دیشب رفیقام حدود ساعت یازده شب زنگیدند که مجتبی پایهای بریم کوه؟ یه غمی توی دلم نشست از اینکه تو فعلا نیستی با هم بریم کوه و در همون حین شاد شدم از اینکه قراره بزنم بیرون. دم پارک خونهی ما قرار گذاشتیم. سوار موتور رفیقم شدم و تا یه جایی رو با موتور رفتیم. بعدش پیاده شدیم و با ماشین اون یکی رفیقم به سمت کوه صفه حرکت کردیم. صدای موزیک توی ماشین تا سرحد نهایتش زیاد بود. موزیکی که حکایت از نیاز برای شاد بودن، نیاز برای رقصیدن، نیاز برای رانندگی با سرعت، و نیاز برای بودنت کنارم داشت. خواننده چه خوش میخوند: It’s a beautiful, beautiful