خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

مهمان عزیز

سلام دوستان عزیزم. بعد مدتها من دوباره اومدم و میخوام متنی که نوشته خودمه و این ماه توی مجله علم و فرهنگ چاپ شده توی محله انتشار بدم. امیدوارم که دوست داشته باشین. مشتاقانه منتظره نظراتتون هستم

امشب دلم هوای سکوت را کرده می خواهم به تو فکر کنم تویی که زمانی با بودنت تمام وجودم آتش می گرفت
عشقت حرارت زندگیم بود در دلم سکوتی فریاد می زند به وسعت اقیانوس ها که صدایش گوش فلک را کر کرده .
سکوتی که گویای تمام حرف های ناگفته من است اصلا بگذار با عشق حرف بزنم تا بپرسم آیا خودش می داند چه معجزه ای در دل من بوده؟ اصلا جوابی برای این حال من دارد؟
کجایی عشق کجا خفته ای چند لحظه ای به من وقت می دهی می دانم بازارت این روزها داغ است اما به من که یکی از خریدارانت بودم چند لحظه فرصت بده
بیا با تو حرفها دارم چگونه بخوانمت تا بیایی
می دانم باید صادقانه، بی ریا و با اعماق وجودم صدایت کنم
وای چه گرمایی حس میکنم. قلبم چه بی تاب شده آری مهمانی با ارزش در حال ورود است
عشق آرام و قدم زنان به من نزدیک می شود چه ناباورانه نگاهش میکنم. او عشق است؟ یعنی صدایم را از پس این چنین سکوتی شنیده است؟ خواب نمیبینم؟ در بهتی عمیق بودم که گرمایی روی شانه ام حس کردم سرم را چرخاندم چشمانم زیبایی وصف ناپذیزی را می دیدند خدای من چه اتفاقی درحال وقوع بود. در اوج شگفتی بودم که صدایی گوش نواز گفت مرا صدا زدی؟ زبانم بند آمده بود بریده بریده گفتم یعنی شما …. ؟ من عشق را صدا زدم یعنی شما همان عشق هستید؟ با صدایی زیبا پاسخ داد بله آمده ام تا ببینم این صدایی که این چنین جهان را فراگرفته کیست؟ چه بر او گذشته که اینگونه مرا صدا میزند؟
و حالا من اینجا هستم بگو تا بدانم بپرس تا بگویم.
نمی دانستم چه بگویم من که تا لحظه ای پیش تمام وجودم را سکوت سوالات بی جواب فراگرفته بود اکنون هیچ برای گفتن نداشتم. همچنان خیره نگاهش میکردم او نیز آرام و صبور روبه رویم ایستاده بود. گرمای نگاهش آرامشی داشت که مرا با خود به بینهایت می برد.
نمی دانم چه مدت با این حال گذشت اما زمان زیادی بود چون دردی در پاهایم حس میکردم که مرا به خود آورد. حرکت کوچکی کردم و متوجه اطرافم شدم خدای من مهمانی به این عزیزی را ساعتهاست ایستاده نگه داشته ام وای بر من. نگاهش کردم انگار عشق هم به فکر فرو رفته بود. دستم را روی شانه اش گذاشتم و به آرامی تکانش دادم با اینکه تکانم آرام بود اما به شدت از جا پرید این بار او بود که با تعجب نگاهم میکرد. گفتم عذر می خواهم که باعث ترستان شدم به همان لحن شیرین لحظات اول گفت گاهی حتی عشق هم نیاز به تلنگر دارد. متوجه منظورش نشدم اما چیزی نپرسیدم.
به اطرافم نگاه کردم تا جای مناسبی برای نشستن پیدا کنم. احساس می کردم خانه ام مناسب پذیرایی از مهمانم نیست. عشق را به اتاق خودم بردم. رو به روی پنجره دو صندلی گذاشتم تا رو به آسمان پر ستاره شب حرف بزنیم. هر دو نشستیم. عشق دستانم را گرفت و با مهربانی گفت دوست عزیزم من با تمام وجود آماده شنیدن حرفهایت هستم. محبت و صمیمیت را در دستانش حس کردم بالاخره توانستم حرف بزنم.
عشق عزیزم امشب دلم سراسر آتش بود دلم می خواست بدانم تو چیستی کیستی چرا اینگونه گرفتارم کردی چرا از تو گریزی نیست. غم در صدایم موج میزد.
عشق همانطور که دستانم را در دست داشت شروع به صحبت کرد لحنش گیرا بود و من فقط گوش می کردم.
دوست من میخواهی بدانی من چیستم؟ کیستم. بسیار خوب برایت میگویم
مرا عشق می نامند. نعمتی هستم الهی که در وجود موجودات قرار داده شده ام نیرویی هستم که موجودات را به تکاپو وا میدارم. من نیرو و کششی هستم درون موجود زنده که او را به سمت خوبی ها سوق می دهم.
مرا به گیاهی به نام عشقه تشبیه می کنند که به دور گیاهان اطراف خود می پیچد و تمام انرژی خود را به آن گیاهان منتقل می کند و آنقدر به این کار ادامه می دهد تا نابود شود
مرا علاقه شدید قلبی نیز می دانند.
من نیرویی هستم شامل تمام خوبی ها. پاکی و خلوص. از خود گذشتگی و فداکاری.
حسی هستم که اگر کسی دچارش شد بهترین ها را برای معشوقش می خواهد. دروغ و دو رنگی و ریا در من راه ندارد.
به اینجا که رسید صدای زیبایش به لرزه افتاد و رنگش پرید.
پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ من شما را ناراحت کردم؟
جواب داد. نه دوست خوبم تو مرا به فکر بردی . یادت هست من هم مانند تو در بهت فرو رفته بودم و تو با تکان دادنم مرا به خود آوردی؟
بله و متوجه منظور شما هم نشدم که گفتید گاهی عشق هم نیاز به تلنگر دارد.
عشق آهی کشید و گفت. تو را که دیدم خوشحالی عجیبی در درونم حس کردم مدتها بود اینچنین حالتی را ندیده بودم آنقدر بی ریا صدای زده بودی که قلبم لرزید. آنقدر چهره ات گویای احساست بود که مرا شیفته خود کردی. اینروزها دیگر خبری از این گونه عشق نیست. حالا این منم که میخواهم در مقابل عاشقی چون تو درد دل کنم. آیا حرفهایم را میشنوی؟ پاسخ دادم بله با کمال میل. من هم می خواهم بدانم در دل عشق چه میگذرد.
اینروزها خسته و دلشکسته ام؛ درمانده و غمگین. کسی مرا نمیشناسد جز به نامم هیچ کس مرا درک نمی کند همه از من به نفع اهداف خود استفاده می کنند. تنم زخمی و رنجور است.
دوست دارم فریاد بزنم آی انسانها با من چه می کنید؟ چرا مرا بد نام می کنید چرا آزارم می دهید؟ هر روز به رنگی در می آیید و آن را به من نسبت می دهید مگر ما به شما چه بدی کرده ام؟ در این لحظه بود که دیدم صورت زیبای عشق را قطرات اشک در بر گرفته هیچ فکر نمی کردم عشق غمی به این سنگینی داشته باشد همیشه در دلم بخاطر بودنش سرزنشش می کردم چون من هم این چیزهایی را می دیدم که عشق از آنها می گفت من هم از اینهمه دروغ و دو رنگی به نام عشق زجر می کشیدم.
دلم برای عشق سوخت. به سمتش رفتم اینبار من دستان لرزانش را گرفتم در اوج گرما یخ زده بود. خطاب به او گفتم مرا ببخش که ندانسته در مورد تو قضاوت کردم من تو را اینگونه که این روزها اطرافم در جریان است می دیدم. با وجودی که من تمام خوبی ها را برای معشوقم میخواستم او عشقی امروزین داشت مرا با خود قیاس میکرد حال امشب من هم بخاطر همین تناقضی بود که می دیدم اما حالا که تو را در چنین حال در مقابلم می بینم از خودم بخاطر افکارم خجالت میکشم. با مهربانی گفت دوست عزیزم من از تو ممنونم که امشب مرا صدا زدی امشب بعد از سالها با کسی درد دل کردم کسی مرا فهمید.
هردو آرام شده بودیم و از پنجره به آسمان نگاه می کردیم.سیاهی شب و نور ستاره ها فضایی زیبا رو رویایی را ایجاد کرده بود و من و عشق که تازه متوجه شده بودیم هر دو از یک چیز دلگیر هستیم محو تماشا این زیبایی شدیم.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «مهمان عزیز»

درود بر شما بسیار زیبا ظریف همچون دیبا این جملات حاکی از وفور احساسات زیبا در درون شماست بگونه ای توصیف کردید انگار کسی که کاملا این صحنه ها رو با چشم خود دیده و چقدر جالب به پایان رسید صحنه آخر تماشای آسمان از پنجره اونم دونفری همراه با عشق

سلام آقای رضایی تبریک میگم برای اول شدنتون.
خوشحالم که طوری تونستم بنویسم که برداشت خواننده ازش این باشه که انگار کسی این صحنه رو با چشم دیده. برای پایانش آسمان رو اوج گرفتن و به بینهایت رسیدن میدونم برای همین دوست داشتم ازش استفاده کنم.
ممنونم ازتون.

سلام سارا جان بعد از مدتها خوش اومدی مشکلت حل شد؟
خیلی ملموس نوشتی گلم به قدری که منو تکون داد
چه جمله ی قشنگی! گاهی وقتها عشق هم نیاز به تلنگر دارد !
سارا جان امروز هم اگه بخوای میتونی عاشق واقعی بشی ماهیت عشق همونه فقط ماها جاشو دادیم به اهداف دیگه که حتی نمیشه روشون اسم گذاشت به همین دلیل اون اهداف بیخود و لحظه ای میان اسم عشقو میدُزدن

سلام.
دیگه سالهای ساله که کسی مثل فرهاد و مجنون شیرین و لیلی رو دوست نداره.
دیگه کسی از بیژن و منیژه نمیگه.

ولی به دوستتون بگید که روزی خواهد رسید که همه ی جهان با همه ی وجودش خواهانش خواهد بود.
روزی که همه خسته و نا امید شده اند و فقط اوست که میتواند جهان را نجات دهد.
ممنون از متن زیباتون.
موفق باشید.

سلام من هم از متن زیبای سکوت لذت بردم. امیدوارم که از این دست مطالب بیشتر در سایت بگذارند. فقط این را هم می گویم که هر کسی از ظن خود شد یار من, وز درون من نجست اسرار من. من به هر جمعیتی نالان شدم جفت خوشحالان و بد حالان شدم.
حالا قضیه عشق هم ظاهرا همینطور است که هر کسی طبق سلیقه و آرمانهایش مصداقهایی برایش پیدا میکند, حتی مصداقهایی که از نظر بعضی دیگر اصلا مصداق عشق بر آنها مترتب نیست.
به هر حال باز هم ممنون و سپاسگزار ولی ظاهرا پریساخانم سکوت را با سارای دیگری اشتباه گرفته که گفته بود مشکل دارد و خواسته بود که دعا کنیم که عشقش از اتاق عمل سالم بیرون آید.

دیدگاهتان را بنویسید