خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سیزدهم.

از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟
از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟
از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده!
در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح!
تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند.
صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد.
منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام، چرا ایستاده ای؟
این چه دردیست که شانه ات را خم کرده و قدم هایت را سنگین؟
این چه حالیست که به ایستادن وادارت کرده است، اکنون که دلم دویدن بی وقفه ات را می خواهد؟
حال مرا اکنون فقط هیزم می فهمد و رویا های متولد نشده ای که در حال سوختن اند.
حال مرا کاغذ های جدا شده از دفتر می فهمند، وقتی که در باد رها شده اند. و شاید چشم هایی که هر شب در انتظار یک رویای شیرین خواب را میپذیرند، خوابی که هیچ امیدی برای آمدنش ندارند.
حال مرا لبخندی میفهمد که عکسش در چشم همه زیبا مینماید، اما تنها عکاس است که غم پنهان پیش از عکس را میبیند!
حال مرا یک گذشته ی شیرینِ دور میداند. یک سر گردانی بی انتها، و گورستانی که عمیق ترین زخم هایش انگیزه های مرده ی زیر خاکند! من همزاد پرنده ای هستم که در روز های نخست خو گرفتن به دست های کسی رها شده است. پیشتر برو زمان سرسخت… زود تر برو! درد های عمیقت را همینجا زمین بگذار و برو…. هیچ چیز برای گفتن و نوشتن ندارم. برو و صفحات این روز ها را خالی بگذار.

۲ دیدگاه دربارهٔ «تجسم یک رویای دوردست، قسمت سیزدهم.»

دیدگاهتان را بنویسید