با سلام به بچه ها و دوستان عزیز. در خواب عمیقی بودم ناگهان صدای اذان بیدارم کرد. پا شدم رفتم وضو گرفتم همه جا سکوت بود و آرامش خاصی داشتم نماز را خوندم ناگهان دلم گرفت رو سجاده مماز اشک از چشمام جاری شد نمیدونم چرا ولی هرچی که بود حس خوبی بود یهویی به فکرم رسید که 3 سالی هست پابوس امام رضا نرفتم دلتنگش شدم و تصمیم گرفتم برم مشهد. آروم شدم رفتم خوابیدم وقتی بیدار شدم تلفن را برداشتم برای بچه ها تماس گرفتم که پایه هستن بریم مشهد که خوشبختانه اونا از من بیشتر شوق رفتن داشتن. این بود که 5 از دوستان نابینا تصمیم گرفتیم ایام 14 15 خرداد بریم به سمت امام رضا. انتخاب این تاریخ هم دوتا علت داشت اولا شرایط جوی بهتر از تابستون بود دوما طبق پیشبینیهام مشهدخلوتتر از ایام دیگه باشه چون در این تاریخ اکثر مردم برای مراسم سالگرد حضرت امام به تهران میرفتن هم اینکه امتحان دانشآموزان و دانشجویان تمام نشده بود که به سمت مشهد سرازیر بشن خوشبختانه پیش بینیها درست از آب درآمد. قرار شد دوشنبه غروب 12 خرداد حرکت کنیم ولی روز قبلش مطلع شدم که برای کار خیلی ذروری باید دوشنبه صبح برم تهران اولش خیلی پکر شدم ولی با خودم گفتم بچه ها از ساری برن من از تهران میرم اینطور شد که دوشنبه غروب از تهران حرکت کردم میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست بیراهه هم نمیگن چون رفتنم خیلی با دردسر زیادی بود تا میخواستم اتوبوس سوار شم طوفان اومد با خودم گفتم خدا به خیر کنه ولی باز فکر میکردم سفری که اینطوری شروع شد تا مشهد چه خواهد شد که متاسفانه اون شب تو اتوبوس هر بلایی خواست سرم اومد صندلی کناریم یه آقا و خانم نشستن با بچه 5 ماهه که هرچی گریه تو عمرش میخواست بکنه اون شب کرد سرم داشت منفجر میشد و چاره ای جز زیر لب با خودم غرغر کردن و به خودم لععنت فرستادن نداشتم از طرفی تا صبح نخوابیدم چون راننده کولر را هم روشن نمیکرد هرچی مسافرها تذکر میدادن انگار ناشنوا بود کسی هم بلد نبود با اشاره باهاش حرف بزنه. خلاصه حدود 8 صبح سه شنبه منو دوستان تو ترمینال هم دیگه را دیدیم که اونا هم گفتن ما هم شب سختی داشتیم که با شنیدن حرفاشون خدا را شکر کردم که با اونها هم سفر نشدم یه ماشین گرفتیم ما را به مکانی که از قبل هماهنگ شده بود رسوند بعد از رسیدن کلی گفتیم و خندیدیم و یه صبهونه مفصل تو رگ زدیم و حدود 2 بعد از ظهر 5 تا نابینا با عصای سفید درپیاده روهای مشهد به حرکت دراومدن خونمون کمی با حرم فاصله داشت حدود ساعت 4 به حرم رسیدیم ترافیک وچراغ قرمز و ایستگاههای پشت سر هم اتوبوس واحد مشهد برای خودش نوبری بود بخدا. وقتی وارد سحن جمهوری شدم ناگهان اشک از چشمام جاری شد و دوست داشتم هرچی زودتر برم .و ذریح را بگیرم که زیاد طول نکشید خودم را در مقابل ذریح دیدم باز هم گریه اشک و آه اندوه غن افسوس همه چیز تو دلم سنگینی میکرد نمیدونم چرا ولی دوست نداشتم ذریح را ول کنم ولی بعد از چند دقیقه راضی شدم که به عقب برگردم و دیگران هم زیارت بکنن. فقط گریه تنها همدم اون لحظههای من بود و با دوستان تا نماز اونجا بودیم پس از اقامه نماز به سمت خونه برگشتیم روز 4 شنبه و 5 شنبه هم گذشت پارک وکیلآباد ترقبه بازار های مختلف شام خونه یکی از دوستان رفتن و حرم رفتن برنامه ما تو این دو روز بود باز هم حرم گفتم صبح 5 شنبه نماز صبح رفتم حرم این بار تنها چون بچهها هیچکس نیومد و همه خسته بودن 2 ساعت قبل از اذان رفتم حرم هوا خنک بود اما باز هم دلم میخواست گریه کنم و تا اذان گریستم نمیدونم بخدا نمیدونم چرا بیاختیار گریه نیکردم بعد از نماز برگشتم خونه و اما ماجرای پارک ملت و شهر بازی غروب 5 شنبه رفتیم پارک ملت به خاطر اینکه از در اشتباهی وارد شدیم کلی پیاده روی کردیم چون پارک خیلی خیلی بزرگ هست ولی بالاخره وارد شهر بازی شدیم اولش خیلی وحشت زده شدیم چون خیلی شلوغ بود ما هم هیچ جا را بلد نبودیم هیچ کی ما را کمک نمیکرد و برای گرفتن بلیط درد سری کشیدیم یه ساعتی گذشت وکمکم ناامید شدیم تا اینکه فکری به ذهنم رسید که باید تنهایی باید برای بلیط گرفتن برم و از یکی با پر روحی تمام کمک گرفتم و بلیط سه تا از وسایل بازی خیلی خطرناک را گرفتم وقتی پیش بچهها اومدم خیلی خوشحال شدن از اونجایی که من 3 سال پیش در کوهستان پارک ترن هوایی سوار شدم و مرگ را با چشمهای خودم دیدم هیچ وسیله ای سوار نشدم و البته یکیاز دوستانم همینطور 3 تا دیگه سوار شدن و بعدا اعتراف کردن خیلی ترسیدن بعد از اون همشون زرت مکزیکی خوردن ولی من چون دوست ندارم نخوردم شام را همونجا خوردیم کباب کوبیده جوجه کباب ماست موسیر و نوشابه پارک ملت با تمام تلخ و شیرینیهاش تمام شد خیلی خیلی به ما خوش گذشت و ساعت 2 نصف شب برگشتیم جمعه هم که به حرم رفتیم و از همونجا به ترمینال رفتیم و ساعت 6 به سمت شمال برگشتیم حدود 7 صبح ساری بودیم. انشا الله زیارت علی بن موسی الرضا نصیب همه دوستان بشه. اما سفر 5 تا نابینای مطلق به یه شهر غریب تجربه خیلی خوبی بود با تمام مشکلاتش خیلی خیلی خوش گذشت به شما هم پیشنهاد میکنم بدون همراهی یه بینا این گونه سفر را تجربه کنید شاد باشید.
۵۲ دیدگاه دربارهٔ «سفر به مشهد»
سلام یاسر عزیز .زیارت قبول امیدوارم خوش گذشته باشه
آرزویه موفقیت دارم برات .
سلام عزیزم مرسی انشا الله در سفرهای بعدی با هم بریم
درود! زیارت قبول، بهتر بود یه مستند صوتی هم از این گروه هم میضبطیدی و اینجا میگذاشتی!
سلام حق با شما هست راستش فراموش کردم این کار را بکنم
سلام. زیارت قبول.
امیدوارم کوانتوم و سرسره معلق را هم سوار شده باشید.
من که بعد از سرسره معلق تا چند هفته میخندیدم.
سلام نه بچهها سوار نشدند
سلام.
از اینجا که نگاه می کنم به نظرم خیلی جالب تر میاد. دارم همینطور می خندم و می نویسم.
ولی۱چیزی بپرسم خداییش راست بگو. اگر باز هم پاش بی افته مرد سفر نابینایی بدون بینا مثل این یکی هستی؟ هستی؟ هستی؟ من هستم شما چطور؟ هستی؟
ایام به کام.
سلام خداییش آره
سلام زیارت قبول منو دعا کردید یا محله کلا فراموش شده بود؟
شوخی کردم دوباره قسمت بشه ان شا الله
سلام محله را هم دعا کردم و گفتم گره از کار همه بچههای نابینا باز بشه و در تمامی مراحل زندگیشون موفق بشن انشا الله قسمت شما
سلام
واییی اصن همه چیو بیخیال
من یه چیزی کشف کردم
شما که خیلی به ما نزدیکی
آخی از ساری هستی . چه عجب من یه تقریبا همشهری اینجا پیدا کردم
هح ایول ایول
در مورد ماجرای مشهد هم من مات و مبهوتم . وایی خیلی ترسونکیه . تنها تنها فقط با عصا . تو اون همه شلوغی . فقط میتونم بگم خیلی مهارت و صد البته دل و جرات می خواد . احسنت
زیارتت قبول
سلام یلدا خانم فکر میکنم از چالوس باشید ممنون از لطفتون خواستن توانستن هست به تازگی در غرب مازندران کانون نابینایان تشکیل شده اگه خواستید معرفیتون میکنم
وایی نه یاسر جان من از چالوس نیستم که . از بابل ام . همین بقل
یلدا خانم پس باید بیشتر با بچه ها آشنا بشی فقط نمیدونم چطوری پیدات کنیم
یاسر جان شما بچه ها اسکایپ ندارین آیا
سلام یلدا جان دارم ولی دوست ندارم همگانی بشه ایمیلمو یادداشت بکن برام ایمیل بزن ممنون میشم تا باهاتون ارتباط برقرار بشه و با بچه های اساری ارتباط برقرار کنی h.y.faraji@gmail.com
اسکایپ منyasser.faraji
یلدا از یکی بیشتر هستیم. من هم مال ساری هستم. همین بغل گوش شما. یوهو! اینجام. اینجا. ایناهاشم. دارم واسهت دست تکون میدم صدای دستم رو می شنوی؟
وایییی ایول
آخ جونمی دوتا دو تا هح چقدر عالی
بابایی بابایی منم دست تکون دادم ها
چقدر نزدیک بودیم ها . خبر نداشتیم
سلام زیارت قبول
سلام .یاسر .پریسا .یلدا
من هم هستما!!!!
زنده باد مازندران .
قائمشهرم نزدیکترم یلدا
وایییی نه نه نه جدی
هح چقدر کیفورم الان . شدیم ۴ تا
یه میتینگ بزاریم ببینیم یا بهتر بشنویم همدیگرو
زنده باد
یاسر قول بده باهم بریم مثله بانه کردستان کبابی !!!
چقد حال داد
سلام تو که ازدواج کردی دیگه ما را تحویل نمیگیری هاهاها
سلام. زیارت قبول. همین که حس و حالتون رو از حرم گفتین خودبخود اشک تو چشام جمع شد. به حالتون غبطه خوردم. منم دو سال پیش دقیقأ همین موقع رفتم. انشاالله سفر کربلا, مکه, و…رفتنتون. امیدوارم برا ما هم دعا کرده باشین.
سلام داش… خیلی زیبا تعریف کردی… من هم مجاب شدم یه سفر با همسرم برم… زیارت قبول عزیزی التماس دعا… ولی خیلی شجاع هستید ها بابا ایول
سلام یه نابینا زمانی موفق هست که شجاع و ریسک پذیر باشه
لایکلایکلایک
سلام یاسر
فقط میتونم بگم خوش بحالت
دعا کن آقا ما رو هم بطلبه
من که آخرین بار سال ۸۵ رفتم با خانمم و دیگه قسمت نشده خیلی دلم تنگه خیلی
کاش نسیب ما هم بشه
زیارتت قبول التماس دعا
همزه، یاسر، یلدا، و خودم. حاضرید بدون همراه بینا بریم سفر؟ هر کسی حاضره یک جیغ آبی بزنه که: حااااااااااضرمممممم.
واییی پریسا من می ترسم . به شرطی میام که دستمو ول نکنی
گناه دارم مسیر یابیم افتضاحه افتضاح
بح بح بح زیارت
راستی سلام
زیارت قبول
آفرین ایول به این اراده من عاشششششق اونایی هستم که رو پا خودشون بدون کمک فرد بینا میرن اینور اونور بازم ایول داری یاسر احسنت
منم پایه اینجور مسافرتها هستم خخخخخ
یلدا جان مطمئن باش. دستت رو ول نمی کنم جفتی با هم می خوریم زمین.
ملیسا جونم هم از هر شهری خونهش هست و نمی دونم کجاست بیاد اونجا هم رو ببینیم با هم هم سفر باشیم.
آخجون چه خیال پردازی بیستی! میرم واسه خودم رویا ببافم.
سلام پریسا برای چی رویا پردازی تا منو داری غمی نیست اراده کنید تا ببرمتون
هح چرا خیال
هیچ چیزی محال نیست
ملیسا آخر هر چی جراتو شجاعته . جفتمونو به سلامت به مقصد می رسونه
بزن بریم
سلام یلدا جان اسکایپ خودتو بنویس ممنون
من ادت کردم یاسر جان
اگر که درخواستم نیومده باشه . از آقای حمزه آیدیمو بردار . میسی که
سلام یلدا جان نیومد من ادت کردم
مطمئنم که می تونی ببری یاسر. کاملا جدی میگم. تردید ندارم که از پسش برمیای.
من حاضرم با خانومم هستیم
پریسا بانع یادته؟کاشان چطور؟
واقعا خوش گذشت بنظر من تنها مسافرت کردن نابینایان مثله کودکی هست که لحظهلحظه درحال کشف و لذت بردنه.
بانه رو یادمه. کاشان یکی از بهترین سفر هام بود. ولی توی همهشون همراه بینا داشتیم. بدون همراه. خودمون. شما و خانمت، یاسر، خودم، دیگه کی، به خدا اینطوری چنان کیفی داره که باورت نمیشه. بچه های این طرف جدی بیایید بریم.
آره بچه ها منم هستم
جدی میگم اگه خواستین برید منم خبر کنید میام باهاتون
من عاشق سفرم جدا اگه پایه اید بسم الاه……… بزنیم بریم
یاسر،،،،،یلدا،،،،،،پریسا همه و همه هر کی پایه هست یا علی بریم
درود
وای خوش به حالتون با این دوستای پایه
زیارت قبول
سلام یاسر جان. آقا زیارت قبول. من هم اسفند ماه توفیق داشتم برم مشهد. البته چون مأموریت کاری بود، فقط یک بار فرصت کردم برم حرم. ایشالا تابستون ترتیبی به عمل بیاریم که دسته جمعی، با بچه های محله، یک مسافرت توپ بریم.
منم تابستون ۹۱، تجربه سفر گروهی با جمعی از دوستانم که عمدتا نابینا مطلق، و دو نفر هم نیمه بینا بودن، رو دارم.
جاتون خالی یه سفر ۵ روزه، رفتیم شیراز.
سلام امیر جان حتما تجربه خوبی بود با نابینایان سفر رفتن تو برنامه ها مون هست که بریم اگه توفیق شد چشم میریم
سلام آقای فرجی زیارت خیلی خیلی خیلی قبول
خوش به حالتون منم خیلی هوایی شدم ..
میگم من تا حالا تنهایی مسافرت نرفتم ولی اگه قول بدید نذارید وقتی رسیدم ترمینال شمال گم بشم جور کنم بیام شمال باهاتون برم مسافرت اصلاً کی بیام پریسا یالا بگو خخخخ دیگه اینکه خوش به حالتون شمالی هستید ها ولی خب ما اصفهانی ها که کم نمیاریم کلی هستیم ….
“مسافرت منم هستم ها … یادتون نرم ها … از چهارتا بیشتر …” “هان فقط یه جا خنک بریم که من تحمل گرما رو ندارم هی بهتون قر قر نکنم
سلام آقای فرجی زیارت خیلی خیلی خیلی قبول
خوش به حالتون منم خیلی هوایی شدم ..
میگم من تا حالا تنهایی مسافرت نرفتم “یعنی خودم با هیچ کس” ولی اگه قول بدید نذارید وقتی رسیدم ترمینال شمال گم بشم جور کنم بیام شمال باهاتون برم مسافرت اصلاً کی بیام پریسا یالا بگو خخخخ دیگه اینکه خوش به حالتون شمالی هستید ها ولی خب ما اصفهانی ها که کم نمیاریم کلی هستیم ….
“مسافرت منم هستم ها … یادتون نرم ها … از چهارتا بیشتر …” “هان فقط یه جا خنک بریم که من تحمل گرما رو ندارم هی بهتون قر قر نکنم
یکی از صد ها چیزی که توی این محله هست و ازش خیلی خیلی خیلی خوشم میاد اینه که چراغ های خیابون هاش همیشه روشنه و توش همیشه زندگی هست. تمام ساعت های شبانه روز. عاشق این خصوصیتم.
وای سفر! شوخی شوخی داره جدی میشه یعنی؟ به قول ملیسای عزیز دلم و یلدای هم استانی و دیگه نمی دونم کی، شوخی شوخی داره جدی میشه آیا؟ وای بچه ها اگر زد و شد و رفتنی شدیم میشه با قطار بریم؟ من این روز ها یک طور هایی بیمار قطار سواری هستم. آخه می دونید؟ چیزه. اینه. یعنی من آخه چیزم.
ای بابا نخودی جونم بیا نجاتم بده خوب قطار دوست دارم دیگه الان تمرکز گرفتید خیره شدید به رو به رو منتظرید من چی بگم؟ اصلا تمرکز بی تمرکز. من قطار دوست دارم میشه با قطار بریم؟ با قطار بریم؟ بریم؟ بریم دیگه. بریم دیگه بریم.
سلام در خدمت شما هستیم اگه افتخار بدید با ما بیایید
سلام چه عالی بسیار زیببا این طوری که نوشتین زیارت تون حتمً قبوله دیگه انشا الله انگار امام رضا منتظر این بود که شما بگین دلم برا مشهد تنگ شده خوش به حالتون آقا چرا ما خانمها این قد راحت نیستیم و آزادی نداریم که چند تا دوست بشیم یه دو سه تا بینا هم بیان بریم مشهد یا مسافرتهای خوب و خوش خیلی سخت میگیرن بهمون حق هم دارن ولی دعا کنین واسه ما هم یه فرجی بشه من که سفرهای زیارتی دوستانه رو با تمام سختیهاش از جونو دل دوست دارم یادمه توی یکی از سفرهای شلمچه و جمکرانم خیلی ظاهرً بهم سخت گذشت و بعدشم مریض شدم ولی اون قد حالم خوب بود که از اینکه پیش چشم خدا خودمو بیمار و ناتوان به ظاهر میدیدم لذت میبردم خیییلی دوست دارم یه مشهد حسابی برم ساعتهای زیادی توی حرم باشم و از همه جاش دیدن کنم و از تمام بازیهای پارکش به جز از همه ترسناک ترش استفاده کنم شما که خدا رو شکر از این حالات خوب و زیارت مقبول بهره مند شدید تا همیشه حفظ و ثبتش کنیدو واسه مون دعا بفرمایید
سلام خوشحالم بهتون خوش گذشته امیدوارم همیشه در سفر باشین