گفت: می ترسم،
ترسید و با صدای بلند گفت: می ترسم!
پنجره ها محکم بسته بود،
طنین صدای او اوج گرفت و پیچید:
می ترسم!
در، صندلی، میزها، پرده ها، فرش ها،
کتاب ها، شمع ها، قلم ها و تابلو ها،
همگی گفتند: می ترسم!
از صدای ترس ترسید و فریاد زد: بس است!
اما (بس است!) طنین انداز نشد،
از ماندن در خانه ترسید و به خیابان رفت،
سپیدار را شکسته دید،
به دلیل مجهولی
از تماشای درخت ترسید!
نفر بری شتابان از آنجا گذشت،
از قدم زدن در خیابان هم ترسید،
و ترسید که به خانه برگردد
اما چاره ای نبود،
برگشت.
ترسید: کلید را درون خانه جا گذاشته باشد،
همین که آن را در جیبش یافت، آرام گرفت!
ترسید؛ جریان برق قطع شده باشد،
زنگ در را فشار داد،
زنگ به صدا در آمد، آرام گرفت!
ترسید؛ بر پله ها بلغزد و پهلویش بشکند
اما چنین نشد، آرام گرفت!
کلید را در قفل گذاشت،
ترسید؛ در باز نشود،
اما در باز شد، آرام گرفت!
وارد خانه شد،
ترسید که خودش را هراسان بر صندلی جا گذاشته باشد،
اما وقتی مطمئن شد
که خود اوست که وارد خانه شده، نه کسی دیگر،
رو به روی آینه ایستاد
و چون چهره اش را در آیینه شناخت، آرام گرفت،
به سکوت گوش فرا داد،
نشنید که چیزی بگوید: می ترسم!
آرام گرفت
و به دلیلی مبهم
دیگر نترسید!
۱۲ دیدگاه دربارهٔ «می ترسم»
سلاااااااااااااااااااااااااام
دمت گرم خوب بود
به شرطی خوب تر میشه که مدال طلای منو بدی
آیا میدی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخههههههههههههههههههههههههههههههههههاااااااااااااااااااااااااااااااااا
در پناه عشق
در محله را زد و وارد شد ولی میترسید که اشتباهی آمده باشد. وقتی متوجه شد درست آمده است, آرام گرفت. این پست را باز کرد, ولی میترسید آن را بخواند. با ترسو لرز وارد این پست شد, ولی خواند و نترسید. حالا هم کامنت میگذارد ولی میترسد به دلیل کندی سرعت اینترنت, کامنتش منتشر نشود. آخر همین امروز اینترنت خانگیش بنا به دلایل نامعلومی قطع گردیده و از دانگل استفاده میکند. کلاً زندگی در اینجا همراه با ترسست. ترس از بیکاری, ترس از بیخوابی به دلیل مشغله ی فکری, ترس از خود ترس, ترس از زندگی, ترس از بی اعتمادیه عمومی, ترس از گفتن همین حرفها, و ترس از خودم. پس بگذار صادقانه اعتراف کنم, که من هم میترسم. ترس, آری ترس, میترسم, مثل سگ هم میترسم. چون اگر نترسم دیگر چه کنم. ما را ترسو بار آورده اند رفیق.
چون نان خوردن بعضیها در ترسیدن امثال منو توست.
قشنگ بود. کاش یه جوری میشد توی ذهنت نفوذ می کردم شخصیت اصلی رو برجستهتر می دیدم!
سلااااااااااااام به علی جوووووون.
بازم مثل همیشه عااااااالییی.
دمت گرم.
دروددددددد مجدد.
حسین علی خصیص تشریف داره! پس مدال رو بیخی.
بی ادعا جون واقعا لااااااایک عالی بود کامنتت حال کردم.
پس به قول داش مژی: دوستتون دارم بیشتر از دیروز کمتر از فردا!.
نتیجه ی خوبی شد.
خخخخخخخخخخخخخخخخ.
جالب بود واقعا.
آقای بی ادعا هم که … خخخخخخخخخ.
سلام .لایک
سلام
بسیار زیبا بود. خیلی عالی نوشتی! دقیقا همینه ترس از وجود خود ما سرچشمه میگیره
عالیه ادامه بده
سلام.
جالب بود.
واقعا ترسه که باعث میشه آدما از پیشرفتشون عقب بمونن.
شاد باشید
سلام دوست عزیز جالب بود و جالبتر کامنت آقای کریمی بود که پست شما را کامل کرد
سلااااااام علی جان
خیلی عالی بود
دستت طلا.
کاش میشد هرگز دیگه نگویم: میترسم.
موفق باشی دوست عزیییییز.
سلام و ارادت
حس خوبی بهم دست داد . منتظر نوشته های قشنگت هستم عزیز . موفق باشی .