خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

لواشکی لواشکی نه نه راستی چیزه یواشکییی

سلااااآااام سلاااام سلاااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،ااا،عععععععع،عععع،عععآااااآااام
به بچههای گل گلاب و هم محله ای های عزیز و دوست داشتنی خودم امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه
امروز من اومدم با یه پست متفاوت و باحاااال
خوب میدونید چیه آیا
همه ی آدما برای خود شون ی چیزِ یواشکی دارن
لواشکی نه نه حتما حتما یواشکی خخخخخ
ی اتفاقِ یواشکی یا ی حسِ یواشکی
ی آدمِ یواشکی و شایدم
ی عشقِ یواشکی….
…..
…..
….

حالا همه و همه،،،پیر و جوان،،کوچک و بزرگ،،،مدیر و زیر دست خلاصه که همه و همه بیایید و اینجا بگید که
یواشکیه شما چیه آیااااا ؟!!
زود زود بدوییید بیایید بگید تند سریع سریع خخخخ
بدو بدو بدو بیاااا و بگو
هوهوهو یهوووٱوووو
من رفتم خدافسی بای باااااییییی
تو کامنتا میبینمتون
شکلک تکون دادن دست
هوهو هوهو

۲۴۴ دیدگاه دربارهٔ «لواشکی لواشکی نه نه راستی چیزه یواشکییی»

سلااام بر ملیسا.
ای وااااای چه سوالات سختی میپرسی هاااااااا.
من توی زندگیم فرازهای متعددی از نوع یواشکی اش داشتم، که به شمه ای از اونا اشاره میکنم.
از بازی یواشکی با اسباب بازیهای پسر همسایه تا خوردن یواشکی خوراکیهای خواهر کوچکترم که البته بینای مطلق میباشد.
از خواب یواشکی توی کلاس و مسلما خوردن خوراکی دور از چشمان بینای معلمان.
از خرید خوراکیها و چیزهایی که پدر باید خودش میخرید و بعضا نمیخرید و یا خریدشونو به بعد موکول میکرد، منم که بیطاقت.
وقتی بزرگتر شدیم که ماجراهای خیابون گردیهای یواشکی و رفتن به مهمونیهای مجردی یواشکی دور از چشم پدر.
وقتی یه ذره دیگه بزرگتر شدم که چیزهای یواشکی، یعنی چیزه دیگه، بابا خانمم بعدا این کامنتها رو میخونه، آخه چی بگم؟ یکی به دادم برسه.
دیگه بقیهش رو که اصلا نمیتونم بگم.
وااااای صاحبش داره میااااااد.
الفراااااار.
ملیسا خدا بگم چیکارت کنه با این پستت!!
پاک منو ترکوندی رفت.
خدا رحمتم کنه آدم خوبی بودم.

سلااااآااااآاام عموییی خوبی
ایول آفرین به این میگن شهامت و شجاعت که اومدی یواشکیاتو نوشتی….
تازه عمویی نگران نباش اگه بیایی و بقیه یواشکیاتو اینجا صادقانه اعتراف کنی خانمت از مجازاتت تخفیف میده بدو بدو عمو بیا و بقیه رو هم بنویس
هوهوهوهوهوهووو یهووووٱووووٱووو
میسی از بقیه یواشکیا خخخخخ

درود! مممممممممممممممممممممممممممملیساااااااااااااااااااا-ببین دوباره شروع کردیااااااااااااا،‏ حالا انتظار داری من سکوت کنم و از یواشکی خوردن لواشکیام چیزی نگم،حالا که لکنت زبون گرفتم،‏ حالا زود باش بیا اینجا برام تعین تکلیف کون و بهم بگو که از یواشکی قبل از دبستان یا دوره دبستان یا شاگرد قنادی یا ماه رمضون هام یا دوره ی چوپانیم یا دوره ای که در نابینایان بودم یا بعد از نابینایان یا دوره ی کار ورزی در اداره یا دوره ی شرکتی در اداره یا دوران عقد با خانمم یا قبل از داشتن مبایل گویا یا بعد از داشتن مبایل گویا یا قبل از ورود به دنیای مجازی یا پس از ورودم به دنیای مجازی یانشستنم پای سه ریالهای فارسی وان یا غاشقی پس از ازدواج یا داشتن دوست دختر یا عاشقی چند سال پیشم یا عاشقی دو ماه پیشم یا خانه ساختنم یا تعمیر کردن خانه ی ویلایی روستا یا تإسیسات تلفنهای اداره یا اضافه کار ماندنم در اداره یا….‏ خوب بگو یواشکی کدامیک را بگویم که محله بهم نریزه و سوسولها و نازک نارنجیها از محله بخاطر من فراری نشوند!خخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها ولی یادت نره که با یه نوجوان سیزده ساله داری صحبت میکنی و در موردش نظر میدهی!‏

سلام ملیسا ترکونی بابا چه خبره ترسیدم
ااوه من یه عالمه یواشکی از بچگی تو زندگیم بوده.
از دبستان تا دانشگاه و الی آخر
ولی یکی از یواشکی ها که هیچ فایده نداره آخرش منو میکشه
تقصیر ت شد ملیسا همه رو به هم ریختی وای
از دست تو دختر شیطون.

هوهو . شلام که . واییی من یه چیز یواشکی دارم که به هیش کسی نمیگم که . مال خود خودمه . تو وجود منه . هح اثن اصرار نکن گیگیلی راه نداره نمیشه بگم . هوهوهوهوهوهوهو خخخخخ ..

خداییش ها همه شاید یه چیز یواشکی داشته باشن . اما یه وقتایی فیزیکالی نیست . چطوری باید توضیحش بدیم یعنی . بلدم نمیشه یعنی .

سلام.
بنده همینجا اعلام میکنم هیچکس تا خود ملیسا یواشکیهاش رو لو نداده نیاد یواشکیهاش رو لو بده.
مرگ خوبه برای همسایه آیا؟
بدو بیا یواشکیتو بگو.
زووووووووووود.
خب یواشکی اسمش روشه دخترم.
نمیشه گفتش که.
ولی با همه ی اینها اگر خودت بگی ما هم بیشتر انگیزه میگیریم خخخ.

سلام شهروز خان شاه شاهان شهنشاه خخخخ
میگم تو باید بگم امیر خفت کنه که دیگه نیایی اینطوری نگی،،،مثل یه پسر خوب میومدی یواشکیاتو اینجا برا ما میگفتی یعنی امییییر کجاییی بیا اینو دارش بزن یعنی
خوب حالا که شهروز و سعید گیر دادن که من از یواشکیام بگم
من یه روز بود که سخت مریض شده بودم اما همیشه تقریبا چیپس و پفکم به راه بود من اما اون موقع که مریض شدم یواشکی که مامانم نفهمه رفتم یه دونه چیپس با ماست موسیر خوردم و کلا حالشو بردم خخخخخ هو هو هو یهووووٱووووٱوووووٱوووو
تازه یکی دیگه هم دارم
یه روزمن با داداشم دعوام شده بود بعدش که اون رفت بیرون منم یواشکی لپتاپش رو برداشتم و همه درایواش رو پاک کردم هنوز که هنوز نمیدونه که کار من بوده خخخخخ ولی فکر کنم که اگه بیاد اینجا رو بخونه تازه بعد از چندین سال تو خماری که چرا درایوام یهو پرید بفهمه که کار من بوده خخخخخ هوهوهو
حالا همه بدویید بیایید یواشکیاتون رو بنویسید….. یهوووٱوووٱوووٱوووٱووو

نچ نمیشه ملییساععععععععععععع خشانت با وژود من عجین شدههههههههههههههههههه
یواشکیمم اینه ک وختی درس میخونم ییهو یواشکی میرم سراغ نتو آهنگ///… از اونژا ک ما با لپی ینی لپتاپ درس میخونیم هیشکی نمیفهمه و فک میکنن چقد مثبت هسیم ماععععععععع.
سلام دخترمممممممممممممممم

سلام.
وای یواشکی! خب اگر بگیم که دیگه یواشکی نیستش که. لطف یواشکی ها به یواشکی بودنشه.
حالا جدی.
عجب پست جالبیه! جدی خیلی جالبه. خداییش پشت خندیدن هامون جرات می خواد گفتن یواشکی های واقعیمون. من که اینهمه شجاع نیستم. فقط اینقدر جرات دارم که قصه خودم با یواشکی هام رو اینجا بگم.
یکی بود یکی نبود.
من هیچ وقت به اون معصومیتی که بقیه تصور می کردن نبودم. حتی زمانی که خیلی بچه بودم. از همون زمان یواشکی زیاد داشتم. بعدش بچگی تموم شد و من بزرگ تر شدم. یواشکی هام هم بزرگ تر و البته بیشتر شدن. بعدش من نوجوون شدم. یواشکی هام هم همراهم پیچیده تر شدن. بعدش من بزرگ شدم. و… به خودم که اومدم دیدم یواشکی های زندگیم از بخش آشکارش بیشتره. ترسیدم. متنفر شدم. خسته شدم. از خودم و از یواشکی هام. خواستم از دستشون خلاص بشم. به تلخی فهمیدم که به این سادگی ها نیست. دلم گرفت از خودم و از یواشکی هایی که از بس زیاد و از بس بزرگ شده بودن دست هام بسته بود از پاک کردنشون. الان مدت هاست که دارم سعی می کنم اگر این یواشکی ها کمتر نمیشن بیشترشون نکنم. واسه کمتر شدنشون هم باید۱راهی باشه. هست بچه ها مگه نه؟ واقعا دلم می خواد که باشه.
قصه ما به سر رسید.
حالا اینجا که شکر خدا خنده و شوخیه ولی از من داشته باشید. یواشکی ها بار روح هستن.
هرچی کمتر باشن روح و دل و شونه های وجدان
سبک تر و سبک بار ترن. باور کنید. به نظرم زیادی جدی اومدم. شاید بهتر بود من هم مثل همه شما حرف های قشنگ از اون مدل که لبخند و گاهی قهقهه مهمون دل ها و چهره ها می کنن بزنم. ببخشیدم همگیتون. ولی دست خودم نیست. اینجا توی محله زیادی حس خودی بودن می کنم و زمان هایی که اعترافاتم رو اینجا میگم حس و حالم خیلی خوب میشه. مثل حسی که بعد از هم صحبتی با۱آشنای عزیز بهت دست میده و چقدر این حس سبکی قشنگه!.
وای ملیسا معذرت می خوام من چقدر حرف می زنم!. پستت رو کدر کردم عزیز معذرت می خوام!.
واسه جبران این خرابکاریم بذار ببینم یکی از یواشکی های کوچولوم رو میشه اینجا بگم یا نه. آهان پیدا کردم. بچه که بودم حدود کلاس های دوم سوم، وقت هایی که توی خونه حوصله درس خوندن نداشتم و از طرفی هم مادر مثل وجدان مجسم بهم فشار می آورد که بشین درس بخون، واسه خلاصی از فشار این وجدان مجسم می رفتم کتاب برمیداشتم الکی تند تند روی خط ها دست می کشیدم و اون بنده خدا هم که بریل بلد نبود خیال می کرد می خونم. این وسط من واسه خودم به جهان عزیز فکر و خیال های بچگیم سرک می کشیدم و طرح بازی های بعد از درس رو می ریختم. بعد از۱مدتی هم پا می شدم می رفتم پی شیطونی و مادرم هیچ وقت متوجه نشد تا زمانی که خودم بعد ها بهش گفتم. حالا هم نمی دونم یادشه یا نه. کار زشتی بود. درس نخوندنم رو نمیگم. کلک زدنم رو میگم. زشت بود. خدا ببخشدم!.
ایام به کام.

سلام پری پری جون وااای نه اینطوری نگو نانازی تو خیلی هم خوبی جیگیلی من این چه حرفیه
کی گفته که تو پستم رو اشغال کردی آیا، تو هرچی دوست داری بیا اینجا بنویس،،راحت باش نانازی دوست دارم گیگیلی
یواشکیتم خعععلی باحال بود یعنی کلی خندیدم که هوهوهوه
میسی میسی میسی
بای بایییٱییییٱییییٱیییی

سلام پریسا
یه راه تضمینی دارم واس خلاص شدنن از یواشکیهایِ اجباااااااااااری.
یه ظرف نون خامه ای جلو ملیسا جان هست ….
شمام یکی مهمون من .وردارین …..بعدا یواشکی ک هیچی چیزای دیگ هم محو میشن .بعععععععععععععله

سلام ملیسا خانم. پست خیلی جالبیه ممنون. حالا من یه خاطره از یواشک بازیام میگم. یادش بخیر درست ۸ سال پیش وقتی من کلاس دوم ابتدایی بودم، به ما کار با لوح حساب که مهره های مربعی شکل داشت رو یاد میداد معلممون. و به من هم دهتا مهره و یک صفحه بیشتر نداد. اما من دلم میخواست مهره های بیشتری داشته باشم. خلاصه بگم من هر روز که ریاضی داشتیم دوتا مهره به آرومی توی کیفم میزاشتم و به مهره های خونه مون اضافه میکردم. تا اینکه آخر سال شمردم و دیدم یه لوح حساب کامل مهره دارم. خخخخخخخخخخ کار باحالی بود نه؟ پس بعدی رو باش توی کامنتهای بعدی.

واااااییییی سلام سلااااآااام امیر مهدی خوبی
میگم خخخخ.خخخخ.خخخخخ.خخخخخ یعنی کلی به این کار یواشکیت خندیدم که باحال بود خخخخ حقشون بوده که مهره ها رو برداشتی میخواستن بهت زیاد بدن که یعنی منتظر بقیه هم هستیم حتما بیا و بنویس که نانازه خخخخخ

سلامن علیکم
تقبل الله
ما که مهره مار هستیم . آهان یعنی شرارت های نکرده دوران بچگی رو بگیم
بچه که بودم هفت هشت سالم بود رفتم آرایشگاه موهام رو زدم بعد اومدم خونه دیدم موژه هام هم مو داره غیچی رو برداشتم افتادم بجونشون از ته موژه ها رو زدم دیگه نمیتونستم پلک بزنم . مامانم اومد خونه هم شوک ورش داشت هم داشت میخندید هم داشت دری وری میگفت بهم . میگفت قیافت شبیه ماهی ها شده بود آخه اونا هم پلک یا موژه ندارن .میرفتم خیابون همه میگفتن این بنده خدا معلوله . قیافش چرا اینجوریه
ولی الان خداییش خدا عوضش رو بهم داده
یبار هم بخاطر اینکه زیاد میرفتم عطاری و بازی میکردم همون پلی استیشن رو میگم اون زمون میکرو و سگا بود تازه هم سونی در اومده بود خلاصه هر چی پول دستم میومد میرفتم بازی میکردم که پدر و مادرم تصمیم گرفتن پول ندم بهم تا یه مدتی تا اینجوری تنبیحم کنن و از سر من بیفته .
منم دیدم اینجوریه رفتم هونگ و گوشتکوب و در زودپز و کوپنها رو فروختم و رفتم دوباره بازی کردم . بیچاره مادرم تا سه ماه داشت دنبال در زودپز میگشت تا آبگوشت درست کنه .
به من چه میخواستن اینجوری تنبیح نکنن .
حالا این حق الناس هست یا حق الپدر و مادر هست

سلامٌ علیکم ورحمت الاه حاج آقا فرامرز خخخخخ
وااای از عجب کاری کردی پسر ههههههخخخ کلا بزار منم یه خاطره از مژههام بگم،،خوب منم که عینک میزدم مژههام میخورد به عینکم و باعث میشد که من اذیت بشم یه روز با قیچی زدمشون کوتاه کردم اما نه خیلی کوتاه طوری که به شیشه عینکم نخوره خیلی سال پیش بود اما حالا که فکر میکنم عجب کار احمقانه ای کرده بودم،،خوب چیه بچه بودم هیچی نمیدونستم که خخخخ هوهوهوهوهوووووٱوووو
کلا باحال بود فری فرامرز میسی میسی خدافسی بای باااااییییی

سلام بر خانم معلم گل گلاب محله
چه پست جالب ناکی ولی فکر نمی‌کنم کامنت دونیش به اندازه تصور من جالب انگیز ناک باشه چون جدی کسی که نمیاد یواشکیهاش رو اینجا داد بزنه آخه خخخ من البته یواشکی زیاد ندارم خب بهتر بگم هرچی بوده رو برا همه با آب و تاب کامل توضیح دادم خاطره شده خندیدیم … ولی بذار ببینم یه چی پیدا می‌کنم بگم دور همی لواشک بخوریم خوش خوشانمون بشه
.
.
.
.
.
.
یه بار من امتحان ادبیات داشتم “البته امتحان کلاسی بود” کلاس اول دبیرستان بودیم …. بعدش من درسم خوب بود ولی هرچی می‌کردم شعر حفظی رو حفظ نمی‌شدم …. برای این که هی روش بخونم هی تمرین و تکرار و تکرار کنم … یه نسخه ازش بصورت بریل نوشته بودم … دستم بود مرتب از روش می‌خوندم … بعدی که امتحانمون رو دادیم یکی از سؤالات این بود که شعر حفظی رو کامل آخر برگه امتحانیتون بنویسید … دقیق وقتی که بقیه سؤالات من تموم شد دبیر ادبیاتمون هم پایان امتحان رو اعلام کردند و ایشون فرقی هم بین من و باقی بچه ها در زمان و این جور مسائل قائل نبودند منم در یک آن لحظه تصمیم گرفتم و عمل کردم و خب همون کاغذ رو ضمیمه امتحانم کردم تحویل دادم … خداییش خیلی چسبید …. “یعنی من خب هیچ وقت تقلب نمی‌کردم بعدها هم این ماجرا بزرگترین تقلب دوران تحصیلم شد خخخ” ولی خیلی چسبید ها جاتون خالی که نه از این کارا نکنید خوب نیست برا آینده مملکت ضرر داره ….
شاد باشی خانمی و همیشه سربلند و بای بابای بای بابایی … یعنی همون در پناه حق…..

سلااااآاااا،ااا،ااام بر نخودی بانوی نانازی
وای عجب کار باحالی کردی دختر اگه منم جات بودم همین کار رو میکردم یعنی حقشونه اینقدر که حق ما رو ضایع میکنن و اصلا هم ما رو نمیدرکن خوب دیگه یعنی باید چنین بلایی سرشون بیاری… خخخخ هوهوهوهوه یهوووٱووو خعععلی باحال بود میسی میسی جیگیلی مهربون
بوس بوسکی خدافسی

سلاااااام ملیسا،
پست جالبی رو گذاشتی ولی همه میان اینجا و یواشکیهای تاریخ گذشته شونو میگن
یعنی هیشکی یواشکیهایی که الآن براشون یواشکیه اینجا نمیگه،
من هم یواشکیهای زیادی داشتم
مثلاً یواشکی ورقهایی که معلم میداد مشق بنویسیم میذاشتیم مدرسه و میومدیم و چون دیگه ورق بریل نداشتیم مشق نمینوشتیم
بعدها یواشکی از مدرسه در میرفتیم مثلاً یه بار من یواشکی از مدرسه در رفتم و رفتم بربری خریدم اون هم ۲۳ تا بعد برگشتم که بیام مدرسه توسط مدیر دستگیر شدم و بربریها هم ضبط شدند و بعد بین معلما پخش شدن خخخ
بعدها یواشکی عاشق شدم و یواشکی گریه کردم و یواشکی یواشکی و یواشکی،
مرسی از پست
موفق باشی
ه.ه.ه.ه.هوعوعوعوعوعوعوعوهوهوهوهوهوهوهوهوهوووهوهوههوووهوههووووووووهوهوهوهوهوهوهو

خُب من رفتم بربری خریدم که زنگ تفریح با بچه ها بخوریم آخه قرار داشتیم هر روز یکی میرفت و برا همه میخرید چندتا کلاس با هم بودیم پول اون بربری ها هم از جیب من رفت خخخ
راستی اولین کامنتی هست که دارم با ویندوز ۱۰ مینویسم
هوهوهوهوهوهوهو

salo’o’om!
به دختر اردیبهشتی از نوع شیطونش چطوری یا نه آیا راستش من زیاد ندارم اکثرً یا مظلومانست یا به ورژن بلندگویی تبدیل میشه نمیدونم چرا شاید واسه اینکه زیاد سادگی میکنمو هنوز بچگی دست از سرم بر نمیداره و خودمم ازش بدم نمیاد هاا ولی خوشحالمو خدا رو شاکر که راحتم به آرامش وجدان مث اون جمله ای که می فرمان بذار هرچه دیگران میگن ها بگن مهم اینه که تو پیش وژدانت سرفراز باشی ولی خب دیگه مام مستثنی نیستیم یکیش همی دیروز که رفتم سوهانی رو که برا دوستم سوغاتی آورده بودم برداشتمو یکیشو خوردم یکیشم قبلً انگار کش رفته بودم بهشم نگفتم ولی کاش اصن نگفته بودمش که گذاشتم که همش مال خودم میشد اما خب دیگه اونم دوست داشت خوب

سلااااام ثنا خوبی آیا
میگم شیطونی که تو خون اردیبهشتیا هست که یعنی باحالن همشون خخخخ
تازه اینو خیلی ناناز اومدی که هرکی هرچی میخوااد بزار بگه،، واااایییی خداییش در حق دوستت نامردی رو تمام کردی آخه دختر میزاشتی که اونم بخوره که مثلا براش سوقاتی آورده بودی خیر سرت هخخخخخ
میسی کلا زیاااااد فراوون
بای بایییی

باز سلام. ملیسا خانم. یادش بخیر من کلاس چهارم ابتدایی بودم. امتحان املا داشتم. و روز قبلش نخونده بودم. و دیدم هرچی به معلممون میگم امروز نگیر گفت نه….. پس میخوایی تنبل بازی در بیاری. یالّا کاغز و لوح و قلمتو حاضر بکن. من هم که راه فرار نداشتم. آماده شدم. و برای تقلب کردن کتاب بخانیم رو زیر میز گذاشتم. و هی هرچی میگفت آروم با یک دست روی کتاب میکشیدم و با دست دیگم مینوشتم. و معلم هم بویی نبُرد تا اینکه برگه هم با تقلب های من بیست شد. هههههههههههههههه. یه جالبترش مونده. من توی کلاس زبان درسم خوب بود. و درست تابستون کلاس اول راهنمایی بود. که استادم قایمکی جوری که من نفهمم به مامانم گفته بود. براش یه جایزه بخرید که به قصد تشویق کردن بهش بدیم. اما گوشهای تیز من همه چیز رو فهمید. بعد از ظهر همون روز خواهرم رفت و یه کیف برام خرید. و قایمکی توی یه اطاق قایم کرد. و من بهشون نگفتم که من از این کیف خبر دارم. تا زمانی که کیف کاملً پاره شد. و تا بهشون گفتم همه تعجب کردند.باز توی کامنتهای بعدی بازم یواشکی میگذارم فعلً. بای

سلام.
الوعده وفا.
حالا که ملیسا یواشکی گفت منم میگم.
یه بار یکی از دوستام با دوست دخترش دعوا کرده بود و حسابی میونشون به هم خورده بود.
یه بار که توی یه اردو از طرف انجمن معلولین به همدان رفته بودیم و من و دوستم توی یه اتوبوس بودیم و اون خانم هم با دوستاش توی اون یکی اتوبوس، یواشکی گوشی دوستمو برداشتم و شروع کردم با sms به منتکشی.
هی یکی اون گفت یکی من اعلام ندامت کردم.
یعنی به جان خودم کار به جایی رسید که دختره smsمیداد که دیگه بسه و اصلً همه چیز تقصیر اون بوده.
بعد برای این که تابلو نشه به دوستم گفتم که من با دوست طرف حرف زدم و فهمیدم که از رفتارش پشیمون شده. تو هم دیگه چیزی به روت نیار.
یعنی همچین آدم خوبی هستم مَنهاااااااااااااا.

سلام فیلسوف خان باز خوبه الوعده وفا کردی هاااا
آفرین عجب کارایی میکنی تو هم که یواشکی خخخ راستی بیا بگو شماره اون دختر خانم چنده که ما یکی یکی بهش بزنگیم که اون طرفش نبوده که منتکشی کرده اون شهروز شرور بوده هاااا خخخخخ کلا خیلی باحال بود کلی ریسه ریسه رفتم که هوهو خدافسی

میخام یه چیز باحال تعریف کنم. پارسال که سوم دبیرستان بودم درس جامعه شناسی داشتیم و معلم بعد از توضیح کلی درس. تصمیم گرفت که یه بارم از روی سی دی بزاره با ضبط گوش کنیم.
توجه. معلم جامعه شناسی ما نابینا هستند.
ادامه.
و من هم که دیگه حوصله گوش کردن درس رو نداشدم.
در یک ثانیه.
تصمیمی خطرناک و الّبته
مرگ بار گرفتم!
از این قرار.
من یک سیمی داشتم که دو سرش از این فیش سوزنیها داشت.
اونو برداشتم و هر فیششو با یک دستم گرفتم.
بعد با آرامی به سمت در رفتم.
سمت در یک پریز برق بود. فیشها را آماده کردم و چشمانم را بستم و در یک حرکت متهورانه به صورت همزمان دو سر فیش را به جای دوشاخه وصل پریز کردم.
پااااااق.
خدا سازنده فیوز را قرین رحمت کند.
بََله. فیوز پرید و برق قطع شد و من حاااال کردم. و از خودم خوشم آمد..
پایان. خدا حافظ

سلااااآااام مهدی خوبی آیا
واااااییییی نه نه نه تو چقدر خطرناکی وای الآن اگه برق میگرفتتت اونوقت چی آیا،،اما خیلی باحال بود که معلم رو اینطوری تونستی بپیچونی هاااا،حالا ما هم معلما مون رو میپیچوندیم اما نه اینطور حالا اگه یه وقت فرصت شد میام اینجا براتون مینویسم که کلا حالشو ببرید…. میسی مهدی که اومدی زیاد فراوون،،، خدافسی

مهههههههههههههههههههههههدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی. خدا بگم چیکاااااااااااااااااااااااااارت کنههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه/…………….وااااااااااعی.
خعععععععععععععععععععععععععلی باحال بود….
یه یواشکی هم العان ب ذهن مبارکم رسید.
یادمه یه زمونی هروخ داداشم میرف دانشگاه یا جای دیگه میرفتم ram reader موبایلمو به کامپیوترش وصل میکردم و اطلاعاتشو میدزدییدم.
هعی چه پدری ازم درمیومد با نریتور اکسپی ولی خعععععععععععععععععععععلی لذت بخش بود.جالبه ک هیشوقتم نفهمید …
یه بارم بچه بودم از همون اوان جوانی علاقه داشتم ب زبون انگلیسیی بعد زنگ میزدم خارجه .فک میکردم مجونیه.
اقا سال ۷۲ ی قبض تلفن اومد ۲۲۰۰۰ تومان …هعی .از اون سال بابا ۰ خارج رو مسدود کرده بود تا چند سال پیش ک ب حول و قوه الهی بازش کردیم…هعی

ب خبری ک هم اینک ب دستان شریفم رَسید توجه فرمایید ….یک عدد ملیساع مدتیست مفقود گردیده /….خبری ازش نیست.بدیهی است ب یابندگان مژدگانی مجدگانی حتی .تعلق نمیگیرد .چون همچین ادم مهمی هم نبوده …خخخخخ /….
هعی فقد گفدم بگم گم شده

سلام بر ملیسا خانوم.من هم یکی از یواشکی های تدریسم در درس زیست شناسی را می نویسم.در اوایل خدمتم در اطراف تهران ،پیش دانشگاهی تدریس می کردم و طبق گفته استاد روش تدریسم، با نوشتن جزوه مخالف بودم.و چون حجم مباحث یک جلسه خیلی زیاد بود ،در حین تدرسی چند بار تخته را پاک می کردم و بچه ها اجازه نوشتن جزوه نداشتند.ولی در یکی از کلاسها دختر بسیار با شخصیتی بود و در حالی که صورتش را بالا می گرفت با لبخندی روی لب به من نگاه می کرد و یواشکی یادداشت برمی داشت.و من هم به او چیزی نمی گفتم . در نظر سنجی آخر سال که بچه ها بدون اسم برایم از من و کلاسم می نویسند نوشته بود خانم من همه مطالب را یواشکی می نوشتم .او یکی از کسانی بود که در آن سال پزشکی قبول شدند. البته آن کتاب با همه زیباییش بعلت حجم بالا ی مطالب علمی حذف شد ولی حالا من هم در مورد بعضی کتابهای زیست بر خلاف روش تدرس استاندارد، جزوه می دهم چون در نتایج کنکور بچه ها موثر است اما به شدت خلاقیت بچه ها و مهارت مطالعه و جمع بندی توسط خود بچه ها را کاهش می دهد.متشکر از موضوع جالب توجهی که انتخاب کردید.شادمان و پیروز باشید.

جالبیش به این بود که کلی سنم بود…فک کنم چار پنج سالو داشتم…بعد حالا برادر زاده م سه سالشه میگیم فلانی رو گربه برده…میشینه برامون با کلمات قلمبه سلمبه استدلال میکنه که گربه ها آدم نمیخورن….
دیشب تو اتاقم شیطونی کرد میخواستم از اتاق بیرونش کنم میگه: آجی…عصبانی شدن کار بی نزاکتیه!!!!یا امامی زمون….یا خداااااااا….

خخخخ،بچهها،اینجا ید که،خخخخ،خخخ،سر یواشکیت معصوم یه یواشکی دیگه یادم اومد که من بچه بودم تقریبا کلاس اول بودم که داداشمم حامد به دنیا اومد،بچه آخرمون هست،بعد الکی مامانیم اینا میگفتن حامد افغانی هست بهش کوپن نمیدن،بعد منم که بچه بودم سر از اینجور چیزا در نمیاوردم،میرفتم تو اتاق دور از چشم بقیه های های گریه میکردم که چرا؟؟؟؟ خدایا چرا داداشیم افغانیه و بهش کوپن نمیدن،چه میدونستیم که،بچه بودیم و سر از اینجور چیزا در نمیاوردیم که، حالا که به اون زمان فکر میکنم از دست خودم خندم میاد که،بعد جالب اینجاست که غرورم اجازه نمیداد پیش مامانی و باباییم گریه نکنم،میرفتم تو اتاق خخخخخ…..

داداشت افغانی بود؟!!! هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها…دیدی به بچه ها میگن خواهر برادرتو از بازار خریدیم آوردیم؟ من تا شیطونی میکردم میگفتن: میبریم پسِت میدیما…منم باور میکردم…میترسیدم…بعد بچه های حالا…
چن روز پیش یکی از دوستام دومین بچه شا بدنیا آورد…اولیش میگف: مامان من آبجی نمیخوام…باز قورتش بده…خخخخخخ….

آخرین یواشکی من امروز سر ناهار بود…
بچه ها همه نابینا بودن و کم بینا…داشتن تلاش میکردن واسه ناهار…یکی خیارشور خورد میکرد…یکی گوجه..یکی دنبال نون بود و….من نشسته بودم غذاهاشونا میخوردم…یه اسنک…یه کوکو…خیار شورا و گوجه ها و کاهو ها رو یه عالمشو خورده بودم…که تازه بچه ها بسم الله گفتن…خخخخخخخ

ما اونوقت ها که تو شبانه روزی بودیم یکی را داشتیم که هم نابینا بود و هم کر و لال خیلی هم باهوش بود من نمیدونم چطوری ما را میشناخت
یه روز به سرم زد که با دوستم بریم اذیتش کنیم
نه که فکر کنید با اعظم ها یه دوست داشتیم که خیلی شیطون بود
بهش گفتم بیا بریم کمی اذیتش کنیم ببینیم میفهمه که ما اذیتش کردیم؟
این بود که وقتی سر ساعت ۱۲ ظهر شد و میدونستیم که میخواد بیاد ناهار ببره رفتیم پشت سرش یه قوطی کرم هم دستمون بود کاغذ روی قوطی کرم را پر از کرم کردیم و بعد زدیم به لباسش از پشت سر
بعد سریع فرار کردیم
و تند تند از پله ها اومدیم بالا
این را هم بگم که بالا فقط مخصوص ما بچه ها بود و من اون وقت ها ۷ یا ۸ سالم بیشتر نبود
وقتی زنگ ناهار را زدند و ما اومدیم سر میز غذا خوری,
یه دفعه یه دست سفت خورد تو کمرم و بعد هم به دوستمون زد
اومد دست کشید و ما را پیدا کرد و هر دو مون را زد ناقولا دست هاش هم خیلی سفت بود

باشه ملیسا جان
من داداشم فقط چند سال ازم بزرگ بود همیشه اکثر جاها الگوی من بود. اصلا بذار راحت تر بگم که من غلام حلقه به گوشش بودم هر چی که میگفت باور داشتم حتی بیشتر از حرف بزرگترا
یکسری درست چند ثانیه بعد تحویل سال نو داداشم اومد ی سیبی بهم نشون داد گفت که خوردن این میچسبه تازه هر کی این سیب رو بخوره باهوش میشه. فقط نپرس چرا، منم از کنجکاوی همش گفتم بگو تورو خدا چرا،
حالا مگه میگفت،
بعد نصف جون شدن من گفت که من این سیب رو سال گذشته ی جایی غایم کرده بودم حالا آوردم که بخورم
منم مثه خنگا میگفتم یعنی یک سال پیش پس چرا بعد یک سال هنوز خراب نشده، میگفت خب برای همین هم هست که میگم هر کی بخوره باهوش میشه، خلاصه من برای یک قارچ سیب که داداشم فقط یک ساعت قبل از تحویل سال از مامانم گرفته بود. اون روز تا شب فقط برای باهوش شدن کل کارا و فرامین برادر گرام را برآوردم. تا اینجا که خوب پیش رفت، بدی ماجرا از اون موقعی شروع شد که دوهزاریم افتاد
منم تا نیمه شب گریه کردم هر کی هم پرسید جریان رو برادرم تعریف کرد. حالا همه با او همنوا شده به من میخندیدند خخخخ منم از غلامی گری میسوختم خخخ

اینم از دختر باهوش محله…خخخخخخخ
سیتایی یه پرتغال دارم مال دوره ناصرالدین شاهه…دست انیس الدوله سوگلی آقا ناصر بش خورده…اگه بخوری یه شوهر شاه گیرت میاد…برو محله رو جارو کون و بیا، یه شیش تا چایی با پولکی ام برامون بیار، ظرفارم بشور تا این نارنگی رو بت بدم تا حاج آقا بیفته پاین از آسمون یه هویی…خخخخخخخخ

ایناااااا رو بیبین بچه رو فرستادن بخوابه حالا خودشون بیدارن خخخ نخندین
تازه بعد انتشار کامنتم دیدم که به هم شب خوش گفتین کم مونده بود مثه اون روز بشینم گریه کنم، الکی نوشتم که، اینا رفتن خوابیدن تازه از کجا معلوم که بعدا کسی بیاد سر این پست متروکه خخخخ
نزن بابا ملیسا شوخی جدی بود

شما که قرار بود بخوابید! برید دیگه
آهان یه یواشکی دیگه بگم و شما را بفرستم تو بستر
ما تو شبانهروزی اجازه نداشتیم رادیو گوش بدیم
خیلی هم برنامه ی صبح جمعه را دوست داشتیم
یکی از بچه ها یه رادیو کوچولو داشت
تا برنامه شروع میشد
ما مثل اینکه دور امام زاده جمع شده باشیم دورش جمع میشدیم و رادیو را گوش میدادیم
اون همیشه رادیو را میذاشت رو صندلی و خودش مینشست روش خیلی جالب بود ما هم مینشستیم دورش ولی همش ترس داشتیم که نکنه بیاند و ما را تنبیه کنند. هیچوقت هم نفهمیدند خخخخ

شایدم عزیزم اومدن دیدن ولی دلشون نیومده از امام زاده ناامیدتون کنند خخخخخ
بمیرم براتون آخه بگو آدم با این معصوم میره بیرون که همه چیزای خوشمزه رو این بخوره به ریش شما بخنده
میدونستم که معصوم همه خوراکیا رو خورده خب از باقی مونده خوراکیای خوشمزه خیالی خودم و ملیسا براتون میفرستادم خخخخ

حالا یه یواشکی هم از اعظم بگم براتون خخخخ
اعظم اصلا زرده ی تخم مرغ دوست نداشت
اینم بگم خوردن غذا اجباری بود و ما باید تا ته بشقاب را میخوردیم و هیچ چیزی باقی نمیذاشتیم
یه روز که صبحانه تخم مرغ داشتیم اعظم زردهشو از سفیده جدا کرد و یواشکی انداخت زیر میز
غافل از این که مربی داره میبینه,
همینطور که داشت صبحانه میخورد یه دفعه مربی خم شد و زرده را برداشت و برد شست و اومد داد به اعظم و گفت بهش که دفعه ی آخرت باشه که این کار را کردی
خخخخ

خیلی یواشکی داریم خخخخ
حسن اختتامیه ما همیشه شب ها یواشکی میرفتیم نون میدزدیدیم چون خیلی زود شام میدادند و ما همیشه گرسنه بودیم
ساعت ۱۱ که میشد تازه اول خوردن ما میشد
هرچی پیدا میکردیم تو یخچال میخوردیم
حالا با چه بدبختی درش را باز میکردیم بماند خخخخ

یه معلم داشتیم که حامله بود ما همیشه کنجکاو بودیم و دوست داشتیم شکمش را لمس کنیم
اون هیچ وقت نمیذاشت
یه روز همه با هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم که اذیتش کنیم
یکی از بچهها که کمی میدید نقشه را اجرا کرد وقتی اومد سر کلاس که درس بده لوح یا همون طافیل را برداشت و محکم کوفت تو شکمش و همه فرار کردیم
عقوبت بدی داشت
همه تنبیه شدیم و پول تو جیبی ها قطع شد.

دوران راهنمایی بودیم ما سه نفر بودیم که خیلی شلوغ‍کاری میکردیم به سه تفنگدار تو مدرسه معروف بودیم یعنی آتیش میسوزوندیم تو مدرسه بچه های بینا هم از جسارت ما خوششون می اومد
حالا یه روز وسط درس ریاضی ما خسته شدیم باهم تصمیم گرفتیم که اجازه بگیریم بریم بیرون اول من اجازه گرفتم و رفتم بیرون منتظر شدم تقریبا یه ربع طول کشید تا اون دوتا هم تک تک اجازه گرفتن و اومدن معلم بیچاره هم فکر کنم بهمون ترحم کرد که به هممون اجازه داد بریم بیرون ما رفتیم مغازه و پفک نمکی خریدیم و خوردیم بعد با یه دستمال صورتمونو تمیز کردیم و بدون اینکه دستمونو بشوریم رفتیم کلاس غافل از اینکه گرده های پفک رو صورتمون هست
چشمتون روز بد نبینه رفتیم و معلم یه ماه تنبیهمون کرد و اجازه نداد از کلاس بریم بیرون یعنی کلاسهای ریاضی رسما شده بود زندان ما خخخ

یه یواشکی هم با بچه های اردوی نجفآباد دارم خخخ
یادش به خیر
همگی باهم رفتیم موزه ی مردم شناسی من و پریسا گفتیم ما که نمیبینیم ولش کن نریم تو
نشستیم تو حیاط طاها هم با ما موند بعد پریسا گفت کاش الآن بستنی میخوردیم یه دفعه دیدیم طاها گفت من الآن میام رفت و با سه تا بستنی حصیری برگشت
ما تند تند میخوردیم و میخندیدیم و میگفتیم خوب شد نرفتیم مردمو بشناسیم خخخ
یه دفعه خواهر من اومد و دید که داریم بستنی میخوریم و ما رو لو داد خخخ
این خیانت یواشکی خعلی بهمون چسبید
طاها همش میگفت پری تند تند بخور الآن معصوم میاد و من در حد توانم تند تند میخوردم ولی مگه خنده میذاشت که بتونیم تند بخوریم
خلاصه لو رفتیم و اسممون به عنوان خائنهای اردوی گوش کن تو گینس گوش کن ثبت شد خخخ

آخیییییش…حالا میشه شیطونی کرد…بابا چی بود اونور داشتم خفه میشدم…هر لحظه امکان داش صاحابش برسه بزنه چپ و راسمون کنه بخدا…
بچا این طرف…
پری…من قضیه بستنی رو نمی دونستم…هی میشنیدم به پریسا میگیدا…ولی هی با خودم میگفتم اینا کوجا چیچی خوردن؟ این معصومی که پری گفته من نیستما…خواهر پری یه…

بانووووووو…دیدی بی قرائن امارات موندیم خره….ای دل ای دل اییییییییی دل….باید اون پیرمرده رو تو پارک با عصای جادویی تبدیلش میکردیم به قرائن و امارات…تقصیر شماها شد و گفتین جوابشا نده…حالا منم قرائن امارات داشتم…براش پست شب بخیر میذاشتم…

واااای اووووه کلا پیر مرده بهت علاقه مند شده بود ها شکلک اص کلا یادم رفت پست پارک رو بنویسم …..
می گم اون پیره مرده یواشکی بهت چی گفت چرا بعدش اومدی ساکت و مودب نشستی تازه یه استکان چای هم ریختی خخخخخ حالا برو شب به خیر سه رو بنویس زودی بیا که منتظریم

یه پیرمرده ای بود یه کم با من فاصله سنی داش…یه ذره ازم بزرگتر بوداااااا…حدود ۱۵۰ رو داش جوون مردم…گیر داده بود به ما و هی صدا میزد: حج خانووووم…حج خانوووووم….هی من دیدم تو اون جمع فقط من حج خانومم خواستم جواب بدم این حسودا نذاشتن…ترسیدن من سیفید بخت شم…حسودای لاغر…

هاهاهاهاهاهاهاهاهها….بانووووووو…فهمیدی توام؟!!! بهم گف اگه دختر خبی باشی و خونه از خودت داشته باشی و جاهازتم تکمیل باشه و ماشینم داشته باشی شاید بیام بسونمت…دارم دنبال کار میگردم از صبح تا حالا…خخخخخخخخخ

بنده نیز با خراب شدن بر سر یکی از پست های ما قبل موافقت خویش را اعلام می نمایم ….. این گونه بسی بهتر تر تر خواهد بود ولی در کنار شادان شادان یه کم هم حرف منطقانه ای بزنیم باشد که رستگار هم بشیم دیگه گناهی هستیم نه آیا ملیییییس بیا یواشکیتو بگو دیگه شکلک امشب به تو گیر می دهیم خخخخ

آره پستای قدیمی…۱۰ تا ۱۲….
آدرس نداد خیر ندیده…آدرس تو رو گرفت…گف من دلم بانوووو رو میخواد…بانووووو منو نمیخوااااااد…مرد باید پولدار باشه…خسیس و بد اخلااااااق….زن باید بانو باشه…وکیل پایه یک….
حالا قراره چن روز دیگه برا امر خیر مزاحمتون بشن…
کوفتت بشه که بخت و اقبالمو از چنگم در آوردی…جزی جیگر بیگیری…

اااااییی ناااامرددد دارم برات بذار شکلک مگه جسارت بنده رو ملاحظه ننمودی پیشتر هوم هوم …..

بچه ها منم هر ساعتی شما بگید موافقم باشم میام نباشم نمیام کلا بعدی به استحضار ما نبوده ها برسانید محفل کجا برگذار شد …..

خب ما بانوی محل وکیل پایه یک محل گل گلاب محل با عنایت به پاره ای از مسائلی که توش متاسفانه قراین و امارات هم نداره معصوم محل یعنی همان لیلی نیست و هست محل یعنی همان رهگذر مانده در محل را به نام والای »ترنج« ملقب می نماییم شوما ها هم موظفید بر این حکم قطعی ما گردن نهاده اطاعت امر کنید بهش بگید ترنج خودشم باید عرض سه سوت بره خودشو ترنج کنه شناسنامه جدیدشو تحویل بگیره ….. شکلک هم بی شکلک همینه که هست هر کی مخالفه بگه تا قراین و اماراتشو لو بدم خخخخخحححححججججججچچچچچخخخخخخ

تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
به قطع رشته جان عهد بستم بارها با خود
به من آموخت گیتی، سست عهدی،سخت جانی را
بجوید عمر جاویدان هر آنکو همچو من بیند
به یک شام فـراق،اندوه عمـر جاودانی را
کی آگه می شود از روزگار تلخ ناکامـان
کسی کو گسترد هر شب،بساط کامرانی را
به دامان خون دل از دیده افشاندن کجا داند
به ساغر آنکه می ریزد شراب ارغوانـی را
وفا و مهــر کی دارد حبیبا آنکه می خواند

یا حضرتی پرواز…عباسم اومد…نه امام و عباس و پرواز قاطی شد یه هو…
بچه ها من همین جا به شدت اعتراف میکنم که خیلی ناراحتم که با اسم معصوم تو سایتم…وقتی آقایون بهم میگن معصوم بشدت حاج آقای اعصابم بهم میریزه…چون تو دنیای حقیقی هرگز اجازه ندادم به اسم کوچیک صدام بزنن…آه…
یه بار یکی از پسرای کلاس بهم گف معصوم…با لوله کاغذای تو دستم اونقدر زدمش که صد بار گف غلط کردم…خخخخخخخخخ.
خدا مرگتون بده که ازم مجنون خواستید مجبور شدم از لیلی تغییر نام بدم به معصوم…هرگز حلالتون نمیکنم…
بانووووو….دیگه نمیتونم عوضش کنم خره…ضایع است….

سلام بر پرواز خان دکتر محل کلا که خیلی خوش اومدید اصلا کلا جاااتووون خیلی خالی بود …..
میشه از بیانات گهر بارتون هم یه کم پریسیما اسم شکلاتش چی بود همون که با کلاس بود ؟

آقای آگاهی حکم شما که مشخص هست یه لنگه جوراب آبی و بقیه ش رو هم چون تا حالا هنوز تکلیف گردنتون مشخص نشده نمی گم …..

ببین نداشتیم اینجا تو فقط در عرصه هنر می تونی نظر بدی آخه تو رو چه به اصدار حکم قربان شکلک شب به خیر شکلک ترنج شکلک اص تکلیفتو مشخص کن که کار دارم

اولَندِش خره خودتی دومندش یه کم جسارتو از من بیاموز خره سومندش وقتی دوست نداری خودتو مجبور بهش نکن … خودت به جهنم روحت گناه داره ….

می گم آقا طاها سلام علیکم از درخت پرتقال وسط حیاط تون چه خبر ….
می گم من به قطع یه کم نزدیک به یقین می تونم بگم حدود نود و اندی درصد این شعر ها رو حتی خودتون نخوندید کلا در کار کپی پیست بیشتر می باشید تا شعر و شاعری آیکن اقرار می کنید یا اقرار بگیرم ؟؟؟؟

کس در این خانه جاودان نزید
دیو بیرون شود سلیمان هم
بشکافد،پراکند، ریزد
بام ها، سقف ها و ایوان هم
نه همین خانه فقیر فرو
اوفتد، بلکه قصر سلطان هم
بنماند زمین و آنچه در اوست
آسمان و آفتاب تابان هم
بشکافند و منفجر گردند
زهره و ماه و مهر و کیوان هم
می شود در نوشته چون طومار
کوه ها، بحرها، بیابان هم
روزی این دهر گشته است آغاز
روزی آخر رسد به پایان هم
این خبرها همین، نه من گویم
در حدیث آمده است و قرآن هم

از فاضل نظری:
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه تَرَک خورد چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم.

آهااااای بدون من کجا میرید؟ همه ی کامنت ها را خوندم طول کشید
ورود تازه وارد مبارک
راستی سیتا کجاست؟ من خیلی یواشکی داشتم اما نیستید که بگم
رهگذر یه دفعه که حضوری دیدمت برات تعریف میکنم.
من مهمونی بودم نبودم شما تنهایی رفتید راستی منم با ساعت ۱۰ تا صبح موافقم خخخخ

یکی دیگه از قبلی زیباتر از خانم سیمین بهبهانی: اینم دارم می نویسمش ها.
البته در فاز مردن باز.

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم.

سلااام بر نازنین خانمی خودمون خوبی خانمی ….
کلا بنده وقتی انگشتتو بالا دیدم دوزاریم افتاد که می خوای یه توپ دارم قلقلیه رو بخونی …. می گم کی یه کم می بینه این دوزاری ما رو از زیر درخت آلبالو پیدا کنه بده دستمون ….
آقای آگاهی شما که کلا آگاهی و فضلتون بر همه ثابت هست من به ظرس “که البته املاش رو هم بلد نیستم” قاطع می دونم می گید کپی پیستی نیست یعنی نیست …. کلا شوما عجیب با هوشید خوش به حالتون ….

ریسیما همین که هست و نیست نداریم شکلک بر خود بترس وقتی بانو قصد کشف امارات و قراین پری خانمی رو بنماید ها کلا الآن گردنت در چه حاله آیا ویو بده در جریانات باشیم ما شکلک اهمیت موضوع

من یه چیزی به ذهنم رسید بچا…ممکنه بچه ها تو پیدا کردن آدرس دچار مشکل بشن هر شب…مدیریت که شماها باشین…هرشب سر ساعت ده یک پستی بزنید به اسم شب نشینی…بیایم بشینیم توش فک بزنیم…هان؟اونطوری همه هم میان دیگه…

در میان آفتاب گرم سوزان پای لخت
ره سپردن تشنه لب، بی آب، تنها در کویر
گوشه ویرانه ای بی توشه افتادن مریض
ساختن بالین زخشت، از خاک گستردن سریر
سوختن از هجر یاری نوجوان یکدور عمر
ساختن با وصل زالی پیرتر از چرخ پیر
با تشبهای گوناگون شدن با دست غیر
گاه ملت را وکیل و گاه دولت را وزیر
هست آسانتر بعالی همتی کز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشین منت پذیر
جان سپارم برهت بینمت ارباردگر
تارخ و قامت زیبای توام در نظر است
درخم زلف تو آنگونه گرفتار شدم
من ترا از همه خوبان جهان خواهم و بس
هیچکس نیست خریدار تو چندان که منم
ای بسا دیده و دل کزپی تست اما نیست
باد آنروز که بادیده نمناک تو دل
مهربانست و دلارام و وفادار حبیب

سلااام بر مهربون ترین و بهترین خانم کاظمیان دنیا شکلک سلام گرم ما رو به اعظم جون برسون اسااااسی …. منم میام برا منم تعریف کن یعنی چی اینو تنهایی دعوت می کنی اص منو بیشتر دوست داری یا این ترنج رهگذر سابق رو هان هان هان شکلک گریه اونم از مدل زااار زاااارر شکلک حالا یکی بیاد منو ببره بازار کلی خرید دارم باید انجام بدم مرسی هم میشم کارت بانکیش رو هم بیاره ممنون ….

آقای آگاهی کلا از شکلک یه لنگه جوراب آبی رد کردید رسیدید به قراین و امارات ….

پریسیماااا آخه جانم دخترم خانمم اقرار که قابل توکیل نیستش عزیزم شکلک عدم اقرار قرینه بر عدم مطالعه کامنت دونی و عدم مطالعه کامنت دونی نشانه ای از عدم مطالعه هر چیز قابل مطالعه ای من جمله شعر هست اوکی خانم رسول سفر زاده از بلاد گوش کن …..

ﻧﻌﻤﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ
.
.
.
.
.
.
“.ﺑﻪ ﺯﻻﻟﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ” ﻣﺜﻞ ﻣﻦ !
،
،
ﻣﺪﯾﻮﻧﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺑﯿﮑﺮﺍﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩم. هاهاهاهاها
دخترا و پسرا سلام . برای من دعا کنید حسابی . فردا ی کار مهم باید انجام بدم . قول میدم اگه کار به سرانجوم برسه ی پست طنز فلفور منتشر کنم . که بخندید حسابی . همتون هم توی پستم ی نقش اساسی خواهید داشت خخخخ برم خوش باشید .

دیگه هنر هام در زمینه بمیرم و مردن ته کشیدند.
این هم یکی دیگه البته نه به اون قشنگی قبلی ها از رضا محمد صالحی:
شــاعر شـده ام با غـزلی ســــاده بمیرم
کاری که غـزل دســــت دلــم داده بمیرم
ازحـلقــه ی چشـــم سـیـه و پیچش مویش
هی تاب خورم با تب و… افتاده ، بمیرم
پایان که نـدارد ســفر عـشــق … ولیکن
ترسـم نرســم ، اول این جــــاده بمیــرم
گفتــم که نمیـــرم اگر از شــرم نگاهش
در برکـه ی لب بی غزل و بـاده بمیرم
فنجـان غزل پر شـده از قهوه ی قاجـار
از بیـــم رقیــبان ، خـودم آزاده بمیرم
در بند ِ نمردن شـده ام تـا من ِ انسـان
مشـتـاق شـدم مثـلِ پـری زاده بمیــرم.

علیک سلام بر متهم درجه یک محل جناب طاها خان ما هم ارادت ولی به اصل ماجرا و اقرار های خواسته شده و یا انکار بپردازید ارادتمون بیشتر میشه …

آقای آگاهی لطف کجا بود من حقیقت رو گفتم …..

بچه ها الآن پرواز داره با یه لبخند ما رو نگاه می کنه یعنی می خونه بیاید باهاش حرف بزنیم دلش واشه ….
آقا پرواز …. زندگی لحظه لحظه نو شدن است ….. کلا بلد نیستم باید بهتون چی بگم یکی بیاد یه چی بگه البته از نوع مفیدش ها

یکی بیاد دستور پخت حلوا رو هم اینجا بذاره خخخخ کلا شعر های قشنگی هست ولی من از مرگ و مردن خوشم نمیاد …. همون جوراب آبی بهتره ….

من با شب نشینی مخالفم یه طورایی مثل قهوه خونه هر روزه میشه که در رای گیری رای نیورد …. تازه ملیسا خجالت یعنی چه از صندلی مدیریت به ما می نگری هان هان بیا بشین کف زمین کنار ما پاهات رو هم راحت دراز کن ببین چقزه خوش میگذره

هععععععععیییییی….پرواااااااز….جات خالیه خره…امشب جنازه حسین آگاهی داریم…هی فرت و فورت میمیره…هععععععیییییی…
بانوووو…من بلد نیستم با کسی که غایبه حرف بزنم… نمیدونم تا حالا چطور با خدا حرف میزدم تو زندگیم؟!!!! باید طرفم نشسته باشه روبروم…
پروااااز…تو چرا پنهان ز دیده ای ای خیر ندیده؟

این هم برای پروااااااااز
از محمدحسین بهرامیان
قناری، سار، بلبل پَر؛ پرستو پَر، کبوتر پَر
خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنین تر پَر
من و حسرت نشینی ها، من و این سخت جانی ها
تو از دلبستگی ها پَر، تو تا یک آسمان پَر، پَر
تمام زندگی تکرار یک کوچ است یک پرواز
تمام زندگی تکرار یک گل، یک گل پرپر
تو و چون گل شکفتن ها، تو و تا اوج رفتن ها
من و خار جنون در دل، من و تیر خطر در پَر
تمام سینه سُرخان روی بال خویش می بردند
تو را، وقتی که زخم یک کبوتر داشتی بر پَر
چه می خواهی دگر از من؟ بگیر و یک جنون بشکن
اگر آیینه آیینه، اگر دل دل، اگر پَر پَر
من از افسانه موهوم دل بایست می خواندم
که در اسطوره ی آتش سیاوش پَر، سمندر پَر
همیشه قسمتم این کنج محنت نیست می دانم
به سوی چشمهایت می گشایم روزی آخر پَر.

طاها زود بیا اقرار کن که به شعر علاقه ای نداری و همه ی اینا رو کپی میکنی و کامنتها رو هم نمیخونی
زود باش وگرنه گرفتار قهر پریسیمایی میشی و عذاب دنیوی انتظارتو میکشه هاااا
زووود بیااا تا تبدیل به سنگت نکردم خخخ

نه خوف بود ترنجک اشی مشی …. همین طوری پیش برو خوبه ….
خدا رو هم چون همیشه هست و همه جا هست راحت باهاش می حرفی یه شعری بود هی پنهان نبوده ای و اینا داشت همون …..
دکتر پرواز دکتر پرواز ….. ما منتظر سخنان گران بهای شما هستیم اعم از اشعار و حرفیدن ها ….. کلا می خواید بکشید هم بیاید بکشید ولی بحرفید لطفا مرسی …..

خانم کاظمیان نازنین کجا رفتید سیتا کوشی ….. ملیسا راستی شام چی خوردی آیا ؟

درس هندسه
نخست عشقی ست سبز
وعشق، درقلب سرخ
وقلب، در سینه یِ پرنده ای می تپد
که با دل و عشق خویش
همیشه را خرّم است.
پرنده بر ساقه ایست
وساقه بر شاخه ای
درخت در بیشه ای
وبیشه در ابر ومِه
وابر و مِه گوشه ای زعالم اعظم است.
کنون به دست آورید
مســـاحت عشــــــق را
که چنـــدها برابر عــــالم است.

به استحضار عالی برساند خانم ترنج که نوچ مگه مدیریت بیکاره خانمی هزااارتا کار ریخته سرش ببین همین الآنی چی فکر کردی همین دکتر پرواز خان ملیسا خانمی و عمو حسین »اون هایی که یه کم آثارشون رو دیدم این اواخر« چهار چشمی مواظب گفتار و کردار ما هستندی … تازه داریم مدیرانی رو که ساکت و آروم و مادب و منند و اونها هم به همچنین ….. بر دوش مدیریت تکلیف اضاف بار ننمایید که اص نپذیرندی …..

یک مطلب در حد پیام بازرگانی
نمی دونم کی ها برنامه رامبد جوان رو می شنوند
امشب مهمونش حسین عرفانی که گوینده هم هستند الآن فعلش چی باید باشه امشب مهمونش حسین عرفانی که گوینده هم هستند مثلاً می باشد اطلاع رسانی بود دیگه.

تاها کجایی دادا بیا مشاعره راه بندازیم
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز 

دوستان خیلی خیلی خوش گذشت.
با شعری از عراقی به قول مجری ها از حضورتون مرخص میشم.
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
بیا در من خوشی بنگر، شبت خوش باد من رفتم
نگارا، بر سر کویت دلم را هیچ اگر بینی
ز من دلخسته یاد آور، شبت خوش باد من رفتم
ز من چون مهر بگسستی، خوشی در خانه بنشستی
مرا بگذاشتی بر در، شبت خوش باد من رفتم
تو با عیش و طرب خوش باش، من با ناله و زاری
مرا کان نیست این بهتر، شبت خوش باد من رفتم
مرا چون روزگار بد ز وصل تو جدا افکند
بماندم عاجز و مضطر، شبت خوش باد من رفتم
بماندم واله و حیران میان خاک و خون غلتان
دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم
منم امروز بیچاره، ز خان و مانم آواره
نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
همی گفتم که: ناگاهی، بمیرم در غم عشقت
نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
عراقی می‌سپارد جان و می‌گوید ز درد دل:
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم.

آره بچه ها سر ساعت دوازده تمومش کنیم که از خستگی هم نمیریم…
من کتابم موند و همش تقصیر توئه بانووووو…پریییییی….ملییییی….سیتیییییی….
یه جوری نشه که از کار و زندگی بیفتیم…
ملیس…تو که با بچای بالا در ارتباطی بگو که ده تا دوازده باشه…بعدش پستو ببندند…البته بازم هرطور خودتون صلاح میدونید…این کوچه گردیام با حال بودا…
بچه ها شب بخیر…

وااا خانم کاظمیان این همه خانم کاظمیان کاظمیان کردم من اص جوابمو ندادید یادتون باشه تازه جواب که هیچی دعوتمم نکردید که بگذریم …..

اِ یعنی خوندید کامنت دونی رو شکلک تردید ولی خب همین چهار کلمه هم قبول می باشد ولی بهتون نمیاد ها …..
پریسیما شبت صورتی ….
ترنجک اشی مشی من که حرفی ندارم بابا گیسامو ول کن کچل شدم …. شکلک یه کلاه گیس تو دست های معصومانه ات …..

بچه ها منم دیگه برم شبتون خوش و خواب های طلایی ببینید …..

دوستان شب خوبی در کنار شما داشتم شعر پایانی

نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

بچا دیگه خودتون خودتون رو اونجا مدیریت کنید،یعنی که کلا تو اون پست سر ساعت بیایید که کسی هم جا نمونه که،
بعد اینکه خانم کاظمیان من اون بالا باهات حرف زدم تو اما مثه اینکه ندیدی کامنتمو،گفتم که بیا و از یواشکیات واسمون بگو

خانوم کاظمیان…عاشقتم…حرص نخور خشک میشی می افتی…
آقایون ادیب و شاعر مجلس…قرار ما فردا شب سر ساعت ده…
رفتم که برم دیگه…بانووووو…بیگیر این کلاه گیس وکالتتا…فردا تو دادگا لازمت میشه….خخخخخخخخخخ
شب بخیر دوستان…
خانوما رفتن میتونید مجلسا مردونه ادامه بدید…
سیتیییی…بیا بریم…

دیدگاهتان را بنویسید