خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

به یاد بچگی های من و شما: بخش اول

به یاد بچگیم که وقتی توی سه چهار سالگی حوصله ام از همبازی نداشتن و بیکاری سر می رفت، مادرم منو می فرستاد دنبال قوطیه بگیرو بشین. قوطی ای که در واقع وجود خارجی نداشت و اگه هم داشت، هیچ کاریش نمی شد بکنی مگر اینکه بگیریش و بشینی یه گوشه. من که این مفهوم رو هنوز نمی فهمیدم و قدرت تحلیلم زیاد نبود، فکر می کردم قوطی بگیرو بشین، یه قوطی فلزی مثل جاسیگاری کُوِیتی بابامه، با این تفاوت که میتونه آهنگ بزنه، منو توی آسمون ها پرواز بده، باهام هم صحبت بشه، دوچرخه ام رو درست کنه، و کلی حال بده. هرچی هم خونه ی همسایه ها می رفتم و سراغ قوطی بگیرو بشین رو می گرفتم، یه قوطی ساده به شکل ها و جنس های مختلف بهم می دادند و می گفتند اینه دیگه. بگیرو بشین. ولی من وقتی می دیدم قوطی باهام حرف نمی زنه و حال نمیده، بی خیالش می شدم می رفتم سراغ نفر بعدی. حیف! هیچ وقت نتونستم توی زندگی اون قوطی بگیرو بشین واقعی رو پیدا کنم.

به یاد بچگیم که وقتی چهار پنج ساله بودم، مادرم منو می فرستاد خونه ی همسایه تا ماست و شیر خونگی ازشون بخرم بیارم خونه. ماستی که توی یه کاسه ی فلزی بزرگ از جنس روی بود. ما بهش کاسه روحی هم می گفتیم. کاسه ای که از تحمل من سنگینتر بود ولی مثل مورچه که بار سنگینتر از خودشو به نیش می کشه من با دستای کوچیکم تلاش می کردم کاسه رو نسبتا سالم تا خونه بیارم. بعد از اینکه بار رو به مقصد می رسوندم، همه ی اهل محله می فهمیدند دوباره مجتبی برای خونه شیر یا ماست خریده چون گاهی توی راه کاسه کج می شد و رد پای ماست ها یا شیر ها از خونه ی همسایه تا خونه ی ما کف جاده دراز می کشید تا به ملت بفهمونه این مجتبی با وجود اینکه بینایی نداره، ولی خیلی عادی فرمونبر خونواده هست، عینا مثل پسر های بینا.

به یاد بچگیم که وقتی پنج شش ساله بودم، خودم همه ی کوچه پس‌کوچه های محل رو یاد گرفتم، توی زمین های کشاورزی می پلکیدم، قورباغه از آب می گرفتم زنده زنده توی آتیشی که خودم با چوب و فندک درست کرده بودم می انداختم تا از صدای کباب شدنش لذت ببرم، با گِل، خونه و حوز می ساختم، زنبور ها و پشه های روی بدن الاغمون رو با دو انگشت می گرفتم تا کنار گوشم با وِز وِز آهنگ بزنند و اسمشون رو زنبور آهنگی گذاشته بودم، و از چشمه قمقمه ی آب تگری برای پدر خسته از کارم پر می کردم می بردم.

به یاد بچگیم که وقتی توی شش هفت سالگی انگور و ماست از اتاق بابام برداشتم بخورم، بابای خسیس خدا بیامرزم اومد اونقدر با چوب منو زد که مثل شراب قرمزی که از اون انگور ها درست کرده باشی، خون بالا آوردم و تا سرحد مرگ شوکه شدم. زبونم تا یک روز از ترس بند اومد و بدنم تا یک هفته از درد کوفته بود. واس خودم خیلی عجیبه چرا اون روز یک بار برای همیشه لکنت زبان نگرفتم! شاید اینکه به آسیب پذیر ها کمک می کنم، پس انداز رو بلد نیستم، همیشه خوب خرج می کنم و به خودم سخت نمی گیرم، یه محله به این بزرگی و تکی برای کمک به همگیمون تأسیس می کنم، دلیلش ریشه در کودکی هام داشته باشه. ریشه در خوش‌خرجی مادرم و خساست پدرم.

به یاد بچگیم که وقتی هفت هشت ساله بودم، توی خونه موندن رو تحمل نکردم و از پدرم خواستم من عصا بزنم، اون همه جا رو یادم بده. بابام که ما بهش آقا هم می گفتیم، کروکی بقالی محل رو بهم داد که چه وقت باید کودوم طرف بپیچم. رفتم و رفتم و رفتم. طبق دستورات که قبلش آقام بهم داده بود و حفظ کرده بودم پیش رفتم تا آخرش به بقالی رسیدم. یه بسته کبریت و یه پاکت سیگار برای آقاجونم خریدم. از طرفی خوشحال بودم که خودم به تنهایی تا بقالی رفتم، و از طرفی ناراحت که ای کاش یه بزرگتر باهام بود گم نمی شدم. وقتی پامو از پله های مغازه گذاشتم پایین، گرمای یه دست مهربون، دلسوز، شجاع، جسور، و حامی، کل دستم که نه، کل بدنم رو احاطه کرد. خوشحالیم به حدی بود که انگاری وسط ابر ها ستاره بازی می کردم. پدرم بود که یواشکی، بدون اینکه من بفهمم، تعقیبم کرده بود و حالا بعد از اینکه از عهده ی پیمایش موفقیت آمیز مسیر و یک خرید موفق بر اومده بودم، دستمو توی دستش گرفته بود که حمایتم کنه، که بگه من اینجام، که بگه کسی گوه میخوره به پسر نابینام نگاه چپ کنه، که راه برگشت رو نشونم بده، تا بعدا که خواست توی سی سالگیم تنهام بذاره، نگران نباشه توی جامعه آویزون چه کسی خواهم بود.

بی صبرانه توی کامنت‌دونی منتظر به یاد بچگی های شمام.

ادامه دارد…

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «به یاد بچگی های من و شما: بخش اول»

میدونم که تو خودت سعیدی هستی ک من میشناسمت . لطفا مدیران رسیدگی کنن. چون دو تا سعید خالی و تنها توی سایت تردد می کنن. دو تا سعیدی که یکیشون اصفهونی و این یکی فک کنم شیرازی یا تهرونی باشه. هههههه

به یاد بچگی هام که قورباغه ها رو از تو آب کنار زمین گندم کاری شده می گرفتم, بعد می رفتم کنار تیر برقی که اون نزدیکی نصب شده بود تا برق مورد نیاز دینام های مخصوص بیرون آوردن آب از دل زمین رو تأمین کنه, موجود بیچاره رو با تمام قدرت پرتاب میکردم به سمت بالا تا بخوره به سیم های برق.
به یاد بچگی هام که اسب سواری می کردم و یک بار هم بخاطر همین کار پرتاب شدم تو رود خونه.
به یاد بچگی هام که با بقیه بچه های فامیل یه یونولیت بزرگ پیدا می کردیم, میذاشتیمش رو صطح آب رود خونه و بعد می پریدیم روش که به اصتلاح خودمون قایق سواری کنیم. به یاد بچگی هام که بار ها و بار ها از لب رودخونه پریدم روی اون یونولیت و اصلا به این فکر نکردم که من نمی بینم که یونولیت دقیقا کجاست و شنا هم بلد نیستم! . به یاد بچگی هام که یه پلاستیک بزرگ پر از بچه قورباغه از تو چشمه های نزدیک مزرعه پدرم پیدا کردم و بعد بردم همشونو فروختم به اون آقا مهندس های چینی که داشتن تو روستای زادگاه پدر و مادرم یه سد بزرگ و کار بردی می ساختن و بعد با پولش یه اسکیت خریدم که هرگز نتونستم باهاش به خوبی بازی کنم.
نمی دونم که آیا بچگی ها بهتر بود که اصلا به ندیدن فکر نمی کردم و بدون توجه به مشکل چشمام هر کاری که دلم می خواست انجام می دادم؟ یا حالا که دست کم روزی یک بار, بخاطر یه موضوع بهش فکر می کنم؟

من یه خاطره از بچگیم بگم من خیلی از این جوجه رنگیها دوست داشتم یکی از این کارهایی که با این جوجه های بدبخت میکردم این بود که ۵ تا جوجه میخریدیم بعد سر دو تا از جوجه ها رو میبریدیم بعد خونشون رو میدادیم به جوجه های دیگه میخوردند که وحشی بشند یعنی به ما که اینطوری گفته بودند که اگه میخواید جوجه‌ات وحشی بشه باید این کار رو بکنی

درود
بابا اینجا شده هاب حیوان آزاری! آخه اون قورباغه بدبخت چیکارت کرده بود موجیییی! خخخ
خوب من حافظم افتضاحه اونقدر خاطرات دقیق از بچگی‌هام ندارم. ولی:
به یاد بچگی‌هام که با خواهرم پای دستگاه ارزون‌قیمت چینی میکرو که کپی‌ای بود از نینتندو می‌نشستم و انگار نه انگار که نمی‌بینم یا به بازی کردن خواهرم گوش می‌دادم و لذت می‌بردم یا خودم با راهنماییش بازی می‌کردم.
به یاد بچگی‌هام که توی روستای زادگاه والدینم با یکی دوتا از بچه‌های فامیل می‌پلکیدم و با بزغاله‌ها بازی می‌کردم.
به یاد بچگی‌هام که هنوز نیمچه دیدی داشتم و همیشه دستم رو نقاب چشمم می‌کردم چون بعد از جراحی‌ای که قسمتی از دید یکی از چشمامو نجات داد خیلی به نور حساس بودم.
به یاد بچگی‌هام که تابستونا گاهی پشه‌بند می‌بستیم توی حیاط و اونجا می‌خوابیدیم و من رادیوی باوفام رو می‌بردم و به قصه شب و برنامه‌های شبیه اون گوش می‌کردم و همیشه وقتی صدای جیرجیرک‌ها رو می‌شنیدم خیلی احمقانه فکر می‌کردم که صدای ستاره‌هاست. نمی‌دونم از کجا چنین چیز مسخره‌ای توی ذهنم شکل گرفته بود.
به یاد بچگی‌هام و جوجه‌های رنگیم که بیچاره‌ها زود نفله می‌شدن.
به یاد بچگی‌هام و دوتا دوست صمیمی نیمه‌بینام که توی ابابصیر تقریبا همیشه با هم بودیم و با هم از زندگی لذت می‌بردیم.
کلا به یاد بچگی‌هام که همه‌چیز ساده‌تر و لذت‌بخش‌تر از حالا بود.

به یاد بچگیهام که وقتی مامانم میخواست منو ساکت کنه, میگفت الآن بَق میاد میخوره تو رو. تو پرانتز, بَق همون قورباغه هست.
به یاد بچگیهام که با بچه های فامیل بازی میکردیم و هیچ وقت منو تنها نمیذاشتن, ولی همیشه من وقتی بهم زور میگفتند گازشون میگرفتم خَخ.
به یاد بچگیهام که هر وقت بابام یه چیزی میخرید, میگفت اینو چولَه خریده. تو پرانتز, چولَه همون جوجه تیغی هست.
به یاد بچگیهام که از فرت فقیری و نداری وقتی یه جوجه خالم خریده بود واس داداش کوچیکتر از خودم و اون جوجه اومد نون دست منو نوک میزد و که بخوره, انداختمش تو توالت و آب هم کردم پَسش و هنوز هم از کارم عذاب وجدان دارم.
به یاد بچگیهام که با بچه های فامیل میرفتیم تو رودخونه آب بازی میکردیم.
به یاد بچگیهام که خر سواری میکردیم, که اسب سواری میکردیم, که با پسر عمو و دختر عموهام ماهی میگرفتیم و قصابی میکردیم.

به یاد بچگیم که از سر کنجکاوی رادیو رو روشن کردم، و گذاشتم روی بخاری نفتی و بی صبرانه منتظر آخ سوختم مجری بودم!
به یاد بچگیم که سر بازی کردن با ۳چرخه به شدت با فاطمه دعوا میکردیم. آخرم ۲تامون با چشمای پر اشک ۳چرخه رو رها میکردیم، و بعد از ۱۰دقیقه برمیگشتیم، و در نهایت مهربونی سوار شدنش رو به همدیگه تعارف میکردیم! کاش زمان بر میگشت! کاش! اگه زمان بر میگشت، دیگه هیچ وقت دعواش نمیکردم! به حدی بهش خوبی میکردم، که هیچ وقت نتونه تنهام بذاره. الآن، بیشتر از همیشه دل تنگشم!

میگم مجی تو هم جلادی بودی واسه خودت هاااا,آخه اون قورباغه ی ببخ چه گناهی کرده بود که تو مینداختیش تو آتیش تا واست جلز و ولز کنه که,آخییییی نازی الاهی گناهی بودن که,
به یاد بچگی هام که تو مدرسه کل خرابکاریا واسه من بود اما ته تهش پسرا کتک نوش جان میکردن,
به یاد بچگی هام که یه بار پشت کلاسای مدرسه رو با پیشنهاد من به آتیش کشوندیم که اون زنگ معلم ازمون امتحان نگیره,
به یاد بچگی هام که تو کوچه با داداشم و بچه های محل مسابقه ی دوچرخه سواری میدادیم و و و و خیلی چیزای دیگه,میسی مدیر که ما رو به گذشته بردی,لیلیلیلیلیلی,خدافسی

هر چقدر از بدذاتی های بچگیم بگم کم گفتم . واقعا خوبه که بچه بودم . اولا بچه نوزادها رو نیشگون می گرفتم خخخ کلاس سوم ابتدایی که بودم ی دختر کلاس اولو که در نظرم زشت بود رو مرتب میزدم . خدا منو ببخشه . وای عاشق کلاغا بودم و سنگ به سمت لونشون پرتاپ میکردم. روی گربه ها آبجوش یا آب یخ میریختم . اگه بخوام بگم تا فردا ادامه داره .
ولی خوبه که بچه بودم . ولی هنوز عذاب وجدان دارم که چرا اون دختر زشت و خنگو میزدم خخخ ولی در عوض این دو ساله که معاون ابتدایی ها شدم خیال بچه های بی دست و پا به من گرمه . چون نمیذارم کسی کتک بخوره و صداش در نیاد . میگم همه جوره پشتتون هستم بیایید تا با هم بریم حساب هر کی شمارو میزنه برسیم خخخخ

خواهرم ی جوجه اردک داشت که خیلی دوسش داشت . من از اینکه جکو جونوری رو دست بگیرم میترسیدم. ولی خواهرم بغلش میکرد. هر کار میکردم نمی تونستم . چون تپش قلبشو و گرمای تن اردک رو حس میکردم و چندشم میشد
از اون ور هم اردک کثیف کاری میکرد و من بیشتر بدم میومد ازش. ی بار در حیاط رو باز کردم و با پا از خونه پرتش کردم بیرون . خواهرم خیلی گریه کرد و مطمئن بود یکی اردک بیریختشو دزدیده . بعدها که بزرگ شدیم به کارم اعتراف کردم خخخ اما اون باز معتقد بود که دزدیدنش . میگفت اردک راه خونه رو بلد بوده . ههههه بعد به من گفت حالا برای پسرم اردک بخر

به یاد بچگیهام که از هر جایی که میشد بالا رفت, بالا میرفتم.
مدتی توی خونه ای ساکن بودیم که دو طبقه بود و برای طبقه اول هم یه تراس گذاشته بودن. من, از کنار دیواری که بغل رمپ پارکینگ خونه بود گرفتم, دستامو بالا بردم, گیر دادم به نرده ها و رفتم روی نرده. از اونجا رفتم که برم روی تراس طبقه اول, که چشمتون روز بد نبینه یا بهتر بگم گوشتون نشنوه. آقا از همون بالا اومدم پایین.با تمام وجود افتادم روی یه بوته رز پر از خار که میتونم بگم کل بدنم شده بود شبیه شمشیرزنایی که فقط کتک میخورن.خخخ.
بازم خاطره دارم. توی بخشهای بعدی, خدمت میرسم.

سلام مجتبی.
عجب پستی.
اولش فکر کردم چقدر جالب من که کار زیادی بچگیام نکردم ولی خوب که نشستم فکر کردم و کامنتها رو که خوندم اونقدر چیزای متنوع یادم اومد که دیگه تو معصوم و مظلوم بودن کودکیم شک دارم.
ولی چون زیاد اهل تعریف کردن خاطره نیستم، حس نوشتنش رو ندارم.
ولی حالا که اومدم یکیش رو مینویسم.
یادمه یکی از سرگرمی های کمی خطرناک من این بود که از ستونی که وسط خانه بود چهار دست و پا بالا میرفتم و اونجا یکم دستام رو شل میکردم و سر میخوردم تا پایین.
سر خوردنش و به خصوص صدای ساییده شدن پوستم روی فلز ستون خیلیم برام جالب بود.
برم شاید بازم برگشتم.

سلام. چه پست جالبی
من قبل از ۶سالگیمو اصلا یادم نیست.
فقط یادمه وقتی بچه بودم خیلی ترسو بودم و با وجود ترسو بودنم هر چیزی رو امتحان میکردم و چه قدر هم زخمی شدم
خیلی پست جالبی بود. تحت تاثیر بعضی قسمتهای این پست قرار گرفتم. امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشید

سلام
همش فکر میکردم که تو بچگیهام بیش از اندازه شیطون بودم. ولی اتفاقا با خوندن خاطرات شما و برخی دوستان به این نتیجه رسیدم و میرسم که اگه شیطنتی هم میکردم، انصافا بی آزار بودم. فقط یادمه بچه های هم سن و سال خودمو و بچه هایی که ازم کوچکتر بودند، البته قبل از مدرسه رفتنم یه کم اذیت میکردم. مثلا برای اینکه سر راهم نباشند هُلِشون میدادم. ولی با محبتی که بزرگترا بهم میکردند، باعث میشد این کارو نکنم و اتفاقا واسه هم دیگه دوست و هم بازی باشیم.
یادمه مادرم دوتا جوجه خرید یکی سبز و اون یکی صورتی بود. داخل پرانتز من اون موقع هم نابینای مطلق بوده و رنگا رو هم طبیعتا تشخیص نمیدادم. ولی بهم گفته بودند اینه که یادمه. پرانتز بسته خخخخ. یادمه مادر بزرگم هم مرغ خوابونده بود و جوجه هاش در اومده بودند. دوتا از اون جوجه ها رو هم به خونه بردیم. یه روز ظهر که خواب بودیم. گربه بَدِه اومد صورتیه رو خفش کرد. یادمه واسه اون جوجه گریه کردم. بعد از ترس اینکه دیگه گربه دستش به بقیه نرسه، بقیه رو به خونۀ مادر بزرگم بردیم. یادمه تا چند روز همش بهونه میگرفتم که جوجه صورتی میخوام تا اینکه بالاخره یکی خریدیم و اونم بردیمش پیش بقیه.
یادمه بچه که بودم به کم قانع نبودم. همیشه دوست داشتم و یه جورایی غر میزدم که پلاستیک میوه تو آشپزخونه هم بزرگ باشه هم پر باشه. اتفاقا زیاد هم به خوردن نبودم اما دوست نداشتم چیزی که میخوام ازش بردارم بخورم کم باشه.
بخشی از بچگیم زمان جنگ بود. یادمه از صدای آژیر خطر نمیترسیدم برعکس فکر میکردم چیز خوبیه بالا پایین میپریدم خخخخ. ولی یادمه بعضی شبا موقع پخش اخبار پارازیت می افتاد. یه صدای خاصی از تلویزیون شنیده میشد. این بود که از تلویزیون اونم اینکه تو اتاق تنها باشم و روشن باشه میترسیدم. از صدای موج رو موج شدن رادیو هم میترسیدم.
فکر میکردم بقیه هم مثل خودم هستند یا اینکه من هم مثل بقیه هستم و تفاوتی نیست. برام سؤال بود که چرا مثلا وقتی یه دفتر رو بر می داشتم تو یکی از صفحاتش خط خطی میکردم، متوجه تغییر خاصی نمیشدم. در صورتی که دیگران متوجه میشدند. یا اینکه اگه مثلا توسط خودکار یا ماژیک دستم جوهری میشد دیگران متوجه میشدند ولی من نه.
بچه که بودم کنجکاو بودم. ولی شیطنتهای خطرناک نمیکردم چون اصلا ریسک پذیر نبودم.
همین که وارد مدرسه شدم، به مرور زمان رفتارم تغییر کرد. گوشه گیر تو سری خور و همینها شدم خخخخ.

سلام. مرسی از پست خوبتون.
منم خیلی خاطره و فرضیه داشتم تو بچگیم که یکی دوتاشو به اشتراک میذارم با بچه های محله.
بچه که بودم خونه ی مادر بزرگم ته یه کوچه ی بن بست بود تو قزونیم؛ گمانم این بود که دنیا اونجا تموم میشه.
بچه که بودم فکر میکردم هرکی پشت پیشخوان وای میسته باید پرنده ی خیلی خوبی باشه که بتونه بره ان ور پیشخوان بایسته؛ اگه یادتون باشه معمولا بلیت فروشهای شرکت واحد پیرمرد بودن؛ خیلی جدی برام سؤال بود ککه اینا با این سنشون چطور میرن تو اون سوراخ کوچیک که دست ما به زور میره؟
بچه که بودم فکر میکردم این آرم «ما مسلح به الله اکبریم» که قبل اخبار پخش میشه رو تمام مردم ایران روز بیست و سه بهمن بعد پیروزی انقلاب با هم خوندن و الآن داره پخش میشه.
از سؤالهای جدیم در دوران بچگی این بود که چطور گاو میتونه بگو «مو» در حالی که “میم” نمیتونه بگه؟ یا مرغ چطوری میتونه بگه «قد قد» در حالی که نه “ق” میگه نه “د” و سایر حیوانات.
اینا شد همه سؤالات و فرضیه هام بچه ها؛ از خاطراتم نگفتم. امیدوارم فرصت کنم این کارو بکنم. ببخشید سرتونو خوردم.
آخرش دوس دارم بگم: افتخار میکنم که هنوز کودکک درونم زنده و سر حال جنب و جوش داره.

سلام. انگار همین دیروز بود. یاد آن ایام بخیر. من بچه بودم کمی می دیدم. از وقتی که یادم میاد شیطون بودم. همیشه با بچه های بزرگتر از خودم بازی می کردم. تو یه کوچه بودیم حدود ۱۸ بچه هم سن و سال که تنها من سه چرخه داشتم. برا اینکه بذارم با اون بازی کنن همیشه ازشون باج می گرفتم همیشه اون خوراکیهائی که دوست داشتم بخورم از اونا می خواستم برام بخرن تا با سه چرخم یه دور بزنن. یادم میاد ۳ ۴ ساله بودم ادای آدم بزرگا رو درمیاوردم و دوست داشتم مثل اونا رفتار کنم. خیلی شیطون بودم همیشه از دیوار خونهمون بالا می رفتم یه بار رفتم بالا نمی دونم چی شد افتادم ولی خودم نمی دونستم افتادم تا بعد از چند لحظه که رو زمین بودم اون وقت فهمیدم که افتادم بعد گریه کردم. ای بابا چه فکر می کردیم چی شد!!!! تا بعد .

یعنی هر کدوم واسه خودتون جلادایی بودین هآآآآآآ فروغ که به شیوه شکنجه گران فیلم های وحشتناک اقدام می کرده خخخخخ
و اما به یاد بچگی هام که ظهر تابستون می رفتم سنجاقک شکار می کردم و زنده زنده می دادم به جوجه رنگیام بخورن به یاد بچگیام هر وقت ظهر تابستون از زیر خوابیدن در می رفتم و بابام متوجه می شد یه کتک مفصل با کمربند و چیزای دیگه از بابام می خوردم به یاد بچگیام که با مهارت خرچنگ ها را می گرفتم بعد زنده زنده دست و پای اون ها را می کندم به یاد بچگیام که هیچ وقتی با کفش و دمپایی توی کوچه نمی رفتم و اکثر اوقات پای برهنه بودم هر چی هم پدر و مادرم بهم می گفتن به خرجم نمی رفت به یاد بچگیام که با داداشم می رفتیم ماهی می گرفتیم و همون جا هم کباب می کردیم و می خوردیم و بالاخره به یاد بچگی هام که تقریبا هیچ خیری از زندگی ندیدم

من بچگی هام تو روستا نبوده ولی این که فعال بودم این که ماست و شیر میخریدم این که دوچرخه سواری میکردم این که برام مهم نبود که دیگران در موردم چی میگن چی فکر میکنن
با خیلی از شماها مشترکم
ولی نمیدونم این حال و هوا این فعال بودن شاید تو بزرگیهام گم شد رفت نمیدونم کجا به خاطر همینه که من بچگیم رو خیلی دوستش دارم خیلی باهاش حال میکنم اگه میشد دوست داشتم که بر میگشتم یه بار دیگه شروع میکردم ای کاش بتونم بعضی از اون ویژگیها رو باز هم برگردونم البته نه از نوع بچگانش رو از نوعی که الان بزرگترم کنه

سلام
بازم خوش به حال تو که میتونستی بچه که بودی تو کوچه ها بگردی یا بری مغازه چیزی بخری و اقلا کمی هم که شده, توانایی هات را بهشون نشون بدی
من که تو دوران بچگی اصلا نتونستم توانایی های خودم را نشون بدم,
یا اصلا بچگی کنم
خیلی سختی ها کشیدم
که اگر بگم مثنوی ۷۰ من کاغذ میشه,
اما خب یه قسمت کوچیکش را براتون میگم
تا ۱۱ سالگی تقریبا زندگی تلخی داشتم
خب مثلا, همیشه مهمون که میومد باید تو یه اتاق یا دستشویی میرفتم مخفی میشدم چون مامانم از بس قصه ی نابینا شدن من را گفته بود دیگه خسته شده بود
برای همینم از من خواسته بودند مهمون که میاد نیام تو جمعشون
نه, برای اینکه هم تلخه,و خیلی هم زیاده نمیخوام اون قسمت تلخش را بگم و سرتون را درد بیارم
فقط زمانی تونستم توانایی هام را به خوانواده نشون بدم که خواهرم به دنیا اومد
وقتی ۱۱ سالم بود خواهر کوچیکم به دنیا اومد من خیلی خوشحال بودم
حالا وقتش رسیده بود که منم خودی نشون بدم
وقتی صدای گریهش را میشنیدم سریع میرفتم بغلش میکردم میبردمش پیش گل ها آرومش میکردم
آخه از گل ها خیلی خوشش میومد الآن هم کلی تو خونش گل داره
مامانم کم کم فهمید که من میتونم از پس نگهداری خواهرم بر بیام
من را با خواهر کوچیکم صبح تا عصر تنها میذاشت و خودش میرفت بیرون
منم سعی میکردم که خوب ازش مواظبت کنم تا بهشون بفهمونم که منم میتونم
وقتی گریه میکرد شیر خشک را براش درست میکردم بهش میدادم تو خوب سیر بشه
وقتی هم سیر میشد خیلی خوش اخلاق میشد,
یه بار که خودش را خیس کرده بود با خودم گفتم حالا چیکار کنم؟ چطوری عوضش کنم؟
خوابوندمش و اول خوب بررسی کردم که چطوری باید بازش کنم, بعد بازش کردم آروم بردمش تو حمام شستمش و بعد همونجوری که مامانم بسته بودش عوضش کردم بعد هم با خوشحالی منتظر شدم تا مامان برگرده و ببینه که منم میتونم,
اونروز وقتی مادرم اومد و دید که بچه آرومه خیلی خوشحال شد و به پدرم گفت که ببین دخترت چه کرده
تازه بعد هم که فهمید خودم عوضش کردم من را گرفت تو بغلش و کلی بوس و تشویق
از اون روز تشویق شدم وقتی میرفتند بیرون علاوه بر نگهداری از بچه ظرف ها را هم میشستم
وقتی میومد خیلی خوشحال میشد و میگفت اونقدر ظرف ها تمیزه که دلم نمیاد کثیفشون کنم,
خیلی طولانیه نمیشه همش را بگم ولی من خیلی مبارزه کردم خیلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم
همگی موفق باشید.

پست درباره خاطره بازی بود اما زیبا ترین نکته ای که من برداشت کردم قدرت روان شناسان بی سواد در شکل دهی شخصیت و آینده ما هستش. مهم نیست که والدین ما چقدر سواد دارن! مهم اینه که با اطلاع از کاربردی ترین اصول روانشناسی کودک (البته به صورت ذاتی شاید) اقدام به تربیت فرزندانی کردن که آینده خودشون و صدها نفر رو ساخته اند.

سلام مدیر. قورباغه های بیچاره! قورباغه آتیش می زدی آیا؟
به یاد بچگی هام و اون۳تا ستون روی تراس خونه که همیشه ازشون می رفتم بالا و سر می خوردم پایین و عاشق اون صدای قیژ پایین اومدنم بودم و نمی دونم روی چه حسابی حس می کردم حتما باید این بالا رفتن هام نوبتی باشه. اول ستون ۱بعدش دومی بعدش هم سومی. اگر۱روز وسط بازیم چیزی پیش می اومد و مثلا پیش از بالا رفتن و سر خوردن از ستون سومی مجبور می شدم بازی رو ول کنم فرداش باید حتما خاطرم می موند که دیروز۱دفعه از اون۲تا ستون بالا رفتم و از سومی بالا نرفتم و حتما باید پیش از شروع تفریح اون روزم کار ناتموم دیروز رو تمومش می کردم.
به یاد بچگی هام که دور از چشم پدرم داخل راهروی تنگ خونه که دیوار هاش به هم زیاد نزدیک بودن، به اندازه ای که دست و پا های بازم از۲طرف بهشون می رسید، دست و پا ها رو به۲طرف۲تا دیوار گیر می دادم و می رفتم بالا و تمام عشقم این بود که برسم به اون بخش بالایی۴چوب که شیشه داشت و بعدش برسم به لامپ. به نظرم اون قسمت های بالایی مال۱دنیای رویاییه دیگه بود. چیزی شبیه دنیای پری ها. نمی دونم واسه چی این تصور رو داشتم ولی داشتمش دیگه!
یادش به خیر اون روزی که پدرم مچم رو گرفت و من هول شدم و واسه اینکه دیده نشم دست و پا هام رو از دیوار۱دفعه ول کردم و مثل توپ خوردم زمین. بیچاره پدرم! مونده بود دعوام کنه یا از زمین خوردنم بترسه! من هم تا اون بنده خدا به خودش بیاد در رفتم.
به یاد اون شبی که تا لامپ رفتم بالا و۱دفعه جوگیر شدم دست دراز کردم تا لامپ روشن رو بگیرم و در نتیجه تعادلم به هم خورد و واسه اینکه سقوط نکنم بی اختیار نزدیک ترین چیزی که می شد رو گرفتم. لامپ. و بعدش، … به نظرم دیگه توضیح لازم نباشه.
به یاد بچگی هام که واسه تکی تکی جوجه رنگی هایی که می خریدیم اسم می ذاشتم. اون ها می مردن و من چنان سوزناک براشون گریه می کردم که بزرگ تر ها دلشون می گرفت.
به یاد بچگی هام که سوگلیه جوجه هام رو داخل باغچه دفنش کردم۱سنگ هم گذاشتم روی قبرش و هر عصر که دلم می گرفت می رفتم سر خاکش زار می زدم.
به یاد بچگی هام که عروسک هام همه اسم و رسم داشتن داخل دنیای خودم و خودشون. دنیایی داشتم من و عروسک ها و خیال! آخ خیال!
به یاد بچگی هام که بعد از داغون شدن اون عروسک که از همه بیشتر دوستش داشتم، همراه عروسک هام و چند تا بچه معتمد و از نظر خودم خاص۱مراسم واقعی پر از اشک و ضجه واسش گرفتم و خاکش کردم و سر قبرش هم۱زنجیر جاکلیدی که اون زمان از نظرم یکی از قشنگ ترین داشته هام بود رو بستم به۱چوب و واسش با کاغذ و چوب تابلو اسم درست کردم و چه روز بدی بود چه از ته دل گریه می کردم. بعد از اون روز جدی انگار۱کسی از عزیز هام رفته بود خیلی غمگین بودم. از اون غم های ساکت و دردناک مخصوصِ بچه ها. مادرم که اوضاع رو این مدلی دید رفت۱دونه عروسک دیگه عین همون واسم خرید گفت اسم اون رو بذار روی این یکی بگو برگشته پیشت. جدیده رو بغل زدم بردم سر خاک قدیمیه و زدم زیر گریه و خطاب به قبر قدیمیه زار زدم ببین این شبیه خودته ولی این خودت نیستی من خودت رو می خوام این رو دوستش دارم ولی این تو نیستی. تا شب اونجا موندم که آخرش بابام اومد خونه و با۱جعبه زولبیا بامیه بردم داخل اتاق و گفت خیلی گذشته باید مراسم ختمش رو تموم کنی وگرنه عروسکت از گریه هات بد خواب میشه.
به یاد بچگی هام که مطمئن بودم۱جفت کبوتری که داشتیم حرف هام رو می فهمن و عمدا بهم گوش نمیدن و کلی از دستشون حرص می خوردم.
به یاد بچگی هام که از اون قرقی که به کبوترم زد چه قدر نفرت داشتم. نفرتی از جنس نفرت های شفاف بچگی. نه شبیه نفرت های تاریک بزرگی هام. داخل بازی هام قرقی مظهر سیاهی بود و هر مدل دلم می خواست پدرش رو در می آوردم. بعدش داخل یکی از اون بازی ها یکی از۱خورده از خودم بزرگ تر ها بازی رو۱طوری چرخوند که اون قرقی تازه جوجه دار شده بود و باید واسه جوجه هاش غذا می برد و چاره ای نداشت جز زدن کبوتر من و بعدش هم۱صیاد با تیر زد و زخمیش کرد و قرقی روی خاک دلواپس جوجه های تشنه و گرسنهش بود و… بعدش هم بهم گفت اون قرقی که به کبوترم زده راستی راستی تازگی جوجه داره و گفت جاش رو بلد بوده و گفت اگر پیش از این بهم می گفت می ترسید راه بی افتم برم دنبالش به خونخواهیه کبوترم. یادش به خیر اون روز داخل بازیمون بالای سر قرقیِ زخمی تمام نفرتم۱دفعه یادم رفت. زور زدم بغضم نترکه ولی نشد. بلند گریه نکردم ولی اشک هام مثل سیل می اومدن پایین. کارگردان هم که به هدفش رسیده بود اومد دستم رو گرفت گفت حالا دیدی تنفر چه قدر بده؟ یادش به خیر اون روز تلخ رو که به خودم قول دادم هیچ زمانی از هیچ کسی و هیچ چیزی بدم نیاد. از بچگی هام شرمندم که نتونستم روی این قولم بمونم. بزرگ شدم و نفرت هام هم بزرگ شدن. آخه ضربه ها و زخم هام هم بزرگ شده بودن. ولی الان دارم فکر می کنم آیا این توجیه واسه پیمان شکنیم به اندازه کافی موجه هست آیا؟ شاید نه.
نه!
خیلی به یاد بچگی هام دارم که بنویسم خیلی خیلی زیاد. ولی همین کلی طولانی شد و به نظرم واسه این دفعه دیگه بس باشه!
مدیر خدا شادت کنه حسی که الان دارم ترکیبیه گفتنی نیست یعنی بلد نیستم بگمش ولی هرچی که هست شاد نیست.
همیشه شاد باشی مدیر و همیشه شاد باشید همگی!

به یاد بچگی هایم. یه شب با سه تا از دوستانم از کوچه ای رد می شدیم که یکدفعه یکی از دوستام با لگد زد تو در یه خونه و در هم باز شد. اون شب هم یکی از شبهای تابستون بود و افراد آن خانه هم توی حیاط نشسته بودند و هر کدوم از ما هم به طرفی فرار کردیم و بعد از نیم ساعت همدیگر رو چند تا کوچه آن طرف تر پیدا کردیم.
به یاد بچگی هایم که هر روز می رفتیم پارک و اون پیرمرده باغبون پارک رو اذیتش می کردیم و اون آب پاش مخصوص چمن های پارک رو بر می داشتیم و اون پیرمرده رو خیسش می کردیم. باز می رفتیم با توپ تو چمن ها فوتبال بازی می کردیم و اون پیرمرده هم هی دنبالمون می کرد. یه بار اون قدر دنبالمون کرد که وقتی به خودش اومد دید نزدیک دو تا چهار راه رو داره با لباس باغبونی دنبالمون می کنه خخخخخخخخخخخخخ
به یاد بچگی هایم که هر شب با دوستم هماهنگ می کردیم تا پلاستیک آشغال ها رو ببریم سر کوچه. وقتی به سر کوچه می رسیدیم، پلاستیک آشغال ها رو پرت می کردیم تو حیاط خونه اون پیرمرده سر کوچه مون و حسابی هم دلمون خنک می شد.
تا قسمت بعدی خدا یار و نگهدارتون

با سرویس میرفتیم مدرسه. بعضی وقتا سرویس دیر میکرد و بچه ها تو پارک روبروی مدرسه بازی میکردن و منو هیچوق تو بازیاشون راه نمیدادن. اونقدر مغرور بودم که خودمو بهشون تحمیل نمیکردم. مینشستم یه گوشه و حتی نگاهشونم نمیکردم. سرسره و الاکلنگ و تابی که اونا بازی میکردن رو هم هرگز نمیرفتم روشون. اونقدر اون تحقیرها و بازی راه ندادنها توی روحیه م اثر بد گذاشتن که تموم زندگیم یه دیوار بتونی کشیدم اطرافم و با دوستای خیلی خیلی نزدیک هم قاطی نمیشم. دنیای خودم رو پیدا کردم و توی تنهایی هام برای خودم خوشم. روی خودم کار کردم. روی اعتماد بنفسم. چندین ساله که همه دوس دارن باهام هم بازی باشن. التماسم میکنند. تموم تلاششون رو میکنند که برم تو گروهای دوستیشون. ولی من یادم نرفته تو بچگیم باهام چطور رفتار میکردن. دیگه قاطی نمیشم. با هیچ بنی بشری. جز خانوادم. که اونا قضیه شون فرق داره و حسابشون جداست.

متاسفانه و هزاران افسوس که رععد بزرگ یکی ازون افرادی بود که اجازه نمیداد ی عده بیان توی بازی . نمیدونم چرا از یکی الکی بدم یومد و از ی عده نه . ی دختر به اسم گلچهره رو چون حس میکردم خنگه به بقیه میگفتم اصلا باهاش حرف نزنید. امروز بر عکس همیشه که یاد بچگی منو به خنده مینداخت دچار عذاب وجدان و غم شدید شدم.
رهایی این حالتی که الان داری ربطی به گذشته نداره . چون من از تو بدتر هستم.

وقتی بچه بودم تازه تلفن برامون وصل کرده بودن.
از صدای زنگش قلبم تند تند میزد.
خیلی مزاحم دختران و زنان میشدیم.
آنقدر
مزاحم شده بودم که حساب از دستم در رفته بود.
یه بار به یه دختر زنگ زدم و بهش فحش میدادم که اونم در کمال آرامش میگفت خب خب! من میگفتم بوووقق اونم میگفت راست میگی؟ منم میگفتم بله!
آخرش گفت منزل آقای اسدی؟ داشتم سکته میکردم. آخه آی دی کالر اون وقتا نبود.
گفت الآن به حسابت میرسم.
گریه کردم و خیلی ترسیدم. گفتم غلط کردم ببخشید!
یه بار به یکی از فامیل هامون زنگ زدم, صدای گاو درآوردم, فهمید منم گفت کامبیز اذیت نکن!
روی خطمون دو تا تلفن داشتیم, یکی من و دیگری برادرمون به یکی از همسایه های دور زنگ زدیم. قرار بود من احمد باشم اونم ممد.
داشتیم سر به سر دختر همسایه میذاشتیم که مامانم سر رسید و منم جریان یادم رفت و به جای اسم الکی, اسم خودشو گفتم, گفتم چنگیز! چنگیز! مامان اومد.
یارو با شنیدن اسم چنگیز گوشی رو گذاشت و به مامانش گفت.
مامانش اومد چنگیزو صدا زد و یک سیلی آبدار بهش زد.
من رو بخاطر نابیناییم نزد.
به ۱۱۸ زنگ میزدیم و سر به سرشون میذاشتیم.
هی جوانی کجایی که اون وقتا هم عددی نبودم!

سلام مدیر خدا بگم چی کارت نکنه که بد جور من رو بردی به خاطرلات بچگی. ای کاش میشد که آدم برگرده به همون زمان. به قول آقا ابوذر پدر مادرهای ما با اینکه بیسواد بودند ولی برای خودشون یه پا روانشناس بودند. من اگر بخام بنویسم هر چی بنویسم باز هم جا کم میاره فقط ۲ تا خاطره را فعلا تعریف میکنم. یکیش که بعدا که بهش فکر کردم دیدم خیلی تاثیر زیادی روی استقلالم داشت برای زمانیه که ۳ ۴ سالم بود وقتی میدویدم اینور و اونور وقتی میخوردم به چیزی مثلا میز چرخ خیاطی که خوب یادمه اوایل بابام هی میگفت پسر حواست را جمع کن یه بار که رد شی دیگه باید بدونی جاش کجاست و دیگه بهش نخوری. وقتی دید گفتنش فایده ای نداره کاری باهام کرد که دیگه گوش به حرفش دادم. فکر میکنید چیکار کرد. وقتی میخوردم به چیزی میگفت آخیش دلم خنک شد تا تو باشی حواست را جم کنی. همین باعث شد به خاطر اینکه به قول کودکیم دیگه نزارم بهم بخنده و دلش خنک بشه دقتم را زیادتر کردم و خیلی حواسم را بیشتر جمع کردم.
خاطره دوم هم باز به بابام مربوط میشه که بهم یاد داده بود چطوری از روی بازگشت صدا بفهمم دور و ورم چیزی هست یا نه چون من تا ۱۵ سالگیم نمیدونستم عصا چیه ولی از ۶ سالگی چه توی تهران و چه وقتی میرفتیم کاشان خونه مادر بزرگم مسؤول خرید کل خونه حتی ساعت ۱۲ شب هم من بودم با این که مغازه تو خیابون ۳ تا کوچه اونور تر بود. و از روی همین بازگشت صدا کوچه ها و مغازه ها را پیدا میکردم. وقتی هم فامیل میگفتند که این که نمیبینه پس ولش کن یکی دیگه بره خرید بابام با قدرت تموم میگفت نمیبینه ولی از شما ها هم بهتر میره خرید باور ندارید دنبالش برید ببینید. هی خدا شکرت. مدیر من را بد جور بردی امروز به گذشته. خدا خیرت بده شرمنده کامنتم طولانی شد.

واااااای انجمن حمایت از حیوانات پس کو !!
میگم این قوباغه ها چرا نسلشون کم شده ؟
خب منم از بچگیم بگم …
خب بچگی سختی داشتم از بد حادثه , از هفت سالگی مادر و پدرم جداشندند و من یک جا مجبور نبودم باشم .
اما این لطف خودش رو هم داشت که با بچه های فامیل بسیار شیطونی میکردیم .
عکسی دارم از خیلی بچگی هام که به زور گردنم رو ثابت پدرم نگه داشته تا تو عکس بیفتم خخخ !
یا در حالی که مادرم تو سن پایین , من رو خیس آب از تو برکه ای که افتاده بودم یه وری نگه داشته با دستش و این ماجرا تو عروسی خاله ام تو دماوند بود , اما نمیدونم چه لزومی داشت که با اون شُر شُر آب , ازم عکس بگیرند خخخ .
خیلی شر و بزن دعوایی بودم , وقتی مدرسه گفت که باید کچل کنین , کمی خجالت میکشیدم , چون تیکه تیکه جای شکستگی رو وقتی که کچل میکنی روی سرت داری , چون مو در نمیاره و موی بلند هم نداری که روش رو بپوشونه . یادمه کلاس اول , تقریبا نیمی از مدرسه که تا کلاس پنجم هم بودند , ازم حساب میبردند .
معلم کلاس اولم , خانم جوان و زیبایی بود و درونش از خودش زیباتر . یادمه که وقتی میرفتم دوم ,برام اشک ریخت و این رو هیچ وقت یادم نمیره .
میگفت این پسر مادر نداره .
منم همیشه در پی جبران محبت هایش بودم .
یادمه یه ماشین رنو فکر میکنم داشت که درب مدرسه پارک میکرد , من و نوچه هام , اولین نفراتی بودیم که وقتی زنگ میخورد و بچه های شیطون میریختند بیرون و از در و دیوار بیرون میرفتند , میومدیم بیرون و دور تا دور ماشین خانم معلم محبوبم رو احاطه میکردیم و اجازه نمیدادیم که حتی کسی بهش دست بماله , تا خود خانم میومد و بچه ها رفته بودند .
حتی با اینکه کلاس اولی بودم , کلاس پنجمی ها هم به ماشین دست نمیزدند , چون میدونستند که با اینکه شاید کتک بخورم ازشون , ولی جلوشون حتما می ایستادم .
یادم نمیاد که حیوونی رو آزار داده باشم . حتی تو بچگی , حتی این اواخر که بینا بودم , یه موش رو با چسب هایی که روی کاغذ میریزند و مخصوص این کار هست و موش کوچولو وقتی ازش رد میشه تمام بدنش به چسب و کاغذ گیر میکنه و میچسبه , بعدش من اون رو میبردم توی محیط باز یا باغ و از چسب رهاش میکردم که کار سختی بود با موهایی که موش داشت و آزادش میکردم . اما پسر عمه ای داشتم که درست برعکس من بود و عاشق هم بودیم و من ترمز این کارهاش بودم همیشه .
اعجوبه ای بود , یه بار تو باغی آتیش انداخت و در حالی که ساحب باغ رو نمیشناخت , باغ رو آتیش زد خخخ اما خوشبختانه باغ تر بود و من نذاشتم که ادامه کارش رو بده .
وقتی بچه بودم , کلاس پنجم , دوستانی که ترمینال جنوب و ورزشگاه کارگران رو میشناسند , باید یکی از بزرگترین پارک های اون زمان رو هم شنیده باشند که روبروی ترمینال هست و بنام پارک فرح آباد نامیده میشه که نشوندهنده سازنده و مفتح محترمش هست که ملکه بود , و الان پارک بعثت نامیده میشه …
اونجا از هواپیمای راستکی , تا قطار راستکی که از چندین پلِ روی آب دریاچه و تونل های مسنوعی متعدد میگذره و هزاران امکانات دیگه که , همیشه من اونجا بودم و اون زمان هم یه معتاد یادم نیست که به این شکل وجود داشت و همیشه از شنا در دریاچه گرفته , تا بازی توی بازی چه هایی که در چند جای پارک بود .
عشق های کودکانه , زنگ زدن درب دختر محله که یه بار بعد از چند بار تکرار , دیگه باباش نرفته بود تو خونه و پشت در منتظرمون بود که وقت فرار نداشتیم خخخخ . یادمه دم درشون یه درخت بود نه زیاد بلند , که من رفتم بالاش و بابای اون هم درست اومد و دستش رو گذاشت روی تنه همون درخت خخخخ
من ققلبم داشت تو دهنم میومد , کافی بود کمی به بالا نگاه کنه , یا چند سانت دستش رو بالاتر بیاره تا پام رو بگیره , اما به خیر گذشت و نجات پیدا کردیم خخخخ
من فکر میکنم , ما بچه هایی هستیم که بدنِ فیزیکی مون رشد کرده , و همون کودک درونمون هستیم همیشه .
منتها اسباب بازی هامون تغییر کرده , دیگه توپ و عروسک برامون تکراری شده و به فراخور , بازی های پیچیده تر و بزرگ تری رو داریم مادام میکنیم همین .
پس بیایین سعی کنین که مثل اون زمان , دلمون رو از کینه خالی نگه داریم .
ممنون

عصره و نسیم خنکی پرده بالکن به رقص درآورده.
شالمو سرم میندازمو میرم توی بالکن.
به گلدونها سینیره که دیگه عمرشون تموم شده و خشک شدند نگاه میندازم.
از دیوار بالکن که نگاه کنی روبروی خونمون کوچه ی بزرگی هست و پر از آپارتمان..
چند تا پسر بچه توی کوچه روبرو با آجر برای خودشون دروازه درست کردند و فوتبال بازی می کنند…
چقدر من توی این کوچه که قدیمها یه باغ انجیری بود خاطره دارم…در حیاطمون رو به باغ باز میشدو
صاحب باغ پیرزنی بود که بهش می گفتیم خاله صغری.
دیوار گلی نصفه نیمه ای دور باغش بود که اندازه قد و قواره ۵و ۶ سالگی من بود و بیشتر جاهای دیوارش گلیش فرو ریخته بود
باغ انجیری یک در هم داشت که انگار کسی ازش رفت امد نمی کرد چون همیشه بسته بودو دیوارهای فرو ریخته جای درو گرفته بودند
اول باغ یه درخت زرد الو بزرگ بود که بهار پر از شکوفه میشد
درخت خیلی تنومند بودو بعضی قسمتهاش شیره های قهوه ای رنگی بیرون میزد که ماها توی عالم بچگی اون شیره ها رو می کندیمو میخوردیم
نمیدونم اصلا خوردنی بودن یا نه…
دو طرف باغ پر از درختهای انجیر بود و وسط باغ هم علف و یونجه و شبدر و گلهای خودرو بود و ملخهایی که وقتی راه می رفتی از چپ و راست ادم می پریدن اینطرف اونطرف
همیشه پروانه های زرد بزرگ و دنباله دار با خطوط مشکی زیبایی که داشتند پروانه های سفید با خالهای مشکی و پروانه آبی رنگ و مخملی کوچیک هم توی باغ پرواز می کردند
داداشم یه تور درست کرده بودو دنبال پروانه ها اینطرف و اونطرف می چرخیدیم و باغ پر میشد از صدای خنده هامون.
یکی دوبار هم از توی یخچال چند سرنگو کش رفتیمو اونها رو آب می کردیمو به ملخها تزریق می کردیم
ملخها باد می کردند و میترکیدند
گاهی داخل انجیرهای رسیده یه سوسکهای مشکی رنگی بود که توی نور خورشید رنگ وبرنگ میشد و خیلی قشنگ بودن.
نمیدونم اسمش چی بود اما ما بهش می گفتیم زنبور طلا
اون سوسکهای مشکی قشنگو می گرفتیمو به پاهاش نخ می بستیم
سوسکها پرواز می کردند و ماها هم به دنبالش می دوییدیم
سوسکهامونو با هم مقایسه می کردیم که سوسک کی بهتر پرواز میکنه
صدای ویزوویز بال زدن زبورطلاها توی گوشم پیچیده
هر وقت که انجیرها میرسیدند خاله صغری پیت حلبی های روغنی که برای چیدن انجیر استفاده می کرد
پر از انجیر می کرد و میاورد به ما و همسایه های باغ میداد.

توپ پسر بچه ها وارد بالکن میشه و تصویر باغ خاله صغری از جلوی چشمم میره کنار
دوباره کوچه و آپارتمانها روی خاطرات کودکیم شاخ و شونه می کشند.
بچه ها برام دست تکون میدنو ازم میخوان توپشونو براشون بندازم.
منم براشون دست تکون میدمو توپو به سمتشون میندازمو میرم توی خونه.

سارای
۹۶/۰۱/۲۲

دیدگاهتان را بنویسید