خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چه قد سخته وقتی بفهمی داری مردگی میکنی نه زندگی.

آره چه قد سخته.
خعععیییلی سخت, خعععیییلی دشوار, خعععیییلی بدجور, خعیییلیی سخته.
چه قد سخته که وابسته باشی. یه وابستگی از روی جبر, از روی خاص بودن شرایطت, از روی موقعیتی که توشی, از روی وضعیتی که هرگز نه تنها به پایان خودش نمیرسه, بلکه داره هر روزش از دیروزش بدتر میشه و تو بدیش اوج میگیره.
یه وابستگی از نوع تفاوتت با دیگران البته از نگاه خودشون, از جنس فرداهای نافرجام, از حس همین گذشته های بی فرجام.
چه قد سخته. خیلی سخت.
مسخره هست. مسخره. همه چی مسخره هست, زندگی مسخره هست, ما هم شدیم مسخره ی روزگار, شدیم مسخره ی چرخش ایام, شدیم مسخره ی لحظاتی که تو موندنها متوقف شدند, شدیم مسخره ی زمانهایی که انتظار واس رسیدنشون مسخره هست.
دریغ حتی از یه فکر, از یه طرح, از یه برنامه ی قبلی, از یه کمی امید و رمقی.
هی. دریغُ صد دریغ از حتی یه نگرانی واس آینده. هزاران هزار دریغ از حتی فکر کردن به آوارهای خالی شده رو سَرِمون.
میگم مسخره هست, تو میگی نه.
به جای اینکه با چش جلوتو ببینی, به جای اینکه خودت بری و بیای, به جای اینکه خودت باشی و کسی جرأت نکنه تو زندگیت سرک بکشه که کجا میری یا چرا میری, مجبوری یه چند تا لوله که تو هم کردن دستت بگیری تا حواست با جلوت باشه.
بعد یه کشی هم کردن توش که جمعش کنی, یه چند تا شبرنگم بهش زدن که مثلاً بگن این یه چیزیه, بعدشم اومدن اسمشو گذاشتن عصا.
عصا, همین عصا, همینکه تو دستته, همینکه اگه نباشه  دیگه هیچ کاری ازت بر نمیاد, همین, آره خودشه, خود خودش.
تو هم فارغ از اینکه بهش چی میگن, فارغ از عصا بودن یا لوله بودنش, فارغ از چاله چوله های شهر و زندگی, میگیریش تو دستت, با ذوق و شوق بازش میکنی, میندازیش جلوت, و بعدش از اینکه مستقلی کیف میکنی و از خونه میزنی بیرون.
این بیچاره هم تا هر جا که بتونه, تا هر چه قد که بشه, تا هر اندازه که جون در بدن داشته باشه, ازت محافظت میکنه, زیر پاهای مردم میره و فحش میشنوی, به ماشینا میخوره و صدای آجیلشون شرفتو به باد میده, تو جوب میره تا تو نری, خم میشه تا تو نشی, ولی همین عصا, همین که خیلی وقتا ناجی تو هست, همینکه هواتو داره, همینکه بدون اینکه انسان باشه انسان بودن تو وجودشه, آره خودش, خود خودش, وقتی زیر یه چیزی رفت و دولا شد و شکست, اون وقته که میفهمی همه چی مسخره هست و این هیچی نیست جز چند تا لوله ی تو هم رفته که واس اینکه منو تو رو خر کنند, واس اینکه فریبمون بدند و سرگرممون کنند, اومدند یه لطفی کردند و اسمشو گذاشتند عصا تا مبادا این فکر که لوله تو دستمونه آزارمون بده.
خب حالا رفتی بیرون, با هر سختی بوده, با هر بدبختی بوده, با هر مشقتی بوده, از مردم فحش خوردی, صدای آجیل ماشینا رو دراوردی, اصن شایدم تو زندگیت سرک هم کشیدند, دلشون هم واست سوخته, احتمالاً سفارش دعا هم گرفتی, بعد میخوای برگردی خونه دیگه. درسته.
اصن کاری هم به این نداریم که انجمن رفتی, دانشگاه رفتی, دنبال کار میگردی, با کسی قرار داشتی, یا شایدم واس گرفتن هارد دوستت که کتابای گویاشو بگیری که بخونی تا میتونی مطالعه کنی که علامه بشی و متوجه مسخره بودن زندگی نباشی.
خب داشتم میگفتم. بر میگردی خونه, از خستگی پخش میشی رو فرش یا خیلی دیگه داشته باشی تخت یا مبل, همین جوری که داری استراحت میکنی و خستگی در میکنی, بدنتو یه کشو قوسی میدی, گوشیت یا شایدم سیستمتو در میاری, روشنش میکنی, بعدش www.gooshkon.ir رو باز میکنی, محله رو با صدای روباتیک و مسخره ی صفحه خوان میخونی تا میرسی به پست من, عنوانشو میبینی, با کنجکاویی میای توش, و بعد اونجاست که با صدای مسخره تر از مسخره ی صفحه خان روباتیک میخونی که
همه چی مسخره هست, زندگی مزخرفه, ما چه قد الکی الکی آویزونیم, کی این روزای لعنتی تموم میشند و به پایان خودشون میرسند.
بعدش حوصلت سر میره, به خودت غره میشی, خودتو محکم میگیری, در محله رو میبندی, سیستم یا گوشیتو محکم میذاریش یه گوشه, واس خودت یه چای یا قهوه میریزی و نوش جون میکنی,
در آخر هم دوستت بهت زنگ میزنه و میگه فلان رومان رو تموم کرده, بعدیو هم میخواد شروع کنه, حالا بگو تو چه کردی؟
تو هم وقتی قطع کردی, یه کمی فکر میکنی, تو خلوت خودت, تو تنهایی خودت, تو نبودن بودن دیگران, هی فکر میکنی, هی اندیشه میکنی, هی کتابایی که مطالعه کردیو تو ذهنت میاری و خاطرات خوندناتو مرور میکنی و به یاد میاری, و آخر آخرش با خودت میگی این همه رومان خوندم, این همه کتاب خوندم, این همه OCR کردم, این همه واس دانلود کتاب تا نیمه های شب بیدار موندم, این همه واس گرفتن هارد به اینو اون رو انداختم, آخرش که چی؟
واقعاً آخرش که چی, تو رو خدا یکی بهم بگه آخرش که چی؟
اون وقته که دوباره در محله رو میزنی, آروم و با متانت میای تو این کوچه ی خاکی, دوباره این نوشته رو میخونی, ازش لذت میبری, به دلت میچسبه, بعد واسم یه کامنت میذاری که باهام همدردی و درکم میکنی, ولی یادت میره که اینو من فقط از زاویه ی دید خودت نوشتم. همین.
باز هم بهت میگم: مسخره هست, زندگی مسخره هست, همه چی مسخره هست.
این صدای روباتیک صفحه خوان که داری همین نوشته رو باهاش میخونی, همین نوشته که داره مسخره بودن زندگیتو بهت یادآوری میکنه, این لوله های تو هم فرو رفته ای که با هویتت گره خورده, مسخره هست, زندگی مسخره هست, همه چی مسخره هست, همش مزخرفه,
آره. این قد مسخره هست, که حتی باد هم میتونه ما رو تو جهتیابیمون دچار اشتباه کنه.
داری مردگی میکنی نه زندگی عزیزم. مردگی. میدونی یا نه. راستی نظر خودت چیه؟ فکر میکنی دیگه چه چیزایی مسخره هست که من بهشون اشاره نکردم.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «چه قد سخته وقتی بفهمی داری مردگی میکنی نه زندگی.»

سلام علی. علی من عصای سفیدم رو دوست دارم. چند سال پیش۱دفعه داخل۱جای خیلی شلوغ این رفت زیر ماشین۲تا تیکه آخریش داغون شد. یکیش که خورد شد اون بالاتری هم از چند جا شکست. علی دست کشیدم روی عصا و چشم هام خیس شدن. باورت میشه اون لحظه با وجود اینکه به خاطر حل۱مشکل خیلی بد رفته بودم اون طرف ها، با اینکه اون عصا دیگه۱قدم هم نمی تونست کمک کنه بهم تا برگردم خونه، اصلا فکر هیچ چی نبودم جز عصایی که داغون شده بود. دلم گرفته بود از شکستن همراهم. گریه کردم. همونجا به خودم که اومدم داشتم گریه می کردم. بدون صدا فقط چشم هام پر اشک بودن. ملت هیچ کدومشون هیچ کدومشون نمی دونستن واسه چی گریه می کنم. چیزی هم نگفتم. اینجا همه می دونید ولی اون ها که نمی دونستن من پریسای دیوونه گوش کنم خخخ! خلاصه عصا رو بغل زدم با ماشین برگشتم خونه. تا تعمیر نشد دلم آروم نگرفت. من هیچ دلم نمی خواد چشم هام نبینن ولی حالا که نمی بینن عصام رو دوست دارم. همراه با معرفتیه این! ایسپیک رو هم دوستش دارم. باور کن صداش رو دوست دارم. این هر لحظه آماده هست که سکوت هام رو بشکنه و هرچی بهش میدم واسم بخونه. تازه هر زمان بخوام صاف میاردم گوش کن! زندگی هم، خوب گاهی ازش حرصی میشم. می شد که بهتر باشه. خیلی بهتر. ولی نشد! نشد دیگه! من نمی تونم عوضش کنم. پس تفکر به میزان مسخرگیه۱سری مواردش کمکم نمی کنه. هر زمان از این چیز ها میاد توی سرم، نهایتش میگم خوب نشد دیگه! دردم هم میاد ولی، … ۱چیز هایی رو هیچ کاریش نمیشه کرد علی! باید به جبر گفت بیخیال و گذشت. من برم۱چرخ دیگه بزنم باقیه محله رو سِیر کنم دلم تنگ شده بود واسش!

درود. مرسی از حضورت. آره قطعاً حق با تو هست اصن اگه حق با تو نباشه که نمیشه اسمشو حق گذاشت.
منم حالم خوبه, دارم لذت میبرم از زندگی, باید بگذره که داریم میگذرونیمش خب.
عصا رو هم من واقعاً میستایم. جدی چه قد این عصا فرشته ی دوست داشتنی هستش خداییش.

ببینین بچه ها برنامه پیدا نکرده اینجا بزاره کارش به کجا رسیده کلا خدا به خیر بگذرونه ببین بیا من یه چندتا برنامه ی خودت رو بهت میدم دوباره بزار اینجا نبینم غصه بخوریها باشه؟ هر موقع دلت تنگ شد خوب اصلا ببین برو طبقه ی چندم بعدش هم بیا پایین منتها بدونه پله و آسانسر بزا معروف بشی یا راحت خخخخ

سلام علی جان
حرص نخور علی جان . باید بودو بودو بری تو دل زندگی . حالا با حس مرگ یا بی حس مرگ . راه رفتنی رو باید رفت . با عصا یا بی عصا . با صفحه خوان یا بی صفحه خوان . درسته ماها دیرتر از بقیه میرسیم ولی آخرش میرسیم . از این روزمرگی و تکرار تکرار خسته شدیم . همه خسته شدند . حتی سالم ها هم خسته شدند . چون دنبال ترقی روحی و روانی هستند . بنظرم ما صدها قدم از بیناها جلوتریم . چون ما زودتر به که چی ؟ رسیدیم ولی اونها فعلا مشغول دیدن هستند و بعد از مدتی طولانی کنار ما می نشینند و می گویند که چی ؟ این همه دیدیم و دویدیم که چی ؟
اوووه چقدر حرف زدم . موفق باشید ای بی ادعا . راستی انگار تازگیا یه ادعایی دارینا . هان ؟ چیزی کشف کردی ؟ بوگو ..خخخ

درود. خَخ. آره عرواح عمه ام حتماً میرسیم, خیالت راحت باشه, اصن بد به دلت راه نده. خعیییلی خوش خیالی تو پسر. ای کاش میتونستم واقعه نگر نباشم و تو این تخیلات قشنگ سیر میکردم. ولی حیف که نمیشه.
مرسی که هستی. رسیدی یه نگاهی هم زیر پات کن.

درود
آقا من میخوام یه چیزی بگم: این مطلب رو که باد تو جهت یابی ما رو دچار اشتباه میکنه خییییییییلی خوب اومدی.
یادمه با یکی از دوستای صمیمیم تو یه روز که باد خیلی شدیدی میومد, از اتوبوس های دانشگاه اصفهان پیاده شدیم. مسیرمون به سمط خوابگاهمون بودش.
چون اتوبوس ها هر بار یک جای متفاوط از جای قبلی پارک میکنن معمولا ما دختر های نابینای مطلق برای پیدا کردن ساختمون خوابگاهمون گیج و سر در گم میشیم.
اون روز یکی از دختر ها متوجه شد که ما تو پیدا کردن مسیر مشکل داریم و تا جلو در خوابگاه بهمون کمک کرد.
وقتی وارد حیاط خوابگاه شدیم اون خانم گفت که بهتره تا جلو در ورودی اصلی ساختموم کمکمون کنه.
من هم که اون قسمت رو مثل کف دستم میشناختم و به خیال خودم میتونستم به راحتی و بدون مشکل از اونجا رد بشم, گفتم که متشکرم و از اینجا به بعد دیگه میتونیم بریم و مزاحم شما نمیشیم.
خلاصه گوش هاتون روز بد نشنوه که بخاطر شدت باد من و دوستم یه کوچولو اشتباه کردیم و یه انهراف کم به سمط چپ پیدا کرده و در کمال ناباوری با سر رفتیم تو دیوار.
هنوز جای زخمش رو سرم هست. خخخخخخخخخ
شاد باشید و بقول مدیر لذت ببرید از زندگی

درود. خوش به حالت که حد اقل کف دستتو میتونی بشناسی. اعتراف میکنم که حتی من کف دستم هم نمیتونم بشناسم, چه برسه محیط پیرامونم و آدماش. اععتراف تلخیه ولی حقیقته. حقیقتی که باید مثل زهر بخورمش.
باد هم چی بگم والا. کلاً میگم مسخره هست میگی نه.

سلام. ههییی روزگااار
من ک عصا هم باهاش احساس امحیت نمیکنم واس همین از همین تنها رفتن هم محرومم مییییییترسمممم واقعا میترسم قبلا بنظرم شجاعتر بودم حالا با اتفاقایی ک میفته ترسم بیشتر شده نامید میشم یه دفعه زندگی معنایی واسم بکل ندااره
ولی یه چی شما چتون شده اینقدی بریده شدید جاالبههه این حالی میبینمتون الهی هیچ غمی نداشته باششید بهترینها نصیبتون بشه

درود. امیدوارم تو هم غمی نداشته باشی و از زندگی لذت ببری. ما هم به هر حال داریم میگذرونیمش دیگه. فرقی نداره. چه مستقل باشی و مث من بزنی به دل کوچه و خیابون, و چه هم یه جا بشینی, هی باید بسوزی و بسازی.
چون اگه مستقل نباشی فقط یه درد داری, ولی اگه مستقل بشی دردات بی شمار میشه.
هر کدومش از اون یکیش بدتر و بدتره. وقتی میری بیرون, وقتی تو کوچه و خیابونی, باید از تفاوتت با دیگران, از سرک کشیدن دیگران تو زندگیت, از لگدمال شدن غرورت بسوزی و دم نزنی. و تازه این کمترینشه. حالا بماند که چه چیزایی که باید ببینی و نمیبینیشون که بخوای انتخابشون کنیو ازشون لذت ببری.
مجازات این ندیدن اینه که باید مثل کسی که گرسنه هست و داره از گرسنگی میمیره, یه غذایی بذارن جلوش و بعدش بگن تو فقط حق داری بو کنی. بگن تو میتونی از بوش لذت ببری. اینه مجازات این جرم ندیدن.

واقعاً زندگی کی میخواد حتی یه روز هم که شده به کام ما باشه؟
اگه نمیخواد، پس چرا باید علاف این زندگی باشیم و عمرمون بیهوده هدر بشه.
اگه قراره مثل گذشته ی آب خوش از گلو مون پایین نره، خب چرا باید ادامه بدیم؟ آینده هم همینطور خواهد بود دیگه.
این نویدها و شعارها که خبر از خوشبختی در آینده هم میدند همش دروغه.
ما مثل عصیری هستیم که در آب رودخونه داریم غرق میشیم. اما نه غرق میشیم که راحت شیم، نه نجات پیدا میکنیم. همینطوری گیر کردیم و آب هرجا که میخواد ما رو میکشونه.
واقعا اسم این غم، زندگی نیست…

درود. چه قد خوبست از این غمخانه رفتن. به نظرم ماتنها موجوداتی هستیم که یا مال دیروزیم و مجبوریم تو فردا زندگی کنیم, و یا هم مال فرداییم و محکوم به زندگی در الآنیم.
به هر حال هر کدومش هم که باشه, انگاری قید زمان شامل حال ما نمیشه و این ناملایمات زندگی کمترین سزای این نداشتن قید زمان و شامل حال ما نشدنشه.

سلام. آمو علی جون چته؟ چته؟ خیلی این روزها زانوی غم بغل کردیها. چته؟ تو بجای این که به بچه های کوچکتر دلداری بدی اینجور ننه من غریبم بازی در آوردی داداش منم نابینا هستم. ۵۱ سال با مرارت زندگی کردم و میکنم. نه فقط من هزاران نابینا توی همین مملکت خراب شده هستند. ولی علی جون قربونت برم دندون به جگر بگذار. بله بدبختیها را ما هم لمس میکنیم. اگه ترامپ هم باشی اگه دو ساعت اون طرف خیابان باشی و کسی به تو کمک نکنه اون طرف میمونی. بله نوه منم کتاب نقاشی میاره میگه باباجون این حیوونا رو بگو چی هستند؟ یا میگه نقشی یه خرس برام بکش. یا میگه بابایی مگه کوری داری میخوری به من. بله منم دلم میخواد سی ثانیه فقط سی ثانیه قیافه زنمو قیافه بچه هامو ببینم. ببینم زنی که گرفتهام آیا خوشگله یا زشته. بچه هام چه شکل و قیافه ای دارند. علیجون ما هم بی احساس نیستیم ولی چه میشه بکنیم؟ باید واقعیت را قبول کرد. باید مقاوم باشی چون راه دیگری نیست. عزیزم آنقدر افرادی هستند که دردهایی دارند که والا درد ما توش هیچ نیست. من رفیقی دارم که چهار ستون بدنش سالم هست چه دخترهای خوق و قشنگی که با او دوست هستند. مادرش او را به ستوه آورده که من دارم میمیرم ولی چرا ازدواج نمیکنی که تا من نمرده ام عروسیتو ببینم؟ اما میدونی چه مشکلی داره؟ که باید این قشنگیها این ناز و کرشمه ها را ببینه ولی فقط بسوزه؟ بدنش اسپرم تولید نمیکنه. آیا دلت میخواست خدای ناکرده مثل او باشی؟ والا اگه بگی آره به خدا دروغ میگی و از طرف دیگه کفران نعمت میکنی. به خدا اگه توی عمق حرف بری جگر آدم میسوزه مگه بهترین خوشی توی این دنیا همین همبستر شدن نیست؟ این هم از این بدبخت گرفته شده هست. همه اش بگو الاهی از این بدتر به سرمون نیاد. زیادی صهبت کردم معذرت میخوام. موفق باشید.

درود به جناب حسینی.
قبل از آقای بی ادعا من میگم که با کمال میل و رضایت حاضر بودم جای این رفیق شما باشم و اگر میشد و امکان داشت هزار بار دلم میخواست جام رو باهاش تو زندگی عوض کنم ولی نمیشه که نمیشه.
شااااد باشید و خوش بخت و موفق.

درود بر فروغ خانم. نع, من جامو با هیچ کسی عوض نمیکنمحتی اگه اولین شخص دنیا و بهترین و سرمایه دار ترین و خوشبختترین آدم روی زمین هم باشه.
ولی من میگم یا مشکلات باید حل بشند و یا هم باید یه راه حل جایگزینی واسه شون باشه. همین. این آدمو اذیت میکنه وگرنه اینکه آدم جاشو با دیگری عوض کنه که راه حل نیست و مشکلیو حل نمیکنه. چون اصن طرف قبول کنه جاشو به من هم بده. ولی وجودشو که نمیتونه بده. من که از مشکلات اون خبری ندارم. اصن یه همچین چیزی نه شدنی هست و نه هم شدنش عاقلانه هست. هرکی باید خودش در جای خودش باشه و نقششو همونی که هست بازی کنه. اگه جز این بگه اصن جور در نمیاد.

درود بر سید عزیز دل خودم. میگم اساساً اینکه آدم خودشو جای دیگران بذاره و یا جای دیگران باشه چیز درستی نیست. به کل این غلطه و من هم قبولش ندارم.
این رفیقت هم که میگی میتونه با پول مشکلشو حل کنه. فرق هست بین مشکلاتی که قابل حلند و مشکلاتی که قابل حل نیستند. واقعاً خعیییلی مسخره هست زندگی کسی که مشکلاتش قابل حل نباشند.
مخصوصاً اگه اون مشکلات جزئی از خود جسم و روحش باشند.
و یا اینکه حد اقل یه چیز جایگزین واسه شون نداشته باشه.
یعنی اصل بودن و داشتن مشکل رو کسی انکار نمیکنه و زندگی هم قشنگیش به همینه. ولی اینکه مشکلی قابل حل باشه یا نه و اینکه حد اقلش اگه قابل حل نیست یه راه حل جایگزینی واسش نباشه دیگه نهایت سختی و بدبختی و جون کَندَن ولی مردن و مردگی کردن هست.

سلام علی
یه کم زیاده رویه اینجوریش. با این که آدم گاهی میرسه به این جا که بگه خب اصلا که چی بشه؟
ولی بازم میگم. یه نمه زیاده رویه.
اینو از زاویه دید اون بخش نوشتی که من هنوز جزوشون نشدم
ولی توی دوتای قبلی جزوشون بودم.

سلام بی ادعای عزیز اولش پیروزی استقلال رو بهت تبریک میگم شیرینی ما فراموش نشه

دوم اینکه تموم حرفات از دل برخواسته و بر دل مینشینه من کاملا باهات موافقم اینجا یه نابینای مطلقی رو در نظر بگیرید که مینویسه اگه مشکلاتم رو بگم مثنوی هفتاد من دیجیتال شود واقعا خسته شدم و هیچ راهی هم نیست من نابینای مطلق، دارای دیابت؛ پیر مردی فرتوت، با وزن بالای آزاردهنده بدون امکانات ورزشی در روز بیش از ۱۰ ۱۲ قرصهای جورواجور مصرف میکنم
مسؤلیت بچه هایی که مادرشون با کمال بی مسؤلتی مرا ترک کرده
…. ترسم قلم شعله شود نامه بسوزد با این دل خونین به عزیزان چه نویسم زبان قادر به توصیف مصیبت هایم نیست پس دیگر خموش

تشکر از دل نوشته ات
دل سوخته تر از همه

درود. من هم از طرف خودم و کامبیز. خوب به این نکته دقت کن که از طرف کامبیز هم برد استقلالو بهت تبریک میگم. تعجب نکن. بعد از رحلت جانسوز و جانگداز حضرت کامبیز, من به وصیت نامش دسترسی پیدا کردم و منو مسئول اجرای وصیت نامه ی خودش کرده این خدا بیامرز.
ولی در کل در مورد مشکلات هم باید بگم اینایی که نوشتم تازه مشکلات آدمای مستقله. دیگه در مورد تو و مشکلاتت که چی باید بگم: من نمیدونم والا.
فقط در کل اینو به همه مون البته اگه کسی نخواست خودشو جزو این همه به حساب نیاره.میگم که این زندگی که ما میکنیم, حتی مفت بودنش هم گرونه, دیگه چه برسه به ارزون بودنش.

مسخره تر از همه اینا اینه که بعضی وقتا باید برنامه هاتو با ساعت دیگران تنظیم کنی! که اگر ی جایی لازمه باهات بیان اگر مهمترین کار دنیا رو هم. داشته باشی باید بزاریش و بری چون اون دیگه وقت نداره باهات بیاد

علیجان شما که میگید مشکل این بنده خدا قابل حل هست این بدبخت میلیونها دلار خرجید چند کشور پیشرفته رفت ولی به او گفتند مشکل تو علاج پذیر نیست که نیست والا خدا به فریاد کسانی برسه که دردهای صعبالعلاج دارند. مثل سرطان و خیلی دردهای دیگه که فقط باید آب بشند و درد بکشند تا بمیرند.

درود مجدد. خب حالا که قابل حل نیست باید دید این مشکل راه حل جایگزین داره یا نه. یعنی یه چیزی که بتونه تسکینش بده. مثل پولی چیزی که دردش رو کمتر کنه. اگه داره که باز هم خدا رو شکر. ولی اگه تسکین دهنده ای نیست, اون هم زندگیش مسخره هست خب. این مسخره بودن زندگی که قرار نیست فقط شامل حال ما بشه. شامل خیلیای دیگه هم میتونه بشه. البته در کمال تأسف.

سلام علی جان راست گفتی و راست هم میگویییی اگر دردمان یکی بود چه خوب میشد بله این زندگی نیست همان مردن تدریجی هست و همین جان کندن ها را میگوییم زندگی و مسخره تر این که بعضی از دوستان میگویند نبینها از ببینها هم با هوش تر و موفقتر هستند خلاصه این که هرکس به تریقی دل ما میشکند.. بیگانه جدا دوست جدا میشکند…

دیدگاهتان را بنویسید