خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان غم انگیزی از شادمهر

با سلام به خوانندگان این داستان که بخشی از نوشته ها واقعی و بخشی هم زاییده تخیل نویسنده داستان هست
توضیحات موتیف دست گاهی هست شبیح به اُرگ که امکاناتی فراتر از یک کیبورد دارد و مصارفش برای آهنگ سازی و اجرا کنسرت هست و این رو هم اضافه کنم که یکی از برترین محصولات شرکت یاماها می باشد
و نکته بعد این داستان رو من در تاریخ سپتامبر 1, 2015 به نگارش دراوردم
و کمی نسبت به این نسخه جدید که ویرایش شده در تاریخ 1,June,2017 وقایه طبیعی در این داستان در نسخه جدید هزو شدن و تغییراتی به علت محدودیت ها دادم و دوتا از اسامی رو هم با خواست قلبیم عوض کردم
خُب بیشتر از این منتظرتون نمیزارم امیدوارم لذت ببرید و لطفا اساتیدی که در این زمینه با تجربه تر هستن لطفا توی کامنت ها ایرادات رو بگن چون من این کار رو تصمیم دارم ادامه بدم و دیگر دوستان هم من رو از نظراتشون محروم نزارن سپاس

چشم های بسته

با تنی سرشار از عشقی که تمام وجودِش رو در بر گرفته بود
رفت و رو به روی مُوتیف 7 اُکتاوش نشست که یک سال پیش از طریق پُست براش فرستاده بود
با سختیه تمام و از گوشه های چشماش شروع کرد به تماشای رنگ سفیدش که هارمونیه خاصی
با دِکُر اُتاقش داشت
چشمهاش رو بست و نُت ها رو که از قبل در تخیُلش مرور کرده بود با شصتی ها نواخت
و با نُتها همراه شدناگهان حس کرد زمان ایستاد و با سرعتی عجیب وارد رویایی شد که یک سال بود که جگرش را به آتش کشیده بود و هیچ چیز قادر به خاموش کردنش نبود و داشت یواش یواش خاکسترش می کرد که یک لحظه همه چیز عوض شد و در حالی که احساس سَبُکی می کرد هاله ای زیبارو رو با صدایی آشنا دید و شُکه شد
یک سال قبل

سعید پس کِی دیگه؟
چرا عزیزم این قدر بی صدا میای سمتم داشتم نُتهای آهنگی رو که می خوام برات بسازم
مُرور می کردم
و بعد برگشت و عروسکی رو که با تمام وجودش دوست داشت به سختی نگاه کرد

اِلیزابِتَم
سعععععععی ی ی ی ی ی ی ی ی د
باشه باشه به بخشید انیس جان من
آهان حالا شد
جانم
انیس
و حرف توی گلوش خُشکید و محو تماشای مو های زرد و لَخت که اندام زیبایش را احاطه کرده بود
و صورتی که دو چشم آبی و بینیه کوچیک و سر بالا که بالایه لب های غُنچَش که حالا
داشتن از هم باز می شدن که
چِت شُده باز می خوای بگی اگر بابام با مامانم تو آمریکا آشنا نشُدِه بود و اَگر
خانواده مامانم که آمریکای بودن و مُخالِفت نمی کردن با مسلمان شُدن و عروسیه مامانم
و بابام اونها نمی اومدن ایران و بعد بابام فُط نمی شد تا مامانم به دعوت بابای تو
مشغول به کار تو اداره به عنوان معلم زبان و من هم با مامانم نمی اومدم اداره از
بچگیم و با تو هم بازی نمی شُدم من و تو حالا کجا و با کی بودیم
بسه دیگه
سعید من,من
اسم آمریکا ایم رو دوست ندارم چون اسم ایرانیم با اسم تو هارمونی داره و و و و من
حالا اینجام و به عشق تو و به خاطره تو موسیقی خوندم تا به هر بهانه بتونم کنارت
باشم و هر روز ببینمت قُربونه اون دو تا چشم سبز و پوست سفیدت که ظِرافت بدنت مثله
دخترهاست
حالا اگه تو دختر شده بودی من باید چه کار می کردم
و اون رو بلند کردو محکم در عاغوشش گرفت و گفت من و تو از همون اول ماله هم بودیم عزیزم این ها همش کارِ سرنوشته تو مگه باور نداری؟

یالا بُلند شو دیگه مگه نگفتی وقتی بابات اینا رفتن شمال برا تفریح وقتی اجازم رو
از مامانم به بهانه تمرینات سلفژ و موزیک گرفتی که این چند روز بیام خونتون که تو تنها نباشی اولین بعد از ظهر رو
قول میدی که تا شب تو باغ خونتون می گذرونیم اگر نه جُنبیم شب میشه ها
پس بلند شو منم زیر انداز رو میارم تو چمن ها پهن می کنم زیره درخت زردآلو که
سعید حرفش رو قطع کرد و گفت چون کنارِش هم شاخه های درخت لیمو تُرش و نارِنج و بالِنگ در هم
با شاخه هایه کُنار تنیدِه شده
برایه عکس های یادگاری جون میدهنظرت چیه که این روز رو جاودانه کنیم که تا همیشه خاطره قشنگ و تصاویر زیبای این روز به یادگار برامون بمونه ؟
که انیس گفت آره عشقم واقعا منظره زیبایی هستش و حتما عکس های قشنگی از آب در میاد آخ جون بُدُ بریم دیگه
هر دو در حالی که تو یه دستشون یه وسیله گرفته بودن و با دسته دیگشون دوره کمر های
هم رو گرفته بودن به سمت در
ورودی ویلا حرکت کردن
وقتی در رو سعید باز کرد نور آفتاب که داشت یواش یواش از پشت درخت ها پایین میرفت
به پوست سفید و مو های زردشون لبخندی زد که سعید
با حال عجیبی که برایه خودِش هم گنگ بود برگشت به طرف انیس و گفت تنها بودن و تنها
شدن خیلی سخته که انیس گفت
این چه حرفیه سعید به من شک داری یا تو من رو
که سعید حرفش رو قطع کرد و گفت به تنها بودن خورشید خیره بودم و دلم براش سوخت یِهُ

انیس گفت من رو بد جوری ترسوندی دیگه به تنها ای فکر نکنی ها چون من همیشه در کنارتم
که آروم آروم و با قدم هایی آهسته رسیده بودن زیره درخت ها زیلو که پهن شد و وسیله ها رو گُذاشتن روش انیس
پرید و سعید رو بغل کرد
و
در حالی که صورت انیس روی صورت سعید بودش قطرات اشک انیس صورت سعید رو داشت خیس
می کرد گفت سعید
تو هم پدرم هستی و هم برادر نداشتم و هم عشقم که میم اخر حرفش رو کامل بیان نکرده بود که سعید با انگشت هاش لب هاش رو گرفت و گفت هیس ، مگه قرار نشد که حرف های خوب خوب بزنیم و از غم و غصه چیزی نگیم عزیزِ دلم ؟

انیسم شروع پایان شب تارَم
نباشی بی قرارم و تمامه صورتش رو با ظرافت بوسه بارون کرد و بعد نشستن روی زیلو
که نمه چمن ها رو به خودش گرفته بود
برایه چند دقیقه هر دو ساکت شدن و با عشق فراوانی که در سورت های هم موج میزد به هم
خیره شده بودن و کلامشون صدا های مرغ عشق هایی بود که لابلایه درخت ها لونه داشتن و
حرف دل این زوج عاشق رو داشتن سر می دادن
که سعید بلند شد و رفت از کناره پنجره سالن پذیرایی که رو به باغ باز می شد یک قیچی
باغبانی رو برداشتو از باخچه های اطراف باغ که با انواع گل های زیبا و خوش رنگ به
باغ جلوه ای رویای ای و بهشتی بخشیده بودن یه دسته گل از رُز زرد؛و صورتی و دو شاخه
گل هفت رنگ و یک شاخه گل محمدی رو چید و درست کرد و یواش یواش به انیس نزدیک شد و گفت
تقدیم به عروسکی که خدا برایه من آفرید که من تا عمر دارم سپاس گذارم ازش
برایه بخشیدن چنین هدیه با ارزش زمینیه ناز و زیبا به من

انیس بدونه هیچ حرفی سعید رو در عاغوشش گرفت بعد از چندقیقه که انیس آروم شد سعید گفت خُب حالا تو این دسته گُل رو که مثل خودت هست تو بَغلَت بگیر تا من چند تا عکس ازَت بگیرم
حاضری 1 2 3 چیک و چیک و چیک و حالا بیا چند تا هم با هم بگیریم چیک چیک
بعد از عکس گرفتن سعید دست انیس رو بوسید و گفت ؛دوست داری بریم یه کم زردآلو از درخت بچینیم ؟ آره ولی خیلی شاخه هاش بالا هستن ؛سعید این که کاری نداره من بغل ات می کنم که تو برای هر دو مون بچینی ،ولی آخه کمرت درد میگیره ،سعید نه بابا مگه تو چند کیلو هستی عزیزم که من نتونم بلندت کنم بیا تو بغلم ببینم
نه سعید نکن ،وای الان میوفتم نه نه و صدای جیق انیس بلند شد تو رو خدا سعید بزارم زمین نندازیم ،آفرین آروم حرکت کن
عزیزم چند تا رسیده هم روی اون شاخه هستش اون ها رو هم بچین و دیگه بسه تا بزارمت پایین . انیس زردالو هایی رو که چیده بود توی یکی از ظرف ها ریخت و سعید بردشون توی حوض تحه باغ شست و هر دو با اشتیاق شروع به خوردن کردن
و گاهی هم یا سعید یک دونه رو بی هسته می کرد و در دهن انیس میزاشت و یا بل عکس انیس تو دهن سعید و عاشقانه به هم لب خند می زدن
یواش یواش هم هوا داشت تاریک میشد و نور خورشید داش جاش رو به نور افکن های باغ میداد
انیس ،سعید؟ بله عزیزم
میشه دستم رو بگیری
آره عزیزم
دلم می خواد هیچ وقت از هم جدا نشیم
سعید حتما همین طور هستش
انیس
به نظر تو مامان و بابات راضی میشن که من عروسشون باشم ؟
سعید
بله خانمم کی بهتر از تو و کی خوش گِل تر از تو و کی خاطر خواه تر از من هست مگه و هر دو در حالی که دست های هم رو محکم در هم گره زده بودن روی زیر انداز دراز کشیدن و سرشون رو روی متکا گذاشتن
و هر دو بدون هیچ حرفی مشغول تماشای ستاره های زیادی که در آسمان جمع شده بودن و شکل های جالبی رو تا بی کران به وجود آورده بودن شدن
که ناگهان در یک لحظه هردو اتفاق عجیبی رو دیدن
لابلای ستاره ها دوتا ستاره بودن که ظاهرا اندازه هم بودن و کنارشون هم یه ستاره دیگه که خیلی از اون دوتای دیگه کوچیکتر بود به شکل عدد 8فارسی کناره هم قرار داشتن
که ناگهان ستاره کوچکتر مثل لامپی که دو بار خاموش و روشنش کنی از دیده محو شد و چند ثانیه بعد هم ستاره ای که در نوک 8قرار داشت خاموش شد و به دنباله اون ها ستاره آخر هم به طول یک دقیقه یواش یواش نورش کم و کمتر شد و سرانجام از دیدگان سعید و انیس پنهان شد
هر دو در حالی که بهت زده از چیزِ عجیبی که دیده بودن به طرف هم برگشتن و با هم گفتن تو هم دیدی ؟
انیس گفت، سعید من می ترسم سعید ، که هنوز در شُک بود بدونه هیچ حرفی دست انیس رو محکمتر گرفت و با اون دستش هم شروع کرد با موهای انیس بازی کردن و آروم آروم پلک هاشون سنگین شد و در خنکای هوای باغ به خواب رفتن
در حالی که سعید خواب بود حس کرد چیزی روی صورتش حرکت می کنه آروم چشم هاش رو باز کرد و دید انیس داره با آرومی صورتش رو نوازش می کنه
سعید سلامی کرد و گفت
مگه ساعت چند شده تو کی بیدار شدی ؟
انیس گفت 20دقیقه هستش که با زنگ مبایلم بیدار شدم ساعت هم 9شب هستش آرتمیس زنگ زد و گفتش مامان رفتش خونه عمه من و امشب هم نمیاد اگر می خوای بمون اونجا به نظرت چه کار کنم ؟
سعید
خوب این پرسیدن داره معلومه دیگه من هم از خدام هستش و با هم وسایل ها رو جمع کردن و برگشتن توی ویلا
و برای شام هم از باشگاه شرکت نفت خوراک جوجه سفارش دادن و بعد از خوردن شام به اِستدیو سعید رفتن و یک ساعتی رو با هم روی صدا سازی و سلفژ کار کردن و بعد هم هر دو رفتن و توی تخته خواب دو نفره سعید خوابیدن و…
ساعت ده صبح با صدای زنگ مبایل انیس از خواب پریدن مامانِش بود
اِلیزابِت
Yes
Hi mammy
What ، no no

Bye
سعید در حالی که داشت چشم هاش رو می مالید از انیس پُرسید چرا آمریکا ای فارسی نه
چیزی شُده که من نباید می فهمیدم؟
نه به خاطر تو نبود میدونی که مامیم عادت و اصرار داره که با زبان مادری با من و
آرتمیس صُحبت کنه وِلَش کن من باید زود برم
چرا
خودم هم گیجم بعد همه چیز رو بِهِت میگم و تُند تُند لباس هاش رو مرتب کرد و رفت توی روشویی صورتش رو شوصت و مانتو و
شلوارش رو پوشید و سریح خدا حافظی کرد و راه افتاد
با عجله توی کوچه های شرکت نفت می رفت تا بعد از چند کوچه رو که رد کرد رسید خونشون
در رو باز کرد از تعجب خُشکش زد
چی می دید باورش خیلی سخت بود براش فقط تا حالا این سه نفر رو به واصِته چند تا عکس
می شناخت مادر بزرگ,خاله و داییش
با حالت اضطراب
شدیدی که داشت و صدای لرزان گفت Hi
مادرش و آرتمیس با عجله به پیشوازش اومدن
و انیس با تعجب گفت mammy
مادر بُزرگش بلند شد و با خالش اومدن به سمتش و با لحجِه غلیز آمریکای اش و سردی
تمام پُرسید این دختر بُزرگت
هستش
مادرش با پایین بردن سرش تائید کرد
انیس با صدای لرزون و نازش که تو گلوش خشکیده بود و با زبان فارسی از مامانش
پرسید اینجا چه خَبَرِ مامی
بله داستان از این قرار بود بعد از 25سال خانواده مادریش از طریق یکی از دوستان
دانشگاه مامانش
که به طور کاملا اتفاقی اون رو دیده بودن مطلع شدن که پدر انیس فُط شده همگی شون تصمیم گرفتن
دُنبالشون بی یان .
و چون پدرِ ، مادرش به علت نا راضی بودن ازدواج دختر بزرگش با یه مَرد ایرانی اون رو از خانواده طرد کرده بود و حالا بعد از مَرگش دیگه مانعی برای برگشتنش به
خونشون و آمریکا نبود
ولی
مامانش می گفت با دختر هام در سورتی که مادر بزرگش چیزِ دیگه ای می خواست
خالش با تندی به مامانش گفت که بچه ها به خانواده پدرشون تعلُق دارن تو تنها بیا که
اگر کسی خواست باهات اِزدواج
کنه راحت این کار صورت بگیره
در حالی که انیس و آرتمیس ظُل زده بودن به چشم های مامانشون
در یک لحظه مامانش ترس رو توی تمام وجود دخترانش دید و با یک سیلی محکم که به صورت خواهرش زد. این جوری جواب گستاخیه اون رو داد
و در حالی که انیس و آرتمیس تو بغلش بودن بلند داد زد
من بدون دختر هام هیج کجا نمیام
به علتی که بعد از ازدواج مامانش با باباش اون ها تا 7سال بعد در آمریکا زندگی می
کردن تا درس بابا انیس تمام بشه هر دوتا دختر ها اونجا متولد شده بودن و شناسنامه
آمریکا ای داشتن
و هر زمان می تونستن به اون کشور برن و مامانشون هم که آمریکا ای بود اصالتن
دائی شون موافقت کرد و مادر بزرگ هم با تکون سرش انگاری که می خواست صدقه بده
رضایتش رو نشون داد و قرار شد تا اخر هفته برن و چند وقت بعد هم بییان وسیله های
مهمشون رو ببرن و ملک و ماشین ها رو بفروشن
بی خبر از این که در شب گذشته عشقی بزرگ شکل گرفته بود بین سعید و دخترش
انیس که هاجو واج و خیره مونده بود به قول و قرار هایی که داشت ردو بِدل میشد بین مامانش و خانوادش
نگاه می کرد یهو یاد دیشب و سعیدش افتاد و به سَمت در رفت و با عجله راه
افتاد به طرف خونه سعید
مبایلش رو در اوُرد و تند تند شماره تلفن اِستِدیو سعید رو گرفت
بعد از چند تا بوق سعید جواب داد . سلام سعید
سلام عشقم خوبی
نه سعید دارم میام خونتون نزدیکم
چی شده
میبینمت دارم میرِسم
و قطع کرد

ساعت 1 ظهر بود انیس با سراسیمگی و اضطراب زیاد وارد باغ شد بعد از چند لحظه که به درِ ویلا رسید اون رو باز کرد و با دیدن سعید
خودش رو در بغلش انداخت و قطرات اشک از چشمان
دریای اش مثل موج های خروشان از گونه هاش سرازیر شد
حالا در حالی که سر انیس روی سینه سعید بود و هر دو رویمبل نشسته بودن انیس
داشت با گریه تمام ماجَرا رو
برا سعید می گفت
که اشک های سعید از کنار چشم هاش داشتنتکیه گاه پشت سرش رو خیس می کردن
سعید در حالی که یه دستش روی کمر و دست دیگش توی موح های سپیده بود
با صدای لرزون گفت انیسم زندگیم
تو این لحظه بود که انیس فهمید که چشم های عشقش از ترس دیگه نبودن اون کاملا خیس
شده به آرومی سرش رو روی پیشونی عشقش گذاشت و با دست های لطیفش اشک های اون رو که از چشمانش به روی گونه هاش سرازیر میشد پاک کرد

صورت سعید در حالی که بین موح های زرد و بلند و لَخت انیس پنهان شده بود
با بلند شدنسرِ انیس آشکار شد که در یک لحظه نگاهشون توی هم گره خورد و دوباره چشم
هاشون پُر از اشک شد و این دفعه
همدیگه رو سفت بغل کردن
به طوری که سرهاشون روی شونه هم دیگه قرار داشت گریه می کردن
و بعد از ربع ساعت از اشک های زیادی که در عاغوش هم ریختن سکوتی سرد بین هردو شون حاکم شد .
یک ماه بعد
انیس
من نمیرم اگه تو نباشی زندگی برام بی عرضشه
که سعید گفت
عشقم من در کوتاه ترین زمان میام پیشت و تا آخرین روز زندگیم پیشه هم هستیم تا مرگ
ما رو از هم جدا کنه
که انیس سرش رو مثل کودکی که از پدرش بخوان جدایش کنن روی شونه های سعید گذاشت و قطرات اشک
همانند بارون از چشم های زیباش سرازیر شد
و حِق حِق هاش تمام فزای اُتاق رو پر کرد

بله چند روز بعد بدون اینکه مادر انیس بدون که چه عشقی بین سعید و انیس شکل گرفته
به همراه دخترانش در ویلایه پدر سعید رفتن تا خداحافظی کنن این بار هم تا سعید
و انیس هم دیگه رو دیدن بی اِختیار هر دو اشک هاشون سرازیر شد
و بی اطلاع از ماجرا پدر سعید گفت
این دو چون به هم نزدیک بودن و مثل خواهر و برادر
که مامان انیس حرفش رو قطع کرد و چون از موضوع خبر نداشت ترسید یه وقت پدر سعید فکری پیش خودش بکنه در مورد دخترش گفت
حالا وقتی ما اونجا جا اُفتادیم دعوت نامه می فرستم برای شما تا دید و بازدید ها
ادامه پیدا کنه و با فشار دادن انگشت انیس جریان رو جمع کرد و رفتن
فردا از طریق اهواز به عمارات و از اونجا با هواپیما به سوی آمریکا پرواز کردن
سه هفته از رفتن انیس می گذشت و روز به روز سعید سر درد هاش که بر اثر گریه کردن
بود بیشتر می شد و چون هیچ راهی نبود که بتونه معشوق عزیز تر از جانش رو ببینه و تماس های اون هم
که باهاش داشت و فقط گریه بود بیشتر ازابش می داد
ساعت 3بامداد بود که گوشی سعید زنگ خورد و سعید در حالی که روی صندلی پشت کامپیوتر ، اِستدیو اش
خواب رفته بود پرید کُد +1 رو که دید با دستُ پاچگی جواب داد
بله
از اون ور خط صدای انیس رو شنید گفت
عزیزم دارم یکم بِهِت نزدیک تر میشم
چی میگی؟
انیس گفت چند تا خبر بد دارم و یه خبر خوب
سعید
با هیجان گفت داری دیوانم می کنی چی شده؟
سه روز قبل در حالی که دایئم می خواست به زور به آرتمیس تجاوز کنه با به وقت رسیدن
مامانم موفق نشد و اون رو به
چند سال حبس محکوم کردن
و چون حال روحی آرتمیس خوب نیست دکترش گفته باید از اینجا دور بشه تا بتونه دوباره
احساس امنیت کنه و قرار شده که از طریق دوست مامانم که تو سفارت آلمان کار می کنه
به اونجا بریم و بعد اِقامت بگیریم
حالا من اول هفته آینده با رُزا دوست مامانم داریم میریم آلمان و تا آخر هفته هم
مامانم و آرتمیس میان
که سعید گفت
به کدوم شهر؟
میریم کُلن
سعید
چه آلی
انیس
چرا؟
آخه من عمه ام تو همون شهر زندگی می کنه زنگ می زنم و جریان رو بهش میگم باهاش
راحتم تا هم به شما برسه و هم به من و تو
که انیس حرفش رو قتع کرد
و گفت پس بگو اول بداد من و تو برسه
چون…
و با لکنت گفت من و تو داریم صاحبه فرزند میشیم عشقم سعیدم
دیروز خیلی حالت تهوع داشتم رفتم تست بارداری گرفتم جوابش
که سعید با خوش حالی گفت نگو که شوخی
که انیس گفت نه عزیزم با تمام ناراحتی هام این اتفاق من رو خیلی اُمیدوار کرده ولی
باید هرچه زود تر یه کاری بکنیم که صدای انیس قتع شد
سعید نگا به ساعت کرد دید ساعت 4بامداد هستش و با شوق و آرامشی که به دست آورده بود
به سمت تخته خوابش رفت و خیلی زود به خواب عمیقی فروع رفت

دو روز بعد…

ساعت 12ظهر بود که انیس زنگ زد و با خوش حالی گفت سعید خدا من و تو رو خیلی دوست
داره
که سعید گفت چرا؟ من با رُزا
دیروز تو سفارت دنبال کار ها بودیم که دوباره حالم بهم خورد و به اِصرار رُزا رفتیم
بیمارستان و همه چیز رو با دیدن
دکترم
و صحبت با اون
در مورد بار دار شدنم
رو فهمید
یک ساعت بعد که داشتیم بر می گشتیم مجبور شدم همه چیز رو بهش بگم و
گفتم
هم که عمَت ساکن اینجاست گفت که به عمَت بگی که امروز با رُزا تماس بگیره چون قول
داد بهم که با کمک عمَت کاره تو رو هم درست کنه و من حالا هم با خط اون تماس گرفتم
سعید جانم شمارش رو یاد داشت کن و زود به عمَت زنگ بزن و به من هم خبر بده و
خداحافِظی کرد
چند ساعت بعد سعید زنگ زد و انیس جواب داد و سعید
با خوش حالی گفت من اول جریان رو به مامانم گفتم و بعد هم اون با عمِه در میون
گذاشت و فقط از طرف من باید پدرم در جریان قرار بگیره
که مامانم گفته رضایتش به عهده من
تازه ناراحت بود که چرا من عشقم به تو رو مخفی کردم و اگر زود تر گفته بودم نمی
زاشت که تو رو ببرن
که انیس گفت جریان بچه چی گفتی
نه نه نه
و بعد با خوش حالی سعید خدا حافظی کرد و گوشی رو قطع کرد
دو روز بعد
در حالی که با سرعت روز ها سپری می شدن
و سعید دل تو دلش نبود
بی قراری عجیبی وجودش رو فرا گرفته بود گوشی تلفنش رو برداشت خاست شماره رُزا رو
بگیره که صدای زنگ در رو شنید با حالتی عصبی گوشی
رو گذاشت و به سمت در رفت
در رو که باز کرد دید یه کارگر که با دست هاش یه کارتن بزرگ رو گرفته
جلو تر آمد و با صدایی خسته گفت استدیو یاس هستش
سعید با تعجب گفت بله
که کارگر کسی رو صدا زد گفت بیا خودش هست و پشت سرش یه مامور پست اومد و گفت…
بله امروز روز تولد سعید بود که به کل فراموش کرده بود
یه synthesizerمُوتیف /workstation 7اُکتاو سفید رنگ پست براش آورده بود که روی جعبه نوشته بود
من و تو هر کجا که باشیم نُت های موسیقی باز ما رو به هم می رسونه و وصل می کنه و تنها نُت فالش ما نُت مرگ هستش
وجوده من سعید جان تولدت مبارک زود یه آرزو کن با دیدنه پیام تبریکم انیسِ تو.
در همون حالی که سعید داشت حاجو واج برگه پست رو اِمزا می کرد زنگ گوشیش به صدا در
اومد
سریع در رو بست و به سمت گوشیش دوید
الو
تولدت مبارک همه کسم سعیدم نفسم عشقم خوبی
و سعید داد زد دوستت دارم و هر دو تاشون زدن زیره گریه
بعد از 1دقیقه که آروم شدن سعید گفت چجوری خریدیش و فرستادیش عزیزم
انیس گفت به زودی که دیدمت تعریف می کنم
و خدا حافظی کردش و گفت تو حالا برو کادوت رو باز کن امشب دوباره زنگ می زنم
سه روز بعد
این روز ها جز دلتنگی و بی قراری روز دیدار همه چیز داشت خوب پیش می رفت
تلفن های مداوم سعید و انیس و رویا پردازی شون برای آینده و زندگیه مشترکِشون ، در جریان قرار گرفتن مامان انیس در مورد بارداری و عشق سعید و انیس ، با توضیحات رُزا و رضایت مامان انیس ، رضایت پدر سعید با ازدواج و خروج سعید از کشور
و پیوستن آرتمیس و مامانش به انیس و روند درمان آرتمیس با مشاورش
و آشنایی عمه سعید و دیدارش با خانواده انیس
و تعریف جریان بارداری انیس و اهمیت ازدواج سریع این دو
توسطه
عمه به مامان سعید
خلاصه همه چیز داشت خوب پیش میرفت که
ساعت 2 بعد از ظهر یک روز دلگیر پاییزی بود که گوشی سعید زنگ خورد
الو
از اون ور خط صدا رُزا بود که داشت با گریه و جیق می گفت سعید no no no no
گوشی قطع شد
سعید با دست پاچگی شماره رُزا رو گرفت
و این بار عمِه اش جواب داد که اون هم گریه کنان گفت سعید دعا کن حتما خدا به خاطره
تو نمی بَرِش
صبح بعد از رسوندن آرتمیس به مطب مشاورش
در راه برگشت به علت مجاز بودن سُرعت در آلمان دو نفر در حالی که
مست بودن پس از
از دست دادن کنتُرُل ماشینشون با سُرعت 250کیلومتر در ساعت بر خورد می کنن با ماشین
اون
و انیس رو در حالی که به کما رفته بود ماموران اِمداد به بیمارستان میبرن
وای وای وای چی میشنید
انیس ، نه
نه
نه
با فریاد سعید مامانش سریع خودش رو به اُتاق رسوند و با حالت لُکنت و بریده بریده
صحبت کردن سعید ماجرا رو فهمید
و بلا فاصله به بابایی سعید زنگ زد
بعد از نیم ساعت پدر سعید سراسیمه وارد خونه شد
وقتی کاملا موضوع رو فهمید
با گوشیش شماره خواهرش رو گرفت اِشغال میزد چند بار تلاش کرد ولی موفق نشد
گوشی رو گذاشت و رفت توی باغ
بعد از 10دقیقه مامان سعید
دوباره شماره رو گرفت و بعد از چند تا بوق عمه گوشی رو جواب داد و با بغض گفت بچه
شون از دست رفت و دکتر ها دارن تلاش می کنن که انیس رو نجات بدن ولی حالش خیلی
وخیم هست
شب شد سعید در حاله تلاش بود که از طریق دوستانی که خودش و پدرش داشت بتونه از طریق
سفارت با پارتی برای فرداش ویزا بگیره
که گوشی خونه زنگ خورد مامان سعید بیا عمست در حالی که داشت اشک می ریخت گوشی رو
داد دست سعید
سعید گوشی رو برد توی استدیو

الو عمه
سعید جان با زحمت تونستم اجازه بگیرم و بیام بالا سره انیس دکتر ها گفتن باید
باهاش صحبت بشه شاید واکنشی نشون بده باید هر چه زود تر از کما بیاد بیرون تا بشه
نجاتش داد
و گوشی رو گذاشت روی اسپیکر و کنار گوش انیس و از اُتاق رفت بیرون
سلام انیس نازم چرا خوابیدی زود باش بیدار شو من دارم میام
یادته چه قول هایی به هم دادیم می خوام آهنگی رو که دارم برات میسازم برات بزنم که
طریقه خوندنش رو بِهِت بگم و
مُوتیفَش رو روشن کرد و با صدای پیانو آروم شروع کرد به نواختن
وقتی موزیک تمام شد پرستاری که در اُتاق بود لرزیدن دست انیس رو یک لحظه دید خواست
دکتر رو خبر کند که دید دکتر داره وارده اُتاق میشه
بعد از پایان موزیک سعید گفت
مگه من عشقت نیستم
مگه نمی گفتی که من زندگیتم پس چرا خوابیدی
چرا بیدار نمیشی
بیدار شو خواهش می کنم یک بار آسمون آبی چشمات رو باز کن انیسم ، عزیزم ، مهربونم
خدایا خواهش می کنم اَزَت با من این کار رو نکن
در همین حال که پرستار داشت نگاه می کرد دکتر رفت که گوشی رو برداره
که انیس چشماش رو باز کرد و با صدایی لرزون گفت سعیدم دوستت دارم برایه همیشه ، و
چشمهاش رو بست و
نفسش به آرومی کم و کم و کمتر شد و به خوابی ابدی فرو رفت

حالا یک سال بود که از مرگ انیس می گذشت
و امروز هم روزه تولد سعید بود که تو این 1سال سعید حتی یک کلمه هم حرف نزده بود با
کسی .

درحالی که چشمهاش رو بسته بود و داشت آهنگ عشق رو که ساخته بود برا انیس و با مرور
کردن رویا های خودش و
انیس میزد به یاد
حرفی اُفتاد که انیس توی پیام تبریکش روی جعبه هدیه اش نوشته بود برای چند لحظه چشم هاش رو باز کرد و با حصرت نگاهی به سه عکسی که اون روز قشنگ گرفته بودن انداخت انیس با دسته گُلی که در بغَلَش بود سعید با گرفتن یک شاخه لیمو تُرش و عکس آخر انیس و سعید در حالی که دستانشون رو دور کمر هم حلقه کرده بودن و با دست دیگشون دسته گُلی رو که سعید چیده بود گرفته بودن و سر هاشون رو به هم چسبانده بودن نگاه کرد
من و تو هر کجا که باشیم نُت های موسیقی باز ما رو به هم می رسونه و تنها نُت فالش ما نُت مرگ هستش زود یه آرزو کن با دیدن پیام
انیسِ تو
به یادش اومد که اون روز به خاطر هیجان زیاد فراموش کرده بود یک لحظه حس کرد قلبش داره آتیش می گیره
اشک هاش از گونه اش سرازیر شد و
زیره لب آروم گفت آرزو می کنم همین حالا انیسَم رو ببینم و برم پیشش
و چشم هاش بسته شد انگار هزار سال بود که خوابیده بود
بله
سعید از فِراغ نبودن انیس تاب نیاورد و به دنیای که اون رفته بود پَر کشید در حالی که سر
بی جونش روی موتیف سفید رنگ هدیه عزیزش قرار داشت با قلبی آکنده از عشقی سوزان از دنیا رفت تا به انیس برسد
پایان
امضاع
شادمهر s,f

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «داستان غم انگیزی از شادمهر»

سلام جناب شادمهر. ای کاش تمامش تخیل بوده باشه! تصور واقعی بودنش اذیتم می کنه! این۲نفر واسه چی راهشون رو اینهمه ناهموار و طولانی کردن؟ باید حرف می زدن. باید می ایستادن باید اگر لازم می شد می جنگیدن. اما سکوت کردن و گریه کردن و اجازه دادن اینهمه سخت بشه و عاقبت هم، … گاهی موانع بلند تر از پرواز های ما هستن! مرگ یکی از اون موانعه. ولی اگر به جای گریه کردن های دم رفتن دست های هم رو سفت تر می چسبیدن تا فاصله ها جداشون نکنه چه بسا که آخر قصه مدل دیگه ای می شد! ای کاش هیچ داستان واقعی این مدلی تموم نشه!
همیشه شاد باشید!

سلام ابتدا ممنونم دوست خوبم که نفر اول هستی که پست زدی
فعلا چیزی نمیگم که چه قسمت هایی از داستان واقعی بود و چه بخشیش تخیل چون دوست دارم تو همین حال داستان بمونه
خب پریسا جان بعضی مواقع انسان ها جوری تسلیم شرایط میشن که برای خودشون هم بعدش سوال میشه که راحت میشد که به اینجا نرسم
ولی قطعا هیچ شخصی قادر به تصمیم گیری صد در صد درست برای همه شرایط زندگیش نیستش و طبق خواست زمانه باید پیش رفت و فقط هم آهی سرد و پُر از سوزش قلب هستش که بازدم انسان هستش
در ضمن به دقت و هوشَت تبریک میگم و خوش حالم از داشتن دوستی با دقت مثل شما مرسی

سلام بهاره خانم ممنون از لطفتون نسبت به من و داستانم
راستی من هنوز قولم رو فراموش نکردم و حتما یکی از کار های شادمهر رو کاور می کنم و در محله قرار میدم و اینم رو اضافه کنم که اسم بهاره جز اسامی هست که بسیار از نظر من زیباست
موفق باشی

سلام داداش گلم هیوای کُرد و مهربونم
چشمم هم همون جوری هستش لکه ای که دوسال هستش روی مرکز هر دوتا چشمم رو گرفته خیلی وقت ها ناراحتم می کنه و جالبه که چندین دکتر هم رفتم ولی نمیدونن چی هستش
چشم هیوا جان سعی می کنم در حد توانم هم بنویسم ولی به پای قلم شما و دگر دوستان که نمیرسم عزیزم

سلام آقای شادمهر
خیلی غم انگیز بود
من که ظرفیت خوندن داستانهای عاشقانه و فیلم عاشقانه رو ندارم
همیشه بغضم میگیره اشکم در میاد.
داستان چون واقعی بود اصل داستانو نمیشه نقد کرد اما راجب شیوه نوشتن داستان که خب اولش با نواختن موسیقی شروع کردید و مرور خاطره های سعید بود و پایانش هم دوباره برگشتید به همین صحنه جای قوت داستانتونه.ولی توصیف سریع حوادثی که اتفاق افتاد و رد شدن ازش یه کمی داستانتو ضعیف کرده.بعد هم هر داستانی به نظر من باید پیامی داشته باشه برای خواننده. خب من میام با خودم فکر میکنم پیام این داستان چی بود؟صرف تعریف یک زندگی و اتفاقات و عشق نافرجام.خب اینم داستان شما را ضعیف میکنه.
ولی در کل خوب بود.آفرین. ادامه بده.

سلام به سارای خانم آذری زبان ابتدا تشکر می کنم از انتقاد سازندت که این قدر وازه بیان کردی
به این دلیل خیلی زود از مسایل گذشتم چون می خواستم در یه پست گذاشته بشه و ادامه دار نباشه و دلیل دیگه هم شرایط روحی مناسبی ندارم برای اینکه پست های ادامه دار بزنم
مطلب بعد باید یاداوری کنم این قسمت رو که

با سلام به خوانندگان این داستان که بخشی از نوشته ها واقعی و بخشی هم زاییده تخیل نویسنده داستان هست

و پیامی رو که از دیدگاه من داره این هستش که وقتی عشقی عمیق و قلبی باشه غم انگیز هست ولی با صداقت و هیچ عاشق واقعی وجود نداره که بدون معشوقش دوام بیاره
من خودم هم هر باری که به انتها داستان میرسیدم چشمانم خیس میشد
بازم سپاس از شما

سلام فاطمه خانم ممنون از شما و از اینکه وقت گذاشتین و خواندین
بله حتما در کار های بعدم روی پیشنهاد شما فکر می کنم
اگرچه به نظر من هیچ چیز آموزنده تر از واقعیت زندگی انسان ها بدون سانسور نیستش که به نگارش در بیاد
سپاس از شما

با درود اتفاقا داستانش پیام داشت و اون این بود که میشه قبل از خواستگاری و ازدواج حتی بچهدار هم شد خخخخخ. پیامی از این مهم تر و رساتر!!
مرسی شادمهر بابت داستان ولی حقیقتا بگو چقدرش واقعی و چقدرش تخیلی بود ولی هرچی که بود شیوه نگارش خوبی داری امیدوارم در کار نویسندگی پیروزتر و موفقتر باشی.
ولی از این قسمت خیلی سر درنیاوردم: دقت کن:
بسه دیگه
سعید من,من
اسم آمریکا ایم رو دوست ندارم چون اسم ایرانیم با اسم تو هارمونی داره و و و و من
حالا اینجام و به عشق تو و به خاطره تو موسیقی خوندم تا به هر بهانه بتونم کنارت
باشم و هر روز ببینمت قُربونه اون دو تا چشم سبز و پوست سفیدت که ظِرافت بدنت مثله
دخترهاست
حالا اگه تو دختر شده بودی من باید چه کار می کردم
و اون رو بلند کردو محکم در عاغوشش گرفت و گفت من و تو از همون اول ماله هم بودیم عزیزم این ها همش کارِ سرنوشته تو مگه باور نداری؟
یالا بُلند شو دیگه مگه نگفتی وقتی بابات اینا رفتن شمال برا تفریح وقتی اجازم رو
از مامانم به بهانه تمرینات سلفژ و موزیک گرفتی که این چند روز بیام خونتون که تو تنها نباشی اولین بعد از ظهر رو
قول میدی که تا شب تو باغ خونتون می گذرونیم اگر نه جُنبیم شب میشه ها
خب ظاهر داستان میگه که انیس داره این حرفارو به سعید میگه ولی بعد میگه که بلندش کرد و محکم در آغوشش گرفت. یعنی انیس سعید رو بلند کرد و در آغوش گرفت یا برعکس. خلاصه کمی نقشها جابجا شده یعنی حرفایی که سعید باید به انیس بگه انیس به سعید میگه
اگه خوب متوجه نشدم و گیج زدم ببخش شادمهر.

سلام به شما حسین آقا
اگر به ابتدای داستان دوباره رجوع کنید مشخص هستش که اون بخشی رو که شما فکر می کنید نقش ها جا به جا شده سر جایشون هستن ابتدای داستان این جور روایت شده که سعید پشت موتیفش نشسته و مشغول مرور آهنگش هستش که انیس سرزده وارد میشه و ابتدا سعید از مشخصات انیس میگه …

سعید پس کِی دیگه؟
چرا عزیزم این قدر بی صدا میای سمتم داشتم نُتهای آهنگی رو که می خوام برات بسازم
مُرور می کردم
و بعد برگشت و عروسکی رو که با تمام وجودش دوست داشت به سختی نگاه کرد

اِلیزابِتَم
سعععععععی ی ی ی ی ی ی ی ی د
باشه باشه به بخشید انیس جان من
آهان حالا شد
جانم
انیس
و حرف توی گلوش خُشکید و محو تماشای مو های زرد و لَخت که اندام زیبایش را احاطه کرده بود
و صورتی که دو چشم آبی و بینیه کوچیک و سر بالا که بالایه لب های غُنچَش که حالا
داشتن از هم باز می شدن که
و بعدش هم انیس از مشخصات سعید میگه و در آخر هم اگر دقت کنید چون سعید نشسته بوده و انیس وارد شده بود پس انیس باید دست سعید رو می گرفت و از روی صندلی بلند می کرد …
جالب هستش حسین آقا خوب به این مطلب زیر پوستی داستان پی بردین البته من از قصد کمی این قسمت رو روش کمی مانور دادم چون از بخت بد در واقعیت ها بسیار زیاد شده فریفتگیه دختران و باردار شدنشون اونم به خاطر عشقی دروغی و یا بل عکس بار دار شدن از قصد دختر ها قبل از هیچ گونه مراسمی فقط برای به دام انداختن پسر ها که داره بیداد می کنه در جامعیه ما
و در انتها این با شما خواننده داستان باشه که کجا هایش واقعی هست و کجا هایش تخیل
حتما یه روز من هم مشخص می کنم ابهامات این داستان رو
زنده باشید و سپاس

درود. داستان جالبی بود. کلا معتقدم پول دار ها جالب زندگی میکنن.
اومدم که یه نکته رو بگم و برم: شما تخیل قوی دارید و اگر روی خودتون کار
کنید خیلی خوب میتونید بنویسید. برای این که بتونید نگارشتون رو قوی کنید
به نظر من کتاب های مختلف از جمله رمان های خوب و مشهور رو پیدا کنید
و بخونید. اگر بتونید کتاب های رمان متنی پیدا کنید از صوتی ها بهتر هستن
چون شیوه نگارش و گاهی تلفظ دقیق و درست کلمه ها رو هم میتونید به کمک اونا
یاد بگیرید. برای بهتر شدن املا هم تنها راهی که به ذهنم
میرسه و خودم هم اون راه رو در پیش گرفتم اینه که
بعد از این که نوشتن یه متن رو تموم کردید از یکی بخواید براتون ویرایشش
کنه و اغلاط املایی و یا نگارشی شما رو به همراه شیوه درست همون غلط
ها تو یه فایل ورد جداگانه براتون بنویسه تا شما بتونید از اون طریق
مشکلات املایی و نگارشی رو از پیش روی خودتون بردارید.
شاد و موفق باشید.

باعث افتخار من هستش که کامنت زیبا و محبت آمیز شما رو میبینم فروغ خانم
ابتدا سلام
تشکر از راه کار های خوبی که به من دادین واقعا ممنون فقط من معمولا با بینایی در این حد نزدیک نیستم که مطالبم رو نشون بدم بهشون
شما گفتین رمان های متنی اگر چیزی به نظرتون میرسه لطفا به من معرفی کنید
و یه سوال داشتم شما با چه برنامه ای تایپ می کنید چون توی اون پستتون که در مورد خوابگاه شیراز و گم شدن طلا ها نوشتین اشاره کردین که گویا سازتون داره به شما تعداد صفحات رو میگه
خیلی خیلی ممنونم باز از راهنمایی های خوبتون بدرود

درود مجدد به جناب شاد مهر. بین افراد نابینا هم هستن کسایی که نگارش و املای خیلی قوی دارن و شما میتونید متن هاتون رو به اون ها نشون بدید و ازشون بخواید که کمکتون کنن. در باره صفحه خوان هم باید بگم که من از تمام برنامه های صفحه خوان موجود که فارسی رو پشتی بانی میکنن استفاده کردم مثل پارس آوا, ماهور, پک جاز و ایسپیک و همه این صفحه خوان ها موقعی که توی ورد چیزی می نویسم به محض تموم شدن یک صفحه شماره صفحه بعدی رو اعلام میکنن. شاد باشید.

سلام مجدد من رو پذیرا باشید فروغ خانم
جالب هستش من هم با ورد می نویسم و صفحه خوانم هم جاوز و فارسی خوانم هم ماهور هستش ولی شماره صفحه رو نمی خونه
و نکته بعد شاید برای شما عجیب باشه من زیاد در حال حاضر دورُ ورم زیاد کسی نیست چه بینا و چه نابینا
و بعد از مدتی هستش که با این تعداد هم نوع در ارتباط هستم که خب اون هم که مجازی هستش و به کل هم زیاد توی فضای مجازی هم نیستم و واقعا کسی رو هم فعلا ندارم برای گرفتن غلط هام

سلام وحید خوبم دوست عزیز آره من قدرت تخیلم بسیار بالا هست البته حمل بر خودستایی نباشه
ولی خیلی از وقت ها هم من واقعیت های زیادی رو که دیدم در قالب تخیل عنوان کردم البته برداشت اشتباه نکنی واقعا بخش هایی از این داستان تخیل هستش و بخش هایی هم از برداشت از موارد واقعیه مشابه و ترکیبش با تخیل
بازم از اینکه تونستم چیزی رو بنویسم که باعث لذت بردن شما بشه از خوندنش خوش حالم
دوستت دارم مهربان

دیدگاهتان را بنویسید