خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجرای دندانپزشکی

دست در دست دختر نوجوان از پله های مطب دکتر بالا میرفتیم. غروب بود و هوا رو به تاریکی میرفت. در زدیم وارد شدیم. پیشخوان مطب در سمت چپ در ورودی قرار داشت. رو به منشی سلام کردم.برگه و دفترچه بیمه را روی پیشخوان گذاشتم.
خانم منشی با صدایی خشک گفت: بنشینید تا صدایتان کنم.
گفتم: من فقط برای تأیید کاری که بر روی دندانم انجام شده به اینجا آمدم.
خانم منشی با همان لحن: منتظر باشید مریض که بیرون آمد خانم دکتر شما را معاینه خواهند کرد.
چند دقیقه انتظار. مریض آمد و مریض دیگری وارد اتاق پزشک شد. با شرمندگی تلفن را قطع کردم.
رو به منشی: خانم عزیز!مادر این بچه جای مناسبی برای پارک ماشینش پیدا نکرده و همچنان منتظر است. من با توجه به فرمایش شما از ایشان خواسته ام قدری صبر کنند.
منشی این بار با تحکم: خانم! اینها همه منتظر هستند . و من یک ربع دیگر در انتظاری جانکاه. بلند میشوم همراه دختر به سوی پیشخوان میروم.
من با بغض: متشکرم خانم.
خانم منشی: صبر کنید خانم دکتر شما رو …در را پشت سرم بستم سعی میکردم بغضم را فرو دهم تا دوست کوچکم بیش از این غمگین نشود.
به آرامی در صندلی ماشین فرو رفتم. هنوز دفترچه در دستم بود. دوستم کلافه دستش را به سمت سویچ برد تا حرکت کنیم در همین حال گفت: خدا را شکر که بالاخره کار انجام شد.
لبهایم به سختی از هم گشوده شد: نه. نشد.
دوستم با تعجب: نشد؟ یعنی چه؟ ناگهان دفترچه از دستم بیرون کشیده شد. در، باز و بسته شد. تا به خودم بیایم دستم را در دست گرفته بود و مرا که همچنان در حیرت آن چه قرار بود پیش بیاید بودم، کشان کشان از روی پله ها عبور میداد. یادم هست که بریده بریده از او خواهش میکردم عصبانی نشود. چیزی به آنها نگوید. وای خدایا رحم کن . چه اتفاقی در راه است؟ اصلا قادر به کنترل و حتی درک شرایط نبودم.
ضربه ای محکم بر در. در باز شد.
صدای لرزان خانم منشی: باور کنید من از ایشان خواستم لحظه ای بمانند. صدایی از دوستم نمیآمد. هر لحظه منتظر فریادی پر خروش از سوی او بودم. صدای درها را میشنیدم که پشت سر هم باز میشدند دوستم شانه هایم را به سمت پایین فشار داد. (بنشین)
یونیت دندان پزشکی! ما وارد اتاق خانم دکتر شده بودیم. کارشان بیش از سی ثانیه طول نکشید. به سلامت.
آنها که در سالن انتظار مطب نشسته بودند با نگاه تحسین آمیز خود دوستم را بدرقه کردند.
بعدها دریافتم که خانم دکتر طرف قرارداد بیمه است و موظف است در این زمان تعیین شده به بیمارانی رسیدگی کند که نیاز به تأیید پزشک دارند و ایشان از اجرای این قانون به راحتی سرپیچی کرده به معاینه سایر بیماران می پرداختند.
بار دیگر که در صندلی ماشین جای گرفتم با خود اندیشیدم که انگار خشم سرلوحه زندگی بعضی انسانها شده .با خشم دیگران را مورد خطاب قرار میدهند و فقط هم در برابر خشم سر تسلیم فرود می آورند. البته آن هم در زمانی که از خشم بالادست خود هراسی داشته باشند.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «ماجرای دندانپزشکی»

جناب جنتلمن! اثربخشی کوتاهمدت خشم به تأثیر مخرب آن بر سیستم ایمنی بدن نمیارزد

امیدوارم هیچوقت به این سلاح نیازی پیدا نکنیم.
در ضمن شما در پست وای از زمستان مشکلی را مطرح کرده بودید که من برایتان پیشنهادی را نوشتم.
چون فکر میکنم ممکن است آن را ندیده باشید مجددا مینویسم:
در قسمت برای نوشتن، بر روی لینک رمز خود را فراموش کرده ام کلیک کنید من هم با همین مورد مواجه بودم که آقای خادمی مرا در نهایت بردباری و تواضع راهنمایی کردند.

سلام.
با نتیجه گیری شما کاملا موافقم و چقدر از این امر متاسفم!.
بله گاهی جز خشم و خشونت هیچ گزینه دیگه ای پیدا نمی کنیم چون طرف مقابل ظاهرا فقط این زبون رو می فهمه. نظیر این ماجرای تلخ برای من هم پیش اومد البته توی بانک و به خاطر کارت اعتباری.
کارت من مدتش سر اومده و در نتیجه من حسابی به دردسر افتاده بودم. بعد از کلی چرخیدن توی شعبه های مختلف و رسیدن به شعبه مرکزی بانک مربوطه و باطل کردن کارت اول بهم گفتن برای نابینا کارت صادر نمی کنیم. بخشنامه اینطور میگه. چون از پیش این بخشنامه مسخره رو می دونستم تنها نرفته بودم و مادرم همراهم بود. سعی کردم متین و محترم بمونم و برای اون آقا توضیح بدم من۱۰سالی میشه که کارت دارم و الان فقط برای تمدیدش اومدم و شما لطف کنید انجامش بدید. ولی اون آقا فقط می گفت دست من که نیست خانم بخشنامه هست. اون هم نه به من. مخاطبش مادرم بود نه خودم. انگار من که فقط چشم هام نمی دید باقی وجودم هم به واسطه این ندیدن رسما در نظر ایشون باطل اعلام شده بود که حتی ارزش نداشتم مخاطبش باشم اون هم در مورد موضوعی که صد درصد مربوط به خود من بود. آرامشم رو حفظ کردم و براش توضیح دادم که ببینید اگر مشکل اینه من تنها نیستم. مادر بینای من همراهمه. من با مرخصی ساعتی اومدم شما خیلی لطف می کنید اگر کمی به من و درخواستم توجه کنید. ببینید داره دیرم میشه و واقعا اینهمه زمان لازم نیست. گفتم و گفتم ولی فایده نداشت. بخشنامه بود و اون آقا از این که من این مطلب ساده رو نمی فهمیدم خسته و کلافه بود. یعنی من که نه. مادرم باید می فهمید و از اونجا می بردم بیرون.
-خانم برای پیر ها و…کارت صادر نمیشه. چند دفعه بگم؟ بخشنامه هست. من که بخشنامه ندادم. دست من نیست….
آماده انفجار بودم ولی باز درست ندیدم اجازه بدم بمب درونم عمل کنه.
-آقای محترم آخه واسه چی؟ من فقط نمی بینم. عقلم که سر جاشه. چه مانعی داره کارت داشته باشم؟
-من نمی دونم خانم حتما برای جلوگیری از سوِ استفاده همچین چیز هایی.
-برادر من بگید ببینم کی می خواد از من سوِ استفاده کنه؟ مادرم؟ خوب بذارید کنه. من مشکلی با سوِ استفاده ایشون ندارم. من واقعا کارت لازم دارم. خواهش می کنم.
-ببینید مادر من باید به باقی مشتری ها هم جواب بدم گفتم نمیشه بخشنامه هست برید با بالایی ها صحبت کنید.
و اینهمه رو به مادرم گفت.
دیگه نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم رفته بودم جلوی میزش و درست رو به روش ایستاده بودم و داشتم داد می زدم.
-بخشنامه به جهنم. گفتم من کارتم رو می خوام و شما امروز واسهم صادرش می کنی فهمیدی؟ من۱۰ساله که دارم توی این جهنمی که واسهش قانون های مزخرف عوضی می ذارید کار می کنم. اونقدر صلاحیت دارم که کارمند این جنگل بی در و پیکرتون باشم پس صلاحیت داشتن عابر بانک رو هم دارم. من۱۰ساله که کارت عابر بانک دارم و تمام عمر لعنتیم رو توی این مملکت خراب شده زندگی کردم و دارم می کنم و تو آدم محترم از پشت اون میزت اینقدر بهم حق انسانی به عنوان۱عضو این مملکت نمیدی که مورد خطابت باشم. به اون بالایی هات که گفتی هم خودت زنگ می زنی باهاشون صحبت می کنی. با اجازهشون یا بی اجازهشون من کارتم رو می خوام همین الان هم می خوام، خوب؟
مادرم سعی داشت ببردم بیرون ولی نمی تونست. دیگه خودم هم از پس خودم بر نمی اومدم. دست خودم نبود. واقعا دست خودم نبود. طرف خواست ارجاعم بده به رئیسش ولی من باز داد زدم. برو به رئیست بگو خودش بیاد اینجا کارم رو راه بندازه اگر خودت نمی تونی. بجنب دیرم شد.
دردسرتون ندم. اون روز کار من راه افتاد. طرف وظیفهش رو انجام داد. بردنم پیش رئیس و۱عالمه سر و صدا هم اونجا کردم. زنگ زدن به بالا تر و من همینطور شلوغ می کردم. وقتی از بانک اومدم بیرون عابر بانک توی دستم بود و۱بغل عذرخواهی و حرف های همدردانه و قشنگ و مهربون هم توی بغل مادرم. مشکل من ظرف چند لحظه حل شد و هنوز هم وقتی به اون بانک میرم اون آقا کارم رو راه میندازه و رئیس و بقیه هم کلی از خودم یا همراهم به خاطر اون روز معذرت می خوان که به اون خواهر نابینامون توضیح بدید ما قصدمون آزارش نبود و چه و چه. این ها همهش انجام شده ولی من نه اون روز که کارتم رو گرفتم و نه امروز که دارم این ها رو می نویسم اصلا احساس رضایت و خوشحالی نکردم. هر زمان یادم میاد به شدت متاسف میشم و به شدت خجالت می کشم. متاسف میشم برای خودم و برای خیلی چیز ها که اینجا جای گفتنش نیست و خجالت می کشم از حال اون روزم که اصلا شبیه خودم نبودم. مجبورم کردن۱وحشی بی منطق باشم و برای گرفتن حقی که از بس کوچیکه اصلا به حساب نمیاد مثل روانی ها داد بزنم و طوری رفتار کنم که در شأن خودم نمی دیدم و نمی بینم.
دردناکه. هنوز برام دردناکه و همیشه هم برام دردناک خواهد بود. ای کاش می شد هرگز همچین چیز هایی رو نمی دیدیم.
خیلی طولانی شد. به درازی۱پست. خواستم در تکمیل پست خانم جوادیان عزیز این رو در۱پست بذارم ولی دیدم دلم نمی خواد تا انتشارش صبر کنم و درضمن حس کردم اینجا و الان باید بگم. درست همینجا.
خانم جوادیان و تمام عزیزانی که می خونیدش امیدوارم به خاطر طولانی بودنش ببخشیدم. درد دلی بود که بعد از نمی دونم چند ماه تاب سنگینیش رو نیاوردم و حس کردم جایی جز اینجا بین هم محلی هام نمی تونم این بار رو بذارم زمین.
از همه معذرت می خوام.
ایام همگی به کام.

سلام من واقعا برای این مسئولین مثلا متوجه و کار درست متاسفم واقعا ناراحت کننده ست که به خاطر حقمون بجنگیم فردا روزی هم بگن نابیناها شر اند و چرت و پرتای دیگه کی گوش مسئولین صدای ما رو میشنوه نمیدونم

البته در کنار من تعداد دیگری هم بودند که برای همین کار مراجعه کرده بودند. آنها نابینا نبودند ولی چاره ای جز صبر نداشتند. من هم اگر مزاحم وقت دیگران نشده بودم، این انتظار را تحمل میکردم.

سلام بر دوستان عزیز.
برای خود من هم از این موارد پیش اومده, و خشم پاسخگو بوده, ولی همانطور که فاطمه خانم و پریسا خانم فرمودن بعد از انجام شدن کار به خاطر تاثیر خشونت فرد احساس خوبی نداره. و احساس خجالت و تاسف به سراغش می یاد. امیدوارم دیگه از این موارد پیش نیاد.
روزگارتان خوش.

بازم سلام من میگم کاش میشد صفحه خوانی روی دستگاه های عابربانکها نصب میشد تا تمام مراحل از ورود کارت تا برداشت وجه انتقال و بقیه مواردو پشتیبانی میکرد تا ما تو این زمینه مستقل میشدیم و کارمندای بانک اینقد بما گیر نمیدادن منم همین مشکلو دارم بانکهای ملت و صادرات و رفاه بهم عابر دادن اما بانک ملی با نهایت احترام گفت شرمنده تا اونجا که من میدونم این قانون برای دسته چک بوده نه عابربانکها
خانم جوادیان من رمز گرفتم هرچی وارد میکنم میگه اشتباست
با سپاس

بعضی بانکها این امکان را دارد. اگر اشتباه نکنم بانکی در خیابان ولی عصر تهران بود که یک ورودی هدفن بر روی صندوق عابر بانک آن نصب شده بود و اطلاعات مورد نیاز را به صورت صوتی از طریق هدفن به مشتری میداد. البته من از این امکان استفاده نکرده ام.
وقتی شما بر روی لینک رمز را فراموش کرده ام اینتر کنید، لینکی به ایمیل شما ارسال خواهد شد که شما پس از اینتر کردن آن لینک رمز جدید را تعیین میکنید.
بیشتر دقت کنید . حتما موفق میشوید.

پری سیما خانم اتفاقا من یه بار که کارم به یه دکتر افتاده بود و با بهانه های بی منطق کارم رو انجام نمی داد و بعد از اینکه منو وادار به خشونت کرد و با اکراه کارم رو انجام داد آخرش گفت خدا چشم این نا بینا ها رو گرفته و فقط زبونه که بهشون داده و حرف های مزخرف دیگه.

از نوشته ی خانم جوادیان و کامنت پریسا خانم میخوام استفاده کنم و برای هزارمین بار روی این نکته تأکید کنم که در این کشور نابینا از نظر قوانینی که بر این مملکت حاکم شده فرد رشد یافته ای به حساب نمیاد سالهاست که این حرف رو من تکرار کردم اما بعضی از همنوعان ما با این تلقی که من از قوانین ایران دارم مخالفت کرده و به احتمال خواهند کرد
ما تعداد فارغ التحصیلان رشته ی حقوق بین نابینایان کم نداریم اما این عزیزان تنها چیزی که برایشان اهمیت ندارد همین عدم پذیرش قانون است که فرد نابینا را فاقد صلاحیتهای لازم در خصوص کسب اینگونه امتیازات میداند
من به کتب فقهی شیعه نیز کم رجوع نکرده ام بر اساس احکام فقهی که بر پایه ی احادیث و روایات در مورد اشخاص نابینا در منابع ذکر شده این سری از قوانین در ایران به تصویب رسیده و مورد اجرا واقع میشود
مشکل نابینایان ایران اینجاست که در این کشور موجوداتی اضافی به حساب می آیند از سوی دیگر برای تحصیلشان هم شرایطی نسبی فراهم میشود حالا در این اوضاع و احوال نابینای تحصیل کرده که نه قادر به خرید و فروش نه قادر به افتتاح حساب و نه قادر به کلی امور مالی و غیره ی خویش است آیا با توجه به این گونه نگاه های خاص فقهی و حقوقی که در اینجا حاکم شده موجودی اضافی به حساب نمی آید
یادم می آید که چند مدتی قبل شاید دو سال پیش بود که در همین ایستگاه سرگرمی عده ای که با این نوع از انتقادهای من که با شرایط موجود مخالفت میکردم در اعتراض گفتند که جامعه میخواهد از مورد سوأ استفاده واقع شدن ما با این نوع قوانین جلوگیری کند ببینید وقتی فردی که خود دارای تحصیلات حقوقیست یک چنین درک و دریافتی از اینگونه مقررات نا عادلانه دارد و خودش هم نابیناست پریسا خانم عزیز از کارمند بانک که شرایط شما را نمیتواند درک کند چه توقعی دارید حیف که مطالبم بیش از این و درد دلم عمیقتر اما دستم یارای نوشتنشان را ندارد

دلم نیومد که این تکه رو هم به نوشته ی قبلی اضافه نکنم تا وقتی که ما نابیناها فکر و ذکرمون شده این صفحهخوان اون کرک اون برنامه و اصلا به فکر مسایل مهمتر نیستیم وضعمون تغییری نمیکنه پارسال عده ای از بچهها دنبال این بودند که به مجلس هم نابیناها راه پیدا کنند خب که چی ما که هنوز از حد اقلهای حقوق شهروندی برخوردار نیستیم که حتی در بانکها یک کارمند ساده شخص خود ما رو مخاطب حرفهایش قرار بده اون وقت دنبال چه چیزهای مسخره ای میریم
این همه افراد تحصیل کرده در رشته ی حقوق داریم بجای اینکه اونا جلو بیافتند و دیگران رو دنبال خودشون بکشند که بریم دنبال حقوق اساسی خودمون ما چکار میکنیم یک عده میشیم طرفدار این شرکت تولید کننده یک عده ی دیگه میشیم طرفدار اون یکی که صفحهخوان برامون ساختند
و دیگه غافل میشیم از مسایل مهمتر زندگیمون خیلیهامون کار نداریم قوانین ما رو به حساب نمیارن چه فرقی هست بین ما و اشخاص غیر رشید هیچی ما جامعه ی کاملا بیهدفی هستیم اصلا منافع مشترکی نداریم حتی با ایجاد این گروه های اینترنتی که تونست بین ما که هر کدوممون از یک شهر هستیم ظاهرا ارتباطی ایجاد کنه اما یک هدف مشترک منافع مشترک نه نتونست
خشم در چنین شرایطی کاملا هم طبیعیه مگه تو این کشور گاهی از اوقات ندیدیم یا نشنیدیم که اعدامها رو در ملأ عام انجام میدن مهم نیست که ما شاهد اون حادثه بودیم یا نه مهم اینه که اینگونه مسایل توی کشور ما کاملا عادی شده مگه این همه تجاوز قتل و غیره توی ایران رخ نمیده مگه تجاوزهای دسته جمعی رخ نمیده خب اینا روی خلقیات همه ی مردم اثر میزاره خواه ناخواه ما رو خشمگین میکنه کم درامدی مشکلات زندگی عبور و مرور بسیار دشوار نابینا و هزار چیز دیگه ما رو خشمگین میکنه بازم بگم خشم چیزی نیست که ما بتونیم همیشه کنترلش بکنیم باید شرایط تولید خشم از بین بره خشم یکی از ویژگیهای بشریست اما میشه محیط اجتماع رو آروم کرد میشه از ایجاد و بروز خشم در جامعه کاست و این دست خود ما تنها نیست مسؤولین یک جامعه که قدرت حاکمه محسوب میشن موظفند که شرایط تولید خشم در جامعه رو به حد اقل برسونند

سلام دوستان من نمیتونم درک کنم که تا سر بعذیها داد نکشی نمیفهمند و یا شاید هم خودشونو به نفهمی میزنند بنظرم گاهی لازمه که خشونت داشته باشیم هرچند که باعث تأثیر منفی روی اعصاب خود ما هم میشود متأسفانه از این مشکلات برای من هم خیلی پیش میاد اما بعذیهاشونو با خشونت بعذیهاشونو با خنده بعذیهاشونو با پارتی بازی حل میکنم.
اما در مورد مشکل بانکی دوستان مخصوصً پریسا خانم باید بگم که بخشنامه ای در حدود
دو سال پیش با تلاش دوستان نابینا بخصوص انجمن جوانان روشن بین اصفهان از طرف بانک مرکزی در این ارتباط صادر شد که بهتره در هنگام مراجعه به بانک یک نسخه از آن را به همراه داشته باشید چون مشکلات بسیاری را حل میکند.
برای دانلود این بخشنامه لطفً به لینک زیر مراجعه کنید
https://gooshkon.ir/1391/05/24/%D8%A8%D8%AE%D8%B4%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D9%85%D8%B1%DA%A9%D8%B2%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%B9%D8%AF%D9%85-%D9%85%D8%AD%D8%AF%D9%88%D8%AF%DB%8C/
موفق باشید.

سلام
خب از قبیل این موارد زیاد برام پیش اومده چه در زمان بینایی و چه همین حالا
منشی ها کلا همشون عین همن . همیشه ترجیح دادم صبرو سکوت کنم . اعصابم نمیکشه یکهو کسی چیزی بهم بگه . چون بعدش کمتر پیش میاد تا تهش نرم .
با مریخی که میرم دکتر . سعی میکنم شاد شادان وانمود کنم تا مریخی جو نگیرتش عصبی بشه . چون از دعوا و بحث بدجور می ترسم . هی اونو به حرف میگیرم مگر که حوصلش نخ کش نشه و نره به منشی های پررو بتوپه
تنها جایی که زیاد صبور می تونین منو بیابین همین مطب هاست . آخه یه وقتایی برخوردای تند عکس العمل های تندتری به همراه دارن

ضمن تشکر از خانم جوادیان و ابراز خوشحالی از اینکه توانستند به حقشون برسند, و باز ضمن ابراز خوشحالی از موفقیت پریسای گرامی, از هر دو شما بزرگوار میخواهم که هرگز احساس پشیمانی و ندامت نکنید که چرا مجبور شده اید از خشم و پرخاشگری استفاده کنید. کاری که پریسا انجام داد باعث شده که کارکنان آن بانک از این پس بخودش احترام بگذارند و کارش را راه بیندازند و هم اگر نابینای دیگری گزارش به آنجا افتاد دیگر سنگ سر راهش نمی اندازند. ببینید بچه ها گاه لازمه که با قاطعیت و مصمم باشیم. اگر سر و صدا بالا بره خب بالاخره مجبور میشند که به مقامات بالاترشون گزارش کنند و بگویند که نابینایان از این وضعیت ناراحتند.
پس باز از پریسا میخوام که از کارش پشیمان نباشه و خوشحال باشه که تونسته از خودش و دیگر همنوعانش دفاع کنه.
ضمنا نظرات داوود عزیز را با همه وجود لااااایک میکنم. چون مشکلات باید بطور زیربنایی حل بشه. و این هم محقق نمیشه مگر اینکه واقعا یک عزم ملی در همه ی ما وجود داشته باشه.
یک نکته آخریم بگم و اونم خطاب به یلدای گرامیست و اون اینکه یلدا چرا هر وقت میخواهی از شوهرت حرف بزنی میگی مریخی.
نکنه خجالت میکشی از کلمه شوهر استفاده کنی.
بابا مگه نمیدونی شوهر شوهره شوهر, بالشت سره شوهر.هاهاهاهاها

دیدگاهتان را بنویسید