خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.

میان واژه ها گم شده ام.  خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام  جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی  دفترم شبیخون زد.

طوفانِ لعنتی رحم  ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می  آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر  ترسان بغض می کند، و من  در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم!

طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود  می  غلتند و سقوط، هنوز  متوالیترین درد  لحظه هاست.

خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در می آورد   و اصرار ممتد اشک هایی در اوج سقوط، زمین را!

طوفان، تبر برمیدارد  و خشمگینتر از  پیش، بر تن مجسمه ی سنگین دلی که در مرکز شهر ویران رویا ها، بر بلندای حصرت روز هایی که گذشت،  با همان شکوه و عظمت همیشگی اش فرمانروایی می کند،  زخم میزند!

دردِ متلاشی شدنِ تنِ خاطره های دیروز، زنجیروار بر بال و پر جان خسته ام می پیچد و به گمانم،  اینجا، همان واژه ی پایانیِ آخرین سطرِ   دفترِ لحظه هاست.

یک پاسخ به «تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.»

دیدگاهتان را بنویسید