خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شکسته بال

ماشین سر چهار راه خاموش است. از ماشین پیاده می شوم. دست های بی حرکتم را روی گوش هایم می گذارم. فقط صدای بوق است و بوق و بوق و من هیچ نمی شنوم. چشم های پف کرده ام توان دیدن ندارند. فقط نگاه می کنم.
پلیس نزدیک می آید و می گوید: چه اتفاقی افتاده است؟ چرا حرکت نمی کنید؟
جناب به این ماشینها بگویید اینقدر بوق نزنند. من عجله دارم. بگذارید بروم.
پلیس با نگاهی عاقل اندر سفیه به من رو می کند و می گوید: صبح روز اول هفته مردم را با این حرف های بیهوده تان خراب نکنید. همه اینجا عجله دارند.
می دانم؛ اما اگر امروز هم نتوانم به موقع برسم معلوم نیست باز تا کی از رفتن جا بمانم.
پلیس به ردیف ماشین هایی که پایانی ندارند اشاره می کند و می گوید: بگذارید این آقا برود؛ ایشان عجله دارند.
نگاه و خنده های فروشنده مغازه هایی که در مغازه شان را باز می کنند و صدای بوق و حرفهایی که احترام را در خود حل می کنند مانع رفتنم می شوند.
پلیس با اخطاری جدی برگه جریمه ای سنگین بخاطر توقف نابجا به علاوه آلایندگی و از رده خارج بودن ماشین به دستم می دهد.
با تاسف سری تکان می دهم و می گویم: من می روم اما مطمئن باشید که با رفتن من هم, این ماشینها نمی توانند به حرکت درآیند. سوار ماشین می شوم. از چهار راه که می گذرم صدای خالی شدن باد لاستیک ها گوشم را کر می کند. اما می بینم که تنها آن دو سانروف فِراری بی مهابا از من سبقت می گیرند و به بزرگراه اصلی می رسند. و باز چراغ قرمز می شود.

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «شکسته بال»

سلام مهربان جان.چه شعر زیبایی نوشتی تو قسمت بیو.لااااایک ی عالمه تااااا.تازشم فقط اسمت با من فرق داره همشو مثل منی ک خخخ دی ماهی دهه شصتی مترجمی به به معلومه چه دختر گل گلی می باشی تازشم مثبت و باحال باحالی ک هوم هوم دوستت قلمو از طرف بوس کن .دوست منم شده کتاب مخصوصا رمان. دو هفته هست دوستم لاری هستش ک خیلی دوسش دارم.باید ببینیش حرفاشو دوس دارم.خب زدم جاده خاکی که !!!! اوه اوه. نوشته هاتم خیلی قشنگن.قدر دوستتو بدون هااااااا عااااااشقتم دختر ناز و مهربون نیره.شاااااد باشیی

سلام خانم نویسنده. اون دفعه هم گفتم. قوه ی تخیل و درون مایه و استعداد نوشتن دارید. پس تقویتش کنید. با کلاس رفتن استاد دیدن مطالعه نوشتن و نوشتن و نوشتن. وقتی قلم را دوست دارید، پس بنویسید. تو بچگی هام، انشاهای بی نظیری مینوشتم. چون الان نمینویسم، پس میتونم از خودم تعریف کنم. قوه ی تخیل بازی با کلمات و نثرم عالی بود. اما روزگار بیرحمتر از آن بود که این تخیل پرورش یابد. تو سی سالگی، اینقدر مشغله هست که نمیشه ضره ای به این حس فکر کرد. اما شاید روزی بنویسم اگر عمر باشد. اما اونقدر اطمینان به خودم دارم که اگر روزی بنویسم، محشر خواهم نوشت. مادرم تو این سن و سال هم همان حرفی را بمن میزند که تو ۹ سالگی ام میزد. تو باید نویسنده شوی و الان بعد بیست سال همین را میگوید. ای کاش مینوشتی و گاهی ملامتم میکند از روی عشق و محبت. مهم میزان نوشتهتان نیست. مهم کیفیتش نیست فقط بنویسید. یک کانالی بزنید تو تلگرام یا گروهی نوشته هاتون را بذارید. یا اگر نه تو سیستم ضخیره کنید و یاد بگیرید از نوشته هایتان. یک کتاب بی همتا، از میان هزاران هزار تخیل صحیح و خطا و نوشته خلق میشه.

این داستانت رو قبلا هم نخونده بودم…. کلا یه جور قشنگی پیچ در پیچ می نویسی که دوست داری بخونی خودتو محک بزنی ببینی چقدرشو فهمیدی آیا؟
رفتن هزارتا معنی داره و رسیدن هم که دیگه خیییلی…..
امیدوارم یه روز ما هم بیفتیم توی بزرگراه زندگیمون و بتااازونیم….. حتی با خوب حتی یه پیکان دهه پنجاه که نداریم یا یه موتور گازی با همین خط یازده خودمون خخخخخ

فقط من زیاد عنوان پست و خود متن رو با هم نتونستم تو ذهنم تطابق بدم که شکلک از دست این ذهن مااا….

راستی دقت کردی همه تو کامنت ها بهت می گند خیییلی خوب می نویسی ….
امیدارم یه نویسنده عااالی بشی

دیدگاهتان را بنویسید