جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت امشب

امروز خوب و خوش و لذتبخش صبح از خواب بیدار شدم و تا شب تقریبا غیر از وارسی محله هیچ کار مفیدی انجام ندادم. دقیقا برخلاف میلم و برخلاف کلی کار که همیشه ی خدا سرم ریخته است و به آش کشک خاله میماند و بالاخره باید روزی نوش جان کنمشان. امیدوار و سرفراز از کارهایی که انجام نداده ام، به تدوین فایل صوتی کنفرانس یازده روی آوردم و پس از انجام کارهای نهایی برای مستقیم کردن لینک دانلودش منتشرش کردم. حالا احساس شعفی داشت از این امر به من دست میداد که دیدم دست نداد. هرچه در خودم گشتم و از افکار در هم لولیده ام علت دست ندادن احساس شعف را پرسیدم هیچ کدام جواب ندادند تا اینکه احساسی به نام حس کثیفی مسئولیت این عملیات انتحاری را بر عهده گرفت و لب به شکایت گشود که چرا تو باید احساس شعف را بیشتر دوست داشته باشی و به من اهمیتی ندهی؟ گفتم من از حس کثیفی که تو باشی بیزارم ولی به خرجش نمیرفت که نمیرفت و به زور آمد و مرا چنگ زد و بغل کرد. کفری شده بودم و گفتم درسی به این احساس بدهم تا در تاریخ احساسات بنویسند این شد که حمامی نگفتنی رفتم. و ریشهای سمجم را که با حس کثیفی دست به یکی کرده بودند، ریختم پایین و آن قدر خودم را زیر آب، آب مالی کردم که حس کثیفی ساکش را جمع کرد رفت خانه ی پدرش. حالا دیگر حس شعف، جا برای جولان دادن داشت و دیگر مطمئن بودم که این دفعه به من دست میدهد ولی باز هم دست نداد. این دفعه که دیگر واقعا کفری شده بودم و قرص هایم نیز دو سه روزی بود تمام شده بود، با خشمآلودگی تمام فریاااد برآوردم که این بار دیگر چه خری جلوی حس شعف را گرفته؟ ناگهان سکوتی دهشتناک در فضای ذهنم حاکم شد ولی آن سکوت شکننده به همراه انبساط افکاری که نداشتم با صدای حسی تقریبا آشنا در هم شکست. حس با صدایی خسته و با حالتی حق به جانب گفت من حس گشنگی هستم و تو چرا اخیرا به ندرت از من یاد میکنی؟ گفتم من از تو و امثال تو بیزارم. گفتم این را بفهم ولی او هم به مانند حس قبلی نفهمید، چنگم زد و بغلم کرد. این دفعه باید کاری اساسی انجام میدادم. باید کاری میکردم که به قول گرگ قصه ی بز زنگوله پا کارستان باشد و موضوع صد تا داستان باشد. عابر بانک علیه سلام را برداشتم و به سمت فست فودی روان شدم. چنان چیز برگری سفارش دادم و با دلستر انبه خوردم که حس گشنگی نیز چمدانش را جمع کرد و رفت خانه ی بابایش. حالا دیگر حس شعف بود که ذوق زده شده بود و به هیچ کس و هیچ حسی امان نداد و حتی قبل از اینکه حس سیری خودش را به من برساند، شعف چنگم زد و بغلم کرد و پاهایش را دور کمر افکارم به صورتی حلقه وار قفل کرد. حالا دیگر امیدوار تر از همیشه بودم و تمام اینها را مدیون حمام و کف ریش و تیغ و شامپو و لباس های تمیز و در نهایت مدیون چیز برگر بودم. چیز برگر هم برای خودش ایهام ها و ابهام های خاصی دارد که شنونده و خواننده را در این فکر فرو میبرد که آخر چیز برگر یعنی دقیقا چی برگر؟ مثلا کوفت برگر یا زهر برگر. آخر نمیشود که همین طوری بگویی من چیز برگر نوش کوفتم کردم که! خوب مردم حق دارند که بپرسند چیز برگر یعنی دقیقا چیچی برگر و تو باید جواب منطقی بدهی. حد اقل ساندویچ دیشبی که خوردمش این همه در اسمش ایهام نداشت. یک بانی برگر ساده بود که شک و سوال هم در ذهن آدمی ایجاد نمیکرد. البته درست است که این بانی برگر در اسمش ابهام ندارد ولی ریاکاری در آن موج میزند. بانی دیشبی را که چیز زیادی در موردش نمیدانم ولی یک بانی در مسجد محل ما بود هر وقت که قند یا چایی بانی میشد، مرتب از تک تک جماعت نفری سه بار میپرسید که آیا قند ها خوشمزه است و به همه اطلاع میداد که چه قدر جدیدا قیمت قند و چایی بالا رفته و تا مطمئن نمیشد که همه متوجه شده اند او بانی بوده، از مسجد بیرون نمیرفت که نمیرفت. این است که من اگر با چیز برگر میانه ی خوبی ندارم ولی از بانی برگر ها هم دل خوشی ندارم چون این بانی ها نیز مشکل دارند و آن ریاکار بودنشان است. خوب. بعد از این همه حرف حالا به این نتیجه رسیدم که دیگر حرفی برای گفتن ندارم و اکنون نمیدانم نوشته ام را چطور و با چه کلمه یا جمله ای به پایان برسانم. مثلا نتیجه بگیرم یا همینجا بی مقدمه تمامش کنم؟ بگذارید نتیجه بگیریم ، شاید که رستگار شویم. نتیجه میگیریم که ما باید برنامه ریزی داشته باشیم و حسهای بد را از خود دور کنیم و فست فود هایی مصرف کنیم که چیز نباشند و مشخص باشند و همچنین ریاکار نباشند. شما هم اگر خواستید نتیجه گیری یا نظر خودتان را بنویسید من بخوانم و با هم لذت ببریم از این دنیای دیوانه.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت امشب»

سپاس! مجتبی جون مبایل من بیشتر پستهارو کامل میخونه،‏ ولی اکثر پستهای جناب عالی را نمیخونه،‏ مگه تو چجوری مینویسی،‏ تورو جون پژو روش نوشتنتو تغییر بده،‏ باباجان درسته که مهندس کامپیوتر هستی،‏ اما باید طرز نوشتنتو تغییر بدهی،‏ اگه تغییر ندهی محله را روی سرت خراب میکنم! یا روش نوشتنتو تغییر بده یا پستهاتو برام ایمیل کن یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! حالا از من گفتن از تو نشنیدن!! امیدوارم سگ گازت بگیره-خر لگدت بزنه-گاو شاخت بزنه-‏ و یکی پیدا بشه در طالار اندیشه را روت ببنده یا وقتی به طالار اندیشه میری آب قط بشه!‏

درود

و به سمت فست فودی روان شدم. چنان چیز برگری سفارش دادم و با دلستر انبه خوردم که حس کثیفی نیز چمدانش را جمع کرد و رفت خانه ی بابایش.
خب رئیس انگار اینجا میخاستی بنویسی حس گشنگی خخخ
دقتو داشتی
نتیجه میگیریم هااااان نمیدونم همون که خودت گفتی

بابا مثل این که شما و زهره خانم منو میخواین حرص بدین. بابا ظهره نه زهره خانوم اصلاً اینقدر ازین اشتباه های لپی پیدا کن تا مدیر جون نوشتن یادش بره و ندونه اون چه مینویسه درسته یا نه اصلاً کار به جایی برسه که قبل از انتشار پست از صافی شما که الحق از سیستم اتومات پایگاه مبارزه با محتوای مجرمانه قوی تر عمل میکنه بگذره و شما انتشارش بدین.

سلام مجتبی جون.
چقدر احساساتی هستی، ظاهرا همه مشکلت همون پنیر برگر بوده، که باعث گریز زدن به ریا و ریاکاران و حمام و این طور چیزا شده، شما خیلی خودشو ناراحت نکن.
حالا یه کمی جدی بشم: ترانه درست میگه، خیلی خوب مینویسی، ای کاش این کار رو بیشترش کنی تاما هم حالشو ببریم. خیلی باحال بود، ممنون داداشی.

مرسی محمد جونم. ببین، قدیمها یادداشت های زیادی مینوشتم. هم وقتم زیادتر بود و هم حسش بود. الان فکر میکنم اگر هی یادداشت بنویسم بعضیها خسته میشند و هی دنبال آموزش از طرف من هستند ولی خوب دارم خودمم به این نتیجه میرسم که اینجا دست نوشته های بیشتری بذارم. چه معلوم، شاید بتونم ی روزی توی محله کنسرت یا سخنرانی هم از طرف خودم بذارم و بلیت بفروشم و بعدش که پولدار شدم برم خارج چشامو خوب کنم بعدش بیام محله رو جمعش کنم… نه. ولش کن اصن نمیرزه. هویجوری خوفه.

سپاس! ضمن درود فراوان و عرض ادب! بنده تصمیم گرفتم از شوخی با دخترهای محله بپرهیزم،‏ اما مجتبی جون-این جوابی که به بنده دادید از روی کله داغی و مجردی و بی مسئولیتی بود!تو که نتونی منو درک کنی بنده چه توقعی از دیگران داشته باشم!‏

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شکلک بال درآوردن/ خب که چه؟ یک شَبه کبری شُدین تصمیمای کبرایی میگیرین خخخخخخخ هان؟
مرا از دخترهای محله عفو بفرمایین سرورم؟ خداییش جدی گفتما. hehehehehehehehehe hohohohohohohohohoHOHOHOHO HOHOHOHOHOHO

سپاس! ضمن درود فراوان و عرض ادب!بنده تصمیم گرفتم یک وصیت نامه از طرف بعضی از بچه های محله بخصوص مجتبی جون مدیر خوش ذوق تنظیم کنم! وارسین عزیز-من ازدواج نکردم-‏ من بهترین خوردنی ها را نخوردم-من به تفریح نرفتم-من خوش گذرانی نکردم-من بی عرضه بودم-من ‏…‏ و……-‏ شما بجای من با عرضه باشید و بجای من ازدواج کنید-به مسافرت بروید-خوش گذرانی کنید-بهترین خوراکی ها را بخورید-محبت کنید-عاقل باشید-‏ و……..خخخخخخخخ هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

دیدگاهتان را بنویسید