خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

 

اکنون،  پنجمین  شبِ   نبودنِ توست.

دلِ فنجان های قهوه از آمدنت سرد می شود.

تن خانه در آغوش نا آشنای سکوتی بی وقفه، وحشتی تلخ را تجربه میکند. من اما هنوز،

سرسختانه  با مرور بودنهای شیرینت برای فنجان های  روی میز،

طعم گس نیامدنت را از خاطرشان پاک میکنم.

فنجان های قهوه با طعم خاطرات شیرین حضور تو،

در پنجمین  شبِ    لبریز از حسرتِ نبودنت،

سر به بیابانِ فراموشی ها میگذارند!

***.

امشب، دهمین شبیست که نیستی. وحشت خانه به بغضی بی نهایت مبدل گشته است.  ضربان قلب ساعت تند تر می شود. ثانیه ها بی نفس شده اند. آنها برای رسیدن به تو تا قلب تاریکی های شب  یک نفس دویده اند و حالا،

نبودن ناگهانی ات،  خنجر می شود  و  بی رحمانه جان  بی تابشان را می شکافد!  من اما با  جهانی از امید، موسیقی خنده های زندگی بخشت را به ثانیه هایی که هنوز نیامده اند، وعده می دهم!

***.

بیستمین  شب هم اکنون در راه است.   اما تو هنوز، گویی دلِ آمدن نداری! صبرِ پنجره ها به انتها رسیده و دوری از نگاهت،

جنونی زجرآور را بر سرِ روحِ چشم انتظارشان  آوار می کند. تو پنجره ها را هم مجنونِ خویش کرده ای،

که این چنین تن به دیوار های سنگی می کوبند و باد را به آغوش می کشند ،

تا رد پای عطر تو را روی تن او  بیابند! باد بی رحم اما،

عطر حضورت را ماهرانه جایی در اعماق قلب خویش، نگاه داشته و   با عشق پرستش می کند! پنجره ها خسته اند. باد عطر تو را در دل دارد و برای پنجره ها،

تنها خاطره مانده و یک بی قراریِ بی نهایت!  زمانی که باد از میانِ مشتهای خسته ی پنجره  می گریزد،

او با تنی ویران پلک بر هم می نهد و گلدان های کوچکِ لرزانِ توی آغوشش،  با خوش خیالی، گمان میکنند که پنجره  را خوابی عمیق فرا خوانده است!

***.

اکنون، یک ماه است که خیالت به جای تو دست بر سر گلدان های کوچک می کشد،

برایشان قصه می خواند،

و بهانه هایشان را به خاطر  خستگی از  خواب عمیق پنجره به جان میخرد.  خیالت مهربان است! کنار تنِ بی جانِ ثانیه ها می نشیند و آنها را به آغوش می کشد!  برای خستگی پنجره ها بغض می کند و

حال ویران خانه ی زندانی شده در چنگ سکوت، او را به گریه می اندازد! از فنجان های قهوه ای که طعمِ شیرینِ بودنِ تو را دارند،

شرمنده می شود و پای دلتنگی های بی وقفه‌‌شان می نشیند!  خیالت دروغ نمی گوید! همه مان را دوست دارد. گلدان های بهانه گیر را،

فنجان های همیشه دلتنگ را،

ساعتِ مات مانده در روزِ رفتنت را،

حتی منِ ویرانِ  غرق شده  در  امیدِ آمدنت را!

***.

امشب؟  یادم نمیآید! نمیدانم کجای زمان ایستاده ام! بر خلاف همیشه آفتاب را ابر های سیاه انتظار به خاک و خون کشیده اند.    قلب ساعت،

خسته از پیش رفتن های مدام و بی امان،

بی تاب از نیامدنت،

دلتنگ برای لحظه های شیرین و  دورِ دیروز ها،

وقتی مثل همیشه، تن بی جان ثانیه ها را بر زمین می گذاشت،

ایستاده است! پنجره ها مرده اند. زمان را گم کرده ام! نفس های آخر خانه ی ویرانم را عذاب می کشم! هیچ در خاطرم نیست! تنها این را می دانم که تو باید اکنون اینجا می بودی، و نیستی!   نیستی و مرا از همان آغاز،

دلسردیِ فنجان های قهوه به آتش کشید،

سرمای بی نهایت باد، در برابر التماس های پنجره خاکستر کرد،

و من اکنون،

میانِ فورانِ آتشفشانِ واژه هایی که جهان، جهان درد بر شانه های دفتر بی نوا می اندازند،

لا به لایِ  سطر های غمزده ی پر تشویشم،

در لحظه  ی بغض کردنِ   جمله های محکوم به دردم،

تمام می شوم!

***.

 

 

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

۸ دیدگاه دربارهٔ «تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.»

سلام واقعا خسته نباشی مهشید جانم. خیلی خیلی عالی بود. هم متنت هم تدوینت و هم اجرای قشنگت. انگار هرچی حسی که مال خودت بود رو به مخاطبت میخواستی انتقال بدی و الحق هم که موفق بودی. نمیگم که با گوش کردنش چقدر حس خوب گرفتم چون گفتنی نیست. امیدوارم لحظه هات پر از آرامش باشه.

فاطمه جان نازنینم! ممنونم از این همه لطفی که به من داری. خدا رو شکر می کنم که قلم و اجرای من، که قطعا خالی از ایراد نیست، تونسته به عزیزانم حس خوب بده! حضورت کنارِ من و تجسم یک رویای دوردست، پر از حسِ خوب و مثبتِ عزیز من! لبخند، مهمون هر لحظه ی زندگیت!

چه تعبیر متفاوتی! منم شکلات تلخ دوست دارم. راستش رو بخوای هر چیزی که از خونواده ی شکلات باشه، برام دوست داشتنیِ. حضورت کنار من و قلم بی تجربه ام، که هنوز راه های زیادی برای رفتن داره، و اتفاق های زیادی برای تجربه کردن، بهترین اتفاقه پریسا ی عزیز من! آرامش، رفیقِ هر لحظه و همیشه ات!

دیدگاهتان را بنویسید