خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت اول.

گوش کنِ عزیزم؟ تو برای من دنیایی لبریز از امید و زندگی هستی!

پر از حس خوب دیدن یک رویای شیرین.

به زیبایی خنده های بی وقفه و از ته دل!

تو همونجایی هستی که من همیشه دوست داشتم باشم.

جهانِ کوچیکی که مهربونی بی پایان خودش و همراهاش هر روز بزرگترش می کنه!

تو روز به روز قد می کشی و با شور و عشق بیشتری پیش میری تا همراهانت طعم شیرین کنار هم بودن رو هر روز متفاوت تر از روز قبل بچشن و حتی تو دورانی که حالِ خوبِ دل، یکی از کم یابترین اتفاق ها به نظر می یاد، بی وقفه برای خوب شدن حال دل هم دیگه تلاش می  کنن و پاداششونم صدها برابر حال خوبی می شه که به خاطر لبخند های عزیزانشون، از طرف خدا به دل هاشون هدیه می شه.

منو حتما میشناسی! چند وقتی می شه که من رو هم با مهربونی های بی دریغ و بی پایانت ، با خودت همراه کردی.

اولین باره که اینجا برات مینویسم!

من خوشبختم، به خاطر وجود تو! به همراه بودن با تو میبالم جهانِ لبریز از امیدِ این روزهام!

می خوام از این به بعد برات بنویسم! برای تو و همراهایی که کنارتن! برای رهگذر هایی که میان و از دیدن قد کشیدن و بالندگی های بی وقفه ات، مثل من غرق شادی و لذت می شن!

هفتمین روز هر ماه، درست تو دهمین کوچه از شب، با چند جرعه دلنوشت، موسیقی و عشق میام کنارت.

با تجسمِ یک رویایِ دوردست!

 

 

قسمت اول.

در پیچ و خمِ جاده ی بی انتهای سکوت ایستاده ام.

درست نزدیکِ دو راهیِ اشک و بغض!

ناباوری از نبودن ها و رفتن ها،  تنِ بی رمقِ  لحظه  را در آغوش کشیده

و  رها نمیکند!

شب سرگردان است.

راهِ رسیدن به صبح، دورتر از همیشه می نماید  و بیتابیِ بی امانِ شب، تاریکی ها را بی رحم تر کرده است!

زیرِ نگاه های پر تردیدِ شب ایستاده ام.

در میانِ رد  پا های  خاطراتی که دیگر نیستند!

نیستند و عطرِ بر جای مانده از  وجودِ گرمشان، مرا به پیچ و خمِ بی انتهای سکوتی سرد کشانده است.

ایستاده ام میانِ سر در گمیِ یک تابستانِ خزان زده که فراموش کرده آفتابش را در کدام ساعت از شب،

زیرِ آوارِ کدام نبودن،

میانِ لحظه های بهت زده ی رفتنِ چه کسی گم کرده است!

ایستاده ام پیشِ چشمانِ اشکبارِ خزانی بی گناه،  که ناگزیر، تن به آمدنی زود هنگام و تلخ داده است!

به دیوارِ بلندِ بی رحمی ها تکیه زده ام و نفس های سنگینِ جهان را میشمارم!

نفس هایی که  بویِ درد می دهند  و بر تار و پودِ جانم خنجر می کشند.

تاریکی، هر لحظه بیرحم تر  خود را به جانِ  فردا ها می اندازد و مرا، از آینده ای که هنوز نیامده سخت می ترساند!

چشمانِ مات زده ام را از مسیرِ روز های دورِ گذشته  برمیدارم

و روح و قلبِ تسلیم شده در مقابل نبودن ها را، به دست موسیقیِ آرامِ امید و شادی، که از دور دست ها،

درست از  پشت میله های آهنینِ نمی شود ها،

نباید ها و دوری ها به گوش می رسد، میسپارم!

آرامشِ نت هایش نفس های سنگینِ جهان را پر از حالِ خوب کرده است! سکوتِ بی انتها را شکست می دهد و او را ناگزیر به عقب نشینی می کند.   نت به نتش را در هر نفسم حک می کنم. هر ثانیه اش را دوست دارم!   دارد نور را،

دست های گره   خورده را،

آرزو هایی آرام گرفته در آغوشِ حقیقتی شیرین  را،

جهانی تهی از نبودنهای ناگزیر را،

فردا های  آمیخته به عطر حضورِ بهاران را،

عشقی به مهربانی حضور خداوند را،

دارد زندگی را می نوازد!

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «تجسم یک رویای دوردست، قسمت اول.»

آفرین مهشید خانم حسنی. قلمت رو بی نهایت دوست دارم. کلا میدونی چیه؟ این مدت که هستی کنار محله و به قول خودت که همیشه میگی توانایی هات رشد کرد و سعی کردی ازشون برای اینجا استفاده کنی کلی حس خوب داره. تو به شدت میتونی یکی از بهترین ها بشی و این چیزی جز حق تو نیست. خوشحالم که هستی دختر با هنر محله. پست اولت رو هم حسابی تبریک میگم. هدیه خوبیه که برامون داری.

سپاس فراوون از لطف بی کران همیشگیتون. محله بهترینِ و همراهانش هم باید بهترین خودشون رو براش بزارن! باعث افتخاره برام بودن تو محله و یاد گرفتن از همراهان بی نظیرش! ممنون از فرصتی که بهم میدین تا تموم توانم رو برای بالندگی محله بزارم! از صمیم قلبم ممنونم. سلامت و برقرار باشین!

سلام مهشید عزیز. اولا پست اولت مبارک! دوما چه قلم شفافی داری! یعنی اینهمه مدت من میشناسمت الان باید رو کنی؟ چه خوشحالم که داخل خیابون اصلی محله هم دارم میبینمت و چه خوشحالترم که گفتی قراره هر ماه اینجا ببینمت! بنویس دوست جوان من! کلمات حاضرن و منتظر تا به اوج حس ببرنت! موفق باشی!

پریسای نازنین و مهربونم! ممنونم از حضورت! از شیرینی و زلالی قلمت، که آدم رو میبره تا بزم با شکوه ستاره ها. تا آغوش مهربون و پر نور مهتاب. تا قلب بزرگ آسمون و آرامش بی نهایتش! خوشحالم که کنارتونم. که از تکتکتون یاد می گیرم! جهانت پر از لبخند های رنگین کمونی دوست من!

سلاام مهشید جونم. وااای وااای وااای چقدر عالی بود، چقدر خوشگل مینویسی دوست عزیز خودم، چقدر ذوق کردم از خوندن نوشته بی نظیرت و چقدر لذت بردم از گوش کردن به دکلمه عالیت. واقعا هرچی بگم کم گفتم از بس زیبا و عاااااالی بودن، این پست از اون دسته پستهاست که هرچی بخونم و گوش بدم سیر نمیشم چون واقعا حس خیلی خوبی ازش گرفتم و میگیرم. از طرفی هم خیلی خوشحال شدم که هر ماه قراره پستهای خوشگلت رو بخونم و هم خیلی ذوق دارم ببینم پست بعدیت چیه، هرچی که هست قطعا خوبه، چون شروع پر قدرتی داشتی. هورااااا خیلی خوشحااالم. مرسی مهشید جونم که این همه حس خوب رو به من هدیه کردی دوست مهربونم.

سمانه جانِ مهربووونم! عزیز من! انرژی و حس خوبی که از کامنتت گرفتم تمومِ حالِ خوب جهان رو بهم هدیه کرد! ممنونم که برای دل نوشت های من وقت میزاری و می خونیشون. ممنون از محبت بی نهایتت عزیزِ دلم! چه خوشحالم که نوشته م به دلت نشسته و دوسش داشتی! انرژی هایی که از نوشته هات گرفتم تموم خستگی هام رو از یادم برد سمانه جان نازنینم. تموم تلاشم رو می کنم تا هر ماه بهتر از ماه قبل بنویسم. ممنونم که هستی عزیز من!

سلام بر مهشید خانم بهاری شاعراهل کجایید شما یعنی آیا؟خوشحالم توی محله هستی و می نویسی و مطمئن باش اینجا اگر دنبال هرچی باشی می یابیبرات بهترین ها رو همراه با شادی آرزو می کنمشکلک تا حالا فقط شناسنامه ت رو خوندم برم سراغ متن بر میگردم

سلام دوست عزیز! من هم خوشحالم از حضورت و خوشحال از این که وقت می زاری و نوشته های من رو می خونی. باهات کاملا موافقم ! من کلی از محله و همراهانش یاد گرفتم و هنوز هم کلی چیز ها مونده که یاد بگیرم. راستی، تا یادم نرفته خخخ. من اهل خوزستانم دوست من!

سلام بهت قشنگ جان!
قبل از تعریفام، اول عذر بخوام ازت؟ مهشیدم، بابت سهل انگاریم، بابت دیر سر زدنم به پست جذابت، بابت آلزایمری شدن تازگی هام، هزاربار ازت عذر می خوام!
دختر لازمه بازم بگم؟! باشه می گم: من، عاشق لحن پر احساست، صدای ملایم قشنگت، کلام روان و قلم پر مهر و احساست هستم!
این رو هزار بار سر کلاس هامون، جلوی استاد هم بهت گفتم، بازم میگم که، تو وقتی احساسی می نویسی آدمو مسخ می کنی و بدون صادقانه ترین نظری که بابت چیزی تا به حال دادم همین نظره! اگر دوستانی که این متنو خوندن و شنیدن بدونن من سر کلاس هامون چه لذتی از متن ها و قلمت می برم، قطعا به من حسودیشون می شه و حاضرم با تموم وجود این حسادت رو به جون بخرم!
پس هر ماه برامون بنویس و بخون که، ما سر تا پا گوشیم برای شنیدن تک تک کلماتی که تو قلمشون می زنی! هزار بار دیگه هم مرسی که هستی و ما رو تو این نعمت قشنگ سهیم می کنی!

مریمِ دوست داشتنی من! عزیزِ روز های آروم و طوفانی! رفیقِ هر روز و همیشه! عذر خواهی چرا؟ برای عطر روحبخش مریمی که با حضورت تو تن لحظه های اومده و نیومده پیچیده؟ یا برای دنیا دنیا حس خوبی که با واژه هات و شفافی و زلالی هر جمله ات به وجودم هدیه می کنی؟ ابر های سیاه زودتر از موعد اومدن و آسمون رو تو چنگ گرفتن! جوری که خورشید و ماه رو به وحشت انداخته. خوشحالم که تو این حال و هوای ابری عطرِ مریمِ حضورت زندگی رو خیلی خیلی قشنگتر از اون چیزی می کنه که هست! خوشحالم که بودنت راه رو روشن می کنه و یادم میندازه خورشید یه جایی پشت ابر های سیاه آغوش گرمش رو باز کرده برای هر دومون! من خیلی خوشبختم مریم! میدونی چرا؟ چون می تونم تو تصویر های بی نظیر و پر حسِ نوشته هات غرق بشم و جهانِ حقیقت های تلخ رو پشت اون همه احساس و زیبایی بی انتها جا بزارم! من عاشق تکتک کلماتی ام که تو قلم میزنی، و باهاشون تصاویری میسازی که زیباییش انتهایی نداره! با تموم قلبم می گم! باور کن! فقط کسی می تونه حسم رو درک کنه که نوشته هات رو خونده باشه! و من چه قدر خوش بختم که تو رو دارم، که می تونم کنارت بشینم و خودم رو همون جوری که هستم، بی اغراق و ایهام بنویسم! برای بودنت، اول از خدا، بعد از خودت، به اندازه ی هفت آسمون و ستاره هاش، به اندازه ی تموم مهربونی های جهان ممنونم!

دیدگاهتان را بنویسید