خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادی از کودکی

سلااااام خوبین؟؟

یادمه بچه که بودم تا یکی پیشم مینشست و باهام حرف میزد طوری انگشتمو تو مردمک چشاش مینداختم که بیچاره جرئت نمیکرد دیگه بهم نزدیک بشه
بچه که بودم فکرها و کارهایی میکردم که حالا که کمی بزرگتر شدم وقتی یادم میادشون کلی با خودم میخندم
میخواستم اگه شما هم از این فکرا یا کارهای خنده دار انجام میدادین تو بخش کامنتهای این پست بنویسید تا یکم شاد بشیم

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «یادی از کودکی»

یادم هست که اون وقتها چقدر راحت فقط با چنتا اسباب بازی به جای هزارتا وسیله فرضی بازی می کردیم مثلا سینی بیچاره را به جای ماشین در خانه نمی دونم خیلی چیزها در نظر می گرفتیم
هاهاه
خوش بودیم الکی ها

سلام .. من که درست یادم نیست ولی مادرم میگه که کوچیک بودم تازه معنی آرایشگاه رو فهمیده بودم که وقتی اومدم خونه از آرایشگاه گرفتم موژه هام رو با قیچی بریده بودم وقتی مادرم اومد خونه هم منو زد هم داشت میخندید از ته زده بودم ولی الان یک دراز شده یبار هم یادمه که تیله قورط دادم یبار هم تو شهرستان بودم انداختم دنبال یه خروسه با چوب وقتی که چوبو انداختم کنار برم یهو خروسه پرید رو هوا یه نوک زد زیر چشای مبارکم .. .. خاطره زیاده ولی خوب

سلااام به مروارید جونم
اوه تا بخای ازین خاطره ها دارم
یادمه یه موش انداختیم تو تله, منم چون کنجکاو بودم موش رو ببینم رفتم دست بزنم به موشه, البته خودم هم ترسیدم فکر کنم دوتا از انگشتام خورد بهش
اوه تا شب چیزی نبود که من خودمو باهاش نشورم میگفتن حالا طاعون میگیری هههخخخ
مررررسی از پست با حالت

سلاااام خخخخخخخخخ چه کار جالبی انجام دادین من خودم موهامو زیاد قیچی میکردم ولی موژه ……
بیچاره چشاتون کلا در زمان بچگیتون زیاد عذاب کشیدید
مرسی که هستید بازم این طرفا بیاینخخخخخ

سلام زهره جووووووون
منم تو بچگی بیش از حد کنجکاو بودم اینقدر سؤال میکردم یه مدت یادمه مامانم اینا چرا صدام میکردن یه بارم که رفته بودیم تو یه باغ یکم واسه جوجه هامون جونورهای ریز بگیریم بخورن {من نمیدونم چطوری از جونورایی مثل ملخو سوسکو اینا نمیترسیدیم} ولی خاب هیچوقت نمیذاشتن من به این جونورا دست بزنم ببینم چه شکلین
منم یه روز خودم یه ملخو گرفتم
چنان انگشتمو گاز گرفت که هنوزم یادم میاد وحشت میکنم

منم یه بار یه سوت قورت دادم… وجدانا الآن که دارم مینویسم دارم از خنده روده بر میشم… اگه بهتون بگم شما هم روده بر میشین… از اون سوت های ریزی که ته عروسکها هست… جالب اینجاست که اومدم نفسم رو تو سینه حبس کنم که با صدای بلند و با تمام قدرت از اون سوتهای گوش کر کن بزنم یه دفعه رفت تو گلوم… نه بیرون می اومد نه میرفت پایین… هرچی تف میکردم و خخخخخخخووخخخخووووووخخخخخخ و این کارها میکردم نه پایین میرفت نه بالا می اومد… فکر میکنید چی کارش کردم؟ بگم تا از خنده روده بر شید؟ انگشتم رو با قدرت تمام کردم تو گلوم… هلش دادم به زور… تا جاتون خالی سوت رو نوش جان کردم… بعدش خیلی جالبه… دویدم رفتم پیش مامانم گفتم مااااااماااااان منو بگیر که دارم میمیرم… اینقدر این بنده خدا خندید که… میگفتم الآن سوته تو شکمم رشد میکنه چی میشه…

سلام یادم میاد بچه که بودم یه روز منزل پدر بزرگم رفته بودیم , اونا تو حیاطشون مرغ وخروس و اردک داشتن ,
من رفتم به اردک غذا بدم دستم رو گاز گرفت منم که خیلی عصبانی شده بودم یه چاقو برداشتم و اردک بیچاره رو پاهاشو بریدم و بعد کتک حسابی نوش جان کردم .

سلام مروارید.
پست ابتکاری جالبی گذاشتی، کلی از خاطرات بچه ها خندیدم.
در مورد فیلمهای صمد باید بگم : در سالهای دور چند فیلم تولید شد که قهرمانش یک جوان روستایی با نمک بود به اسم صمد که شیرین کاریهای زیاد میکرد و حرف های بامزه میزد.
این صمد آقا تنها اسلحه ای که برای مقابله با کسانی که باهاش دشمن بودن و یا وقتی میخواست از خودش دفاع کنه این بود که با انگشت میزد به چشم فرد مورد نظر.
از این ما

سلام مروارید.
پست ابتکاری جالبی گذاشتی، کلی از خاطرات بچه ها خندیدم.
در مورد فیلمهای صمد باید بگم : در سالهای دور چند فیلم تولید شد که قهرمانش یک جوان روستایی با نمک بود به اسم صمد که شیرین کاریهای زیاد میکرد و حرف های بامزه میزد.
این صمد آقا تنها اسلحه ای که برای مقابله با کسانی که باهاش دشمن بودن و یا وقتی میخواست از خودش دفاع کنه این بود که با انگشت میزد به چشم فرد مورد نظر.
به این دلیل بود که میلاد بهت گفت در کودکی فیلمهای صمد رو میدیدی یا نه.
اگه منم خاطره ای به ذهنم خورد اینجا مینویسم، ممنون.

سلام مروارید خانم ممنون از این پستتون واقعا یاد دوران بچگی به خیر که هیچ غم و غصه ای نداشتیم در مورد شیطنتامونم باید بگم ما بچه که بودیم خیلی اهل سر و صدا بودیم
یه وقتایی بابای خدا بیامرزمون خیلی از دستمون عصبانی میشد یه روز ما زود بلند شدیم دیدیم بابامون نمیخواد بلند شه خیلی خوابیده بود تصمیم گرفتیم تا میتونیم سر و صدا کنیم که اون بلند شه اونم بیدار شد با پشه کش افتاد به جون من و داداشم خیلی دردمون اومد هاهاها
در مورد فیلمهای صمد هم باید بگم اون قدیم ندیما یه سریال طنز میذاشت یه نفر توش بازی میکرد که هر قسمت یه داستان براش میساختن
یکی از داستاناش صمد انگشت میزند بود که صمد هر کس که اذیتش میکرد با انگشت میزد توی چشمش و اون بیچاره از درد و سوزش به خودش میپیچید خخخ موفق باشید.

من هرچی فکر میکنم جز شیطنت نداشتم… واااااایییی من همینجا توبه میکنم… من بچگی کی بودم واقعا… یادمه بچه که بودم تو خونه مون مرغ داشتیم… یه بار رفته بودم پشت دیوار خونه مون همون دیواری که لونه مرغها پشتش بود… از روی زمین سنگهایی که بود رو برمیداشتم از بالای دیوار پرت میکردم تو لونه مرغها… بابای بیچاره من هم که از همه جا بیخبر بود گاه گاهی دادی میزد و چیز های زیبایی بار اون شخص یعنی در حقیقت من میکرد و میگفت ای بووووووقی که داری سنگ میزنی… مگه آزار داری و این حرفها؟ ما هم هی سنگ پرت میکردیم تا اینکه چشمتون روز بد نبینه نفرین های بابام اثر کرد و یکی از اون سنگها خورد لبه دیوار و برگشت خورد تو ملاجم… سرم بد جور شکست ها… فکرشو بکنید بابام وقتی منو دید چه حااااالی شد؟ نمیدونست منو بزنه یا… اصلا ولش کن…خواستید یه کنفرانس بذاریم این موضوع رو به بحث بذاریم یا حق

بازم بگم براتون…؟ این خاطره مال دوره دبیرستانم میباشد… در دوره دبیرستان من و یکی از دوستان همنوعم در دبیرستان عادی و اتفاقا خیر سرم در مدرسه نمونه شهر درس میخوندیم… ما زنگهای ورزش همیشه مشکل داشتیم… از طرفی دوست داشتیم توپ بازی کنیم از طرفی هم وقتی دبیر ورزش همکاری میکرد و توپ بهمون میداد مدام توپ در حیاط مدرسه گم و گور میشد… ما هم که دیگه اعصابمون خط خطی شده بود رفتیم پیشش و اجازه گرفتیم در نمازخانه دبیرستان بازی کنیم… نمازخانه دبیرستان ما یه شیشه قدی داشت که هم واقعا قد خفنی داشت و هم عرض زیادی داشت… توپ بازی میکردیم تا این که (حالا اون چیزی که یادم هست) این دوست ما توپ رو شلیک کرد و خورد تو صورت بنده…من هم توپ رو برداشتم و با تمام قدرت فرستادم به طرف کله مبارکشون… توپ از روی کله شون رد شد و رفت تو شیشه… شیشه طوری ریخت پایین که ظرف چند ثانیه…!… ببخشید چند صدم ثانیه کل دفتر اعم از مدیر و معاون و غیره در نمازخانه حضور یافتند و به ما مینگریستند… آدم این جور جاهاست که آرزو میکنه کاش میشد غیب میشدم؟ وااااااییییی. حالا کسی خفن تر از این خاطره ها داره رو کنه خخخخخخخخخوووخخخخخخخ

سلام مروارید
خیلی جالبه یه پست که همه رو یاد بچهگیش انداخته.
راستش ما که بچه بودیم با چوب برا خودمون چیز میز درست میکردیم فکرشو بکن اون هم تو خونه
زنعموی ما هی بهمون گیر میداد که چرا خونه رو کثیف میکنین آخه بیچاره مامانتون چطوری اینا رو تمیز کنه
یه بار که خیلی عصبانیمون کرده بود یه چوب برداشتیم روش یه چادر سفید انداختیم و زیرش قایم شدیم اون هم درست در جایی که قرار بود زن عمو از اونجا رد بشه حالا فکر کن شب تاریک جلوت یه یه هو یه چیز سفید متحرک ظاهر بشه چه حالی میشی خخخخخخ
خدا خیلی خیلی ما رو ببخشه

دیدگاهتان را بنویسید