خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت بیستو چهارم آبان 90

خیلی وقته یادداشتی ننوشتم. اینقدر ننوشتم که همشون دارن از ذهنم می پرن. خیلی میخواستم از همون شنبه 21 آبان بنویسم.

از اون روزی که صبح تا ظهر به دانشآموزای گل گلاب یاد دادم چطور توی یه پوشه برن و چطور یه فایل باز کنن و چطور یه پنجره رو ببندن. از همون روزی که دم دمای ظهر احساس کردم پای راستم داغ شده و داره می سوزه و بعد دستم رو در جیبم کردم و دیدم آتیشه که داره از لباسم شعله می کشه. همون روزی که جیبمو وارونه کردم و همه محتویاتش رو ریختم وسط سالن آموزشگاه. محتویات احتراق زایی چون باتری نیم قلمی شارژی, یک عطر روغنی و کلید های فلزی سایت کامپیوتر. گویا اتصال کوتاه ایجاد شده بوده و باتری گرم شده و می خواسته که منفجر بشه. حالا باید یک جفت باتری دیگه بخرم ولی خدا رو شکر که نقص عضوی چیزی نشدم. مادرم همیشه میگه: “ضرر مالی باشه میشه جبران کرد. مرد کار میکنه پولو در میاره. این ضرر جانیه که نمیشه کاریش کرد.”

از یکشنبه 22 آبان بنویسم.

همون روزی که در ته کلاس ادبیات بزمی درخور عیش و نوش برپا بود. همون روزی که استاد نصف کلاس رو به خاطر تاخیری پنج دقیقه ای راه نداد و صدای موزیک راک و هوی متال با آهنگ تعریف داستان دانشجوی راوی هارمونی دل انگیزی می آفرید. همون روزی که به بازدید گوشکن رفتم و دیدم کله پا شده و تمام لینک های دانلود پریده.

از دوشنبه 23 آبان بنویسم.

همون روزی که تصمیم گرفتم از بلاگفا اساس کشی کنم. بلاگفایی که هرچی به مدیرش پیام میفرستم کد های امنیتی رو انگلیسی کنه عین خیالش نیست. حتی جواب نه هم واسم نمیفرسته. روزی که وُرد پِرِس روی سروری مستقل نصب شد و قرار شد پست ها به تدریج به سرور جدید منتقل بشه. سروری که خودش جدیده ولی آدرسش همونه که بود. گوشکن همیشه گوشکن میمونه. www.gooshkon.ir آدرسیه که دیگه تا حالا همه باید توی ذهنتون هکش کرده باشید. آره دوشنبه. روزی که نرم افزار OCR readIRISPro12 رو دانلود کردم که ببینم آیا میتونه متون فارسی رو از توی عکس ها با دقت بالا تشخیص بده یا نه؟!

از سه شنبه 24 آبان بنویسم.

روزی که خواندن رمان پرسشی از عشق رو کلید زدم. روزی که پسر چهار پنج ساله همسایه اومد و از من یه لواشک میوه ای گرفت. پسری که با همه وابستگی هایی که به من داره, خانوادش چند روز دیگه اساس کشی می کنن. روزی که داداش همون پسره کاچی  واسمون آورد و چه زیاد هم آورد. کاچی ای که با علاقه بلعیدمش. روزی که تو فکرم. تو فکر. تو فکر اینکه چقدر دنیای من با همه اطرافیانم فرق داره. اطرافیانی که هم کلاسی ها, به اصطلاح دوست ها و فامیل هام تشکیلشون میدن. شاید مال من از مال اونا خیلی کوچیکتر باشه. چقدر علایقم با خود توی خواننده این مطلب فرق داره ولی از خود تو خوشم میاد. با عرف غریبه ام ولی به عرف عمل می کنم. از قوانین بندنشان بیزارم ولی محکوم به پیرویش هستم. دنبال جذب جنس مخالف نیستم ولی به تاثیر شگرفش در زندگی معتقدم. از جمع ها و مهمانی های شادی بخش دورم ولی به انرژی مثبت همین جمع ها باور دارم. به درس خواندن علاقه دارم ولی از تعلل شکست می خورم. این ها و هزار تضاد این شکلی در نصف ذهنم اتراق کرده اند و من می روم که کمتر از خودم بنویسم که شما کمتر بدانید که کمتر به روی من بیاورید که دور تر باشم از همه که ندانم چرا این ها را نوشته ام که وقتی از روی این پست می خوانم از پراکندگیش سر در گم شوم و به آشفتگی خودم مطمئن تر.

یک پاسخ به «یادداشت بیستو چهارم آبان 90»

دیدگاهتان را بنویسید