خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من اینطوریم, شما چطورید؟

تا آنجایی که من می دانم و می بینم افسردگی در میان قشر نابینا شایع شده از کودکانمان گرفته تا مسن ها. این دست نوشته تقدیم به تمام کسانی که می خواهند به زندگی خودشان یا زندگی دوستانشان معنی تازه ای ببخشند.

امروز نه که چند سال است در فکر مقایسه نوروز خودم با دیگرانم. بله بله. درست است که هر کس باید جای خودش باشد و جای کسی بودن غیر از مزایای آن درد سر هایی نیز دارد که انسان را در دراز مدت و شاید هم کوتاه مدت پشیمان می کند.

ولی منظور من از مقایسه نوروزم با مال دیگران چیز دیگریست. ایجاد تغییری هر چند کوچک که به تغییرات بزرگتر منجر شود.

بگذارید واضح تر صحبت کنم.

هر سال نوروز که می شد خیلی ها دیدن ما می آمدند که ما هم بازدیدشان می رفتیم. چیزی که این میان مثل خوره روحم را می خورد, نداشتن هم بازی بود. یا اینکه اقوام بچه های هم سن من نداشتند و یا اگر داشتند من به دلیل نابینایی از بازی های حرکتی و پر جنب و جوش عقب می ماندم. فوتبال و والیبال و خوبمینتون و بدمینتون و اینجور تفریحات.

مقداری در جمع مهمان ها همان به اصطلاح بزرگتر ها می نشستم و به حرف هایشان گوش می دادم. “آجر رفته بالا به سقف رسیده و آمده پایین.” یعنی چه مگر آجر دستو پا داشت که برود بالا به سقف برسد و بعد بیاید پایین؟ این که می گویم از دوران شش هفت سالگیم است. خلاصه که تا می خواستم این جمله کنایی را در ذهن کوچکم تجزیه تحلیل کنم یکی از فامیل ها حرف این آجری را تایید می کرد و در ادامه می افزود: “سیمان هم خورده تو سرش.” سیما یا سیمان؟ خدایا اگر سیما را می گوید که آخیش طفلی گناه داشته. یعنی چه چیزی ممکن است خورده باشد توی سر سیما؟ ولی خوب که گوش می کردم می دیدم نه! یک نون آخر سیما می آورد. خوب پس سیمان خورده تو سرش. ولی چی؟ چی خورده تو سر سیمان؟ و تازه مگر سیمان آدم است که برود یک جا زیر طبقات یک ساختمان بنشیند تا یک چیزی از آن بالا بالا ها مثلاً از طبقه هشتم بیاید و تالاپی بخورد توی سرش. تازه اگر هم اینطور باشد یک گونی سیمان است که یک چیزی خورده توی سرش و این چرا برای مهمان ها نگرانی ایجاد کرده و حالا این چه ربطی به نوروز دارد؟ یکی دو باری هم سعی کردم بپرسم که چرا آجر رفته بالا و یا سیمان خورده توی سرش که می گفتند خودمان هم نمیدانیم یا مثلاً تقصیر فلانیست که تازه گیج تر هم می شدم.

رفته رفته از این جمع ها بدم آمد چون بیشتر حرف هایشان را که نمی فهمیدم و هر وقت هم سوالی می پرسیدم می خورد توی ذوقم. کلاً کور ذوق می شدم. کسی هم نبود که باهاش صحبت کنم و اینطور شد که سال به سال کم تر و کم تر و کم تر در جمع های مهمانی حضور پیدا می کردم. نوروز سال های کودکیم تنها در اتاق مامانم به فکر و خیال و تقلید صدا برای مهمان های فرضی و دوست های خیالی خودم گذشت. در نوجوانی رسماً کامپیوتر را به عقد دائمی خودم درآوردم و نوروز نوجوانیم پای کامپیوتر هدر شد. باورتان بشود یا نه علیرغم این که دیگر می توانم حرف های مهمان ها را بفهمم, هنوز هم از اینگونه جمع ها گریزانم مگر اینکه یکی پیدا شود و شروع کنیم تا شونصد ساعت پیش رو از کامپیوتر و تکنولوژی فک بزنیم.

این خوب نیست. خودم فکر می کنم این خوب نیست. باید بیشتر در جمع ها حضور پیدا کنم. اطلاعات عمومیم را بالا ببرم. حد اقل کاری که می توانم انجام دهم این است که در جمع مهمانی منتظر یک کودک بنشینم که بیاید بپرسد چی و کی و چرا خورده تو سر سیمان و من با حوصله بگویم تو سر چیزی خوردن یعنی قیمت چیزی ارزان شدن. البته در شرحی که خواندید تا حدودی سیاه نمایی شده بود. من بطور ذاتی از ارتباط اجتماعی قوی ای برخوردارم که البته این استعدادیست بالقوه و همیشه از آن استفاده نمی کنم. هر وقت نیاز پیدا کنم دکمه ش در مغزم پایین می رود یک صدای تیکی از درون کله ام می شنوم. لبخند روی لبانم جاری می شود و فوج فوج حرف های خوچگل موچگل است که چون دُر و گهر از بین لب هام به طرف شخص قربانی پاشیده می شود.

این ها را نوشتم که بگویم به خودتان جرأت دهید و حد اقل پیش خودتان وضعیت کنونی و گذشته تان را مرور کنید. با این کار به نقاط ضعف و قوت خود پی می برید و این موجبات بیرون آمدن از خیلی لاک ها را فراهم می کند. لاک سردرگمی, افسردگی, از خود بیگانگی, چه و چه و چه.

من که هر وقت به نقطه ای کور می رسم از این روش استفاده می کنم و واقعاً کارساز است.

می روم به سفری کاوشگرانه درون خودم. از خودم می پرسم که فلان اتفاق چرا رخ داد و آیا اگر در آینده با موقعیت مشابهی مواجه شدم می توانم به طرز بهتری عمل کنم؟

کار های اشتباه و درست خودم را دروغ هایم را راست هایم را نیت هایم را همه و همه را می ریزم وسط و یک نظم و ترتیب درست و حسابی بهشان می دهم. با کلاس می چینمشان سر جای خودشان و اینطور زندگیم معنی تازه تری به خود می گیرد.

 

۳ دیدگاه دربارهٔ «من اینطوریم, شما چطورید؟»

معنی تازه دادن به زندگی دوستان .آه .
من سعی میکنم چیزی تو وبگاهم مینویسم که تو عمل هم همینطور باشه.
گاهی یک انسان انسانی را از زندگی خودش محو میکنه بی دلیل و اون انسان
تا ابد می میره .
کاش این نوشته ها عین زندگیه تو بود.کاش.
×××
متوجه نشدم! واضحتر بگو.
کجای این مواردی که نوشتم عین زندگی من نیست؟!
همه غیر از خودت میدونن که هست.

دیدگاهتان را بنویسید