سلام دوستان، خوبید؟ امیدوارم که همیشه خوشحال باشید.
امروز هم یک بخش از رمان سایه های مرگ رو آوردم.
آماده اید؟ خوب پس بزن بریم.
.
.
.
فصل دوم،
«بخش آروین» منطقه زمانی چهارم: سه دستبند عقیق
ـ ایران ـ قم ـ ساعت به وقت محلّی، نُه و بیست و پنج دقیقه صبح روز سه شنبه لیموزین سیاه رنگ با سرعت از کنار تابلوی سبز رنگی که بر روی آن با خط درشت و سفیدی نوشته شده بود «به شهر مقدس قم خوش آمدید» عبور کرد. در داخل آن ماشین غول پیکر آروین و پدر بزرگش نشسته بودند. آروین همان کت و شلوار سیاه رنگ دیروزیاش را به تن داشت امّا کیکاووس آریتمانی ترجیح داده بود پیراهنی آبی رنگ در زیر کت سیاه رنگی بپوشد. دستمال گردنی هم به رنگ سفید با ستارههای قرمز بسته بود و عصای قهوهای روشنی را در دستهایش میفشرد.
کیکاووس آریتمانی لبخند بر لب داشت. نگاهی به آروین، نوهاش انداخت که مجسمهوار به چرمهای دست دوز ماشین تکیه داده بود. طوری نشسته بود که پدربزرگ برای لحظهای تردید کرد که «آیا نوهاش میداند به چه دلیل به شهر قم آمدهاند یا نه؟»
با این وجود لبخندش را وسعت داد و گفت:«تو باید شاد باشی. دوران بیماری و مریضی تو داره تموم میشه. آرش و افرادش «دروازه ساز» را پیدا کردهاند. مطمئن باش اون میدونه دستبند عقیق کجاست. وقتی دستبند عقیق رو پیدا کنیم، که مطمئناً پیداش میکنیم و من حدس میزنم دست خود «دروازه سازه»، اون موقع تو مثل روزهای قبل سالم و شاد میشی. بدون بیماری، همون آروین شاد و خندان و پُرحرف پدربزرگ میشی.»
خندهی بلندی سر داد و ادامه داد:«بخند نوهی عزیزم3 Period بخند.»
امّا صورت آروین تغییری نکرد. مثل این بود که قادر نبود لبخند را بر لبانش بنشاند!
پدربزرگ که از رفتار سرد آروین عصبانی شده بود خندهاش را قورت داد و فریاد کشید:«لعنت به من! بیماری لعنتی تو زندگی من رو نابود کرده. صد بار آرزو کردم ای کاش تمام ثروتم را از دست میدادم ولی تو رو با این حالت نمیدیدم. تو هر روز خشک و خشکتر میشی. من آروین خندان و شادم و میخوام. دوست دارم تو برای یه بار هم که شده جلوی من قهقهه بزنی و بلند بخندی. امّا این بیماری لعنتی تو نمیذاره!»
مکثی کرد. احساس کرد بیشتر از آنچه که فکر میکرده از کوره در رفته است. نفس عمیقی کشید تا خشمش را مهار کند. بعد عصا را کنار پایش قرار داد. دستهای آروین را در میان دستهایش گرفت. برعکس حالت یخ زده او دستهایش گرم بودند و این کیکاووس آریتمانی را امیدوار میساخت. کیکاووس آریتمانی کمی به آروین نزدیک شد و با صدای گرم یک پدربزرگ گفت:«تو نباید دیگه این چهره را داشته باشی.
دروازه ساز پیدا شده. اون میدونه دستبند عقیق کجاست. بهت قول میدم تا فردا اونو پیدا کنم. مطمئن باش تا فردا تو خوب خوب میشی. نوهی من مثل انسانهای سالم و بدون بیماری میشه که قادرند بخندند3 Period خواهش میکنم برای پدربزرگ هم که شده یه لبخند بزن3 Period فقط یه لبخند!»
امّا آروین لبخند نمیزد.حتی به پدربزرگش هم نگاه نمیکرد. در ذهنش به خودش گفت:«من فقط کنار آبتین احساس آرامش میکنم و میتونم برای چند لحظه هم که شده لبخند بزنم. امّا پیش شما نه!» چرا؟ جوابش را کاملاً درست و کامل نمیدانست. شاید به این علّت که هر گاه پدر بزرگش را میدید یاد بیماریاش میافتاد. همین یک دلیل برای او کافی بود تا با لبخند قهر کند! امّا برای آنکه پدربزرگش را بیشتر از این عصبانی نکند گفت:«من فقط زمانی میخندم که دستبند عقیق پیشم باشه.»
کیکاووس آریتمانی دستهای نوهاش را رها کرد و گفت:«بهت قول دادم تا فردا3 Period حداکثر تا فردا این کار را انجام بدم.»
سکوت در افتاد. نه کیکاووس آریتمانی تمایل به حرف زدن داشت و نه آروین آریتمانی. نگاه آروین از پنجره دودی ماشین عبور کرد و به خیابان افتاد. ماشین پس از چند لحظه به میدان هفتاد و تن رسیده سپس پس از طی کردن چند دقیقهای به خیابان امام خمینی رسید.
لیموزین سیاه رنگ به راهش ادامه داد تا آنکه به سمت چپ پیچید و برای چند لحظه کوتاه نگاه آروین به گنبد طلایی رنگ حرم حضرت معصومه افتاد.
زیر لب زمزمه کرد:«حرم حضرت معصومه!»
برای اوّلین بار بود که از این فاصله نزدیک آن را میدید. در زندان فقط مطالبی راجع به این مکان که بیش از هزار سال قدمت داشت و در طول تاریخ هر پادشاه و شاهزادهای تکّهای به آن افزوده و ساخته بودند و هم اینک هم در حال گسترش بود، شنیده بود.
بیش از هزار سال قدمت! کمی باورش برای او سخت بود.
ماشین غول پیکر از روی پُل علی خانی عبور کرد و پس از طی مسافتی به سمت راست نپیچیده به سمت چپ پیچید و وارد خیابان انقلاب شد. امّا این بار طولی از خیابان را طی نکرده بود که ماشین آهسته از حرکت باز ایستاد.
درب سمت راست ماشین یعنی دری که سمت پدر بزرگش بود باز شد. صدای آرش را شنید که میگفت:«سلام قربان.»
کیکاووس آریتمانی بدون آنکه جوابی بدهد از ماشین پیاده شد. به دنبال او آروین, هم از ماشین پیاده شد.
آرش که از شنیدن جواب از سوی پدربزرگ آروین مأیوس شده بود خطاب به او گفت:«سلام آروین خان!»
خوشحال بود. لبخند بر چهرهاش خودنمایی میکرد و با آنکه عینک دودی ای بر چشم گذاشته بود، آروین برق خوشحالی و شادکامی را در چشمهای او میدید.
آروین درست همانند پدر بزرگش جواب او را نداد. به اطرافش نگاه کرد. مردمی که در اطراف در حال رفت و آمد بودند با نگاههای کنجکاو به آنها خیره شده بودند. حق هم داشتند. آرش و افرادش که در مجموع ده نفر میشدند با کت و شلوارهای مشکی و یک دست و عینکهای دودیای که بر چشم گذاشته بودند و همچنین آن ماشین لیموزین غول پیکر کاملاً به چشم میآمدند و خیلی طبیعی بود مردمانی که از آنجا میگذشتند به او و پدر بزرگش خیره شوند. شاید از خود میپرسیدند «اینها دیگر کی هستند؟!»
کیکاووس آریتمانی خطاب به آرش گفت:«کجاست؟»
آرش جواب داد:«همین اطراف در منزلش تحت مراقبت افرادم هست.»
دستش را به سمت کوچهای باریک که در مقابل رویشان قرار داشت دراز کرد و گفت:«متأسفم قربان ولی از اینجا به بعد را باید پیاده برویم.»
کیکاووس آریتمانی سری تکان داد و به راه افتاد. آروین هم به راه افتاد و با حرکت آن دو، ده نفر دو تا دور آنها را گرفتند. گویا پدربزرگ آروین رئیس جمهور و خود آروین پسر رئیس جمهور است که ده محافظ این چنین دور آنها را گرفته بودند و سعی به مراقبت از آنها را داشتند! با این حال آروین قبل از آنکه وارد کوچه باریک شود نگاهش به مرد عربی افتاد که لباس مخصوص عربها را به تن داشت. اگر پدربزرگش او را میدید حتماً میخندید در حالیکه اصلاً چیزی برای خنده وجود نداشت!
وارد کوچه شدند. آروین چیزی نمیدید. نباید هم میدید. در محاصره ده محافظ در کوچهای تنگ و طولانی چیزی قابل دیدن نبود. فقط پس از چند لحظه احساس کرد که باید به سمت چپ بپیچد، پیچید. امّا دوباره پس از چند لحظه این بار به سمت راست و در نهایت به سمت چپ پیچید. آرش ایستاد و متعاقباً همه پشت سر او ایستادند. تازه نگاه آروین به خانههای آجری و کاه گلی افتاد که نمای اکثر خانههای منطقه گذرخان را تشکیل میداد. البته دو سه خانه که به سبک مدرن ساخته شده بودند تو چشم میزد.
آرش اشارهای به کوچهی باریک و کوچکی که در سمت راست شان قرار داشت کرد و گفت:«همین جاست قربان.»
و با دست به در انتهای کوچه اشاره کرد که دو نفر از افرادش کنار آن ایستاده بودند.
بدون هیچ حرفی وارد کوچه شدند و قبل از این که به انتهای آن برسند، آن دو نفر درب ساختمان را برای آنها باز کردند و خود کناری ایستادند. ابتدا کیکاووس آریتمانی و بعد آروین و پشت سر او آرش وارد آن خانهی قدیمی ساز شدند. در وسط آن خانه یک طبقه، حوض تازه رنگ شدهای به رنگ آبی وجود داشت که بر لبههای آن گلدانهایی با گلهای متفاوت و رنگارنگ خودنمایی میکرد. در گوشهی حیاط هم دو درخت توت قرار داشتند که سایه خود را بر روی حوض آب گسترانده بودند.
آرش با دست به پلههای آهنی شکلی اشاره کرد و گفت:«از این طرف قربان.»
و با دست دیگرش به دیگر افرادش اشاره کرد. به این معنی که همان جا سر جای خود بایستید.
کیکاووس آریتمانی به طرف پلههای آهنی رفت. گرچه سه پله بیشتر نبودند امّا زنگ زده و نامطمئن به نظر میرسیدند. پشت سر او آروین هم از پلهها بالا رفت. امّا آرش کمی خودش را جلو انداخت و قبل از کیکاووس آریتمانی در اتاق را باز کرد امّا داخل نرفت و منتظر ماند که ابتدا آریتمانی ها وارد اتاق بشوند. آنها داخل شدند و با ورودشان آروین نگاهش به پیرمردی افتاد ضعیف و لاغر اندام و البته کوتاه قد که پیراهن چروکیده سفیدی به همراه شلوار سیاه رنگی به تن داشت. موها و ریشهایش بلند و البته منظم بودند. پوست صورتش که از چین و چروک خالی نمانده بود حکایت از سنّ بالای او داشت. گرچه بینی بزرگش تو چشم میزد! دروازه ساز بر روی صندلی نشسته بود و رو به آنها خیره شده بود.
آروین در ذهنش گفت:«این دروازه ساز است؟!» کمی برایش عجیب میآمد لااقل در ذهنش هر کسی را تصوّر میکرد اِلّا او.
به جزء او یک نفر از افراد آرش هم در اتاق بود. گویی او را مأمور کرده بودند تا این پیرمرد پا به سن گذاشته نتواند فرار کند. آن هم با آن همه محافظ و مراقب!
آرش با لحن امر دهندهای گفت:«بیرون.»
مراقب دروازه ساز سریع بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست.
با این حال نگاه آروین نه به آرش بود نه به آن فردی که از اتاق خارج شد و نه به دروازه ساز. نگاه او به تلألو رنگهای شیشههای رنگی جلب شده بود. نور خورشید مستقیم به شیشههای رنگی بالای در میخورد و باعث میشد قسمتی از آن اتاق خالی از تزئین به رنگهای سبز و آبی و قرمز مُزیّن شود.
کیکاووس آریتمانی عصا زنان قدمی به سوی دروازه ساز, برداشت. دروازه ساز از وقتی که آنها وارد اتاق شده بودند از جایش تکان نخورده بود. شاید نمیتوانست تکان بخورد. گوشهی لبش خونی بود و این نشان میداد آرش یا افرادش قبل از ورود آنها حسابی از خجالت او درآمدهاند!
کیکاووس آریتمانی در سه قدمی او ایستاد و گفت:«پس دروازه ساز تویی؟»
دروازه ساز گرچه صدایش میلرزید ولی پاسخ جسورانهای داد.او گفت:«فکر میکردم من رو بهتر بشناسی. لااقل دو بار دیگر هم به دست افرادت دزدیده شدهام.»
کیکاووس آریتمانی لبخندی زد و گفت:«درسته. کاملاً درسته. امّا بهتره از کلمات بهتری استفاده کنی3 Period دزدی اصلاً کلمه خوبی نیست.»
پیرمرد نفس عمیقی کشید و گفت:«دزدی، دزدی است. حالا فرقی ندارد چه اسمی روش بذاری. ذاتش عوض نمیشه.»
آروین میتوانست حدس بزند دروازه ساز قصد دارد پدر بزرگش را عصبانی بکند. گرچه خیلی سریع هم موفق شد چون پدربزرگ آروین از کوره در رفت و با لحن تهدیدآمیزی گفت:«من وقت ندارم با تو بحث فلسفی بکنم. از تو فقط یک سؤال دارم. امیدوارم جوابم را درست و صحیح بدهی. چون آن موقع3 Period»
ـ مرگ در انتظارم خواهد بود؟!
دروازه ساز با لحن تمسخرآمیزی حرف کیکاووس آریتمانی را قطع کرد. گرچه کیکاووس آریتمانی اهمّیّتی نداد و گفت:«بله! و مطمئن باش در انجامش تردیدی نخواهم کرد.»
دروازه ساز خندهای بر لب گذاشت و گفت:«برایم جالب است. خاندان آریتمانی چهارصد ساله که یک اشتباه را انجام میدهند. مرگ دست خداست. این جمله را به پدرت در پنجاه سال پیش هم گفتم. به پدرِ پدرِ پدرِِ پدرِ پدرِ پدربزرگت هم در زمان سلسله صفویان درست در هنگام سلطنت شاه سلطان حسین، آخرین پادشاه این سلسله هم گفتم.
امّا اون به من خندید و گفت مرگ تو فقط با ارادهی من انجام میشه. امّا من زندهام و او مُرد. پدرت هم همین جواب را به من داد و همین عاقبت برای او و من تکرار شد و حالا در طی چهارصد سال این سومین بار است که چنین جملهای را از یک خاندان میشنوم. برام جالبه!»
کیکاووس آریتمانی خشمگین شد. عصایش را بلند کرد. انتهای آن را بر روی سینه دروازه ساز گذاشت و گفت:«برای من داستان سرایی نکن. اگر میخواهی به من بگویی که هزار سال عمر داری باید بگویم که خودم این را میدانم!»
پیرمرد خندید و با خونسردی گفت:«باز هم اشتباه کردی. من هزار و دو سال و سه ماه و هفت روز سن دارم. این سنّ دقیق منه!»
رگ شقیقه کیکاووس آریتمانی از عصبانیّت باد کرد. با صدای توام با خشم گفت:«آره. میدونم. هزار و دو سال و سه ماه و هفت روز. تاریخ دقیق تولدت رو هم میدانم. امّا این سؤالی نیست که من میخواهم از تو بپرسم.»
امّا قبل از این که او موفق شود سؤالش را بپرسد دروازه ساز حرف او را قطع کرد و گفت:«تاریخ دقیق تولد من فقط در یک کتاب نوشته شده است.»
کیکاووس آریتمانی ابتدا نفس عمیقی کشید. سپس عصایش را از روی سینه دروازه ساز برداشت و سعی کرد لبخند بزند و نشان دهد در برابر این پیرمرد پر حرف میتواند خونسرد باشد. گفت:«اون کتاب پیش منه.»
دروازه ساز سریع گفت:«بله، این را میدانم. چهارصد سال پیش پدر پدر پدر پدر پدر پدربزرگت آن را از من دزدید. همان سال به بانویم گفتم که باید این کتاب را از او پس بگیریم ولی او جواب داد فعلاً نیاز نیست. انسانها قادر نیستند از رازهای اون کتاب آگاه بشوند.»
کیکاووس آریتمانی بلند خندید و گفت:«اشتباه میکنی. بانویت هم اشتباه کرده.»
دروازه ساز دستی بر ریشهایش کشید و گفت:«نه. حرف بانویم امکان نداره اشتباه باشه وگرنه حالا تو دروازهها را پیدا کرده بودی3 Period امّا نکردی. لااقل هنوز نتوانستیای.»
خنده از لبهای کیکاووس آریتمانی پاک شد. با عصبانیّت گفت:«بهتره ماجرای کتاب رو فراموش کنیم. من برای تو ارزش قائل شدم و به اینجا آمدهام تا تو فقط به یک سؤالم جواب بدهی.» مکثی کرد. بعد افزود:«دستبند عقیق کجاست؟!»
و برای گرفتن پاسخ به لبهای دروازه ساز خیره شد. آروین هم برای شنیدن جواب سؤال کمی بیقرار بود. به هر حال ادامه زندگی او با آن دستبند عجین شده بود. امّا دروازه ساز با خونسردی گفت:«نه!»
ـ تو میخواهی جواب سؤالم و ندهی؟!
ـ نه.
ـ پس چرا میگی نه؟!
کیکاووس آریتمانی با فریاد سؤالش را پرسید.
دروازه ساز خندید و گفت:«نه برای این که سؤالت اشتباه بود3 Period دستبند عقیق نه. باید بگویی دستبندهای عقیق!3 Period بله درستش همینه.»
کیکاووس آریتمانی با تعجب پرسید:«منظورت چیه؟!»
دروازه ساز جواب داد:«این نشان میدهد تو هنوز نتوانستی از کوچکترین رازهای کتاب آگاه بشوی امّا حالا که برای من ارزش قائل شدی و این همه راه را به این شهر آمدهای تا سؤالت را از من بپرسی، دوست دارم رازی را به تو بگویم که کمتر کسی در این جهان از آن باخبر است.»
گوشهای آروین تیز شد. او, میدانست این پیرمرد چه اهمّیّتی دارد و چه رازهایی در درون سینهاش پنهان ساخته است. پدربزرگش هم میدانست و برای آگاهی از یکی از این رازها دو سال تمام به دنبال او گشته بودند.
دروازه ساز ادامه داد:«دستبندهای عقیق. البته از ابتدا فقط سنگهای عقیق بودند. هدیه خداوند به جدّ بزرگ پدر ایلیا. البته شماها پدر ایلیا را نمیشناسید. نباید هم بشناسید. این مهم نیست. جدّ بزرگ پدر ایلیا حدود 1900 سال پیش سه سنگ عقیق از یکی از پیامبران الهی گرفت.
البته من نمیدانم این داستان واقعی است یا نه یا اسم آن پیامبر چه بود امّا هرچه که هست وجود دستبندها حقیقت دارد. یعنی آن زمان که جدّ بزرگ پدر ایلیا سنگهای عقیق را گرفت، به شکل دستبند نبودند بلکه فقط سنگهای عقیق معمولی بودند که او به خاطر کارهای نیکش دریافت کرده بود.»
کیکاووس آریتمانی وسط حرف او پرید و گفت:«خُب بعدش را بگو.»
دروازه ساز که سعی کرده بود نفسی تازه کند و بعد به حرفهایش ادامه دهد گفت:«کمی صبور باش. من همانند دوره جوانیام قادر نیستم زیاد و پشت سر هم حرف بزنم.»
باز مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:«آره. گفتم که به خاطر کارهای خوبش این سه سنگ را از آن پیامبر گرفت و آنها را با دستبندهایی از جنس نقره تبدیل به دستبندهایی با نشان سنگهای عقیق کرد. سه سنگ عقیق با سه رنگ متفاوت و البته با کارایی متفاوت3 Period دستبند عقیق سبز. هر کس که آن را به دستش داشته باشد تا زمانی که این دستبند در دستش است روئین تن خواهد بود و همچنین شکست ناپذیر!3 Period دستبند عقیق سفید.
نایابترین عقیق در دنیا. گفته شده کسی که آن را در اختیار داشته باشد بر سرتاسر دنیا پادشاهی خواهد کرد البته بر سرزمینهایی پادشاه خواهد بود که ایمان به خدا در میان مردمان آن سرزمین از بین رفته باشد و یا کمرنگ کمرنگ شده باشد. امّا این دو دستبند به درد تو نمیخورد!3 Period گرچه تا هم اکنون هم از وجود آنها بیخبر بودی.»
کیکاووس آریتمانی با لحن متأثر از غم گفت:«من فقط میخواهم نوهام خوب بشه!»
نیم نگاهی به آروین انداخت که مثل آرش ساکت و خاموش ایستاده بود. دروازه ساز هم نگاهی به آروین انداخت. سر تا پای او را جارو کرد و گفت:«متأسفم جناب آریتمانی من هیچ گاه فرزندی نداشتهام. امّا درکت میکنم. چون مرگ عزیزانم را در پیش چشم خودم دیدم. غمانگیزه. مخصوصاً زمانی که بدانی عزیزانت کی و چگونه خواهند مُرد! من به فکر تو بودم و به بانویم مشکل تو رو گفتم. میدانستم اگر بتوانم درمانی برای نوهات پیدا کنم تو دیگر به سراغ من نمیآیی امّا حتی بانوی من هم دارویی برای درد نوهات نداشت3 Period»
کیکاووس آریتمانی نگاهش را از آروین گرفت و به دروازه ساز دوخت و گفت:«اگر من را درک میکنی بهم بگو دستبند عقیق کجاست؟!»
دروازه ساز آهی کشید و گفت:«گفتم دستبندها سه تا هستند و سومین دستبند مناسب نوهی توست.»
نگاه آروین و پدربزرگش به دروازه ساز با هیجان بود. احساس میکردند فقط یک قدم تا خواستهشان فاصله دارند.
او ادامه داد:«دستبند عقیق سوم، دستبند عقیق سرخه. شنیدهام این دستبند قدرتی دارد که هر کس آن را در اختیار داشته باشد تا ابد سالم خواهد زیست و عمری جاودانه پیدا خواهد کرد.»
آرش ناباورانه زمزمه کرد:«عمر جاودانه؟!»
کسی به جزء آروین صدای او را نشنید امّا آروین احساس میکرد او هم علاقمند به داشتن چنین دستبندی ست!
کیکاووس آریتمانی با بیتابی پرسید:«خُب حالا این دستبند کجاست؟!»
و با چشمهایی که منتظر شنیدن جواب بودند به دروازه ساز خیره شد.
دروازه ساز باز نگاهی به آروین انداخت و جواب داد:«به تو گفتم که از بانویم دارویی برای درمان بیماری نوهات خواستم امّا تو دلیلش را نپرسیدی!»
ـ منظورت چیه؟ چرا داری از جواب دادن به سؤال طفره میری؟!»
کیکاووس آریتمانی این سؤالها را پرسید.
دروازه ساز با خونسردی در چشمهای او خیره شد و گفت:«طفره نمیرم و منظورم این است که من نمیتوانم به تو چیزی درباره محل اختفاء یا محلّ های اختفای این دستبندها چیزی بگویم. متأسفم جناب آریتمانی، چهارصد سال پیش هم جدّ بزرگ تو چنین درخواستی از من کرد و جواب نه شنید، پدر تو همچنین درخواستی کرد و جواب نه شنید و حالا نوبت توست که جواب3 Period»
امّا کیکاووس آریتمانی حرف او را قطع کرد و گفت:«این بار نه! تو باید به من محلّ اختفاء دستبند عقیق سرخ را بگی. میفهمی؟!»
ـ نه. چون نمیتونم.
ـ چرا اتفاقاً تو میتوانی. یا به من میگویی یا3 Period
ـ یا مرا میکشی؟!
ـ اگر مجبورم کنی بله.
دروازه ساز خندید و گفت:«هزار و دو سال و سه ماه و هفت روز از خدا عمر گرفتهام. اگر واقعیّت را دوست داشته باشی بشنوی باید بگویم در این هزار و اندی سال زندگی بارها مرگ را لمس کردهام که حالا از مرگ, نترسم. تو میتوانی مرا بکشی!»
دروازه ساز با آسودگی و راحتی حرف میزد طوری که آروین اطمینان یافته بود او از مرگ نمیهراسد.
امّا کیکاووس آریتمانی که انتظار شنیدن چنین جوابی را از او نداشت با عصبانیّت عصایش را بلند کرد و انتهای آن را باز بر سینه دروازه ساز گذاشت و همان طور که آن را فشار میداد فریاد زد:«دستبند عقیق سرخ کجاست؟!»
دروازه ساز خندید و گفت:«تو نمیتوانی مجبورم کنی تا حرفی بزنم فقط بانویم میتواند من را مجبور به گفتن این راز بکند.»
امّا قبل از این که کیکاووس آریتمانی بیشتر عصبانی بشود و بیشتر فریاد بکشد، سرمایی ناخواسته بدن او را فرا گرفت. سرمایی که آروین هم آن را حس میکرد. گرچه آن قدر زیاد نبود که آن دو یخ بزنند! امّا برای چند ثانیه هم که شده بدن شان شروع به لرزیدن کرد و هنوز سرما از تن شان خارج نشده بود که صدای ناشناسی را شنیدند
ـ بهشون بگو دروازه ساز، تو این اجازه رو داری!
صدای زنانهای از پشت سر آروین میآمد. آروین برگشت. ابتدا آرش را دید که یخ زده بود و بعد دو زن. یکی ملکه پریان بود و دیگری آوا که در کنار هم ایستاده بودند. هر دو همان لباسهای یک دست آبی را به تن داشتند. با این تفاوت که ملکه پریان نیم تاج ساخته شده از طلایی را بر سرش گذاشته بود.
دهان کیکاووس آریتمانی از تعجب باز مانده بود. او عکس ملکه پریان را در کتابی که از جدّ بزرگش به او به ارث رسیده بود دیده بود. آروین هم دیده بود ولی حالا کیکاووس آریتمانی ناباورانه به ملکه پریان مینگریست که در رو به روی او به همراه پری دیگری ایستاده بود. نمیتوانست باور کند دارد پرنیا، ملکه پریان را میبیند! امّا در عوض او، دروازه ساز تا نگاهش به ملکه پریان افتاد، عصای کیکاووس آریتمانی را کناری زد و به هر سختیای که بود از صندلیاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد و با شور گفت:«بانوی من!»
آروین ناخواسته قدمی از ملکه پریان فاصله گرفت. گرچه اقدامش بدون فکر بود ولی یادش آمد در جایی از کتاب پدربزرگش خوانده است که آدمی زادگان مجذوب زیبایی پری زادگان میشوند و طبعاً این خواسته آروین نبود! شاید این جمله بیدلیل هم نبود. ملکه پریان مثل خورشید میدرخشید. آن قدر زیبا بود که دهان پدر بزرگش از تعجب باز مانده بود و شاید قدرت دیدن این بانو زیبا را نداشت! پرنیا، ملکه پریان بدون آنکه اثری از زخم دیروز بر بدنش باقی مانده باشد همراه با آوا کنار در اتاق ایستاده بودند.
ملکه پریان باز تکرار کرد:«بهشون بگو دروازه ساز!»
دروازه ساز که سعی میکرد با ادب حرف بزند گفت:«امّا بانوی من شما که میدانید3 Period»
ملکه پریان حرف او را برید و گفت:«دروازه ساز تو نمیدونی روی مچ دست این پسر نشان سیاه هلالی شکل حک شده؟!»
دروازه ساز نگاهش را به آروین3 Period نه! دقیقاً به نشان سیاه هلالی شکل روی مچ دست چپ انداخت که در عین ناباوری پیدا بود. همیشه پیراهن یا کتش را تا مچ دستش میکشید امّا حالا آستین کت و پیراهنش کمی عقب رفته بود و نشان هلالی شکل در دید چشمهای زیبا و اطلسی رنگ ملکه پریان قرار گرفته بود.
دروازه ساز هم به آن نشان نگاه می کرد. با حیّرت به آن مینگریست. گویی باور نداشت این نشان بر روی مچ دست آروین قرار گرفته باشد. دروازه ساز متحیّرانه به جلو آمد. دست چپ آروین را گرفت و همان طور که آن را بلند میکرد تا بتواند بهتر نشان هلالی شکل را ببیند متعجبانه گفت:«خدای من. نمیتوانم باور کنم. یعنی بعد از هزار سال داره تکرار میشه؟»
آروین دست چپاش را از میان دستهای او کشید و خطاب به ملکه پریان پرسید:«این هلال چیه؟ چه مفهومی داره؟ چرا رو دست من حک شده؟»
سعی کرده بود سؤالهایش را تا آنجا که امکان دارد با لحن مؤدبی بپرسد. حتی لبخندی هم بر لب گذاشت!
امّا ملکه پریان مثل کسی که صدای او را نشنیده باشد خطاب به دروازه ساز گفت:«بهش بگو دروازه ساز! اون لیاقت فهمیدن مکان دستبند عقیق سرخ را داره.»
کیکاووس آریتمانی که از بهت و حیّرت کمی خارج شده بود قدمی به جلو برداشت تا آنجا که میتوانست خودش را به جمع نزدیک کرد امّا به آن دو پری نگاه نمیکرد. دستهایش را جلوی چشمهایش گرفته بود و زیر لب زمزمه میکرد:«نباید نگاه کنم. اینها پری هستند. من طاقت ندارم3 Period نباید نگاه کنم3 Period»
دروازه ساز هم بیتوجه به او در چشمهای آروین خیره شد و گفت:«حالا که سرورم این طور میخواهند، میگویم ولی دستبند عقیق سرخ شیئی نیست که به راحتی در اختیار هر کسی قرار بگیرد و یا هر کس از محل اختفاء آن آگاه باشد. حتی من هم اطلاع چندانی ندارم، مرد جوان. امّا میدانم تو باید کسی به نام جمعه را پیدا کنی.»
آروین وسط حرف او پرید و گفت:«جمعه؟»
ـ بله مرد جوان. تو میتوانی او را در آمریکا، در شهر نیویورک، در زندان بِلک اِستار, (Black Star) پیدا کنی. او به تو خواهد گفت دستبند در اختیار چه کسی و یا چه کسانی است.»
کیکاووس آریتمانی با صدای بلند و متعجبی گفت:«نیویورک؟! بلک3 Period»
امّا نتوانست طاقت بیاورد و دوباره نگاهش به چهرهی دو پری افتاد. بار دیگر دهانش از تعجب باز ماند و مثل مجسمهها خشکش زد. آروین نمیتوانست رفتار و حالت پدربزرگش را برای خودش توجیه کند. اگر او از دیدن دو پری خشکاش میزد پس چرا چنین حالتی در او ایجاد نمیشد؟ لااقل در این مدّت کوتاه سه بار به چهرهی زیبا و درخشان پریها نگاه کرده بود ولی هیچ حسی در او ایجاد نشده بود. امّا با این همه نمیخواست این سؤال را حالا بپرسد.
چون دروازه ساز در ادامه حرفهایش به او گفت:«امّا لازم است به تو مرد جوان اخطار بکنم. دستبند عقیق سرخ دست هر کسی یا هر کسانی که باشد سایه مرگ به دنبال او خواهد بود. تا زمانی که تو به دنبال آن دستبند نروی مرگ آنها هم فرا نخواهد رسید امّا زمانی که تو این کار را شروع کنی3 Period»
مکثی کرد. آب دهانش را قورت داد و افزود:«مرگ آن فرد یا آن افراد فرا میرسد و ممکن است دامن تو را هم بگیرد.»
آروین با صدایی که سعی میکرد خونسردیاش را نشان بدهد پرسید:«یعنی ممکنه من هم بمیرم؟!»
دروازه ساز آهی کشید و گفت:«هر شیئی قیمتی داره و قیمت دستبند عقیق سرخ هم این است. تنها کسی میتواند دستبند عقیق سرخ را تصاحب کند که تا پای جان برای به دست آوردن آن تلاش کرده باشد. من اگر جای تو بودم دست به چنین کاری نمیزدم. خطر بیرحمانه حمله میکند و سایه مرگ همیشه بر سر تو خواهد بود.
حتی آن کس یا کسانی که دستبند عقیق سرخ را فعلاً در اختیار دارند متوجه این دستبند نیستند. در واقع با آن مثل یک شی کم اهمّیّت و معمولی برخورد میکنند. به هر حال اگر میدانستند حالا دستبند صاحب داشت3 Period (باز نگاهش را به نشان هلالی شکل معطوف کرد) و تو نمیتوانستی آن را به دست آوری.»
آروین نگاهش را از دروازه ساز گرفت و به پدربزرگش دوخت که همچنان با دهانی باز و متحیّرانه به ملکه پریان خیره شده بود امّا همزمان با نگاه کردن به آنچه که از دروازه ساز شنیده بود میاندیشید. برای به دست آوردن دستبند عقیق سرخ باید به نیویورک میرفت. در زندان بلک استار فردی به نام جمعه را پیدا میکرد تا او اسم و نشانی فرد یا افرادی که احتمال میرفت دستبند عقیق سرخ در پیش آنهاست را به او بدهد و او به دنبال دستبند عقیق سرخ به راه میافتاد در حالیکه سایه مرگ به دنبال او و دیگر افراد صاحب دستبند است؟!
حاضر بود این خطر را به جان بخرد! به هر قیمتی که شده. رهایی از این بیماری برای او مهم بود. امّا قبل از آن باید یک سؤال از ملکه پریان میپرسید.
صدای دروازه ساز او را از غوطه فکر بیرون آورد.
دروازه ساز میگفت:«بانوی من، اگر جسارت و بیادبی نباشد دوست دارم بپرسم به چه دلیل به کلبه حقیرانه من تشریف آورده اید و این حقیر را سرافراز نمودهاید؟!»
ملکه پریان پاسخ داد:«فکر میکنی این دلیل، کافی نیست؟!»
همان طور که حرف میزد به آروین نگاه میکرد. گویا منظورش او بود.
دروازه ساز لبخندی زد و گفت:«فکر میکنم دلیل مهمتری وجود داشته است که بانویم تشریف آوردهاند.»
امّا قبل از این که ملکه پریان جواب او را بدهد آروین خطاب به او در حالیکه مچ دست چپش را بالا آورده بود و به سمت او گرفته بود پرسید:«این چه مفهومی داره؟! چرا باید از سه سالگی این علامت رو مچ دست من ظاهر بشه؟!»
این بار هم قبل از این که ملکه پریان حرفی بزند، آوا پریای که کنار او بود با تندی گفت:«تو لیاقت پرسیدن سؤال از بانوی من را نداری! بهتره به جای پرسیدن سؤال به پدربزرگت اخطار کنی که دیگه ما رو زیر نظر نگیره. به نفع خودشه که دیگه افرادشو برای نگاه جنگ ما و دیوها نفرسته3 Period وگرنه3 Period»
ملکه پریان دستش را بالا آورد. آوا ساکت شد گرچه دوست داشت اخطارش را به طور کامل بیان کند ولی ملکه پریان با آرامش و لبخند پرسید:«چرا میخواهی بدونی؟»
آروین جواب داد:«چرا نباید بدونم؟! فکر میکنم آنقدر مهم است که شما لطف میکنید و از دروازه ساز (به دروازه ساز نگاه کرد) میخواهید به من همه چیز را بگوید و بهش بگویید این حق منه.»
استدلال خوبی بود امّا ملکه پریان جواب داد:«بله. خیلی هم مهمه. امّا اهمّیّتش بیشتر به من مربوط میشود تا تو! بهتره تو فعلاً تمام سعیات را برای پیدا کردن دستبند عقیق سرخ صرف کنی تا فهمیدن معنی این علامت!»
آروین که از جواب ملکه پریان قانع نشده بود زیر لب گفت:«امّا من میخوام بدونم. این به من هم مربوط میشه!»
ملکه پریان شنید. آوا هم شنید. دروازه ساز هم جملهی آروین را شنید. حتی پدربزرگش کیکاووس آریتمانی هم که دوباره حالت عادیاش را به دست آورده بود و دوباره, سعی میکرد به پریها نگاه نکند، هم این جمله را شنید. امّا هیچ کس جواب او را نداد.
پس از سکوت کوتاهی ملکه پریان خطاب به دروازه ساز گفت:«بهتره تو با ما بیایی، میبینی که (اشاره به آروین کرد) همه چیز در حال تغییره. دوران هزار ساله آرامش داره به پایان میرسه. وقتش رسیده که ما هم خودمون رو از هر جهت قوی و آماده کنیم.»
دروازه ساز سرش را به نشانه فرمان برداری تکان داد و گفت:«خدمت به بانویم باعث افتخار من است.»
ملکه پریان لبخندی است و بدون آنکه به آروین یا پدربزرگش ـ که پشتاش را به آنها کرده بود ـ از اتاق خارج شد. پشت سر او آوا و دروازه ساز نیز به راه افتادند. آروین گرچه رفتن آنها را نمیدید ولی احساس میکرد آنها در لحظهای ناپدید شدهاند و رفتهاند!
حداقل میدید که یخهای دور تن آرش در حال بخار شدن است و این دلیل، حرف او را اثبات میکرد.
کیکاووس آریتمانی که از سکوت اتاق متعجب شده بود برگشت امّا تا جای خالی پریها را دید بهت زده پرسید:«کو؟! کجا رفتند؟!3 Period اونها که تا همین چند لحظه پیش همین جا بودند؟!»
آرش به حالت عادیاش برگشته بود. او هم حیّران و متعجب به اطرافش نگاه میکرد. گویی احساس میکرد برای دقایقی کوتاه به خواب رفته است! امّا این برای آروین مهم نبود. برای او یک چیز فعلاً مهم بود، سفر به آمریکا. پس بدون اهمّیّت به حالات و رفتارهای پدربزرگش و یا آرش از اتاق خارج شد تا به ماشین برسد تا زودتر به خانه برگردد و خودش را برای این سفر آماده کند. حالا دیگر مطمئن بود، فردا روز خوشحالی او ـ همان طور که پدر بزرگش قول داده بود ـ نخواهد بود. حالا او یک سال وقت داشت تا تنهایی به آنچه که جان او را نجات میدهد برسد و آن را پیدا کند. یک سال حداکثر زمان او بود و آروین به خوبی این را میدانست.
۹ دیدگاه دربارهٔ «سایه های مرگ، پسران نشاندار: فصل دوم، منطقه زمانی چهارم»
سلام آلی بود مدال هم عیدی پخش کن بین بچه ها
سلام بیا اینم مدال طلا
عیدتم مبارک
باز هم ممنون
خواهش
سلام، بسیار جالب هرچند که افسانه ای بیش نیست ولی بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم. دستت طلا و تنت بی بلا.
سلام
آره رمان جالبیه
امیدوارم تا آخر از خوندنش لذت ببری
سلام مرسی که با این رمان مجذوبمان کردی ممنون از زحماتتون
سلام
خوشحالم که لذت میبرید
عرض درود و سلام و ادب خدمت شما آقای سید الحسینی
عید را به شما تبریک میگویم و بهترینا را برای شما آرزومندم
راستش من تا به حال این رمان که شما دارید قسمت به قسمت در محله میگذارید را نخوانده بودم با خاندن کمی از این قسمت واجب شد بروم از اولین قسمت این داستان رو بخونم تا ببینم موضوع از چه قرار است
به هر حال ممنون و سپاس گذار شما هستم بابت این گونه پستها
شبتان خوش بدرود و خدا نگهدار