خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چرا داستانهای قشنگ در کتابهای دبستان دیگر وجود ندارد؟

شب شده بود،
اما حسنک به خانه نیامده بود.
حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمیآید،
او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرتهای تنگ به تن میکند.
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات،
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست،
چون او به موهای خود …… میزند.
دیروز که حسنک با کبری چت میکرد،
کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد.
پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت میکند،
روزی پتروس دید که سد سوراخ شده،
اما انگشت او درد میکرد،
چون زیاد چت کرده بود.
او نمیدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می-شکند،
و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او تصمیم گرفت کبری با قطار به آن سرزمین برود،
اما کوه روی ریل ریزش کرده بود،
ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.
ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست که لباسش را در آورد،
ریزعلی چراغ قوه داشته اما حوصله درد سر نداشت.
قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد.
کبری و مسافران قطار مردند،
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت،
خانه مثل همیشه سوت و کور بود،
الآن چند سالیست که کوکب خانم همسر ریزعلی میهمان ناخوانده ندارد،
او حتی مهمان خوانده هم ندارد،
او اصلا حوصله ی مهمان ندارد.
او پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند،
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد،
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید،
چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت.
اما او از چوپان دروغگو هم گله ندارد،
چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد وبه همین دلیل است که دیگردر کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ وجود ندارد.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «چرا داستانهای قشنگ در کتابهای دبستان دیگر وجود ندارد؟»

سلام بر نسیم آتش و باد و باران خخخ
میگم خوبی
میگم ایول داری خیلی باحال نوشتی دقیقا واقعیتها رو با طنز به طرز زیبایی بر قلم آوردی….
دقیقا همینطور هست که نوشتی
لایک لایک لایک میکنم به شدت
خخخخ
بای بایی،یییییٱ،یییییٱییییٱییییٱیییییی

درود آقای خیر اندیش و ملیسای شیطون عزیز خوبین مرسی منم خوبم چی دارم میگم من مرسی از کامنتاتون
شیطان رجیم الآن دو سه روزه دارم با یه سری اسم دیگه که الآن ایدشو نمیگم متن مینویسم خوب بی نهایت سوژه هست قرار نیست که همشونو بیاری باید حد اقل چیزاییو بیاری که مسیر داستانو برن جلو منحرف نشن هرچند که این متنم زیاد قوی نبود ولی بازم مرسی از نظرت

سلام
یادش بخیر واقعا
حالا این شعرو بخونین بی ربط به موضوع نیست
حسنی در قصه های امروز,
حسنی نگو جوون بگو
علاف و چش چرون بگو

موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه
نه سیما جون، نه رعنا جون

نه نازی و پریسا جون
هیچ کس باهاش رفیق نبود

تنها توی کافی شاپ
نگاه می کرد به بشقاب !

باباش می گفت: حسنی می ری به سربازی ؟
نه نمی رم نه نمی رم

به دخترا دل می بازی ؟!
نه نمی دم نه نمی دم

گل پری جون با زانتیا
ویبره می رفت تو کوچه ها

گلیه چرا ویبره میری ؟
دارم میرم به سلمونی
که شب برم به مهمونی

گلی خانوم نازنین با زانتیای نقطه چین
یه کمی به من سواری می دی ؟!

نه که نمی دم
چرا نمی دی ؟
واسه اینکه من قشنگم، درس خونم و زرنگم
اما تو چی ؟

نه کارداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه

در واشد و پریچه
با ناز اومد توو کوچه

پری کوچولو، تپل مپولو، میای با من بریم بیرون ؟
مامان پری، از اون بالا

نگاه می کرد تو و کوچه را
داد زد و گفت : اوی ! بی حیا

برو خونه تون تو را بخدا
دختر ریزه میزه
حسابی فرز و تیزه
اما تو چی ؟

نه کارداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه

نازی اومد از استخر
تو پوپکی یا نازی ؟

من نازی جوانم
میای بریم کافی شاپ ؟

نه جانم
چرا نمیای ؟
واسه اینکه من صبح تا غروب، پایین، بالا، شمال، جنوب، دنبال یک شوهر خوب
اما تو چی ؟

نه کارداری ؟ نه مال داری ؟ فقط هزار خیال داری
موی ژلی، ابرو کوتاه، زبون دراز، واه واه واه

حسنی یهو مثه یه جت
رسید به یک کافی نت

اون شد و رفت تو چت رووم
گپید با صدتا خانووم!

هیشکی نگفت کی هستی ؟
چی کاره ای چی هستی ؟

تو دنیای مجازی
علافی کرد و بازی

خوشحال و شادمونه
رفت و رسید به خونه

باباش که گفت: حسنی برات زن بگیرم ؟
اره که می خوام اره که میخوام

چاهارتا شرعن بگیرم ؟
اره که می خوام اره که میخوام

حسنی اومد موهاشو
یه خورده ابروهاشو

درست و راست و ریس کرد
رفت و تو کوچه فیس کرد

یه زن گرفت و شاد شد
زی ذی شد و دوماد شد

درسته مسعود جان این الهام گرفته بود از سخنرانی دکتر انوشه با کمی اضافات که حتی ادامه هم داشت اگر دیدم با چارچوب این سایت مخالفتی نداشته باشه تو پستی دیگر بخش دومشو هم میذارم اما بیخیال منتظر نوشته ی دیگر باشید که خیلی دارم با افکار پراکندم روش فکر میکنم که بنویسمش اگر خوب شد اینجام میذارم

سلام. میگم اون پسره که شبا میشست پاکتهای باباش رو مینوشت یادتونه؟
همون که داشت به باباش کمک میکرد؟
میگن بزرگ شده زن گرفته باباش رو هم برده گذاشته خونه ی سالمندان.
دستم بهت برسه خَفَت میکنم با این پستات.
داشتیم زندگیمون رو میکردیمها.
داغ دلمون رو تازه کردی.

درود بر نسیم آتش. عالی بود. لذت بردم.مرسی.
نمیدونم چی بر سر دارا و سارا اومد؟.
کی جای اونا تو کتابا اومد؟.
دارا یقینا حالا داراتره.
حال و روزش از من و تو بهتره.
دلم واسه سارای بیچاره سوخت, وقتی دیدم چادرسیاه بر سره.

سلام جناب نسیم آتش
کاش از این اسامی استفاده نمی کردید همه ما بچه های دیروز با خاطرات قشنگ دوران ابتدایی یه حس قشنگی بهمون دست می داد لطفا خرابش نکنید همون آقای ریز علی هنوزم در قید حیاته و مصل قدیما توی یه روستای دور افتاده زندگی می کنه این ماییم که عوض شدیم نه اونا …
راستی در مورد دارا و سارا من خبر دارم دارا انارش را به سارا داد

درود! خوب حالا نوبت منه که وضعیت دارا و سارا را بررسی کنم،یه روز تعصب اومد و دارا و سارا را از کتابها بیرون کشید و بجایشان امین و اکرم را نشاند،سالها گذشت و دارا و سارا با هم زندگی کردند، بزرگ شدند و تشکیل زندگی دادند، ناگهان تعصب کنار رفت و غیرت پیش آمد و شرکت دارا و سارا را تإسیس کرد و ملزومات دارا و سارا را در اختیار کودکان و نوجوانان قرار داد، به نظر بنده هیچ چیز بهتر از یک رنگی نیست و تعصب و غیرت فقط ساختگی هستند!

دیدگاهتان را بنویسید