اولین و مهمترین مشکلی که من در آغاز دوران معلولیتم با آن مواجه شدم، مدرسه و تحصیل بود. نه معلمان، نه دانشآموزان و نه هیچیک از کادر مدرسه نمیدانستند که با یک کمبینا یا نابینا چگونه برخورد کنند. هیچ کدام نمیدانستند یک دانشآموز معلول چه نیازهایی دارد و چه امکاناتی باید برای او فراهم شود. راستش را بخواهید، بیشتر شبیه یک موجود ناشناخته فضائی با من برخورد میشد تا یک دانشآموز دارای معلولیت! این موضوع، تحصیل را برای من که تا پیش از این دانشآموزی کوشا بودم تبدیل به کابوس کرد.
بگذارید داستان را از اولش شروع کنم: چهارده ساله بودم که متوجه شدم دیگر نمیتوانم نوشتههای کتاب را بخوانم. البته فقط این نبود. در فوتبال به جای توپ، پای بچهها را شوت میکردم. سر سفره لیوان را نمیدیدم و آن را هم شوت میکردم. گاهی پیش میآمد که کسی دستش را برای دست دادن به سمتم دراز کند اما من چون آن را نمیدیدم، دستش در هوا آویزان میماند. یکی از مصیبتها وقتی پیش میآمد که به سفره رنگین میرسیدیم. من یک نوجوانِ همواره گرسنه بودم ولی وقتی سر سفره، غذاها و خوراکیها را از هم تمیز نمیدادم، ناچار با هرچه که دَم دست بود خودم را سیر میکردم. گاهی هم مجبور بودم ژست درویشی بگیرم و وانمود کنم که تمایلی به خوردن ندارم؛ چرا که هیچ چیز قابل تشخیصی دَم دست نمییافتم.
اوایل، من، خانواده ام و پزشکان، هیچ کدام نمیدانستیم داستان چیست اما بالاخره پزشکان دریافتند من دچار نوعی بیماری چشمی به نام آبسیاه شدهام و بیناییام هر روز کمتر و کمتر میشود. در مدرسه معلمان و کادر مدرسه بیشتر از خودم سردرگم بودند و اساسا نمیدانستند باید با من یا برای من چه کاری انجام دهند. عدهای از معلمها فکر میکردند من برای فرار از زیر بار مسئولیتهای مدرسه ، تمارض میکنم؛ به همین دلیل سعی میکردند با تحقیر و تهدید، مرا به راه راست هدایت کنند. انصافا در این راه کوتاهی هم نکردند. باور کنید آنقدر فشار روی من زیاد بود که بارها خودم اعتراف کردم از سر تنبلی خودم را به ندیدن زدهام!
دسته دیگری از معلمان هم که من را از قبل میشناختند و میدانستند تمارضی در کار نیست، برخورد متفاوتی داشتند. آنها به چشم موجودی رنجور و ناتوان به من نگاه میکردند و با نگاهی ترحمآمیز من را از همه فعالیتهای مدرسه معاف میکردند. دیگر لازم نبود تکالیف مدرسه را انجام دهم، در امتحانات کلاسی شرکت کنم، در برنامههای ورزشی یا کارگاه و آزمایشگاه مشارکت داشته باشم و حتی به راهپیمایی یا اردو بروم. به طور غریبی تقریبا در همه فعالیتهای مدرسه نادیده گرفته میشدم و کم کم همه معلمان و دانشآموزان پذیرفتند که یک فرد نابینا یا کمبینا، کار خاصی از دستش بر نمیآید و شاید صرفا برای سرگرمی یا وقت گذرانی به مدرسه میآید. تأسفآورترین قسمت داستان این بود که خودم هم این موضوع را پذیرفته بودم و با آنان همداستان شده بودم. خب شیطنت نوجوانی هم به این موضوع دامن میزد و من برای به دست آوردن فرصت بیشتری برای بازیگوشی ، ترجیح میدادم ناتوان پنداشته شوم و تکلیفی بر دوشم گذاشته نشود و هر چه میخواهد دل تنگم انجام دهم.
البته عده کمی از معلمان هم بودند که دوست داشتند و میخواستند به من کمک کنند و تلاشهایی هم در این زمینه کردند اما از آنجا که به طور حیرتانگیزی هیچ کس نمیدانست دقیقا چه کاری باید برای من انجام دهد و من به چه امکاناتی نیاز دارم، تلاشهای آنان نیز بیثمر ماند و ناچار به کسانی پیوستند که هیچ برنامهای برای من نداشتند.
حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم معلمان و اولیای مدرسه، به چه سادگی میتوانستند شرایطی فراهم کنند که من هم در کنار سایر دانشآموزان تحصیل کنم و هرآنچه را آنان آموختند، بیاموزم. فقط کافی بود معلمان و کادر مدرسه، آگاهی مختصری در خصوص افراد دارای معلولیت و چگونگی تعامل با آنان داشته و از امکاناتی که برای توانبخشی معلولان وجود داشت، مطلع باشند. همین دو عامل باعث میشد مسیر زندگی من تغییر کند و دیگر آن همه رنج و عذاب را متحمل نشوم.
امروز اما در عصر ارتباطات هنوز هم با افرادی مواجه میشوم که داستان زندگیشان دقیقا مثل آن روزهای من است. دانشآموزان دارای معلولیتی که به خاطر کم اطلاعی کادر آموزشی، ناچار به ترک تحصیل میشوند و معلمان دلسوز و زحمتکشی که میخواهند به این دانشآموزان کمک برسانند اما دقیقا نمیدانند چگونه باید این کار را بکنند و چه کاری باید انجام دهند.
۳ دیدگاه دربارهٔ «در مدرسه؛ بخش دوم»
سلام بر شما و تشکر بابت انتشار این مطالب مفید و با ارزش.
حقیقتش با خوندن متن این پست یاد دوران تحصیل خودم افتادم، جالبه منم تو دوره دبیرستان که پیشرفت مشکل بیناییم شروع شده بود و سال به سال از دیدم کم میشد، وقتی میگفتم که من نمیتونم متن کتابها رو بخونم بهم میگفتند چرا تا پارسال میتونستی بخونی! و این حرف الآن بهانه ای بیش نیست و به خاطر اینه که تنبل شدی و از روی تنبلی این حرفو میزنی و نمیخوای درس بخونی!!! یا زمانی که من رشته ریاضی فیزیک رو انتخاب کردم کل مدرسه بسیج شده بودند که من رو از خوندن این رشته و ادامه راه تو این رشته منصرف کنند و دست به هر کاری هم زدند، مثلا معلمی داشتیم که برای پشیمون کردن من از رفتن به رشته ریاضی، نمرات خیلی کمی به من میداد تا خودم به اصطلاح متنبه و پشیمون بشم و تغییر رشته بدم، چون متاسفانه تو کشور ما این جا افتاده که هر کسی مشکل بینایی داره و نمیتونه ببینه، خوندن درس و رشته ریاضی براش خیلی سخت و حتی غیر ممکنه، در حالی که تنها علاقه من ریاضیات بود و همچنان هم هست و هیچ وقت از راهی که رفتم نه پشیمون شدم و نه از تلاشم دست کشیدم، و تازه سعی کردم بهشون ثابت کنم که تفکرشون در مورد من حداقل اشتباهه و خدا رو هم شکر میکنم که تا حدودی موفق بودم و همون راهی رو که خودم انتخاب کرده بودم و دوست داشتم رو ادامه دادم.
واقعا درک و آگاهی اولیا، مربیان، معلمان و کلا افرادی که با نابینایان در ارتباطند خیلی مهم و اثر گذاره.
بازم تشکر میکنم ازتون و منتظر خوندن ادامه قسمتها هم هستم. موفق باشید.
سلام خانم کریم زاده گرامی. متشکرم که مطالب رو میخونید و نظر میدید و بیشتر متشکرم از اینکه تجربیات خودتون رو با ما به اشتراک میذارید.
خوشحالم که راهی رو که دوست دارید و داشتید انتخاب کردید و موفق هم بودید. واقعا خیلی وقتها ما افراد دارای آسیب بینایی، قربانی کم دانی دیگران میشیم و فکر می کنیم شاید اونها درست میگن و ما در اشتباه هستیم. خدا رو شکر که شما سر حرف خودتون وایسادین.
wow! درود بر شما. یعنی ریاضی فیزیک خوندید شما؟ یعنی من هم می تونستم به جا انسانی ریاضی فیزیک بخونم؟ یعنی اگ الآن به جا دیپلم انسانی دیپلم ریاضی فیزیک داشتم می تونستم موفقتر باشم؟ یعنی الآن که این حرفها گذشته و من دیپلم انسانیم رو چه خوب چه بد گرفتم فایده ای دار این سوال ها رو می پرسم؟