خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دسته گل

دوستان عزیز سلام.

حال و احوال چطوره؟

انشا الله تنها کسی که باهاتون قهر کرده باشه فقط غم و اندوهباشه و بس.

دوستان به نظر من محال کسی توی آشپزی دسته گل آب نداده باشه.

من خودم کم دسته گل آب میدم اما وقتی هم آب میدم روی همه ی گلهای کشور هلند رو در زیبایی وعطر و بو کم میکنه آن چنان که تو کتابها باید بنویسند.

از شما چه پنهون میخوام تازه ترینش رو که امروز اتفاق افتاده تا آب و رنگی داره و جلایی تقدیمتون کنم.
این هم به عنوان عیدانه از طرف من

میگن مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.

پس این شما و این هم مشک نه ببخشید گل یا دسته گل.

امروز قبل از ظهر یکی از دوستانم اومد به من سر بزنه.

با اصرار بهش گفتم برای ناهار بمون.

گفت نه باید برم. دید من دارم بادمجون پوست میگیرم.

گفت میخوای کشک بادمجون بپزی؟

گفتم فعلا سرخشون کنم ببینم عشقم چی میکشه؟

اگه بمونی شاید همین کار رو بکنم.

پس از کلی طاقچه بالا گذاشتن قبول کرد که بمونه.

بعدش هم به پیشنهاد خودش رفت یک نون سنگک دو رو خاش خاشی که عشق منه خرید.

من هم کلی سلیقه به خرج دادم و نعناداغ و پیازداغش رو واقعا زیاد کردم و طلایی.

غذا رو به طرز خیلی زیبایی توی ظرف کشیدم و تزییناتش رو هم انجام دادم با مغز گردوی نازنین.
اون هم به خاطر این که
نکنه خدای ناکرده کشک خالی برای شناسوندن خودش به کبد از فسفر مغزمون استفاده بکنه.

آب لب و لوچه هاتون رو جمع کنیدلطفا تا بقیه اش رو بهتون بگم.

بعد به سفارش این دوستمون که میگفت

من با این غذاهای چرب ماست دوست دارم اومدم از کابینت بالا ظرفی برای ماست بردارم که یهویی یکی از این کاسه های بسیار کوچولو ولی ناجوانمرد از دستم افتاد و همانا چنان که پتک کوبند آهنگران خورد لب بشقابی که محتوی کشک بادمجون نازنین بود.

نگفتم چشم طمع ندوزید به این غذا.
به خاطر این سرنوشت نافرجامش بود دیگه.
آه از نهادمون برخاست.
آخه کلی زحمت کشیده بودیم وعرق ریخته بودیم.

خب دیگه چشمتون روز بد نبینه کاش که تکه تکه میشد. ریز ریز شد و همه ی زحمتها و منت ها دود شد و به هوا رفت. به همین سادگی.

ما ماندیم و نان سنگک و شکم گرسنه و شرمندگی از میهمانمون.

ناچار اول باهم به تمیز کردن آشپزخونه پرداختیم.

بعدش هم رفتیم سراغ یخچال و درد دلمون رو بهش گفتیم که کلی جلوی مهمونمون ضایع شدیم.

یخچال هم گفت این که غصه خوردن و خجالت کشیدن نداره.

بیا این تخم مرغ ها رو بردار و یه نیمروی خوشمزه درست کن تا این نون سنگک بیات نشده نوش جان کنید.

خب مگر میشد گفت نه؟

چاره ای دیگه نداشتیم چون این دوستم هم خیلی عجله داشت.

جای شما خالی یه نیمرویی درست کردیم و خوردیم که توی هیچ قهوه خونه ای نظیرش پیدا نمیشه.
چی میخواستیم چی شد.

جای شما خالی.

تا دسته گلی دیگه شما رو به خدا میسپارم.

شاد باشید و موفق.

۴۷ دیدگاه دربارهٔ «دسته گل»

سلام آقای مسعودخان. این نظر لطف شماست. اگه به جای من بودید که غذای مورد علاقه تون جلوی مهمونتون با خورده شیشه یکی میشد خنده و گریه تون به هم در میآمیخت طوری که ترکیب شیمیایی تولید میکرد. باز هم مرسی.

خدای را سپاس که آن میهمان نگون بخت این حقیر سراپا تقصیر نبود
و الا در اندوه نخوردن بادمجان و بوییدن بوی آن به سرعت رو به موت میرفت ای کاش آن کاسه ی بیمقدار روی سر من میشکست و تمامش در سر من فرو میرفت نه روی بشقاب آن غذای لذیذ اگر واقعا بهشتی در آن جهان باشد امید است که همیشه بوی بادمجان از آن به مشام من برسد ببینید در وصف این طعام خوش طعم تا توانستم تملق گفتم تا شاید از میزان علاقه ام اندکی را بر زبان آورده باشم

جناب نظری ضمن سپاس باید بگم جانا سخن از زبان ما میگویید.
سرتون سلامت فردا میرم بادمجان میخرم و دوباره سور و ساتی فراهم می آورم و میخورم و برای شما و برای آن دوست تعریف خواهم کرد.اگه قول بدید بشقاب ناقص منو کامل کنید شاید شما رو فاکتور بگیرم و روزی به قول هایی که داده ام عمل کنم.

سلام.
می خوام با اجازه شما ها از سبد گلی بگم که خودم تنهای تنها گلستانش کردم.
اون شب مهمون داشتیم و چه مهمونی! تا دلتون بخواد من یکی باهاش رودربایستی داشتم و…
خواستم به مادر و باقی حاضران و غایبان که اون شب قرار بود حاضر باشن بگم که بله، از من هم بر میاد. رفتم از سوپر سر کوچه نشاسته و وانیل و پودر کاکائو و چندتا از این چیز میز ها خریدم و اومدم خونه به لرزونک درست کردن. سرم گرم کار شد و کلی داشتم حال می کردم. کسی جز خودم خونه نبود. هرچی دستم می رسید و به نظرم خوب می اومد می ریختم توی لرزونک بیچاره و روی گاز حالا به هم نزن و کی بزن. عصر شده بود. نوبت شکر رسید. در حالی که با یک دست محتویات توی دیگ رو به هم می زدم دست دیگهم رو بردم بالا و ظرف های شکر و ادویه رو دستمالی کردم.
-خوب، حالا، از طرف راست سومی.
با لمس شمردم و از ردیف جای شکر و ادویه و چه و چه جا شکری رو برداشتم. دیگی که توش داشتم هنرنمایی می کردم به نظرم بزرگ بود و در نتیجه من جا شکری رو یک راست سر و ته کردم داخل دیگ و خوب به هم زدم. دردسرتون ندم. کار تموم شد. لرزونک ها رو ریختم توی کاسه های کوچولو و حسابی پدر خودم رو در آوردم که تزئیناتش هم قشنگ باشه و الحق چه بوی خوبی داشت. تا زمان خوردنشون برسه کاسه ها توی یخچال حسابی سرد و آماده شدن. شب و مهمون و…
-به به! چه خوش آب و رنگ! ولی چرا کدر شده؟ مگه کاکائو هم داره؟
-بله.
-چه۲۰! کاکائو عشقه!. قیافه و بوش که عالیه. کار خودته؟
-بله. بفرمایید، خیلی بد نشده.
-خوب، ببینیم.
و دید. بنده خدا! بیچاره! تا ابد بهش بدهکار می مونم. با اولین قاشقی که خورد و نخورد سرفه بود که گرفتش و ولش نکرد. مونده بودم چی شده. بعد از این که به ضرب یک گالن آب سرد و گرم و هزار ترفند دیگه نفس مهمون بیچاره جا اومد رو کرد به من که:
-ببینم تو خودت خوردی؟
من که خیال می کردم از بس هول بوده پریده توی گلوش شونه بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:
-نه نخوردم. اینهمه عجله لازم نداشتم آخه. آرامش همیشه خوبه.
طرف خندید و گفت:
-که اینطور. حالا بیا با آرامش یک ظرف بخور و لذتش رو ببر.
و من خوردم.
سوختم! آتیش گرفتم! خفه شدم!.
الان کی ملتفته چی شد؟ آفرین درسته. من بی حواس اون لحظه که داشتم دوتا کار رو با هم انجام می دادم نفهمیدم چی شد که چپ و راست رو اشتباه گرفتم و به جای شکر داخل اثر هنری خودم فلفل ریختم. اون هم یک ظرف پر.
حالم که جا اومد و نفس و درک و هوشیاریم اومد سر جاش، مونده بودم از کدوم در فرار کنم!!!.
اون شب که نشد در برم و از اون زمان تا همین لحظه دارم خجالت می کشم. ولی حالا با اجازه همگی فرار می کنم میرم یک گوشه درست و حسابی خجالت بکشم.
پاینده باشید همگیتون.

درود، خوب عدسی که پرید و شیطونک جاشو گرفت، همیشه در منازل فرزند کوچولو تر با مزه تر از همه است، الاهی من قربون اون کاسه کوچولو برم که چنین هنر نمایی جالبی کرد، یه روز یه ژیان با یه کامیون هجده چرخ تصادف میکنه، میگن چی شده؟! میگن: ژیان رفته از مادرش شیر بخوره، حالا هم اون کاسه کوچولوی نازنین رفته از مادرش شیر بخوره که چنین هنر نمایی کرده، ولی من باور کردم از زمانی که دلقک محله تارو مار شده روحش سرگردان شده و برای بچه های محله اتفاقات زیادی میفته،مثلا باعث لرزش دست میشه و کاسه ی کوچولو از دست رها میشه و روی بشقاب میفته و غذا نابود میشه! خخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها

خیلی دست گل تمیز و زیبایی بود ما رو کلی خندوند
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
موفق باشی باز هم از این دست گلها به آب دادی بیا اینجا بنویس بخندیم خخخ یعنی خدا خیلی خیلی خیرت بده

واااای خدای من چه دسته گلایی اینجا گذاشتن. ولی خداییش اگه من بودم از خجالت تا یه مدت خودمو قرنتینه میکردم. عصر یه دسته گل کوچولو آب دادم البته نوعش فرق میکنه امشب از خجالت خوابم نمیبره. ولی تو خوب راحت و ریلکسی فریبا جان. اما دسته گل پریسا دیگه خیلی باحال تره. پریسا جان خیلی خندیدم. اگه اون موقع من اونجا بودم قاتل منم میشدی از بس میخندیدم. بیا خجالتتو با من تقسیم کن عزیزم.

خجالت یعنی چی. من واسه منت هایی که کشیدم و زحمتهای به هدر رفته ام دلم سوخت تا خجالت کشیدن.
درست دسته گل پریسا واقعا زیباتر از من بود.
اون ماجرا واقعا خجالت کشیدن داره. اما بعد از مدتی عادی میشه بیخیالش.

سلام خانم علیزاده دستت درد نکنه
من از همینجا به بجه ها میکم که اکه خانم علیزاده خاصت شما رو دعوت کنه
نریدا!
ممکن هست دیکه همون نیمرو رو هم خراب کنه
هاهاهاهههاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهایییییییهاهاهاووووهاهاییییها
بای

سلام …. وای کشک بادمجون وای همش فرت شد وای کاش اقلاً غذا یه چی دیگه داشتید …. کمتر دلتون می‌سوخت که فرت می‌شد اون وقت … ولی اشکال نداره جاش امروز که دیگه شاید فرصت نداشته باشید فردا دوباره کشک بادمجون درست کنید به یاد و خاطره کشک و بادمجون مرحوم شده خخخخخ

آی بچه ها آی دخترا, نیایید تو محله از این حرفا بزنید, ما هیی تلاش میکنیم که آقا پسرا رو راضی به ازدواج با هم نوعشون کنیم, اون وقت شما میآیید با گفتن این دسته گلا تموم زحمات و تلاشهای عمو را بر باد میدید. بابا بذارید وقتی خرتون از پل گذشت, اون وقت دست گلا رو رو کنید.
مگه نمیدونید که این پسرا پاشون رو پوسته خربوزست دنبال بهونه میگردند تا شونه خالی کنند دیگه نمیگند که این اتفاقها ممکنه برای همه بیفته و خیلی کاری به بینایی و نابینایی نداره. ولی خب جوونند دیگه.
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها. هههههههههههه خهخهخهخهخهخهخه
از خانم علیزاده که صادقانه مشکل پیش آمده را بیان کردند سپاس دارم فراوان. ولی باباجون لا اقل زنگ میزدید رستورانی جایی دوتا غذا سفارش میدادید. حالا اگه یه اصفهانی اینو تعریف کرده بود وای بیا ببین که چه میکردند این به اصطلاح دستو دل بازآ. با دختر گلم پریسا هم کمال هم دردی را دارم واقعا شرایط بدی بوده.

عموی مهربون محله اول این که خدمتتون سلام عرض میکنم. دوم اینکه من گفتم این دوستمون خیلی عجله داشت و نمیتونست نیم ساعت صبر کنه تا غذا برسه وگرنه میتونستم این کار رو بکنم. تقصیر خودش بود.
انصافا هم گفتم که نیمرویی تاریخی از آب در اومد.
بعد هم اگه این جوانها به خاطر این دسته گلها که از هر کسی میتونه صادر بشه بخوان رو پوست خربزه راه برن. آقا عمو بذار با مخ بیان پایین.بهتر از اینه که تو میان سالی بخوان ضربه مغزی بشن.خب پس اگه اینطوریه دیگه دسته گلهامونو تعریف نمیکنیم. نه من و نه پریسا و نه هیچکس دیگه.

مسعود خاندوست ندارم این محله قشنگ رو به جنجال بکشونم. فقط اینو میگم که اگه ما خودمون رو قبول نداشته باشیم هیچ گونه انتظاری از هیچ کس نه میتونیم داشته باشیم و نه باید داشته باشیم.
ضمنا من اصلا تو کار پیچوندن نیستم و نیازی هم به اثبات خودم یا سایر نابینایان نمیبینم.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت هست از وی رو متاب.

سلام من یه مطلب کوچیک بگم بیان اینجور اتفاقات ساده در اشبزی یا مسایل دیگه فقط برای نابیناها نیست برای هرکسی ممکنه پیش بیاد و بیان یا تعریفش چیزی از ارزشهای بچه هامون کم نمیشه
امیدوارم کسی از کامنتها دلگیر نشده باشه
موفق باشید

جناب آقای جنتل اگه این بعضیحرفها رو هر کدوم از آقایونی که شخصیتی حقیقی شناخته شده لا اقل برای خودم دارند میزدند اصلا مهم نبود. اما چون بنده کسانی روکه نمیشناسم قبول داشته باشید که نمیتونم بفهمم شوخی میکنند یا جدی میفرمایند

درود! فریبا خانم-قرار نیست جا بزنید و در اردوی محله از جدی و شوخی های دوستان ناراحت شوید، در این محله همه با هم دوستیم و خیلی حرفها میزنیم،ولی اگه قرار بشه کسی ناراحت بشه اون منم نه شما، چون من هم ۱۳ ساله هستم و هم بیسواد،اینجا باید خندید و خنداند و مطالب خنده دار و شوخی نوشت، ما اینجا تنها چیزهایی که نداریم قهر و گریه است،شما هم بنویسید، هرچه دل تنگت میخواهد بگو، نگران پاسخ دوستان هم نباش،البته ناگفته نمونه-اینجا بچه سوسول و کوچولو هم زیاد داریم، اینان همانانند که پاشون روی پوست خربزه است، به نظر بنده شما بالاتر از آنید که بخاطر سوسولها و کوچولو ها دیگه مطالب جالب ننویسید،شما عزیزید و مینویسید و در برابر ناملایمات صبورید! ببخشید که بیش از حد فوضولی کردم! خخخخخخههههههههه

درود! فریبا خانم خنده ی ما همیشه باهم است نه به هم، شاید دوستان در این محله یا در اردو ها از شیطنت و دلقک بازی من خوششون نیاید، ولی من دوست دارم شادی از دست رفته هر چند زمانی کوتاه و هر چند به وسیله ی من باشد به همنوعانم باز گردد و مانند خودم خندان باشند، حتی اگر به من بخندند! شاید لازم نباشد که این را بگویم، بنده یک خواهر نابینا دارم که تفاوت سنیمان دو سال است، هر دو کارمندیم-مستقلیم-هم مشورت یکدیگریم-خواهرم یک دختر دوسالو نیمه داره، من چون با خواهرم راحت هستم جاهای دیگه هم با خانمها راحت هستم! شاید بعضی اوقات شوخی های من با دوستان تند باشد، اما قصد آزردن کسی را نداشته و ندارم!

دیدگاهتان را بنویسید