خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماجرای اولین تجربه‌ی ساندویچ خوردن دو دوست نابینا

در یک روز آفتابی به همراه دوستم که او هم نابینا بود، از دانشگاه به طرف خانه بر می‌گشتیم. بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدیم، پس از مجادله‌ی فراوان تصمیم گرفتیم برای اولین بار به هر شکل ممکن یک مغازه‌ی فسد‌فود پیدا کرده و دلی از عزا در آوریم. او که در استفاده از عصا از مهارت بالاتری نسبت به من برخوردار بود، عصایش را باز کرد و به سمتی که تصور می‌کردیم مغازه مورد نظر قرار دارد حرکت کردیم. پس از دقایقی از طریق پرس و جو از رهگذران و قدرت بویایی توانستیم به هدف خود دست یافته و وارد مغازه شویم. هر دو یک همبر سفارش دادیم و در مدت انتظار برای آماده شدن آن‌ها به صحبت کردن درباره دانشگاه پرداختیم. پس از آماده شدن سفارش‌ها گارسن آن‌ها را به همراه دو دوغ روی میز گذاشت. در حالی که هر دو در حال خوردن ساندویچ هایمان بودیم دوستم از من خواست که قوطی سس را به او بدهم. من هم دست راست خود را جهت پیدا کردن آن روی میز حرکت دادم تا به امید اندک بینایی خود بتوانم آن را بیابم. اما، ناگهان دستم به یک شیء برخورد کرد و روی میز افتاد و پس از چند ثانیه صدای شُر شُر ریختن یک مایع از کنار دوستم شنیدیم. در همان زمان فریاد صاحب مغازه به هوا رفت که، پسر برو طی بیار! زود باش سریع زمین رو تمیز کن بدو که همه جا رو به گند کشیدی!!!
تا اینکه متوجه شدیم گارسن به حساب خودش خواسته صواب کند و در بطری دوغ را قبل از گذاشتن آن روی میز باز کرده است! اما باز کردن در بطری همان و ریختن آن روی زمین، کیف و شلوار دوست بینوای من هم همان!!!
پس از آن واقعه تصمیم گرفتیم که هیچ وقت بدون داشتن یک فرد بینا به مغازه فسد‌فود نرفته و در آن محل‌ها غذا نخوریم! البته لازم به ذکر است که پس از مدتی تصمیم خود را تغییر دادیم و با لذت فراوان از این مغازه و غذاهایشان به وفور و بدون کمک افراد بینا استفاده کردیم!
از این خاطره می توان چند نتیجه گرفت:
دوستان بینا! خودسرانه به افراد نابینا کمک نکنید وگرنه یا خود کباب می‌شوید و یا آن بیچاره ها را کباب می‌کنید! شاید هم هر دو طرف کباب شوید!
دوستان کم بینا! این قدر به بینایی خود مطمئن نباشید وگرنه ممکن است سر بزنگاه بد جور پشتتان را خالی کند!
دوستان نابینا و کم بینا! معمولا ما مقصر اتفاقاتی از این دست که در جامعه برایمان رخ می‌دهد نیستیم! بنا بر این مواقعی که اتفاقاتی از این دست برایمان می‌افتد نباید خود را محروم کنیم! اگر فشار روانی آن‌ها خیلی زیاد بود با گفتن بد و بی راه به باعث و بانی آن حوادث می‌توانیم به خود آرامش دهیم!
این اولین خاطره نویسی من در یک فضای عمومی بود. امیدوارم مورد قبول شما هم محله ای‌های گل قرار گرفته باشد.
مثل همیشه، شاد باشید و تا می‌توانید شادی کنید

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «ماجرای اولین تجربه‌ی ساندویچ خوردن دو دوست نابینا»

درود.
عاااااااالی بود هم استانی. خیلی خوب بود.
از این دست اتفاق ها برای من فراوان افتاده که یکیشون به قدری آرامش روانم رو
به هم ریخت که هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم یه حالتی شبیه اضطراب بهم دست میده.
نکاتی که آخر پستت نوشتی واقعا لایک داشتن و به طور کلی باید بگم:
لذت ببر از زندگی که لذت بردم از پستت.
شاد باشی.

سلام فروغ
می تونم بگم برای بیشتر نابیناهایی که مستقل هستن
این جور اتفاق ها تا دلت بخواد می افته
تو هم اگه مایل بودی اون اتفاق ناخوشآیند رو باهامون تو محله به اشتراک بذار
تا تجربمون بالاتر بره
امیدوارم همیشه اتفاق های خوب برات بیفته
خوشحالم که پست رضایتتو جلب کرده
پاینده باشی

عالی بود.
این اتفاقات نباید ما رو از چیزی منصرف کنه

اما باید ازشون تجربه کسب کنیم

خیلی راحت میشه با پرسش از همون گارسن، اشیا روی میز رو موقعیتیابی کرد

یا مثلا بگیم که لطفا نوشیدنی ما رو باز نکنید یا نکاتی از این دست

تجربه دیگه اینه که برای کاوش روی میز، انگشتمون رو خیلی آهسته روی میز حرکت بدیم و نکات ریز دیگه ای که حتما بهتر میدونید

امیدوارم این جور پست ها رو بیشتر اینجا ببینم

سلام. خاطره شما تا حدی آموزنده بود اما نباید فراموش کرد که وقتی نابینایی وارد اینگونه مغازه ها میشه باید همه احتمالات رو در نظر بگیره تا اینجور اتفاقا براش پیش نیاد مثلا خود من هر وقت که هوس میکنم، میرم ساندویچ فروشی و ساندویچ یا پیتزامو سفارش و استفاده میکنم بدون اینکه چنین اتفاقی برام افتاده باشه چون همیشه بخودم میگم مواظب باش که نوشابه یا هر نوشیدی دیگه که واسه خودم سفارش دادم بصورت درباز روی میزه و اگر بخوام دنبال چیزی بگردم، خیلی خیلی خیلی آروم دستمو روی میز حرکت میدم تا هم خدایی نکرده واسه اونهایی که با من هممیز شدن این اتفاق نیفته و نه برای خودم! اینه که میگم اگه وارد این مغازه ها میشید حتما لازمه که چنین احتمالاتی رو هم حتی اگر وجود هم نداشته باشه، شما باید در نظر بگیرید.

سلام.
من در چنین مواردی فقط و فقط بیناها رو مقصر می دونم.
ما نابینا ها که نمی تونیم دم به دقیقه و لحظه به لحظه زندگیمون مثل کامپیوتر رفتار کنیم و همیشه عملی حساب شده و ماشینی داشته باشیم.
حقش بود عزیزم.
میخواست اولش بپرسه.
باور کنید شوخی نمی کنم و کاملاً جدی میگم.
تا کی ما باید فرض رو بر این بگیریم که بیناها نمی دونند چه طور باید با ما رفتار کنند؟
این که نمی دونند قبول ولی چرا پیشداوری می کنند؟
امیدوارم شدیداً از زندگیت لذت ببری.

سلام حسین جان
نظرت رو لایک می کنم
و به همین خاطر هم ما نباید از این اتفاقات
که عمدتا مقصرشون هم نیستیم تأثیر منفی بگیریم
و همین مورد هم باعث شد که ما نظرمون رو
راجع به استفاده نکردن از فسد‌فود تغییر بدیم
مرسی که بودی

سلام
ضمن تایید کامنت بسیار خوب و پسندیده ی جناب آقای آگاهی
ما همیشه همه ی رستوران ها و پیتزا فروشی ها دو به دو تنهایی بدون هیچ بینایی میریم و همیشه به گارسن یا فروشنده تذکر میدیم که نوشابه یا دوغ را برامون باز نکنند چون خودمون میتونیم باز کنیم مگر اینکه در دوغ خیلی سفت باشه
واقعا هردو از زندگی باهم و بدون بینا لذت میبریم
شما هم از زندگی لذت ببرید و بدونید که مقصر خودش بوده و بس.

سلام جالب بود همشهری من هم یک خاطره شبیه به خاطره شما دارم و البته که خاطراتی که امیدوارم که یک روز یا یک شب بتوانم ببیان آنها بپردازم ضمناً بنظر من خوبست که در کنار کلاسهای تحرک م جهتیابی به این موارد هم اشاره و آموزش های لازم داده شود…موفق باشید دوست من ..

سلام پست جالبی بود! من از آدمای که دایه ی مهربان تر از مادر میشن بَدَم میاد.
خوب اگه قرار بر لطف بزاریم ایشون میباید میگفتن که دوغ بازه و کجا قرار داره تا این اتفاق نمیافتاد. خودش که حقش بوده ولی دوست شما گناه داشته اون وسط.
موفق باشید

سلااام و درووود بر هم شهری و هم سرویسی قدیمی داش سعییید
خوبی یا چطوری کاکو
ما رو نمیبینی خوش میگذره دماغت چاغه یا نه
وااای عجب شیر تو شیری شده ببین این مغازه دار نمیبایس در دوغا رو باز میکرد به هر حال مرسی که یه خاطره ی با حال و یه سوتی نابینایی رو برا ماها تعریف کردی
دمت شدیییید جییییز و سرت خوش و سلامت
شبت خوش و خدا نگهدار

درود. شاید حمل بر خودستایی بشه ولی من تو مغازه ایجور اتفاقها تا حالا واسم نیفتاده.
یعنی بعله. تا مرز افتادن رفته.. ولی با روشی که دارم و البته تو همین کامنت می توضیحم, باعث میشه که بروز این اتفاقها به صفر برسه.

بریم سراغ روش خودم.
من به جای اینکه دستمو رو میز بکشم و میزو بکورمالم, یه دستم رو با یه کمی فاصله از کف میز آروم میبرم جلو و اون دستم هم همراه باهاش حرکت میکنه تا به وسیله ی مورد نظر برسم.
و در ضمن اگه موقعی که گارتون وسایل رو میاره خوب دقت کنیم, خیییلییی راحت متوجهه همه چی میشیم و دیگه ایقد هم لازم نیست واس پیدا کردن وسیله ای خودمونو اذیت کنیم.
مسأله ی بعدی اینه که نمیدونم این مسأله رو با أ بنویسم یا با ئ.
چون هر جوری که بنویسمش, ماهور درست میخوندش.
ولی خارج از شوخی, مسئله ی بعدی اینه که وقتی گارتون چیزی واسه مون میاره که جزو مایعات هست, بهتره که خودمون جاشو تغییر بدیم و بذاریمش جایی که ب احتمال زیاااد گند نزنیم.
گر چه اینا نظرات و تجربیات خودمند و لزوماً هم شاید واس همه کاربردی و اجرایی نباشند, ولی خب تجربیات یه پیتزاخور و ساندویچخور حرفه ای هستند.
شاید هفته ای یکی دو باری پیتزا یا ساندویچ میخورم.
لذت ببر از خوردن و هیچ گاه واس خاطر محدودیت هات, خودتو از چیزایی که حقت هست محروم نکن.
البته این اتفاق واس خود مجی هم افتاده و پستشو هم زده.
عنوانشم اینه.
به خدا من تو شلوارم نشاشیدم.
شادتر بااااشی.

سلام
من هم از خیلی زیاد ممنونم
هم به خاطر خوندن خاطره تو مرحله اول! هم به
دلیل نظر گذاشتن تو مرحله دوم! و هم به خاطر
تعریف کردن از پست و خاطره تو مرحله سوم! خخخخ!
نه سس رو که پیدا نکردیم!
ولی ساندویج رو تا آخر نوش جان کرده پولشو دادیم و بعدش عذرخواهی نموده و از محل خارج شدیم!

سلام سعید جان. جالب بود. زندگی ما پر از این اتفاقاته. یادمه یه دفعه با یکی از بچه ها رفته بودیم سفره خونه, و ایشون زحمت کشید یکی از نمکدون های روی میزو شکست. ولی نباید سخت گرفت. نا بیناییه دیگه, نمیشه کاریش کرد.

سلام. خداییش۱جا هایی ملت به نام کمک روان ما ها رو پرس می کنن. کاش حس و حالش بیاد تعریفش کنم ولی فعلا بیخیال اما این زمان ها من می مونم داد بزنم فحش بدم حرصی بشم هیچ چی نگم یا، … بخندم. به نظرم آخریش بد نباشه. اون ها نیت هاشون بد نیست ولی ای کاش از این بلا ها کمتر سرمون در بیارن. من برم گشنمه اینجا که چیزی بهم نرسید همه رو دیروز بقیه خوردن برم۱چیزی پیدا کنم واسه خوردن!

سلام
درسته که اون ها نیتشون بد نیست
ولی اگه منطقی فکر کنن می فهمن که باز کردن
در بطری و در ماست و خیلی کار های دیگه ربطی به داشتن یا نداشتن بینایی نداره!
ولی خب منطقی فکر نمی کنن دیگه! همینه که هست! خخخ!
شاد باش و غذاهای خوش مزه نوش جان کن

دیدگاهتان را بنویسید