خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای مجازی واقعی کجاست؟

سکوت و صبر غزل واره نگاه تو اند. اولین سلام خودم را از تریبون محله تقدیم میکنم به مخاطبانی که دارند این سطور را از نظر میگذرونند. چند وقتی هست که ذهنم مثل عقربه های ساعت میگرده ولی از این گشتن چیز سودمندی حاصل نشد چند خطی را در قالب اولین پست مینویسم به امید پیشرفت کمی و کیفی مطالب در پست های بعد.تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی؟»
گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.»
گفت: «اون دیگه چیه عمو؟»

خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!»
گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم.»
گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»
گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.»
روزانه چند تا از این مطالب یا مشابه شون را میخونیم کم کمش یکی . چقدر ذهن ما را به خودش مشغول میکنه خیلی بشه یک ساعت ما اینقدر درون خود مون غرق شدیم اینقدر درگیر روزمرگی های خود مون شدیم آنچنان مشکلات خود مون را بزرگ میدونیم و اینقدر ذهن خود مون را مشغول مسایل مختلف کردیم که عین الآنی که من دارم مینویسم و آخرش نمیدونم چی باید بنویسم و چه نتیجه ای از این جملات بگیرم میشه ولی این را میدونم اگر خیلی از این افکار مزاحم و بی ارزش را از ذهن مون دور کنیم بهتر میتونیم متوجه دنیای اطراف مون بشیم. پس بحث در این خصوص را میسپارم به شما.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «دنیای مجازی واقعی کجاست؟»

سلاااااآاااام بهار خوبی آیا
میگم منم تابستون خخخخ
خوب اولین پستت رو اینجا بهت تبریک تبریک تبریک میگم یعنی مبارکا باشه یعنی
بله ماجرایی که نوشتی هم جای تامل داره و قطعا همینطور هم هست
میسی میسی زیاد تر از زیااااادتا
خدافسی
راستی اولولولولولولوللیلیلیلییلیلیلیلی شدم که خخخخ
بای باییییی

سلام.
مطلب تأثیرگذاری بود.
دنیای مجازی ما آدمها دنیای آرزوهامونه.
اینترنت فقط یه دنیای دروغینه.
دروغ بودن با مجازی بودن فرق میکنه.
اگر کسی فهمید من چی گفتم برای خودم هم توضیح بده شاید خودم هم بفهمم چی گفتم خخخ.
ورودتون رو هم به جمع نویسنده ها تبریک میگم.
بیشتر ببینیمتون.
موفق باشید.

سلام بر بهاری ارزشمند در پاییز.
بسیار تبریک بابت شروع نویسندگیت در محله ما.
مطلبت هم که اشک ما رو در آورد داداش من.
خیلی زیبا و تامل بر انگیز بود.
البته خوشبختانه باید بگم که فضاهای شبکه های اجتماعی پر شده از این جور داستانکها که به نوعی جای خوشحالی داره که مردم دیگه دارن با حساسیت بیشتری به اتفاقاتی که در اطراف شون میفته نگاه میکنن.
منتظر پست های زیبای بعدیت هستیم، ممنون.

سلام به بهار خانوم. ورودتون به جمع نویسنده های گوشکن رو تبریک میگم و امیدوارم هم محله ای های خوبی برای هم دیگه باشیم.
چندی پیش از یکی از همسایه هامون مطلبی رو شنیدم که البته واقعیت بود.
نمیدونم تعریف کردن این مسئله دردناک تا چقدر اینجا لازمه، اما میگم شاید بعضی هامون یکم به خودمون بیاییم و انقدر ناسپاس نباشیم.
حدود سه ماهه پیش تو همین تهران بزرگ، جایی که همه فکر میکنن دیگه مردم این شهر مشکلات اولیه رفاهی رو ندارن، یه خانواده هست که پدر خانواده بر اثر تصادف فوت کرده.
و فقط مادر و پسر هفت سالهش با هم زندگی میکردن.
اینا از بس دستشون تنگ بوده و از اونجایی که مادر خانواده هم درآمدی نداشته، وضعیت مالی بسیار نامناسبی داشتن. به طوری که مثلا شاید یک ماه به یک ماه برای ناهار یا شامشون برنج میخوردن.
یکی از همین روزا پسره به مادرش میگه مامان امشب دیگه واسم غذا برنج درست کن. مادرش هم میگه باشه اگه این هفته املات رو ۲۰ بگیری و معلمت ازت راضی باشه هر طور شده برنج میخرم و واست درست میکنم.
خلاصه پسره میره و ۲۰ میگیره و هی میاد به مامانش میگه حالا که ۲۰ شدم، باید واسم برنج درست کنی.
مامانش میگه باشه حالا فردا درست میکنم.
میگه نه همین امشب و شروع میکنه به دوییدن و گریه کردن که یالا امشب برنج درست کن.
مامانش هم که دیگه از دستش خسته شده بوده، میفته دنبالش و پسرشو میخوابونه رو زمین و میشینه رو قفسه ی سینش که مثلا ساکتش کنه.
خلاصه ظاهرا به خاطر فشار سنگینی که به قفسه سینه پسر وارد میشه، درجا قلبش وای میسه و پسرش فوت میکنه.
وقتی این مسئله رو شنیدم، تا چند روز مات و مبهوت بودم که چرا یه پسر بچه به خاطر یه چیزی که برای همه ی ما یه مسئله پیش پا افتاده هستش، باید جونشو از دست بده.
امیدوارم هممون قدر نعمتهایی که خدا بهمون داده رو بدونیم و سر هیچو پوچ انقدر قُر نزنیم و زندگی رو به خودمون سخت نگیریم.
معذرت اگه باعث رنجش خاطرتون شدم

سلام بهار بهاری . آخی دلم یه جوریش شد . چقدر جالب . چقدر متفاوت . چه دیدگاه متفاوتی بود . غمگینم کرد . من اتفاقا زیادی به چنین موضوعاتی توجه دارم . اینقدری که خودم ازیت میشم . اینجوریشم خوب نیست . مشکلات فقط برا ماها نیست . باید کنار اومد . جز این چاره ای نیست .

سلام بهار. ورودتون به جمع دوستان واولین پستتون رو تبریک میگم. مطلبت جای بسی تأمل داره. به نظر من دنیای مجازی دنیای همین آدم هاست که تعدادشونم کم نیست. دنیای غریبی ست. عجب دنیایی ست که دیگران نمیخوان بدونن و درکش کنن… وای امیر دیگه نمیتونم چیزی بگم…

سلام
فکر کنم شما جای عمو باید مینوشتین عمه
از نظر من اونایی که میان با اسم خودشون نظر میزارن که جنسیتشون مشخص میشه که چه خوب اگه نه اول اسم مستعار که میزارن آقا یا خانم بودنشون رو بزارن
مثلا آقای رهگذر یا خانم رهگذر
که موقع نظر دادن برای طرف تردید پیش نیاد . خودم که موقع نظر دادن برام تفاوت داره طرز گفتارم برای کامنت دادن
خوب از همه چی که بگذریم
ما هممون زخمی هستیم و زخم داریم ولی دنیای ما کجا و دنیای این بیچاره ها کجا
ولی مطمینم که خدا اندازه دل طرف بهش درد یا خوشی میده
امیر آقا هم داستان گفت ما هم بگیم ثواب داره
توی این در و همسایه ها سر ظهر بوده بعد یه بچه پنج شیش ساله داشته شیطنت میکرده توی خونه و مادره خوابش میومد که بچهه اینقدر شیطنت میکنه که مادرش عصبی میشه و میاد یدونه محکم میخابونه تو سر بچه .بعد قدرت این ضربه محکم بوده و بچه با طرف دیگه سرش میخوره زمین و بر اثر ضربه بچه جابجا تموم میکنه
یکی اینقدر بدبخته که بچه نداره و تموم خوشیش و ناخوشیش اینه که خدا بهش یه بچه بده ولی یکی هم مثل این خانم عصبی جون یه بچه رو میگیره
وقتی آدم فکر میکنه و به نتیجه نمیرسه میهنگه .
واقعا دنیا یالان دنیا ده حیدر بابا

سلام میگم حالا این بهار خانم شد یا آقا؟
ما هرچیپست و کامنتها را خواندیم چیزی نفهمیدیم خودشان با عمو گفتنشان در پست اعلام میکنند آقا هستند اما امیر جان میگه خانم ما گیج شدیم
لطفأ شناسنامه خود را تکمیل کنید
ورودتان را به محله سرشار شادی مجتبی و دوستان تبریک میگم

اول کامنتم بنویسم به دلیل مشکلات فنی جواب نظراتی که ندادم را در یک کامنت مینویسم به امید برطرف شدن مشکلات سیستم از همه کسانی که در این بحث شرکت کردند ممنونم. و اما میرم سراغ نظر الهام جان سر درد دلم باز شد وقتی نظرت را خوندم نوشتم و نوشتم ولی وقتی خواستم منتشرش کنم سیستم باهام راه نیومد یادش به خیر سال های پیش دور هم جمع شدنا بیشتر بود تو یه خونه کلی آدم با صفا و صمیمیت کنار هم زندگی میکردند. ولی الآن احوال پرسی ها نهایتا ختم میشه به پیامک یا تلفن یا ایمیل .
و اما آقای سرمدی اولش که برای نقل این واقعیت تلخ و نتیجش کلی ناراحت شدم قابل توجه شما و همه هم محله ای ها همین الآن که دارم مینویسم برنامه لحظه های خودمونی هم از آنتن رادیو فصلی پخش میشه مهمون برنامه هم از گویندگان توانمند عرصه رادیو و تلویزیون خانم ژاله صادقیان هستند حتما برنامه را گوش کنید که ۲ تا مجری هاش آقای سرمدی و آقای آذر ماسوله هستند برای اونایی گفتم که تا حالا برنامه را نشنیدند یعنی ببخشید نوشتم آخه توجه تقسیم شده از خصوصیات خانم ها به شمار میره که باعث میشه من هم بنویسم هم برنامه را گوش کنم انگار طولانی شد بقیش باشه برای بعد.

دیدگاهتان را بنویسید