خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حس و حال این روزای من!

سلاااام بچه ها! چطورین؟ خوبین؟ اوضاع بر وفق مراده؟ میدونم که هست پس خوشحالم!
امروز نه شعر دارم واستون، نه خاطره، نه کلاس زبان و نه سوژه های غمگین از خاطرات سالهای دور! امروز فقط حس واستون دارم. آره! حس! میخوام یه کم از حس و حال این روزام واستون بگم. از دلتنگیهای عجیب غریبم که!!!…
آره، این روزا من زیاد دلتنگ میشم. دلتنگیهایی که وقتی میان سراغم، دیگه قدرت هر کاری رو ازم میگیرن. فقط دوست دارم برم توی تختم، همونجا بمونم و چشمامو ببندم و غرق بشم توی افکار خودم. اونقدر غرق بشم که دیگه هیچی از جهان اطرافم نفهمم. اما همیشه اینجور وقتا، یک دفعه یه صدایی با توپ پر بهم تشر میزنه که آهااااااای فرزان! چته؟ چرا مثل آدمای ضعیف افتادی این گوشه و خودت رو باختی؟ بلند شو! بلند شو خجالت بکش! تو هنوز اول راهی و تجربه های سخت و سنگینتری پیش روته، نباید اینطور به مشکلات وا بدی!
انگار همیشه قدرت تشر این صدا از قدرت افکار بی انتهای من بیشتره! چون با قدرت هرچه تمامتر رشته ی افکارم رو پاره میکنه و باعث میشه مثل فنر از جام بپرم و برم خودمو سرگرم کنم. گاهی درس میخونم، اگر خواهرزاده های کوچولوم پیشم باشن بازی با اونا بهترین آرامشه واسم، اگرم نباشن من میرم پیششون، گاهی میرم و مشغول گپ زدن تو جمع خانواده میشم و گاهی هم میرم واتسپ و تلگرام و اینستا بازی!
این روزا هم شادی هام از ته دله هم غمام. وقتی شادم میخندم، بلند و از ته دل، اما یک دفعه وسط خنده های بلندم یه بغض سنگین از جنس همون دلتنگیای کشنده میاد سراغم و رنگ خوش خنده هام پیشش رنگ میبازن. ساکت میشم و میرم توی خودم تا اینکه بهانه بعدی واسه خنده های با صدای بلند از ته دل پیدا بشه!
این روزا توی اوج این دلتنگیه، به همه چی خوشبینم. میدونم کلی اتفاق خوب در انتظارمه و من بلاخره این دلتنگی رو شکستش میدم. بازم اینجا گفتم، قول میدم لحظه ی تحویل سال، با لبخند تحقیرآمیزی به سال 95 بگم دیدی تو هم کاری نبودی؟ دیدی با این همه بلایی که سرم آوردی نتونستی شکستم بدی؟ تو که سهله، گنده تر از تو هم نمیتونن شکستم بدن!
ولی میدونین چیه؟ به این نتیجه رسیدم این خوشبینی به دور از افراط چقدر خوبه و زندگی رو واست دلچسبتر و شیرینتر میکنه! من که اطمینان دارم کلی اتفاق خوب حتی واسه محله مون قراره بیفته. میگین نه؟ منتظر باشین و تماشا کنین!
راستی، یه چیز بی ربط! چند روز پیش توی خونه تکونی اولین دفتر انشام رو پیدا کردم. مال سال سوم ابتدایی بود، انشاهام رو که میخوندم هوای اون روزا به سرم زد. چقدر بچگی خوب بود، چقدر دلتنگشم. بیریا و بی تکلف همدیگه رو دوست داشتیم. دوستیهامون هیچ خرده شیشه ای نداشت، اما هرچی بزرگتر شدیم، از هم دور و دورتر شدیم. رنگ ریا و دو رویی گرفتیم، از هم دور شدیم سر هیچ و پوچ. خوش به حال سادگی بچه ها، نه زرنگیهای پر زرق و برق این روزای ما!
راستی، یه شعر راجع به بهار از خودم توی اون دفتر انشا نوشته بودم که یه کوچولوش رو اینجا مینویسم. خخخ خودم کلی به شعرم خندیدم!
آی بچه های شادان،
خوشحال و شاد و خندان،
بازم شده نوبت
فصل شاد بهاران!
سبزی و نور میاره،
شادی و شور میاره،
با بردن کینه ها
برای ما یه قلب از
جنس بلور میاره!…

بهاری باشین!

۳۲ دیدگاه دربارهٔ «حس و حال این روزای من!»

سلام غزل! خدا می دونه چه قدر خوشحالم که باز اینجا می بینمت! به خدا راست میگم! غزل تو این روز ها دقیقا داری بهمن۹۴و فروردین، اردیبهشت، مرداد و آبان۹۵من رو سپری می کنی. خودت رو که توصیف کردی دیدم خودِ اون ماه های خودمی! ببین من بدم میاد وایستم هر کسی هرچی گفت بگم عه چه جالب من هم همین طور! تو اواخرش بهم رسیدی ولی امروز هات رو ببین، چند برابرش کن و اون روز هام رو مجسم کن. واسه من گذشت. واسه من که نه ظرفیتم قد تو بود نه وضعیتم و استحکامم اندازه تو موافق و مثبت بود. آبان ماه دیگه حس کردم حتی از مردن هم خسته شدم. خسته و تسلیم به انجماد باختم و اجازه دادم برنده بشه. فقط شاید ترس از پایان نهایی بود که اجازه نداد بخوابم و۱چیز، شاید امید صبح، شاید هم اسم خدا، شاید هم عشق اطرافیانم که دیگه نمی پرسیدن چه دردم شده و فقط می خواستن بیدار نگهم دارن، لای پلک های یخ کردهم رو اندازه۱باریکه زندگی باز نگه می داشت. خسته بودم غزل حتی از انتظار پایان. فقط دلم تنگ بود. چنان تنگ بود که حس می کردم تمام جهان واسم به آخر رسیده و، … من حالا اینجام. زنده و بیدار. و بهت تضمین میدم که این روز ها، این دلتنگی ها، این حال و هوای نحس شرجی تموم میشه و میاد زمانی که هوای بهار رو نفس بکشیم. همگی با هم! چه عجیب غریب شد نوشتهم! بابا بیخیال خلاصه اینکه دلتنگی رو ول کن بلند شو حالش رو ببر زندگی رو عشقه!
غزل جدی غافلگیر شدم و چه عشقی کردم از این غافلگیری! ممنونم از این شادیه حضور که این لحظه بهم دادیش! درضمن نوشته هات رو هم داخل کمد قایم نکن دیگه بیار بزن بخونیم ایول! منتظرم ها!

تو چرا نمی خوای بفهمی که من نمی خواستم شکستت بدم؟ چرا دنبال تحقیر منی هستی که یه سال بزرگ ترت کردم؟ خب لبخند بزن و تحقیر کن و برو، ولی مطمئن باش من لبخند می زنم و میگم یه سال بزرگ تَرِش کردم و رفت. بقیه رفیقای منم از بقیه آدما همین گله رو دارند. حرف ما اینه که بابا ما شما رو واسه بعدها می سازیم، باهاتون بازی می کنیم، جلو می بریمتون، آخر سر هم هرچی کاسه کوزه هست سر ما میشکنه و هرچی موفقیته هم که البته سهم صد درصد خودتونه! دیگه از گفتنش هم خسته شدم. باز خودت می دونی…!

سلام . وقت بخیر
یکخورده سردیت شده . این فکرها و کارهات هم مالِ سردیته . یک خورده گرمی جات بخور حالت به زودی خوبِ خوبِ خوب میشه . خخخ

خوشحالم با انرژی به آینده لبخند میزنی و به استقبالش میری . موفق و پیروز باشید

سلاااام سلاااااااااااااااااااااااااااااااام و دروووووود بر آبجییییی فرزاااانه
خوبی یا چطوری
خوش میگذره اگه خوش نمیگذره سعی کن خوش بگذرونی
خب همه ی پستت یه طرف اون شعر دوره ی ابتدایییت هم یه طرف
به هر حال به امید روزای خوب برا همه منم برم یه کم اگه این واتسآپ و اس ام اس و تلفنام بذاره بخوابم و بعدش هم پاشم یه خاکی تو سرم بکنم برا این فرضیات پروپزال
ما رفتیم برا لالاا روزتون خوش و خداااا نگهدار

سلام عزیزم.
زندگیرو نمیشه کاریش کرد.مشکلات داره ولی این تویی که تصمیم میگیری چطوری با این مشکلات برخورد کنی.
آفرین به تو که داری با خوشبینی میری جلو و زندگیتو خراب نمیکنی.
عزیزم این روزای ما دیگه میگذرن و تکرار نمیشن.مگه ما چند بار قراره ‏۲۰ساله بشیم؟؟؟به خدا توکل کن.

سلام فرزانه.
خوشحالم که مقاومت می کنی و دور بازویت رو قویتر می کنی خخخخخخخ.
همین طوری بزن تو سر این حس و حال و از زندگیت لذت ببر. دلتنگی هم گاهی وقتها میاد سراغ آدم که دست خودمون نیست.
به امید روزهای بهتر همراه با عروسک خخخخخخخ.
شاد باشی.

دیدگاهتان را بنویسید