دستهها
نیت
ادامه از پست قبلی حرف رضا خیلی خوب در ذهن آرش نشست. چند روز گذشت. آرش در راه مدرسه، دوستش سعید را دید. سعید جلو آمد و سلام داد و با هم دست دادند. هنوز احوال پرسی شان ادامه داشت که سعید، دست راستش را بالا برد و با کف دستش محکم به پشت کتف آرش کوبید. آرش خیلی دردش گرفت. کتفش می سوخت. ولی خم به ابرو نیاورد و حالت طبیعی اش را حفظ کرد. بعد دوتایی راهی شدند و به مدرسه رفتند. آرش خوشحال بود که توانسته، حرف دوستش را به کار بگیرد و به آن عمل کند. فردای آن روز هم باز آرش سعید را دید