داستان تعقیب سارقان موتورسوار
گشنه هستید احساس ضعف میکنید و عصبی شدهاید. ترجیح میدهید در آن حالت با موتورسیکلت رانندگی نکنید. میدانید که بهتر است پس از خوردن غذایی سبک به مسیرتان ادامه بدهید و به خانه بروید. مقابل یک فستفود توقف میکنید و موتورسیکلتتان را خاموش میکنید و آن را روی جک میگذارید.
در همین لحظه میبینیید که دو موتورسوار کیف یک خانم را از او میقاپند و فرار میکنند. موتور را روشن و سارقان را تعقیب میکنید. برای این که به شهروندان آسیبی نرسد، دستتان را روی بوق میگذارید. موتورسیکلت سارقان با سرعت میان اتومبیلها ویراژ میدهد.
در یک تقاطع یک اتومبیل پلیس میبینید و با دست به آنها علامت میدهید که در تعقیب موتورسیکلت جلویی هستید. اتومبیل پلیس آژیر را روشن میکند و به دنبال شما میآید اما چند لحظه بعد در ترافیک گرفتار میشود. کمی جلوتر ناگهان یک مسافر درِ سمت چپ یک پراید مسافرکش را باز میکند تا پیاده شود. شما که انتظار نداشتید درِ سمت راننده باز شود، با آن برخورد میکنید و روی زمین میافتید. راننده پراید که میداند مقصر است، فرار میکند. از جایتان بلند میشوید.
فرمان موتورسیکلتتان شکسته است و دیگر نمیتوانید سوار آن شوید. با شنیدن یک صدا به انتهای خیابان نگاه میکنید و میبینید که سارقان با یک اتومبیل تصادف کردهاند. به طرف آنها میدوید، اما میبینید که سارقان دوباره سوار موتورسیکلتشان میشوند و فرار میکنند. آن طرف خیابان یک موتورسیکلت پلیسی BMW پارک است. به طرف آن میروید.
کاسکت روی زین را برمیدارید، آن را به سر میکنید و سوار BMW میشوید و به دنبال سارقان میروید.
آژیر را روشن میکنید. در میان راه متوجه میشوید که عابران پیاده روی لبه جدول نشستهاند و آش میخورند. دلتان تیر میکشد.
با خودتان میگویید که اگر بیخودی خودتان را درگیر این ماجرا نکرده بودید، حالا میتوانستید با خیال راحت روی موتورتان بنشینید و آش داغ و نان سنگک بخورید.
به خاطر میآورید که موتورسیکلتتان داغون شده، اما چون بیمه بود نگران خسارت وارده و هزینه تعمیر نمیشوید. یکی از سارقان که میبیند شما آنها را رها نمیکنید، کیفی که قاپیده است را به عقب پرتاب میکند تا دست از سرش بردارید. شما توقف میکنید و کیف را برمیدارید.
اما با خودتان فکر میکنید که اگر آن سارقان گرفتار قانون نشوند، باز هم به سرقت ادامه می دهند و کیف شهروندان را میقاپند و زندگی را برای مدتی کوتاه یا شاید همیشه، زهرمارشان میکنند. دوباره حرکت میکنید.
به خودتان قول میدهید که اگر آنها را دستگیر کردید، دو کاسه آش داغ به خودتان جایزه بدهید. با تصور کاسه آش شلهقلمکار که روی آن پیاز و نعناع و دارچین است، انرژی میگیرید. با سرعت خودتان را به سارقان میرسانید و ناگهان موتورسیکلت BMW را رها میکنید و روی آنها میپرید. موتورسیکلت سارقان منحرف میشود و هر سه نفرتان روی زمین میافتید.
کسی آب خنک روی صورتتان میپاشد. چشمهایتان را باز میکنید. میبینید که روی زمین دراز کشیدهاید و مردم به دورتان حلقه زدهاند. از این که زنده هستید و توانستید سارقان را دستگیر کنید، خوشحال هستید. چند نفر از عابران کاسه آش به دست دارند.
از جایتان بلند میشوید و خودتان را میتکانید. اما ناگهان میبینید که اثری از موتورسوارهای سارق نیست و موتورسیکلتتان با فرمانی شکسته روی زمین افتاده است. متوجه میشوید که به خاطر گرسنگی احساس ضعف کردهاید و پس از تصادف با درِ پراید مسافرکش بیهوش شدهاید و تمام ماجرای سارقان را در خواب دیدهاید. در همین لحظه یک مامور پلیس جلو میآید و به دستهای شما دستبند میزند.
– چی شده؟ اشتباه گرفتهاید.
– این بعدا مشخص میشود.
– من فقط گرسنه بودم .
– معلومه! همه دزدها به خاطر گرسنگی کیفقاپی میکنند.
– کیفقاپی؟
مأمور پلیس یک کیف زنانه را به شما نشان میدهد و میگوید:
– این اینجا کنار تو روی زمین بود. مشخصات آن مطابق کیفی است که چند دقیقه قبل، یک موتورسوار همین حوالی از یک خانم دزدید.
وقتی میخواهید به مأمور پلیس پاسخ بدهید، ناگهان گلویتان خشک میشود و سرفه میکنید. شما را سوار اتومبیل پلیس میکنند، اما همچنان سرفه میکنید و نمیتوانید حرف بزنید. به این فکر میکنید که سارقان کیف را کنار شما رها کردهاند و رفتهاند تا دیگر قهرمانبازی در نیاورید و دنبالشان راه نیفتید.
در کلانتری، خانمی که صاحب کیف بود، شما را شناسایی میکند و میگوید:
– خودش بود! شک ندارم!
۲ دیدگاه دربارهٔ «داستان تعقیب سارقان موتورسوار»
یعنی به کسی نباید خوبی کنیم؟
×××
اینو نوشته بودند که بخونی حالشو ببری یا شایدم اعصابت خرد شه:
ولی یادم رفت پایینش بنویسم: نتیجه گیری موقوف!!
حالا نوشتم!
هوووم… حالا شد!