خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شب نامزدی

با سلام خدمت همه عزیزان/ خواهران برادران و همه و همه.
یکی از موضوعاتی که هیچوقت از یادمان نمیره و تا آخر عمر در ذهنمان رژه رفته به ما چشمک زده و از یاد نرفتنی هست خاطرات شب خواستگاریمان هست و جداً به نظر من یه پستی میشه با کامنت های واقعا جالب و از یاد نرفتنی.
همگی بیاییم خاطره های شب نامزدی/ خواستگاری عغد و عروسیمان و احیانا خدایی ناکرده طلاقمون را تعریف کنیم. و مجرد ها تجربه و متأهلها هم لذت برده برای بچه ها و اقوامشان در آینده تجربه اندوزی شود.
از خودم شروع میکنم.
من 19 سالم بود که ازدواج نافرجام اولم را انجام دادم. چون هممون همنوع هم هستیم بدون رو در بایستی و شفاف میگویم که چون در اول نوجوانی تجربه ای نداشتم و میگفتم ای بابا ما آن زنی که واقعا در مد نظر ماست گیرمون نمیاد, لذا با یکی از نابینایانی که رفیقم بود و در پرورشگاهی کار میکرد بیشتر اوقات سر میزدم. او یکی از آن دخترها را گرفت و من هم گفتم هم ثواب هست و هم به سر و سامانی میرسیم. بدین سبب رئیس انجمن اسلامیشان که آخوندی بود همراه با چند تا از بچه های انجمنشونو در جریان کار گذاشتم و گفتم شما خدا را بیشتر از ماها در نظر دارید یکی از این دخترهایی که میدونید زندگی کن هستند را خودتان انتخاب کنید و به عقد و ازدواج من در آورید.
واقعا بچه ها قربان اخلاص و اعتماد های چندین سال پیش و قربان سادگیها و صداقتها. واقعا کی این صفا و بی آلایشیها و خوبیها را از بین برد؟ چه کسانی باعث شدند که به جای این صمیمیتها حقه بازی, نامردمی, و… جایگزین شود؟ بگذریم. به جای این که بیایند رضای خدا را سرلوحه کارشان کنند کردند آنچه نباید کنند. بگذریم و بگذریم. چه زجرهایی که کشیدیم چه بلاها که دیدم و به خدا قسم حلالشان نمیکنم. هفت هشت سال ازین وقایع گذشت. هرچه میرفتیم و با بزرگترهاش صحبت میکردیم که تکلیفمان چیست میگفتند دادستانی باید تکلیفتان را روشن نماید. خلاصه من بدبخت نابینایی که توی عمرم راه کلانتری را بلد نبودم حالا باید دادسرا دادگاه و دادستانی و هرچه داد اولشه باید برم. گفتیم بگذاریم یه بچه گیرمون بیاد شاید آدم بشه نشد که نشد. آخه مرتب توی گوشم میخوندند که حیوانات هم عاشق بچه هاشونند چه برسه انسان. البته قبول دارم نباید چنین کاری میکردم ولی والا هدف من طلاق نبود هدفم سازش بود و عقل حالایم را نداشتم. گفتم شاید درست شد. خلاصه خواستم طلاق بدهم گفتند چون ایشان روانیست اولا باید برگه مهجوریتش را از طریق روانپزشک های دادگاه بیاورید و بعد باید خودتان کسی را به عنوان قیم گیر بیاورید که قیمومیتش را برای همیشه به عهده بگیره. و اگه نتونید قیمی براش گیر بیارید دادستانی موظف میباشد چنین کار را انجام دهد. و اینها در پرورشگاهی که قبلا بودند فردی از طریق دادستانی موظف به این کار شده است. برگه روانی بودنشو از طریق دادگاه به هر مصیبت که بود گرفتم. حتما میپرسید اگه روانی بود چرا او را گرفتم و چرا دادگاه زود نجات نمیداد؟ در جواب باید بگویم اولا خود بی عاطفه شان چه در پرورشگاهشان و چه در دادگاه میدونستند که این بابا روانی هست, ولی آخه مگه دولت میاد به این سادگیها برای خودش نانخور بتراشه؟ خودشون هم میگفتند ما میدونستیم ایشون اینگونه هست ولی میخواستیم سنگ روی سنگ بایستد. من نمیدونم دیگه با این وضع و اوضاع سنگ روی سنگ افتادن یعنی چه؟ و در ثانی کسی که ناراحتی داره که به زودی و در یک دو جلسه که معلوم نمیشه که ما بفهمیم. برای گرفتن برگ مهجوریتش خدا میدونه چه بیچارگی داشتم. خلاصه فهمیدم که کسی که در پرورشگاهشان بهش قیم میگفتند یکی از همون کسانی بود که با پرستارهای اونجا چند روزه این خانم را به من غالب کردند. و چون همه دستشون توی دست هم بود و چند نفری هم مثل من که میخواستند از بچه های آنجا متارکه کرده طلاق دهند چندین سال آنان را دواندند, من هم بدین سبب یکی از رفقایم که ثروتمند بود و به دنبال یه کسی که کارهای خانشو میخواست بدون جیره و مواجب براش انجام بدهد, لذا من هم خانممو بهش معرفی کردم. آنها هم چنین کسی را از خدا میخواستند. ولی من خداییش به آنان گفتم که ایشان روانی هست. آنها چند جلسه ای که من او را به خوانهشان بردم به من میگفتند روانی خودت هستی نه این بنده خدا. من هم گفتم تا دیر نشده زود خمیر را در تنور چسبانده نجات دهم. به خانم رفیقم گفتم شما راضی, من هم راضی, پس بیایید برگه قیمومیت را در دادگاه پر کنید. آنها هم آمده امضا را کردند. و من هم بعد از چندین سال آهی از اعماق دل بر آورده بعد از چند ماهی دوندگی به فضل مولا علی ع طلاقشو کف دستش نهادممممم.
واقعا بچه ها الهی هیچ وقت توی زندگیتون زجر نبینید. درسته که طلاق مبغوض ترین حلالها در نزد خداوند هست, ولی گاهی اوقات همین طلاق تلخ برای بعضی زندگیها از عسل هم شیرینتر میشود. مثل همین زندگی که من داشتم. صیغه طلاق مو را بر بدن انسان سیخ میکنه ولی من از بس خوشحال بودم موقعی که در دادگاه و محضر از زن قبلیم جدا شدم اولین حرفم بهش این بود بای بای راحت شدم. خدا وکیلی حالا که باز یادم به اون جریانها افتاده دلم میخواد یه رقص نیناش ناناش بابا کرم برم. مایلید بریم؟ خخخخخخ
خلاصه طلاقو دادیم. آقا بعد از چند روز دیدیم زنگ تلفن به صدا در اومد که داوود خدا ذلیلت کنه که ذلیلمون کردی و رفتی. من میدونستم جریان از کجا آب میخوره گفتم چتونه؟ مگه خودتون نمیگفتید روانی خودتی خوب گفتند آمو پاشو بیا اینجا این بابا بوای ما را سوزونده. خونه را دیشب آتیش زده برامون 110 آورده که اینها ماهواره دارند. نوه کوچکمو زده بیا ببرش. خخخ منم گفتم آقای فلسفی صبحونه آش خوردی؟ دیگه من کاره ای نیستم. گفتند میگی چیکار کنیم؟ گفتم شما فقط باید برید دادستانی تا اونجا تکلیفتون معین بشه. خلاصه این بیچاره ها چقدر دویدند که از شرش راحت شدند خدا میدونه و من. شنیدم که موقعی که فلسفی قیمومیتش دیگه از طریق دادستانی نقض شد, دولت او را در جایی در تهران که شور آبادش مینامند, فرستاد. خانم سابق من فقط میخواست به همون پرورشگاه سابق پیش رفقاش برگردد. ولی تمام تلاش پرسنل اونجا این بود که به خاطر بسته ماندن گوش و چشم دختران مجرد اونجا بچه هایی که در آنجا ازدواج کرده و هم اکنون طلاق گرفتند را راه ندهند. بعد از مدتی از شور آباد نیز فرار کرده به شیراز برگشته باز به خوانه فلسفی بر میگردد. حال بگذارید به طور گذرا در مورد فلسفی بگویم. او کسی بود که از یه بنده خدا که کلیمی بود پول قرض میکنه وقتی کلیمیه میاد در خونه فلسفی و طلب پولشو میکنه فلسفی میگه چک را بده تا پولت بدهم. چک را که میگیره کلتی اسباب بازی که دقیقا مثل کلت اصلی بوده از جیبش در آورده و میگه زود دستها رو بالا کن وگرنه میکشمت. بیچاره کلیمیه میگه فلسفی نوکرتم نکنه بکشیمون. فلسفی هم چک را تکه تکه کرده با آب لیوان قورتش میده. بعد تاکسی میگیره و برای این که کلیمیه شکایتشو به دادگاه نکنه اون کلت اسباب بازی را می اندازه جلوش و با تاکسی در میره. حالا یه اینطور کسی را ما قیم کردیم. واقعا سرتونو به درد آوردم. ولی هدفم به خدا قسم خوش بودن شماست.
خونواده فلسفی برای این که دیگه خانم قبلی من باز بیخ ریششون نیفته او را به مراجع تحویل میدهند. خاطره از خانم دومم را اگه مایل بودید بگوشید در کامنتها ذکر کنید تا در قسمت بعد براتون تعریف کنم. شما نیز خاطره هاتونو حتمً در کامنتها بتعریفید. با آرزوی موفقیت.

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «شب نامزدی»

سلام
واقعا ماجرای عبرتآموزی بود.
به نظر میرسه از زندگی فعلی راضی باشید که امیدوارم همینطور باشه. خوشحال میشیم خاطره آشنایی با همسر فعلیتون و خواستگاری و ازدواج رو هم برامون بنویسید.
یاد نمایشهای صدای عبرت رادیو افتادم.
موفق باشید.

سلام معلومه که در زندگی مشترک اولتون خیلی اذیت شدید ، ولی فکرنکنم خانم سابقتون خیلی هم مقصر بوده باشن ، اخه ایشون که بیمار بوده ، بنظرم مقصر اصلی اون کسایی بودن که این خانم رو برا ازدواج معرفی کردن و مطمئنا نتیجه و عاقبت بد کار ناشایستشون ر خواهند دید ، امیدوارم زندگی سرشار از آرامش در کنار همسر محترمتون داشته باشید، ضمنا مشتاق هستم ماجرا ی ازدواج مجددتون رو هم بشنوم

سلام بر ریحانه خانم. واقعً وقتی کلید در کوچه در دست مادرم بود و مجبور بودیم به خاطر حفظ آبرومون جلوی در و همسایه و برای اینکه این بابا فرار نکنه در را قفل میکردیم شما ببینید جلو مادر پدر همه اقوامم چقدر باید خجالت میکشیدم. بله من نیز با نظر شما موافقم. خدا از سر سرپرستهاشون نگذره که میدونستند ولی کردند ظلمهایی که شایسته خودشون بود. اون بنده خدا مقصر نبود. با تشکر.

سلام.
آموزنده و عبرت انگیز!
منتظر باقیش هستم. البته اگر مایل باشید چون این زندگیِ شخصیِ شماست و به خودم اجازه نمیدم به اصرار بگم که حتما ادامهش رو بنویسید ولی در صورت تمایل شما من حسابی می خوام که بدونم و حسابی هم منتظرم.
امیدوارم سختی های گذشته برای شما حالا دیگه فقط تجربه باشن و درد اون ضربه ها دیگه تموم شده باشه و از امروز و زندگیِ امروزتون به جای تمام اون نارضایتی ها احساس رضایت کنید.
پیروز باشید!

سلام بر پریسا خانم. اختیار دارید خواهر عزیزم. همونطوری که در پستم نوشته بودم هدف از این نوشتنها تجربه اندوزی برای همه عزیزان هست.چشم. انشاالاه قسمت بعدی را براتون خواهم نوشت. موفق باشید.

درود! بیشتر جوانان با این مشکل تو در ازدواجشان مواجه هستند ولی نمیتوانند چیزی را ثابت کنند و مجبور میشوند تا آخر عمر با آن زن اول بسوزند و بسازند… در کشور ما سوختن و ساختن در رإس کار زندگی مشترک است…!

سلام بر عدسی گل خودمون. عدسی جون میدونید آخه هر ناراحتی شدت و ذعف داره. خدا نکنه هیچکس مثل من بدبختیهای زجر آور را بکشه. شما اگه یه روز خونه ات خدا نکرده آتیش میگرفت یه روز همسایه ها به جونت می افتادند. یه روز دم و دستگاه هاتو وقتی از سر کار می اومدی شکسته بود والا اگه میتونستی تحمل بکنی. به خدا یک روز توی این ۷ ۸ سال نبود که من خوش باشم. شاد باشی عزیزم.

سلام.واقعا عبرت آموز بود.اما خب این که الان برای ماها فقط یه عبرته برای شما یه روزی درد و رنج بود.
امیدوارم زندگی الانتون خوب و با موفقیت باشه.
اگر هم خودتون مشکل ندارید از ازدواج دومتون هم برامون بگید.
پاینده باشید

سلاااااام سلااام و درووووود درووود بر کاکو آ-سید داوود کم پیدا وااااییی عجب ماجرایی بودااا ولی اون آقایی فلسفی رو خوب یه حالی بهش دادی تا اون باشه پول مردم رو نخوره عجب پس شما هم یه ماجرای پلیسی داشتیدا خب آ-سید ماجرای خواستگاری همسر دومتان رو هم واسمون تعریف کنید تا ببینیم اون از چه قرار بوده به هر حال مرسی از بابت این ماجرای عبرت آموز در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلاااام بر گل گلاب. کاکو جون ما. نمیخواهید یه عرق نسترنی, گلابی, چیزی ما را مهمون کنید. من که در همه پستها هروقت به نوشته های شما بر میخورم جدً شاد و مسرور میشم. موفق باااااااااااااااشششششششششششششششییییییی

سلام آقای حسینی. ای کاش شما میتونستید این موضوع رو به صورت نمایش صوتی در میاوردید. واقعا یک صدای عبرت بود. من یک سؤال از شما دارم. چه طور شما در مورد خانم سابقتون تحقیق نکردید. آیا خانواده شما با این ازدواج موافق بودند یا نه؟ آیا خودتون اصرار داشتید که با خانم سابقتون ازدواج کنید؟ آیا شما مشاوره رفتید؟ البته نمیدونم حدود ۲۰ سال پیش مشاوره ازدواج مثل الان بوده یا نه. من فکر میکنم اگر شما به توصیه های اطرافیانتون گوش میکردید خیلی زودتر میتونستید جلوی این حوادث تلخ را بگیرید. به قول خودتون طلاق تلخ از عسل هم شیرینتر هست. این جمله شما به نظرم درست هست. من خودم جوان هستم و دختران زیادی هر روز بر سر راهم قرار میگیرند به هیچ کدام از آنها قصد بی احترامی ندارم ولی به نظرم ما باید شخصی را برای ازدواج انتخاب کنیم که به لحاظ فرهنگی هم کف ما باشد. خوشحالم که از ازدواج دومتون راضی هستید.

با سلام بر شما. جناب آقا هادی والا سی سال پیش این حرفها نبود. مادر من هم هروقت باهاش میگفتیم میخواهیم ازدواج کنیم میگفت سرت بوی شیر میده. من یک سال سر کار بودم و اصلً مادرم واقعً فکر من نبود. تبعیذ هایی که بین من و پسر های بینایش قاعل میشد گریه آور بود.

درود بر شما آقای حسینی. وقتتون به خیر. ماجرای بسیار تلخیه. من هم چون از نظر داشتن یک زندگی مشترک نافرجام با شما هم سنگرم، سعی می کنم درکتون کنم. آخه یه کم بینای شدید رو هم به اسم نیمه بینا به من غالب کردن که اونم از افسردگی شدید رنج می برد، یه خانمی هم که از نظر سن و سال حدوداً ۱۴ سال ازم بزرگتر بود اما بینا، می خواست خودش رو بهم تحمیل کنه که خوشبختانه من اسیر احساسات نشدم و خام عشوه گریهای ایشون هم نشدم. هییییییییی. جوونی کجایی که یادت به خیر. من ۲۵ سالمه اما روحم به اندازه ی یه پیر مرد ۷۰ ساله کمرش خمیده شده. شاد باشید و امیدوارم من رو هم بخشیده باشید. من واقعاً نمی دونستم سن و سالتون در این حده. وگرنه جواب تماستون رو می دادم. آخه وقتی پیغامتون رو گوش دادم، احساس کردم از اون دسته آدمایی هستید که دنبال سرگرمی اند و می خوان فقط فیلم کنن آدم رو. یا حق

سلام بر پوریای عزیز. وای بمیرم برات. واقعً درکتان میکنم. فقط نگذارید صاحب فرزند شوید. اگه تونستید این مشکلتونو هذمش کنید و براتون این مشکل حل شد بعد صاحب فرزند شوید. وگرنه یک بچه را تا آخر عمر بیچاره نکنید. به خصوص اگه دختر باشد. موفق باشید.

سلام قدیما مشابه این داستان رو، البته نه با این شدت و غلظت چند مورد از دوستانی که تن به این نوع ازدواجها دادند شنیده بودم. به نظر من نابیناهایی که قصد ازدواج با اشخاصی که با شرایط مشابه این خانم دارند مایِل به ازدواج باهاشون میشن باید عواقب احتمالی این ازدواجها رو هم بپذیرند. واقعیت اینه که ما که تو خانواده بزرگ میشیم وقتی با هم ازدواج میکنیم با هم دیگه به هزار جور مشکل بر میخوریم. چه برسه به اشخاصی که بیرون از خانواده بزرگ شدند. خدا عاقبتمون رو بخیر کنه.

دیدگاهتان را بنویسید