خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

باز هم پوریا و یه پست از تجربیاتش از زندگی در محیط دانشگاه (هر کی دوست داره بخونه)

******** درود ********
امیدوارم خوب، خوش و سلامت باشید.
امروز اومدم خدمتتون تا یه تجربه ی شخصی رو باهاتون به اشتراک بذارم، در واقع تجربه ای خاطره گونه.
ببینید، من همون طور که گفتم معمولاً دیر با محیط جدید خو می گیرم، از فیزیکیش گرفته تا قوانینش.
دانشگاه، خوابگاه و سلفش هم از این قاعده مستثنی نیستن.
خب! زیاد نمی خوام کشش بدم.
می خوام از دو رفتاری بگم که باعث شد که دیگه هیچ وقت منِ کم بینا و در واقع نابینا، تنهایی تو سلف خوابگاه غذا نخورم و همیشه غذام رو بگیرم و بیام اتاق خودم میل کنم.
به یکی از رفتار های اشتباه خودم هم معترف بشم و لا به لاش، یه کمم واسه اینکه خسته نشین، از خودم تعریف کنم! خخخخخخخخخخخخخخ
و اما متن اصلی:
برخورد اول: ترم 1 بود، اواخر آذر ماه، نهار قورمه سبزی بود، اون موقع من با محیط فیزیکی سلف زیاد آشنا نبودم، چون اصولاً تنهایی نمی رفتم اون جا، اکثراً با دیگر بچه های نابینا یا با هم کلاسیم می رفتم، یا غذام رو می گرفتم، یا همون جا می مِیلیدم.
اما تو اون روز نه دیگر نابینایان حضور داشتند، نه هم کلاسیم باهام بود که منو راهنمایی کنه.
خودم دل رو زدم به دریا و کلی هم استرس داشتم که به جایی نخورم.
خب خوشبختانه به جایی هم برخورد نکردم اما وقتی می خواستم غذام رو بگیرم، همین نابینایی باعث شد کارتم رو به جای دستگاه، روی کیبورد کامپیوتری که جلوی آشپز هاست بذارم و نفری که پشت سرم بود، گفت: آقا بده برات بزنم.
با اینکه یه کمی بهم برخورد اما گفتم: خیلی ممنون بفرمایید.
کارت رو زد و رفتم جلو و غذام رو گرفتم.
حالا مرحله ی بعدی که بسیار واسه ما کم بینا ها هم حتی سخته، پیدا کردن یه میز خالی بود، مخصوصاً واسه من که واسه اولین بار تنهایی پا به عرصه ی وجود در سلف گذاشته بودم.
اون نفر پشت سری که بهتون گفتم واسم کارت زد، دید دارم گیج می زنم گفت: بیاید آقا با هم بریم سر میز.
منم با اینکه دوست ندارم با یه غریبه هم سفره بشم، قبول کردم، آخه ساعت 2 کلاس داشتم و مجبور بودم سریع خندق بلا رو پر کنم و برم حاضر شم.
ما در جایگاه مستقر و مشغول خوردن غذا شدیم.
یِهُ این آقا که می گفت اهل نیشابوره وسط تناول غذا برگشت گفت: آقا شما می بینی؟
گفتم: کمی، چه طور مگه!
گفت: آخه خیلی خوب قاشق رو می ذاری تو دهنت.
با اینکه از حرفش اصلاً خوشم نیومد گفتم: ما درسته از نعمت بینایی برخوردار نیستیم، اما خدا رو شکر هم عقلمون میرسه هم دستمون به دهنمون.
این رو گفتم و طرف رفت تو خودش.
بعد از اتمام غذا هم دستم رو گرفت و تا یه جایی راهنماییم کرد و کمی در مورد نحوه زندگی و درس خوندن نابینایان ازم پرسید، اما نه با لحنی متشخصانه و مُحترَمانه.
برخورد دوم: آقایان و خانم های هم محله ای! روزی دیگر از روز ها که دیگه این بار خودم محیط سلف رو حفظ کرده بودم و می دونستم چی به چیه، رفتم غذام رو گرفتم.
لوبیا پلو با ماست بود. اون لوبیا پلوی معروف که خیلی هم دوستش دارم نه ها! لوبیا سفید بود.
اصلاً هم خوشمزه نبود و تو سه ترم اخیر هم مثل هویج پلو با مرغ دیگه طبخ نمیشه.
البته هویج پلو واقعاً خوشمزه بودا، اما نمی دونم چرا دیگه تو برنامه ی غذایی جایی نداره.
نخود پلو با گوشت هم داشتیم که دیگه چند وقتیه خبری ازش نیست. البته هر وقت می خوردم، دل و رودم رو می فرستاد هوا.
خورش آلو هم گهگاهی می دن اما خیلی کم.
ادامه ی ماجرا:
غذام رو گرفتم و با این چشم های کم سو یه میز اون وسط مَسَطایِ سلف یافتم و نشستم.
بعد از چند دقیقه که من رفته بودم تو کُنحِ غذا، یِهُ یه پسره اومد زد رو شونم و گفت: چه طوری پَهلِوووووووون؟
در حالی که غذا تو دهنم بود، سریع قورتیدم و گفتم: خیلی ممنون خوبم.
(توضیح اینکه من زیاد گرم نمی گیرم با کسایی که شناختی ازشون ندارم)
بعد این بشقابش رو محکم کوبید رو میز و نشست.
می دونستم از اون آدمایی هست که بسیار ازشون متنفرم، یعنی از اونایی که…
بی خیال!
خلاصه! جونم براتون بگه که یهو دیدم میگه: آقا ماستتم برات باز کردم.
با خودم گفتم: جلّ الخالق! این دیگه کیه!
گفتم: البته نیازی به این لطف شما نبود خودم باز می کردم اما ممنون.
همچنان مشغول غذا خوردن بودم که یهو برداشت گفت: داداش ماستتم برات ریختم رو غذات، برو حالشو بِبَر!
خخخخخخخخخخخخخخخ
این توضیح رو هم بد نیست بدم که من وقتی غذا می خورم، یا باید به یه چیزی فکر کنم، یا گوش.
تو اتاق که هستم، فیلم ها و برنامه های طنز می گوشم، هضم غذا رو واسم راحت تر می کنه، هم از خندیدن لذت می برم، هم از تناول غذا.
اما اون جا، یعنی تو سلف، چون تنها هم بودم، مجبور بودم فکرم رو به یه چیزی معطوف کنم، رو همین حساب متوجه اون الطاف بی موردی که این آقا پسر در حقم کرده بود نشده بودم.
معمولاً هم موقع فکر کردن، یا سرم رو تقریباً رو به بالا می گیرم، یا انگشت اشارم رو می ذارم زیر چونم و یه ژست متفکرانه به خودم می گیرم.
این قدر از این کارش متعجب شدم، این قدر جا خوردم که نگین و نپرسین!
متنفر هم بودم ازش، تنفرم هم رسید به اوج در عین حال.
منم دیدم این جوریه، فقط می خواستم سریع غذام رو کوفت کنم برم از سلف بیرون چون واقعاً به شعورم توهین شده بود.
طرف کرد زبان بود، با دوستانش کردی می حرفید، حالا نمی دونم دیگه اهل کدوم استان بود، یا کرمانشاه، یا کردستان، یا ایلام.
از کرد های شمال خراسان نبود.
طرف کلاً فکر کنم ته غذاش 4 5 قاشق مونده بود، رفت ظرف یه بار مصرف خرید و با خودش برد!
باز نَگین تو که نمی بینی چه طور فهمیدی که ته غذاش چه قدر مونده بود!
خخخخخخخخ.
آخه بعضیا کل متن پست رو نادیده می گیرن، می چسبن به اون قسمتیش که مربوط به تصورات یه کم بینا یا نابینا نسبت به دور و برش میشه.
رو این حساب میگم فکر کنم 4 5 قاشق مونده بود که اون پسره تند تند غذا می خورد و نان اِستاپ می رفت بالا.
آخر ماجرا هم دوباره زد رو شونم و گفت: داداش ما رفتیم کاری نداری با ما؟
منم مونده بودم با این بشر چی کار کنم خداییش! گفتم: نه خدا نگهدار.
تنها لطفی که اون می تونست در حَقَّم کنه این بود که سریع از اون جا دور شه و راحتم بذاره.
لُپَم رو هم کشید و رفت.
خخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخ خخخخخخ.
بعد از این دو اتفاق که نزدیک به هم نیز بود، تصمیم گرفتم دیگه هیچ گاه، وقتی تنهایی می رم سلف، اون جا غذا نخورم و همون طور که گفتم، غذام رو تو ظروف مخصوص می گیرم و میام اتاق می خورم.
فقط اوقاتی که با هم کلاسیم یا هم اتاقی سابقم در خوابگاه هستم، باهاشون می رم سلف و اون جا غذا می خورم.
یه پا ورقی کوچولو:
بعد از برگشتن از کلاس های ساعت 10 تا 12 و روزایی که ساعت 4 عصر هم کلاس داریم، برنامه اینه که کیف رو نذاشته تو اتاق، ظرفم رو برمی دارم و با یه بتری حاوی نوشابه یا شربت، با دوستم می رم سلف. حال میده خیلی. چون کلی با هم سر میز میگیم و می خندیم، تو رابطه ی من و امیر، دوست هم کلاسیم رو میگم، غم و غصه و گله و شکایت هییییییییییچ جایی نداره. خوشیم و خوشیم از اینکه با هم خوشیم.
از همه چیز هم واسه خودمون سوژه می سازیم واسه خندیدن، خصوصاً از سوتی هایی که اساتید یا خودمون موقع حرف زدن میدیم.
مثلاً دیروز استاد درس انشا مون می خواست بگه پازل، گفت پازُل، همین رو سوژه کرده بودیم. تو اینستاگرام هم کلیپای خنده دار زیادی موجوده، اونا رو سوژه می کنیم.
راستی! اینستا بازاش به پیج استاد علیرضا باقری یه سری بزنن، قطعاً پشیمون نمی شن! خخخخخخخخخ خخخخخخخخ خخخخخخ.
حالا یه پا ورقی نسبتاً بزرگ:
اگه اجتماعی شدن و جامعه پذیر بودن قرار باشه با دیدن و شنیدن این نوع توهین ها همراه باشه، عمراً من یکی که پایه ی اجتماعی شدن نیستم. من اهل مبارزه با بی فرهنگی به قیمت شکسته شدن غرورم نیستم. بذار این مبارزه رو کسایی بکنن که حالِش رو دارن، نه منی که نه حوصله دارم، نه صبر و تحمل درست و حسابی.
من مبارزاتم رو در دوران نوجوانی و وقتی که دوستان هم محله ای و هم مدرسه ای بینای فراوانی داشتم، انجام دادم، منظورم محله ی خودمون و اطرافش هستااااااااا! گوش کن رو نِمیگم!
چه با فوتبال بازی کردن، چه با دور هم جمع شدن و باهاشون قاتی شدن، چه با بلوتوث بازی های مرسوم اون دوره.
آخ یادش به خیر…
یاد اون دورانی که نوکیا 76 10 یه گوشی لوکس بود، سونی اریکسون k310 و z530 به وفور دست مردم دیده می شد به خیر…
یاد فوتبال هایی که بچه های محل دور هم جمع می شدیم و مخصوصاً ماه رمضونا قبل یا بعد از افطار به خیر. الآن تعداد زیادی از همون بچه ها گرفتار اعتیاد شدن، یه عده ی دیگشون هم که از محلمون کوچ کردن و رفتن، من تو پست دروازه بانی بد نبودم، شوت ها و پرتاب هام هم مثل علیرضا بِیرانوند، معروف بود، کافی بود داداش مهدیم دست بزنه و بگه بفرست فلان جا، می فرستادم صاف بالا سرش، آخ داداش مهدیم الآن چی شده؟ چی شد که این طوری بشه؟ هِِِِِِِِِِِِِِِِِِِی…
هِِِِِِِِِِِِی… یاد اون روزا به خیر به خدا.
پایان پا ورقی
یه بارم داشتم می رفتم سلف غذام رو بگیرم، یه پسره گیر داده بود و هی بلند بلند می گفت: آقا می خوای کمکت کنم؟ آقا از چپ، از راست، کم مونده بود مثل عمو پورنگ، شعر چپ چپ چپ چپ راس راس راس رو بخونه خخخخخخخخ.
اعصابم دیگه اون جا واقعاً به هم ریخت و ظرف غذام رو پرت کردم اون طرف و عطای نهار رو به لِقاش بخشیدم و برگشتم اتاق.
به این نتیجه رسیدم که بعضیا واقعاً از همون اول زندگی با عرض پوزش و بلانسبت همتون، بی شعور به دنیا میان، بی شعور بزرگ میشن و در نهایت، بی شعور هم از دنیا میرن.
این سه نمونه ای که گفتم از همون دسته بودن، یعنی تحصیل در دانشگاه و برخورد با نابینایان متعدد هم باعث تغییر دیدشون نسبت به نابینایان نمیشه.
اما اون اعترافی که اول پستم گفته بودم می خوام کنم اینه:
آدم به قول کنگر زهتاب باید به اعتراف خودش اعتراض کنه! خخخخخخخخخخخخخخخ.
منظورش این بود که آدم باید به اشتباه خودش اعتراف کنه.
من یه بار بابت یه چند موضوع بسیار عصبی بودم و فقط دنبال این بودم که یکی بهم گیر بده.
هوا ابری بود، همین ترم قبل، اسفند ماه.
نهار چلو کباب با گوجه بود.
متأسفانه من دیر واسه رزرو اقدام کرده بودم و یادم رفته بود سر وقت غذا بِرِزِروَم.
یکی از قوانین رزرو غذا در دانشگاه ما اینه که حتماً باید 48 ساعت کاری قبل از هر وعده، یه کدومش رو رزرو کنی وگرنه بعدش از کفِت رفته.
یا باید باز خرید بزنی، یا بری دنبال چند تا تخم مرغ و گوجه و بشینی و با افتخار، املت درست کنی خخخخخخخخخخ.
البته من به املت بسنده نمی کنم.
همین پنجشنبه شب جا تون خالی ماکارونی پختم و واسه چند تا از خانم ها هم بردم و اونا تعریفیدن، ظهر جمعه هم یه عدس پلوی شیک و مجلسی درست کردم که خیلی خیلی خودم حال کردم باهاش.
یه تبلیغ کوچولو هم بکنم با اجازتون! بچه ها، برنج محسن خیلی خوبه، من ازش واقعاً راضیَم.
آخه بِرِنجام اکثراً خمیر و شفته می شدن اما محسن قشنگ دونه دونه و مجلسی شد و عدس پلویی که جمعه پختم واقعاً می تونم ادعا کنم کم از عدس پلو های مادرم نمی آورد.
جا تون خالی، یه قابلمه ی پر درست کردم و با ماست نوش جون کردم، گوشت بشه به تنم الهی!
کلاً برای خودم و شکمم احترام زیادی قائلم. خخخخخخخخخخخخخ
خب داشتم می گفتم! نمی ذارم که! همش فک می زنم!
خلاصه من باز خرید زده بودم و یه بدی باز خرید اینه که صرفاً وقتی یه غذا موجود باشه، تو هر غذا خوری ای باید بزنیش وگرنه رو هوا می قاپنش نامردا و یکی دیگه میاد می بَلعَتِش از تو پرتال دانشجویی.
دانشگاه ما فکر می کنم حد اقل 5 یا 6 تا غذا خوری واسه آقایون داره.
منم اون غذایی که پیدا کرده بودم تو یه غذا خوری خارج از خوابگاه بود و راهش هم خیلی دور بود.
اعتراف می کنم که تنبلیم می شد برم اون جا و تازه بلد هم نبودم کجاست.
رفتم و کارت رو زدم و گفت: این جا رزرو نیستی آقا جان، باید بری غذا خوری یاس.
غذا خوری یاس نزدیک دانشکده ی الهیات هست و منم کلاً اون ورا حتی تا همین الآن که با شما می حرفم، تنهایی نرفتم، یکی دو باری با دوستم از اون جا رد شدم یه سر تا… رفتم.
دیگه اون سه نقطه هم می دونین چیه دیگه.
اون جا هم آخه با تیپایی که من می زنم حال و هواش همچینی سازگار نیست.
یه بار سر تا پا سبز پوشیده بودم، یکی اومد گفت: این میرحسینیه بگیرینش.
هر چند که درست می گفت اما اون جا چَرت گفت کلاً چون من عادت دارم لباسام رو از نظر رنگ بِسِتَم.
ادامه ی ماجرا:
گفتم: حالا نمیشه با مسؤولش صحبت کنید شاید راهی باشه.
اونم که با لحنی قلدرانه و با لهجه ی غلیظ مشهدی می حرفید گفت: نِ دِداش نِمِشِ برو بذار نفر بعدی بِزِنِ.
این رو که گفت، اول ظرف غذام رو پرت کردم خورد تو سر نفر جلوییم، بعد هم که دیگه اصلاً هیچ چیز و هیچ کس جلو دارم نبود، در حین خروجم از سالن غذا خوری، شیشه ی یکی از درای ورودی رو با مشت آوردم پایین و سریع روانه ی اتاق شدم.
خوشبختانه به دست خودم آسیبی نرسید، آخه دست راستم از آرنج تا مچ، سر پایین آوردن شیشه ی یه کیوسک تلفن، 23 تا بخیه خورده که اگه عمری باقی باشه، به ماجَراش در قالب یه پست اشاره می کنم.
بعد از این اتفاق، تا چند روز آفتابی نشدم سمت سلف و غذام رو هم اتاقی سابقم برام می رفت می گرفت.
از رو ترس نبود، بیشتر به خاطر اینکه شاید با اون کارم قدری وجهه ی خودم به عنوان یه دانشجوی نابینا رو زیر سؤال برده بودم ناراحت و خجل بودم.
بعد از حدود یه هفته، با هم اتاقیم رفتم سلف، همون آقا قلدره گفت: سلام عزیزَََََََََم، چرا اون روز ناراحت شدی گُلََََََََََم!
قشنگ معلوم بود داره مسخره می کنه، شایدم شوخی نمی دونم. شایدم فحوای کلامش این رو می رسونده که آهای بچه سوسول!
عذر خواهی کردم و گفتم: شرمنده این چند روز اتفاقات ناگوار زیادی برام پیش اومده که واقعاً کنترل اعصابم از دستم خارجه.
گفت: ظرف غذاتم برات نگه داشته بودم که بیای ببریش، نیومدی گم شد.
خیلی خونسرد گفتم: اشکالی نداره.
یه نیمچه پا ورقی دیگه:
اون ظرف غذام رو خیلی دوست داشتم، رنگش صورتی مایل به بنفش بود، من بسیار عاطفیَم و خصوصاً رنگ های روشن، رو روحیَم خیلی تأثیر می ذارن.
وقتی تو یه ظرف صورتی یا نارنجی یا سبز فسفری رنگ غذا می خورم، اون غذا خیلی بهم می چسبه، خیلی!
پایان پا ورقی!
از اون موقع به بعد، آشپز هایی که منو می شناسن، با احترام فراوان باهام برخورد می کنن.
آخه شاید می ترسن یه شیشه ی دیگه بیارم پایین خخخخخخخخخخخخ.
من تو دوران دانشآموزی هم یکی دو بار شیشه آوردم پایین و کلاً وقتی عصبانی می شم، باید به یه چیزی آسیب برسونم. یا یه چیزی پرت کنم، یا یکی رو بزنم!
پس حواستون باشه که منُ عصبانی نَکُنیدااااااااا! خخخخخخخخخ خخخخخخ.
فعلاً که آرومم و دارم لذت می برم از زندگی.
باز نگین این علیپور قاتیه هااااااا!
چند تا از اتفاقات ناگواری که اون روزا برام رخ داده بود و باعث این رفتار اشتباهم شد رو می نویسم.
1- خراب تر کردن لپتاپم توسط اون به اصطلاح تعمیر کار بی وجدان لپتاپ و کامپیوتر در دانشگاه که داغونش کرده بود، در حالی که بسیار نیاز بهش داشتم.
وقتی هم که بهش اعتراض کردم که چرا این طوری کردی مرد حسابی؟ گفت: تو که نمی بینی اما این دوستت که باهاته، ببینه این جواز کسبمه، من دارم 10 ساله تو این دانشگاه کار می کنم و از این چَرت و پرت هایی که دو زار هم ارزش نداشت بلغور می کرد واسه من.
2- لج شدن استادم با من بعد از قهر کردنم از کلاس، آخه حرف زور می زد.
قبلاً بهتون گفته بودم که جریانش چی بود و دیگه این جا توضیحش رو جایز نمی دونم.
همون استادی که آخر ترم هم نذاشت امتحان بدم و درس 3 واحدی رو بهم 5 داد و باعث مشروطی من شد و این ترم هم باهاش درس برنداشتم چون اصلاً نه من از اون خوشم میاد، نه اون از من، چون جلو دانشجو های دیگه، هم اون منو پودر کرد، هم من اون رو.
3- یه شکست عاطفی بزرگ.
4- گیر دادن سرپرست خوابگاه به آواز خوندنم و تهدیدش مبنی بر گزارش کردن به کمیته ی انضباطی.
هر چند که بعد از یه هفته خودش وقتی منو تو راه برگشت از دانشکده به سمت خوابگاه دید، عذر خواهی کرد، اما جلو دانشجو ها خیلی بهم برخورد، آخه همه جمع شده بودن و داشتن از صدای دل نشینم لذت می بردن و هی درخواست می دادن!
جدی میگم به خدا از رو خود ستایی نیست، ولی قبول دارم که اعتماد به نفسم اعتماد به سقفه.
5- کلاً من تو هوای ابری یه جورایی فاز غم و افسردگی می گیرتم و یه جورایی سازم ناکوک میشه.
اما دوس دارم این هوا رو، چون کلاً از آفتاب بدم میاد، از گرما بدم میاد، عاشق سرمام، علاوه بر اون، تو هوای ابری بهتر جلو پام رو می بینم، چون مثل وقتی که هوا آفتابیه، سایه روشن نمیشه و مثلاً یه جا آفتاب نیست و یه جا سایه که افرادی مثل من سر در گم بشن.
پی نوشت:
خب! خیلی خیلی ازتون معذرت می خوام که این پست طولانی شد، از همه چیز و همه کس گفتم، فقط در انتهای این متن، جا داره خدمت دوستانی که از آب گلآلود ماهی می گیرن عرض کنم که این پست رو تبدیل به یه چالش قومی قبیله ای نکنن و واسم دست نگیرن که آی کجایید! چه نشسته اید که علیپور به کرد زبان ها توهین کرده!
به قول مهران مدیری: دیدم که میگم!
من اگه گفتم اون آقایی که ماست رو باز کرد و بعد از چند دقیقه ریخت تو غذا کرد زبان بود، فقط واسه اینه که عادت دارم همه چیز رو با تمام جزئیاتش ارائه می دم.
اصلاً قصد نداشتم رفتار زشت اون فرد رو به تمامی کرد زبان های عزیز تعمیم بدم.
لازم دونستم که حتماً این موضوع رو متذکر بشم که باز مثل چند وقت پیش برام داستان درست نشه!
رک و صریح بودنم رو بر من بِبَخشایید.
با آرزوی اعتلای فرهنگ ارتباط با نابینایان در این مملکتِ…
شما خودتون سه نقطه ی بعد از مملکت رو تو ذهنتون بسازید و جایگزین کنید.
فقط ننویسیدش تو کامنتتون چون می دونم باعث فیلتر شدن سایت میشه خخخخخخخخخخخخخخخ.
الآن که دارم این پست رو می فرستم واسه باز بینی، ساعت حدوداً 5 و 50 دقیقه ی صبح می باشه و منم از ساعت 2 به خاطر دلدرد شدید از خواب پریدم.
بچه ها! اگه حالش رو داشتین، اون لا به لای دعا کَردَناتون پوریا رو هم ندریغید، آخه یه هفته ای هست که باز دلدرد و معده درد اَمونَم رو بریده و بد جور رو نِروَم هست.
خب دیگه فکر کنم از اتاق فرمان دستور صادر شده که: بسه دیگه برو خسته شدیم از بس باز دیدیم!
باز بینی کنندگان عزیز! هر کجا که هستید، درود بر شما.
الآن رو فرستادن برای باز بینی کلیک می کنم و شر رو کم!
شاد و از بند غصه ها آزاد باشید
******** بدرود ********

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «باز هم پوریا و یه پست از تجربیاتش از زندگی در محیط دانشگاه (هر کی دوست داره بخونه)»

سلام
عروررررررررررر عروررررررر
عزیزم غرور عین دیوار میمونه
پسرم تو نابینا هستی و باید این را قبول کنی
کارهای که عطرافیان میکنن هم حالا چه خوب چه بد باید بپزیری
اگر میخوای راهت زندگی کنی و لذت ببری
کلا ریلکس باش ریلکس
من دیگه حرفی ندارم

درود و ممنون از حضور شما. فکر کنم فاصله ی سنی زیادی با هم نداشته باشیم، پس فکر نمی کنم استفاده از لفظ پسرم توسط شما برای من جالب باشه آقای خوشی.
با نهایت احترام، باید بگم اصلاً نظرتون مبنی بر پذیرفتن هر چیزی رو به صرف نابینا بودن قبول ندارم. ولی با اون قسمت اول نظرتون که غرور عین دیوار می مونه موافقم و سعی می کنم غرورم رو کم و کم تر کنم. شاد باشید

سلام قبولدارم که بعضی از رفتارهایی که باهاتون شده به معنی واقعی زشت بودن اما شما بیش از حد مسایلرو جدی میگیرید من اگه مثلا کسی برا ماست باز کنه با لحنی جدی اما با یه لبخند که دیگه طرف زیادی بهش بر نخوره میگم ممنون خودم میتونم انجام بدم حالا اگه فهمید که در نودو نه درصد اوقات طرف میفهمه که هیچ اگرم نفهمید بازم مسیله ای نیست میگم اعصاب نداریناااااااااااااااا خخخ به امید فردایی روشنتر

درود خانم ملکی، وقتتون به خیر. نمی دونم جوابم به کامنتتون رو می خونید یا نه. ولی اگه می خونید ازتون یه سؤال دارم: اگه یه نفر بدون اجازه ماست رو هم بریزه تو غذا تون، بعد از اینکه شما گفتید نیازی به باز کردن ماست نبود چون خودتون می تونید، باز هم با آرامش باهاش برخورد می کنید واقعاً؟ بعید می دونم! این به نظر من یعنی خود توهین به فهم و شعور یه نابینا یا کم بینا. اعصاب که فعلاً دارم، همه چی آرومه،
من چه قد خوش حالم.
ممنون از حضورتون.
شاد و سالم باشید

نه هیچ احساس خوبی قطعا ندارم اما با عصبانیت هم برخورد نمیکنم در مواردیمثل این پیرزن درونم فعال میشه یه لقمه غذا میخورم یه فحش تو دلم به اون شخص میدم خخخ ولی خارج از شوخی کلا سعی میکنم عصبانیت و ناراحتیمو نشون ندم تا جایی که بشه ولی اگه این کار مرتبا تکرار بشه مثلا طرف یه بار ماست بریزه بعد نوشابمم باز کنه و اینا عصبانیترو درمراحل مختلف نشون میدم به امید روزی که بیناها عاقلانه تر با ماها برخورد کنن

آهان. خوش به حال شما و هر کسی که می تونه خون سردانه با این طور پدیده ها مواجهه و مقابله کنه. من یکی که اصلاً نمی تونم این مدلی برخورد کنم. البته با اون آقا پسر بعد از اینکه ماست رو باز کرد با لحن خیلی تندی نحرفیدم ها، فقط جدی حرفیدم، چون احساس کردم اون من رو جدی نگرفته که البته این حس تبدیل به یقین شد بعد از ریختن بی اجازه ی ماست به درون غذام توسط اون.
ممنون از پاسختون.

درود. حالا دارم میفهمم که اخلاق من و شما, دقیقا نقطه مقابل همه.
راستش با وصفی که شما از این پسر کُرد زبان کردی, من متوجه شدم که یه پسر مهربون بوده. از اون پسر ها که میشه یه سری جا ها روی کمکش حساب کرد. اگر من بجای تو بودم, شمارشو میگرفتم و باهاش رابطه بر قرار میکردم که در مواقعی که واقعا نیاز به یه فرد بینا کنارم دارم, ازش کمک بگیرم. مثل موقع امتحانای پایان ترم, که گیر آوردن منشی خودش کلیییییییی سخته.

درود بر شما، بله اینکه من و شما دقیقاً از نظر فکری، نقطه های صد درصد متضاد هستیم در پست مربوط به مشکلات دانشجویان نابینا به عینه ثابت شد.
اما نظر هر کسی واسه خودش محترمه.

منم هم واسه خودتون، هم واسه نظرتون، ارزش و احترام قائلم فروغ خانم.
اما تأکید می کنم که اون پسر، موجود بسیار مشمئز کننده و منزجر کننده ای بود.
امیدوارم با یکی مثل همون رو به رو بشید و بعد بیاید اظهار نظر کنید.
فاصله ی زیادی بین مهربونی و بی شعوری وجود داره از نظر من.
ممنون از حضورتون.
دنیایی سراسر آرامش براتون می آرزویم.

درود بر تو. خخخخخخخخخ خخخخخخخخ. تو هم که همیشه قضیه رو می چسبونی به قرمز و آبی خخخخخخخخ.
اما قبول دارم که آبی ها موجودات مثبت تر و آروم تری هستن. این رو جدی میگم، رنگ آبی اصلاً یعنی آرامش و قرمز یعنی تعصب، افتخار، غرور، ایستادگی، استحکام، با حالی، نازی، جیگری و…
پس با جمیع این صحبت ها، من نمی تونم سختگیر نباشم، چراااااااا؟ چون یه قرمزم، قرمززززززززز.
ممنون از حضورت.
شاد باشی

سلام پوریا. یعنی آآآخخخ واایی خخخ ماست رو ریخت اون رووو خخخ عجب! … پوریا به نظرم هیچ چاره ای ندارم جز اینکه۱بخش هایی از اون پاورقی بزرگهت رو لایکش کنم. البته الان ها خیلی مثبت تر شدم و از دستشون کمتر حرصی میشم. اگر هم بشم می خندم یا مدل مینایی پیش می برم. خلاصه اینکه ببین سخت بگیری یا نگیری چیزی این مدلی عوض نمیشه فقط تو اذیت میشی. پس۱بیخیالش بگو چون چاره ای جز این نیست. به امید اینکه زمان خیلی چیز ها رو درستش کنه!
شاد باشی!

درود بر پریسای مهربون. چی بگم والله! آره، ماست رو بی اجازه ریخت رو غذام. شاید اصلاً من حال نمی کردم برنجم ماستی بشه. واسه همین داغون شد اعصابم اون روز دیگه!
هر چند همیشه غذا هایی مثل عدس پلو و استانبولی رو با ماست می مِیلم، هر چند که شاید اون روز خودم هم می خواستم ماست رو با غذا مخلوط کنم، اما این قضیه از نظر من به اون پسره هیچ مربوطاتی نداشت!
خخخخخخخ.
ما چشم نداریم، دست که داریم! عقل که داریم! با عرض پوزش، عقب مانده ی ذهنی نیستیم که ندونیم ماست رو از کجاش باز کنیم که! این قضیه ی ماست تمثیلی از رفتار های دخالت جویانه ی دیگران تو زندگی ما نابینایانه. قطعاً واسه همتون بد تر از اینا هم پیش اومده.
ولی خب چه کنم که نمی تونم کنار بیام چون واقعاً صبر و تحملم کمه.
شاد باشی مهر بانو

سلام و درود بر آشپز خاننده محله داش پوریای عشق پرسپولیسی بابا بیخیال عصبانیت هم حدی داره به هر حال پوریا جووون میدونم توی خوابگاه و زندگی خوابگاهی آزادیی که توی خونه هست رو نداری ولی چه کار کرد که بعضی انسانها فکر میکنند نابینا یعنی این که باید معذرت میخوام غذا دهنش کرد و بذار نگم بهتره این آدما همون طور که خودت هم گفتی نمیشه رفتارشون رو درست کرد ولی داداش گلم کمی خونسرد تر با ماجراها برخورد کن میدونم تحت فشاری توی خوابگاه نمیذارن با اون صدای مخملینت بخونی یا استادا درکت نمیکنن ولی باید ساخت و سوخت در خصوص کاری که در مورد زمانی که تنهایی و در سلف غذا نمیخوری منم اگه بودم همون تنهایی غذا خوردن در خوابگاه را با چنین جایی ترجیح میدادم ولی خودمونیما حال اون آشپز رو بدجور گرفتیا به هر حال برات بهترینا رو آرزو میکنم و واسط دعا میکنم معدهت هم بهتر بشه به امید روزای بهتر برای تو داداش گلم روزت هم خوش و خدا نگه دار

درود بر احمد همیشه صمیمی و مهربون. امیدوارم تو هم خوب باشی. دمت گرم بابت دعای قشنگت دوستم.
آخه بعضی وقتا هست که نمی تونی هیچ جوره خودت رو کنترل کنی، اما چشم. بیشتر سعی می کنم رو رفتار و گفتارم کنترل داشته باشم.
الهی تو هم همیشه پیروز باشی و روز تو هم سبز فسفری عزیزم.

درود پوریا. نوشتنت رو دوست دارم خوب مینویسی همونطور که خوب شعر میگی. درباره رفتارها و برخوردها نظر خاصی ندارم نمیدونم اگه خودم تو شرایطش قرار میگرفتم چیکار میکردم. درباره پیدا کردن جای خالی تو سلف هم یه مشکلیه که همه بچهها باش مواجه هستند برای همین اونایی که میتونند یا خیلی زود میرند تا هنوز شلوغ نشده باشه یا خیلی دیر میرند تا خلوت شده باشه. من یه روز تو دانشگاه اصفهان به دوستام گفتم که بیایید پیشنهاد بدیم که نزدیکترین میز به محل تحویل غذا مال نابیناها باشه و اگرم کسی از قبل سر اون میز نشسته با آمدن یه نابینا اون فرد بینا باید پاشه و جاشو به فرد نابینا بده که آقا فریاد وا انزوا وا جدایی نابینا از بینا بلند شد که چرا میگی ما باید از بیناها جدا بشینیم. در حالی که این حق ماست که با کمترین دردسر بتونیم میز خالی پیدا کنیم. خلاصه دوستان موافقت نکردند و فکر کنم هنوز هم این مشکل وجود داره آخه گاه از ماست که بر ماست یعنی یه جاهایی که باید حساس باشیم نیستیم و یه جاهایی که باید نباشیم هستیم. خلاصه ما ها هنوز نمیدونیم باخودمون چند چندیم. چه چیزی برامون بهتره و چه چیزایی بدتر. یعنی میدونیما ولی اختلاف نظر داریم هر کسی هم فکر میکنه که بهترین نظر رو داره. خلاصه حرف زیاده و مجال کم. ببین پوریا اینجام اومدم مااااا خخخخخخخخ. پیروز باشی پسر با ذوق و هنرمند.

درود عمو حسین عزیز. امیدوارم مثل همیشه آروم باشید. صحبت ها و خودتون رو عشقه، من و دوستم که هر وقت میریم سلف، میریم اون ته مها یه میز مخصوص خودمون کردیمش، آخه می دونی، بعضیا خیلی همون طور که عرضیدم بی شعورن، چشمشون به نحوه غذا خوردن ما ها گره می خوره، مثلاً غذا هایی مثل ماهی که خب طبیعتاً خیلی سخته که دقیقاً عین بینا ها استخوان و تیغه هاش رو خارج کنیم، یا مرغ که به نظر من یه چالش بزرگ هست واسه ما نابینایان خخخخخخخخخ، جا داره که ترجیحاً جا هایی بشینیم که دید کم تری داشته باشه. هر چند که خیلی از بینا ها رو دیدم و دیدن که نیم ساعت یه استخون رو به دهنشون می کشن تا یه ذره گوشتش رو بخورن، قصد بی احترامی به بینا ها رو ندارم با این حرفا، اما اونا هم باید سعی کنن قصد بی احترامی به ما رو نداشته باشن. درست میگم آیا؟
چرا همیشه ما باید سعی کنیم؟ چرا همیشه ما باید با محیط سازگار بشیم؟ چرا دیگران نباید با ما و روحیاتمون مَچ بشن؟ مشکل من با کامنت هایی که برخی دوستان می ذارن هم همینه عمو! اکثراً میگن تو باید خودت رو تطبیق بدی با شرایط. به هر قیمتی آخه؟
من این حرفا رو قبول ندارم چون همشون شعارن از نظر من، قطعاً خیلی از عزیزانی که چنین نظراتی دارن، خودشون در مواجهه با رفتار های مشابه… چی بگم! هیچی نگم بهتره.
راستی جمله ی آخرتون رو متوجه نشدم!
مرسی زیاد تا بابت حضورتون.
شاد شاد شاد باشید

سلام.
جالب بود.
واقعاً همینطوره که نوشتی.
امروز پست خانم مینا ملکی رو هم خوندم.
واقعاً به جز معدودی شهرهای بزرگ در باقی مناطق هنوز فرهنگ برخورد با نابیناها جا نیافتاده.
راستی حرفهای محمد میرقاسمی رو هم درباره مشهد شنیدم.
حرفاش رو تا حدی قبول دارم.
متأسفانه فرهنگ شهری مثل مشهد به دلیل هفت قوم و ملیتی اصلاً جالب نیست.
مشهد شهریه که از بسیاری از نقاط ایران مهاجر داره.
حالا فکرش رو بکن از هر کدوم یه فرهنگ و عادت نادرست رو گرفته باشه.
حتماً چیز بهتری ازش در نمیاد.
البته همه مشهدی ها اینطور نیستن ولی متأسفانه اونایی که فرهنگ عقب مونده ای دارند کم نیست.
شیراز هرچند از مشهد کمی بهتره ولی واقعاً اون طور که باید نیست.
البته سطح آگاهی مردم نسبت به نابینایان خیلی زیاد نیست ولی واقعاً شیرازی ها بیشتر مراعات افراد رو میکنن.
همون تهران هم صد در صد مُنَزَّه از این قاعده نیست ولی به طور کلی سطح آگاهی عمومی نسبت به شهرهای دیگه خیلی بهتره.
این شهرهایی بوده که از نزدیک دیدم البته بین این سه شهر از تهران کمتر اطلاع دارم.
نمیگم رفتارت درست یا اشتباهه.
چون خودم هم شاید کمتر ولی با این مسایل مواجه شدم و شاید همیشه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
ولی سعیت رو بکن، اگه با کلام تونستی افرادی که باهات رفتار درستی ندارند رو قانع کنی.
اگر هم طرف یک دنده بود مثل خودش باهاش رفتار کن.
مثلاً اگه دیدی به زور میخواد کمک کنه، بگو مثلاً ممنون آقا نیازی به کمک ندارم، اگه زیاد اصرار کنی یه جور دیگه باهات صحبت میکنم.
چون واقعاً بعضی به قول تو هیچجوره حالیشون نمیشه.
اگه با محبت بهشون بگی فکر میکنن باهاشون تعارف داری و هی میخوان به زور بهت محبت کنن و مثل اون کسی که بدون اجازه ماست توی غذات ریخت، علناً میخواهند به جای تو تصمیم هم بگیرند.
موفق باشی.

درود محسن عزیز. امیدوارم حالت خوب باشه.
مشهد شهر واقعاً ضعیفیه از نظر فرهنگی، این رو کاملاً قبول دارم، اما از دانشجویان انتظار دیگه ای میره، کسی که پا می ذاره تو محیط فرهنگی ای به اسم دانشگاه، باید یه تفاوت هایی با مردم عامی داشته باشه دیگه درسته؟
درد من هم همینه.
هنوز پست خانم ملکی رو نخوندم ولی الآن میرم می خونمش.
شاد باشی گل پسر

سلام سلام.
اون قضیه ماست ریختن رو غذاتون که کاملا افتضاح بوده.
ولی سخت میگیرین چرا وقتی میتونین مشکل رو با حرف حل کنید عصبانی میشین یا به روی خودتون نمیارین؟
چرا با آرامش بهش تذکر ندادین؟
میشه واقعا خیلی جاها با زبون خوش مردم رو آگاه کرد.

به هر حال شرایط سختی دارین ولی صبر و تلاش بیشتری لازمه
پاینده باشین

درود بر شما سرکار خانم مظاهری. وقتتون به خیر. خدا رو شکر که شما گفتید قضیه ی ماست اشتباه بوده! یکی از دوستان که گفتن اگه من جای تو بودم شمارش رو می گرفتم!
من کلاً آدمیم که دو حالت دارم، یا تو دارم خیلی زیاد، یا خیلی رُکَم.
بستگی به حال و روزم داره.
من سعی کردم به اون پسره بفهمونم که نیازی به این کارش نبود، با لحن نسبتاً سردی که باهاش داشتم، اما گفتم که اون… بود.
ممنونم خیلی زیاد از حضور و اظهار نظرتون.
پیروز و پویا باشید.

درود بر پوریا ای بابا اگه بخوای به این چیز ها زیادی و بیش از حد بها بدی پیر میشی و صورتت هم جوش می زنه اون وقت بهت زن نمیدن هآآآآآآ بعدا نگی که نگفتی هآآآآآ البته قبول دارم که بعضی از رفتار ها واقعا آدم را کفری می کنه یارو دیروز واسه سرشماری و آمار اومده بود در خونه رفتم دم در گفت جز شما کسی توی خونه نیست؟ با خنده بهش گفتم خیر سرم مرد خونه من هستم بعد از چند دقیقه هم با تردید ازم پرسید سواد که نداری داری؟ وقتی با خونسردی بهش گفتم معلم هستم یه جفت شاخ ناز از سر مبارکش سبز شد ولی چه کنیم ما مجبوریم خودمون را کنترل کنیم اگر بنا به واکنش نشون دادن باشه باید اول یه دوره کامل بدنسازی و ورزش رزمی کار کنیم تا واسه کتک کاری هر روز آماده باشیم یادم میاد دوران دانشگاه با یکی از دوستانم برای اولین بار رفتیم غذاخوری یارو مثلا می خواست آدرس خورش و ماست را بهم بده دست من را گرفته کامل فرو می کنه توی کاسه ماست و میگه این ماست هستبعدشم همون دست را می گیره فرو می کنه توی خورش و میگه این هم خورش هست خلاصه ما با این ملت مکافاتی داریم توی طول روز سخت نگیر

درود بر شما، خخخخخخخخخخخخخ از ته دل خندیدم به قضیه ی اون بنده خدایی که انگشتتون رو کرده تو کاسه ی ماست و خورش.
واقعاً جالب بود.
این قضیه ی مأمور آمار اما تأسف آور و تأمل بر انگیز بود، واقعاً متأسفم.
من جای شما بودم می کوبیدم با مشت تو سر و بینی اون آدم ابله و نفهم.
ببخشیدا من آدمی نیستم که بر خلاف چیزی که هستم، عقائد و عصبانیت هام رو پشت یه چهره ی مثلاً منضبط و آروم قائم کنم، می زدمش مطمئن باشید، حتماً می زدمش. جوری که رئیس ادارشون هم نتونه شناسایی کنه قیافشو. مردکِ…
شاد باشید آقای میرزایی.

سلام شما و خاطراتتون کلا منحصر به فرد هستید, حساس و البته جالب ….
دوست خوب هم خییلی خوب هست سلام ما رو هم به آقا امیر برسونید شکلک فکر کنم سوژه یه نهارتون رو جور کردم خخخخ
شاد باشید و زیاد هم سخت نگیرید تا لذت ببرید از زندگی

درود بانو. خیلی مشعشع کردید پست من رو با حضورتون. جداً خوش حالم که افتخار دادید و سر زدید.
حتماً لطف و بزرگواری تون رو می رسونم به ایشون.
سوژه که زیاده! خخخخخخخخخ.
ما بیشتر از اتفاقات پیرامونمون سوژه می سازیم، از سوتی های اساتید، سوتی های خودمون، اتفاقات خنده داری از قبیل ضایع شدن اساتید یا دانشجویان به دست اساتید! راستی امیر هم از بس با من گشته، مثل ما نابینایان، رو صدا ها خیلی دقت می کنه و مثلاً با شنیدن صدای زمزمه ی یه نفر با خودش، میگه این رو نیگا!
در صورتی که خیلی از بینا ها بی تفاوتن نسبت به دور و برشون، از منظر صوتی عرض می کنم، اونا بیشتر تصویری سوژه پیدا می کنن.
مرسی از لطفتون.
چشم سعی می کنم.
پیروز و بهروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید