خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ولم کن از جونم چی میخواهی؟

ولم کن از جونم چی میخواهی؟.

هنگامی که شب فرا میرسه، وقتی آسمون چادر سیاهش رو سرش میکنه و میخواد آروم آروم بره در خونه خورشید خانم تا اون رو بیدار کنه، وقتی ستاره ها مانند پولکی روی چادر سیاه آسمون میدرخشه، وقتی همه آدمها میخوابند تازه کار من شروع میشه،

وقتی بعد از یک روز نا آرام بدنبال آرامش میگردم، اون وقت که در پلکامو میبندم تازه کارم شروع میشه، باید فکرهای در هم و برهم داخل مغزم را مرتب کنم و هر کدوم رو سر جاش بذارم تا در اون آشفتکده نظمی برقرار بشه و برای کار در آینده فکری از قلم نیفته، تازه در آن لحظه است که یاد تو به سراغم می آید  من را از انجام کارهایم باز میدارد به هر جای فکرم که میروم تو آنجایی و فکرم به هر کجا که میرود تو هستی، منظم به تو فکر میکنم و تو خود دلیلی بر بی نظمی فکرم هستی. آخه از جون من چی میخواهی؟؟ اون از روزم که هر طرف مینگرم هستی و در سکوتم صدایت می پیچد این هم از شبم که نمیگذاری سر و سامانی به فکرهام بدم و برای زندگیم برنامه بریزم.

آخه از جان من چی میخواهی که تمام جان مرا پر کرده ای؟ به جان خودت از این وضعیت جانم به لبم آمد ، دیگه جانی نمونده که تو ازش چیزی بخواهی حال که مرا کشتی برو به سراغ دیگری.

این را مینویسم تا تمام آدمها مواظب باشند و آمادگیشو دشته باشند که با تو چگونه رفتار کنند.

آهای با تو هستم با تو که اینقدر بی خیال وجودم را پر کردی، با تو که آرام آرام آمدی و آرامتر از آمدنت قصد رفتن  داری،

آره با خود خودتم ای عشق.

دیدگاهتان را بنویسید