باشم…بذارید یکی رو این چرخه حرکت نکنه…باز زیر بار نمیرن…باز دارن اذیت میکنن…ناخواسته ها…ولی اذیت میکنن…
من دو سالیه راه حلش رو پیدا کردم…بزن درِ بیخیالی و خوش باش…بزن درِ شوخی و خنده و مسخره بازی و خوش باش… اذیت میکنند…بهشون بخند…خدا نابینا خلقت کرده؟ بهش بخند…به حواس پرتیش…خلق خدا بهت ترحم میکنند…بهشون بخند…فامیل قبولت ندارن؟ به حماقتشون بخند…تو بیست و چهار سالشا طی کردی…بقیه شم مث برق و باد میاد و میگذره…به خودت زهرمارش نکن…بخند…خوش باش…الکی…بعضی وقتا دلت میگیره…یه سونامی احساسی میگیرتت…توش دست و پا بزن…ولی غرق نشو…خلاصه بخند…خوش باش…

سلام. نشونه جالبی بود برای شناختن من و البته در اون جا درست اما من همیشه با ریش نیستم و دفعه بعدی شاید این طوری نباشم بنا بر این باید راه دیگه ای برای شناختن من پیدا کنید.
شکلک نارسیست بزرگ
در مورد راه حلتون هم بله میشه این کارو کرد ولی نه همیشه؛ واقعاً جاهایی در زندگی پیدا میشه که نمیشه بی خیال بود و آدم فکر می کنه پس فایده خونواده داشتن چیه؟
آیا فقط برای دادن پول به فرد به خونواده نیاز است؟
اما به هر صورت ممنون که اومدید و مفصل نوشتید.
اگر می تونستم دم رو غنیمت بدونم خیلی خوب می شد.

سلام حسین،خیلی خوب نوشتی،محله واقعا به اینجور پستا نیاز داره،تا خانوادهها شاید روزی بیان و اینجا رو بخونن،آخی نازی خیلی دلم واسه اونایی که مورد توجه خانواده قرار نمیگیرن میسوزه که،،،الاهی گناهی هستن که،ایشالاه خدا به خانوادههایی که طرز تفکرشون اینطوری هست عقلی عطا کنه،وقتی اینطور نابیناها رو میبینم یا کلا تعریف اینطوری ازشون میشنوم دلم میسوزه،روزی هزاران بار خدامو شکر میکنم که خدا بهم چنین مامانی و بابایی و آجی و داداشای مهربون و فوق العاده ای داده که اونقدر واسشون عزیزم که نفسشون به نفسم بنده، هرکاری میکنن میان باهام مشورت میکنن،کلا من بر همه تو خونه برتری دارم،خدایا شکرت،ای کاش همه خانواده ها بتونن فرزندان نابیناشون رو مثه خیلیهای دیگه که درک بالایی دارن از جمله مادر بزرگمهر و و و و و،درک کنن و تحقیرشون نکنن،….میسی از انتشار این پست بسیار مفیدت….

سلام خانم سیتا.
چرا دلداری؟
اتفاقاً هدف من هم دلداری شنیدن نبود از انتشار این پست.
گفتم هم درد های مشترک رو گفته باشم هم بقیه که می خونند و با وضعیت نابینایان آشنا نیستند به درکشون کمک بشه.
از شما هم ممنون که تشریف آوردید
راستی نظر خودتون چی بود؟

درود. اگر نیت یک ساله دارید, گندم بکارید.
اگر نیت ده ساله دارید, درخت بکارید.
اگر نیت صد ساله دارید, انسان تربیت کنید.
من مشکلات عنوان شده رو بسی بسیار قبول دارم. ولی برخورد نابینا هم خیلی مهم هست. اون قد مهم که میتونه زندگیشو تغییر بده.
خانواده هایی رو میشناسم که کلاً فرزندشونو ول کردن به امون خدا. به فرزندشون گفتن باید برید بهزیستی از شما نگهداری کنه. من خودم از بابای دو تا از بچه ها شنیدم.
یه روز رفته بودم اصفهان کار داشتم. شب رفتم خونه ی یکی از دوستام بخوابم, پدرش گفت که نکنه خانواده تو رو هم ول کردند. اولش کلی خندیدمو گفتم مگه همچین چیزی هم میشه. با تعجب فراوان گفت بعله. خلاصه که جونم براتون بگه: نزدیک بود از تعجب شاخ هم در بیارم. شاید هم در اورده بودم, خودم خبر نداشتم.
واقعاً بعضیا دیگه گستاخی رو از حد گذروندن. به هر حال چه کار میشه کرد. ماییمو زندگیه لعنتی. ماییمو تکرار مکررات. راهی نیست. فقط به جرم ندیدن.
اتفاقاً جالبه بدونید که خانواده ی من همیشه سنگ منو تو سر داداشام میکوبن. هر جا داداشام میخوان برن, بهشون میگن علی رو هم با خودتون ببرین. خلاصه اصلاً اگه یه لحظه هم مراعات نابیناییه منو بکنند. من خودم بعضی جاها یادآوری میکنم که من نابینا هستم, اینجا نمیتونم کمک کنم. ولی عمرً اگه ول کنند. هیچ ربطی هم به فرهنگ نداره, من خودم زمینه ی این رفتارها رو فراهم کردم.
نه اینکه نگاه اونا از اول این بوده. چون مگه با نابینا زندگی کرده بودند, یا نابینا شناس بودند. یا سواد آنچنانی برای مطالعه داشتند. نه. فقط به خاطر اینه که من از همون بچگی لجباز بودم. به هر چی پیله میکردم, عمرً اگه ولش میکردم. همون کاریو انجام میدادم که میگفتند نکن. راهیو میرفتم که میگفتند نرو.
خوب. وقتی این رفتارای منو دیدن, دچار تغییر و تحول شدند. دچار تغییر نگرش شدند. الآن مامانم بابام, داداشام, و همه ی خانواده بدون مشورت من کاری انجام نمیدن. نه به خاطر اینه که نابینا هستم ناراحت نشم. بلکه متوجه شدن من هیچ تفاوتی با اونا ندارم و تنها تفاوت من در ندیدنم هست.
به نظر من نابینا باید پرروح, لجباز, جسورو پیله کن باشه. به هر چی گیر داد ول نکنه. اگه گفتن نمیتونی, تو بیشتر تلاش کن برا تونستن, حتی اگه خرابکاریه اساسی کنی. حتی اگه این خرابکاری مداوم باشه.
آدم لخت به دنیا میادو با یکی دو متر کفن هم از دنیا میره. پس تا هست باید درست زندگی کنه. باید بخواد که پیشرفت کنه, حتی اگه زمینش هم فراهم نباشه. حتی اگه همه ی درها بسته باشند.
من قبل از اینکه برق رو یاد بگیرم, دستمو از سرر کنجکاوی کرده بودم تو جعبه ی کنتر. ولی ول نکردم. برام عجیب بود این برق چیه. خلاصه که محکم باشیم پای کار. حتی اگه کار نباشه پای ما.
متن این پست بسی بسیار جالب بود. ولی ما باید ضمن مرور مشکلات دنبال راه حل باشیم. اینکه بشینیمو بگیم اینجوریه اونجوریه, هیچی پیش نمیره. هیچ کاری انجام نمیشه.
برا هرر مشکلی هم که راه حلی نیست, فعلاً بذاریمش تو بایگانیه ذهنمون, تا راه حل براش پیدا بشه.
ضمن رد کردن مدال برای من, امیدوارم همگی در مبارزه با این زندگیه ناعادلانه موفق باشیم.
یه شکست خورده ی عشقم, توی رزم نابرابر. کاشکی زنده نمیموندم, توی این خاکریزه آخر.

سلام.
به هر صورت این هم نظریه خوشحالم که شما جزء استثنا های این مطلب هستید.
اما راه حل های شما همیشه کارایی ندارند در حقیقت این مسائلی که من این جا نوشتم والدین معلولین مخصوصاً نابینایان چون نسخه رو از قبل پیچیدند زیاد نمیشه تغییرش داد مگر این که به طور بنیادین این مشکل و برخورد ها حل بشه.
طوری بشه که فقط به ظاهر انسان ها نگاه نشه و انسان بودنشون و این که در همون وضعیتی که قرار گرفتند چه کار هایی ازشون بر میاد در نظر گرفته بشه.
اگر میگی که خونواده تو با تو چنین رفتاری ندارند علتش اینه که اون ها از اول چنین رفتاری نداشتند این رو من از کامنت خودت متوجه شدم.

سلام آقای آگاهی
خودتون در متن زیاد اشاره کردید که از این نوع خانواده ها و از این دست رفتار ها زیاد هست و این هم متأسفانه ربطی به سطح فرهنگی و اقتصادی خانواده ها نداره.
خانواده های خیلی سطح بالایی هستن که فرزند نابیناشونو از اقوام و آشنایان پنهان میکنن و چقدر تأسف باره که اونا توی این جریان، فقط خودشونو میبینن و اصلا احساس نمیکنن که در این میانه فرزند نابینایی هم هست که بدترین تأثیرات روحی رو داره از این رفتار اونا میگیره.
با بعضی از کژ فهمی ها هیچ رقم، هیچ کاری نمیشه کرد و باید آدم راه خودشو کج کنه.
به دنبال استقلال باشید. استقلال مالی و به تبع اون استقلال در مابقی ابعاد زندگی. حد اقل شما پسر هستید و این راه براتون خیلی بازه نسبت به یک دختر.
من نمیدونم الان شما در چه شرایطی هستید ولی همون طور که رهگذر عزیز گفت بی خیال بشید و خوش باشید و در کنار همه این ها سعی کنید مسیر استقلال رو اگر شروع نکردید، شروع کنید و اگر هم شروع کردید، با سرعت بیشتر طی کنید.
غمگین نباش که فردا از آن توست

سلام.
کاملاً با شما موافقم و از زمان شروع تحصیل و علی الخصوص دبیرستان و دانشگاه به شدت دنبال استقلال مالی هستم.
استقلال رفتاری و شخصی رو تا حد زیادی به دست آوردم فقط مالی مونده که باید زیاد تلاش کنم براش.
اما مشکل اینه که یه جاهایی آدم تمام تلاشش رو می کنه و می دونه به نتیجه مطلوبی هم خواهد رسید ولی بازم دنبال یک تشویق و یک نیروی محرک از طرف خونواده اش میشه و فعلاً نتونستم همین نیاز رو هم به شکلی سرکوب کنم یا بی خیالش بشم.

سلام حسین! خیلی وقته نیستی. بیشتر بیا.
راستش نمیدونم باید چی بگم! تو اِنقدر دقیق مینویسی و برای حرفات سند واقعی میاری که آدم دهنش بسته میشه. واقعا که حرف حساب جواب نداره.
اما با حرف دوستت خیلی موافق نیستم و اصلا نمیفهممش. به هر حال من جدیدا متوجه شدم که نیمه بینا با نابینای مطلق خیلی فرق میکنه. حتی اگه بیناییش در حد این باشه که جلوی پاشو فقط ببینه. اگه این برای افراد عادی کمه، برای نابیناها زیاده. پس راحت میگم که من نابیناها رو خیلی نمیتونم درک کنم. این موضوع خیلی مفصّله و جای بحث و تجزیه تحلیل زیادی میطلبه.
واقعا تصورش رو هم نمیکردم که چنین پدرو مادرهایی هم باشن.
الان خیلی تغییر کرده ولی هنوز خیلی جا داره تا این که خانوادهها راحت با این مسائل کنار بیان. خیلیهای دیگه باید قربانی بشن تا پدر مادرا در عین درک نیازهای بچه معلولشون ،بتونن طبیعی با اونا برخورد کنن.
حالا اینا قبول. راهکار چیه؟ من هم با نظر رهگذر و علی موافقم. البته میدونم تو هم همه این کارها رو کردی و خیلیها هستن که قبل از این که به مرحله ای برسن که بخوان مقاومت کنن، سرکوب میشن.
بابای من همیشه تیکههای سنگین و ناجوری به من میندازه. خدا وکیلی من همیشه به حرفاش میخندم. بعضی وقتا داداشام جملههای بابامو تکرار میکنن و با هم میخندیم. به همین سادگی. طولانی شد وگرنه چنتا نمونه شو مینوشتم دور همی لذت میبردیم.

سلام. هستم ولی این اواخر پست نذاشتم.
حالا باز هم خواهم نوشت.
خیلی خوشحالم که تفاوت ها رو دقیق متوجه شدی و می دونی واقعاً رفتار ها با هم فرق می کنه.
کاش می نوشتی از وضعیت خودت.
خواستی یه پست بذار.
گفتی راه حل تنها راه حلی که فعلاً بیشترین کارایی رو داره کامنت خانم رهگذر و خانم محب هست که فکر می کنم اگه فردی بتونه بهشون عمل کنه خیلی جلو می افته البته هنوز بقیه کامنت ها رو نخوندم حتماً اون ها هم راه حل های خوبی ارائه کردند.

حسین، حسین، من فقط توی این ۲۷ سال یاد گرفتم و به این نتیجه رسیدم که به فکر هیچ کس جز خودم نباشم. من هرچی پول در میارم خرج می کنم و اینقدر خوشی می کنم تا منفجر بشم. هر وقتم نداشته باشم مث بچه آدم سرمو میذارم زمین، افسردگی می کشم تا ی کاری بهم بگیره دوباره ی پولی توش باشه برم عشقو حال. حالم از تمام پیوند های ساختگی و حتی پیوند های خونی به هم می خوره. والد و فرزندی، خواهر و برادری، پسر خاله و پسر عمو، هیچ چی. به هیچ کودوم از اینا اعتقاد ندارم حتی در حد صفر. یعنی اعتقاد که ندارم هیچ، تازه رد‌شون هم می کنم. من حاضرم واسه دوستم جون بدم ولی حاضر نیستم واسه کسی که فقط اسمی برادرم هست، واسه کسی که از ی پدر و مادر زاده شدیم، واسه کسی که از ی خون هستیم، اگه با من دوست نباشه، یک ریال مایه بذارم.
من تلاش نمی کنم خانواده رو متقاعد کنم که منم هستم.
من حرف های خانواده رو نادیده می گیرم، میرم جلو بینم چی میشه و سرنوشت، چه خوابی با همکاری خودم واسم خواهد دید.
من سعی می کنم خودم باشم و حالا که از دوران بچگی و درک نشدن ها گذشتم، حالا که همه چی رو می فهمم، انتظارم رو از همه صفر کردم تا غم نداشته باشم.
نمیگم چرا فلانی بهم کمک نمیکنه چون به خودم قبولوندم که قرار نیست کسی غیر از خودم به من کمک کنه.
حتی منتظر خدا و نماینده هاش هم نیستم.
خودم اگه با شرایط و محیط و توانایی ای که دارم تونستم به جایی برسم که هیچ، وگرنه همین که هستم خواهم ماند و فوقش می میرم.
اگه تونستی، هر وقت تونستی، خوش باش. فقط خوش.
“خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش.
با ماه‌رخی اگر نشستی، خوش باش.
چون عاقبت کار جهان، نیستی است.
انگار که نیستی، چو هستی، خوش باش!”

لایک به توان بی نهایت و حتی بیشتر از بی نهایت.
بزرگ ترین مرحله ای که برای من باقی مونده صفر کردن انتظارات هست که اگه ازش رد بشم دیگه تمومه و میشم دم غنیمتی که تمام زندگی هم همین لحظه ایه که من و تو و دیگران با همیم اگه این رو به صورت عملی هم درش بیارم دیگه فکر کنم تمومه تموم.
کاش می شد برام یه کلاس صفر کردن انتظارات میذاشتی. جدی میگما. نخند.

سلام
به نظر من رنج رنجه کم و زیاد فرق نمیکنه به هر حال آدمو اذیت میکنه اینکه مردم کشورم کتاب نمی خونن و دنبال الگوهای خوب نیستن پیامدش میشه آزار دیگران و البته خودشون ما آدما زندگیمون شبیه مورچه ها گروهیه شبیه شیر تو بیشه تنها زندگی نمیکنیم در کنار هر شغلی که داریم کتاب بخونیم کلی دنیامون عوض شده اول از همه همکارای من که توی بیشتر مناطق کشور هستن اگر علاقه ای به کتاب نداشته باشن بعد از پدر و مادر میشن دومین الگو الگویی که رمان نخونه عجب الگوی نامناسبی هست رمانها یعنی سرگذشت آدما رو نوشتن توی ۵۰۰ صفحه تمام تجربیات ی آدم یا ی ملت رو میخونی این مسیر رو رفت نتیجه این شد قهرمان دیگه ی مسیر دیگه رو رفت سرنوشت شد این حالا من کدوم مسیر رو برم! توی کتابها آدم همه مشکلی میبینه با نتیجه ی رفتار پدر لویی بریل و اثرش بر دنیا آشنا میشه و افکار باغچه بان و پروفسور سمیعی رو هم می خونه والبته هیتلر‌ ‌این قسمت رو قبلا هم گفتم تکراریه نخونین ! هیتلر گفت مردم زیبا قد بلند باهوش آلمان زنده باشن معلولین رو هم بکشیم بعد جنگ شد و پسرای زیبا و قد بلند و سالم با چند معلولیت برگشتن خونه گفتن حالا ما رو هم خواهند کشت ! تمام اینا رو نوشتن چاپ کردن وگرنه من توی ایران اینا رو از کجا میدونم! الان آلمان از نظر رسیدگی به معلولین یکی از بهترینهاست از دوران دانشجویی همیشه ی سوال تو ذهنم بود این نگهبانای دانشگاه ما چرا کتاب نمی خونن و همش حرف میزنن ! ببیشتر همکارای من که اهل مطالعه هستن اثر کوتاه مدت و بلند مدت زیادی بر اطرافیانشون میذارن دوستم که با آقای نابینا ازدواج کرده میگن من یک معلم داشتم کتاب به ما هدیه میداد و ما رو عاشق دنیای کتاب کرد این دوستم وقتی با یک دانشجوی با اخلاق نابینا و منظم آشنا میشن ایشون رو یک انسان میبینن نه یک ناتوان و با همین دیدگاه با هم ازدواج میکنن اینطوری میشه سالها کنار هم زندگی می کنن و مایه ی افتخار دوستانشون هستن من سالهاست متوجه شدم مردم ما عناد عجیبی با کتاب دارن اگه کتاب یا نوشته نخونیم از کجا بدونیم رفتارمون اشتباه هست ۵۰ سال اول زندگی والدین میدون دنبال زندگی و جوونی کردن وقت ندارن ۵۰ سال دوم که دیگه میگن چشمامون ضعیف میشه ما رو چه به کتاب من به نسل بعدی یکم امیدوارم آقای آگاهی چون تیراژ کتاباشون بجای ۳۰۰۰ ۱۰۰۰۰ هست! وقتی فرزند کسی نابینا بدنیا می یاد از کجا بدونه چ کار کنه ۱ بعضیها ژن بزرگی دارن یعنی بی کتاب و با کتاب بینا و نابینا روستایی یا شهری فرزندشون رو میپرستن و خودشون راه حل رو اختراع میکنن اگه اینا روشهاشون رو بنویسن یا دیگران در مورد اونا بنویسن بقیه هم یاد میگیرن ۲ مشاوره من از یکی از مادرا که رفتارش از همه بهتره پرسیدم گفتن بیست جلسه مشاوره رفتیم همونطور که دست فرزندمون بشکنه بی پول هم باشیم اون رو به پزشک میبریم اگه رفتار مناسبی با فرزندمون نداریم یا فرزندمون متفاوت هست و تجربه ای در این مورد نداریم به مشاوره مراجعه کنیم ‌سوم همین محله و دل نوشته های شماست که چراغ راه میشه تا شاید غم ها کمتر بشه من و بزرگمهر منتظریم تعطیلات نوروزی در مسیر طبس حتما به یونسی هم بیایم و با شما دوست خوب بیشتر آشنا بشیم مطمئن هستم شما دوست بسیار خوبی برای بزرگمهر خواهین بود و ما هم به وجود شما افتخار می کنیم در پناه حق

سلام. با نظرات شما اگر صد درصد اجرا بشن فقط و فقط صد درصد نه یه ذره کمتر اجرایی بشن به شدت موافقم چون من خانواده ای که فرزند نابینا دارند می شناسم که پدر و مادر فرد نابینا یکیشون معلم و دیگری پزشک مشهوریه ولی فرزند نابینا وضعش به مراتب از نابینایانی که والدین کم سوادی از لحاظ تحصیلی دارند بدتره بنا بر این راه حل شما وقتی عملی میشه که صد درصد اجرایی بشه و یک مطلب رو هم من باید اضافه کنم.
به نظر من محبت مثل وسایل مورد نیازمون خریدنی نیست که بشه بریم از بازار تهیه اش کنیم و چیزیه که اگه بود هست و اگه نبود دیگه نیست و نباید مثل سال های گذشته من خودمون رو برای به دست آوردنش به هر دری بزنیم یک نفر به هر دلیلی میشه پدر یا مادر یک فرد حالا چه نابینا چه غیر نابینا و به هر علتی هم ممکنه اون فرد رو دوست نداشته باشه وقتی دوست نداشت دیگه زوری که نمیشه بهش بگیم تو باید فرزندت رو دوست داشته باشی و بهش محبت کنی.
مثل این می مونه که قانونی وضع بشه به این شکل که والدین باید به فرزندانشان نگاه مهربانی داشته باشند.
که واقعاً اگه بشه خنده دار میشه.
از صمیم قلب با تمام وجودم امیدوارم بزرگ مهر همراهی همیشگی شما و پدر و بقیه خونواده اش رو تا آخر عمرش داشته باشه.

سلام.
ببین حسین جان پدر و مادرای ما تقصیری ندارند ،چون کسی بهشون درست رفتار کردنو یاد نداده . و متاسفانه سختی های زندگی کمی اونارو در برابر این کج سلیقیگیا بی تفاوت کرده .
راه حلش اینه که با مادر یا پدرت به تنهایی حرف بزنی . اول با مادر صحبت کن که دلش رئوفه . و خیلی صمیمی و محکم بگو که این رفتار ناراحتت میکنه .
در مقابل باهاشون بیش از پیش مهربان و با احترام زیاد رفتار کن . شاید باورت نشه خودم با مهربانی واقعا تونستم مارو از لونش بکشم بیرون و بفرستمش برام نون بخره خخخخ از محبت خارها گل میشود.
البته مهربونیم شاید دو سه سال طول کشید .

سلام. ممنون از حضور و راه حل.
چنان که خودتون گفتید چند سالی بیش طول نکشید.
من به ژن خیلی معتقدم خیلی زیاد.
معتقدم اگه ژن فهم و شناخت و درک متقابل در فردی بود اون فرد میشه عالی میشه بی نظیر ولی اگه ژن مورد نظر رو نداشت دیگه بقیه اش هر کاری هم که بکنه نمایشی از آب در میاد.

سلام حسین جان
مطلبت بسیار زیبا بود به هر حال واقعیات تلخی است که وجود دارد
من با وجود اینکه پدر و مادر مرحومم بسیار مهربان بودند و برادران و خواهر خوبی دارم و خویشانم نیز به من لطف داشته و دارند ولی به هر حال از خودی و غریبه گاهی ناملایمات بخاطر نابیناییم دیده ام
به نظرم فقر اقتصادی و فقر فرهنگی باعث این نامرادیهاست

سلام.
امیدوارم همون هایی که هستند تا زمان بودنشون قدر هم رو بدونند.
برای شما هم خوشحالم که راضی هستید حتی با وجود ناملایمات گاه و بی گاه.
بله امان از فقر از هر نوعش.
از ما که گذشت
امیدوارم نسل آینده وضعیت بهتری داشته باشند.
به قول هوشنگ ابتهاج:
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید/
حالیا چشم جهانی نگران من و توست.
ممنون از حضور و نظر شما.

با سلام حسین خان نازنین واقعیتهای زندگی را همان طوریکه میدانید نمیتوان براحتی تغیر داد اما میشود بدلهایی برایشان تعریف کرد امیدوارم که تو هم بتوانی در این راه موفق باشی اگر راه ارتباطی که بتوانیم با بگپیم پیدا کردی خوشحال میشوم.

سلام. بدل هم یک راه هست اما راه کامل و بی نقص نیست چون اون بدل ها هم قطعاً گرفتاری ها و مشکلات خودشون رو دارند و یه جاهایی جا می زنند راه صفر کردن انتظارات با اون که خیلی سخته که آقای خادمی پیشنهادش رو دادند به نظرم دائمیه.

سلام. آقای آگاهی عزیز. نظر من تو کامنت اینجا نمیگنجه. من یک شخصی هستم که با دنیایی از وقایع بزرگ شدم. انواع نگاههای تلخ و شیرین رو تجربه کردم.
اما فقط خلاصه بگم که نمیشه نظر تک تک مردم حتی پدر و مادر رو هم در مورد خودمون به راحتی تغییر بدیم اونم به سمت مثبت. یادت باشه که مردم همیشه متفاوت از من و شما هستند پس نظر و افکارشون هم متفاوته این هم طبق قانون طبیعت عادی هستش.
راستی چند تا نکته کوتاه هم بگم.
یکی اینکه ما به دنیا نیومدیم که خودمون رو به دیگران ثابت کنیم. چون اگر چنین بود پس کی وقت زندگی کردن می یافتیم.
مردم همیشه خواهند گفت. گاه از سر لطف، گاه از سر حسادت، گاه از سر شماتت، گاه از سر بیکاری و هزاران از سر غیره ، پس شنونده و بیننده باید عاقل باشه.
ناملایمات بسیارند. چشمها رو باید شست، جور دیگر باید دید. خدا رحمتت کند سهراب.
راستی کمی هم خودمون رو بعضی وقتا جای دیگران بذاریم و از دریچه دید اونا به خودمون بنگریم هم بد نیستها، چه بسا بیشتر اوقات بهشون حق میدیم.
ما ناخواسته با این مشکل به دنیا آمدیم. پس بین خود و خدای خود رو سفید باشیم. خیلی ارزش داره. تا فک و فامیل بهمون بگن به به بهبه.
راستی ی جمله ای رو زن عموی من میگه که من در دوران بچگی فقط از ته دلم بهش میخندیدم. اصلا درکش نمیکردم.اما الانی هزاران بار لاااایکش میکنم. چون به خدا پدر، مادر، و خواهر و برادر همه و همه وسیله آزمایش ما هستند. من که خودم از درد اونا بیشتر ناراحت میشم. تا از شادیشون شاد بشم. آها آخ آخ داشت جمله یادم میرفت. جمله مبارکه اینه که اگه خواهر، برادر، خاله، عمه، عمو و دایی خوب بود خدا چندتایی هم برای خودش خلق میکرد.
پیروز باشین. در شهر حافظ و سعدی زیر سایه حضرت شاه چراغ.

سلام. حرف شما قابل تأمله.
اما جمله ای که گفتید اگه خواهر و برادر و … خوب بودند خدا قطعاً برای خودش چندتایی خلق می کرد هم فقط در حوزه تفکر میشه بهش اندیشید نه حقیقت خارج از تفکر چون نمیشه که بشه.
ممنون که اومدید و نظرتون رو گفتید.
موفق باشید.

سلام
من واقعا شما را درک میکنم
متاسفانه خانواده ی من هم همینجوری بودند
من خیلی سختی ها کشیدم
خوب چون قصه زیاد هست باید خلاصه شو تو یه پست بگم
البته من تنبلم و فکر نکنم حوصله کنم که پست بذارم
اما میدونید چیه؟ خانواده ی من اصلا من را قبول نداشتند
من همیشه تو شبانه روزی به اونایی که خانواده نداشتند حسودیم میشد
و همیشه دعا میکردم ای کاش خانواده نداشتم
خیلی طولانی شد ببخشید.

سلام. متأسفم که یاد خاطرات بدتون افتادید.
برام حرف هاتون در عین حقیقت کاملاً باورپذیر و واقعی هستند چون همه این هایی رو که این جا نوشتم فقط از خودم نیست و اصلش حرف های دوستان نزدیک و غیر نزدیکمه که به صورت یک پست درشون آوردم.
ممنون که هستید.

سلام بر همه و ممنون از پست دوست خوبم حسین.
اگه نابینا هایی هستن که مورد بیتوجهی قرار می‌گیرن
کسایی هم هستن که به خاطر زیادی توجه خانواده بخش عظیمی از زندگیشون از دست میره
خیلی از این افراد زندگی مستقلی ندارن و خانواده تو کوچیکترین کار هاشون هم دخالت می‌کنه
خب دلیل این توجه بیش از حد چیه؟
دلیلش اینه که فرد نابینا یه آدم ناتوانه که به جز
درس خوندن و خوردن و خوابیدن هیچ کاری ازش برنمیاد!
این عقیده باعث میشه که این فرد اجازه ی انجام هیچ کاری رو نداشته باشه.
یه همچین نابینایی اعتماد به نفس و عزت نفسش پایینه و دچار خود کمبینی میشه تو کوچیکترین کار ها توانایی تصمیمگیری نداره و خیلی مشکلات دیگه
به هر حال امیدوارم خانواده ها تلاش کنن فرزند نابیناشون رو
درست بشناسن و رفتار متعادلی با اون ها داشته باشن

سلام. سعید.
این مورد رو یادم رفت در پست بنویسم و نیاز به مطلبی جداگانه داره.
یکی از این ور بوم می افته و اون یکی از اون طرفش.
کاش تعادل بین این بوم ها برقرار بشه که این مشکلات هم پیش نیان نه افراط نه تفریط.

سلام.
اینقدر حرف برای گفتن دارم که اگر شروع کنم حتما سیستم هنگ می کنه و اینجا جا نمیشه. پس بسنده می کنم به۱تیک پسندیدن در انتهای پست تلخ اما به شدت واقعی شما و دیگه سکوت.
فقط۱چیزی. اگر بشه بیخیال شد و خندید عالیه. مشکل اینجاست که گاهی، شاید فقط گاهی این خنده های بیخیالی از اون مدل های از گریه غم انگیز تر در میاد و اینجاست که دیگه نمیشه، دیگه هیچ طوری نمیشه نبارید.
ایام به کام.

سلام. من معتقدم همه باید حرف هاشون رو به یه کسی یا در یه جایی بزنند من خودم از وقتی نوشتن رو شروع کردم خیلی برام مؤثر بوده.
نه به خاطر این که کسانی نوشته هام رو بخونند خودِ نوشتن نمی دونم چه تأثیر عجیبی داره که حتی نوشته هایی که یا پاکشون کردم یا نابود و اصلاً کسی هم نخوندتشون هم تأثیرشون رو داشتند.
شما هم بنویسید حالا هر جا که شد.

دیدگاهتان را بنویسید