جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 44.

قصه کوکو، 37.

بهمنماه آهسته می‌گذشت و سرما همچنان همه چیز رو در کنترل خودش نگه داشته بود، اما زندگی همچنان خیال باخت دادن نداشت و شهر زنده راهش رو هرچند خیلی سخت، اما موفق به جلو باز می‌کرد و پیش می‌رفت. مالک خونه زمان چند روزی توی بیمارستان موند و به محض اینکه تونست از جاش بلند شه و راحت نفس بکشه طبق انتظار همه و در کمال نارضایتی آدم‌ها دوباره به سالن زمان و به تاریکخونه برگشت و خاطر ساکنان سالن از این بابت کمی جمعتر شد. اما برق و گاز همچنان قطع بود و کسی نمی‌دونست جنگ زندگی با انجماد تا کی و تا کجا قراره طول بکشه. ساکنان خونه زمان اما سرشون به کارهای خودشون بود. اون‌ها دوستان جدیدی پیدا کرده بودن که حالا حسابی هوای هم رو داشتن و در هر فرصت ممکن به کمک نورها و نشانه‌ها با هم مرتبط می‌شدن. کوکو و بقیه از پشت لایه ضخیم مه و برف‌پاشی‌های آسمون سیاه از ابرهای سنگین سایه‌هایی رو با نگاه صید می‌کردن که سعی داشتن برج ساعت رو دوباره تعمیر و برق و گاز رو وصل کنن و زندگی رو از توقف دربیارن. کار با وجود سرمای سخت و مه و توفان و برفی که بارشش تمومی نداشت چنان مشکل بود که انگار هرگز قرار نبود پیش بره ولی آدم‌ها دستبردار نبودن.
-این‌ها واسه چی ول کن نیستن؟ اون برج شیشه‌ای می‌تونه تا بهار منتظر بشه.
کوکو نگاهی بی‌حس به قناری انداخت.
-نه نمی‌تونه. برج ساعت یکی از بزرگترین امتیازات این منطقه هست و اگر اول بهار سرپا نباشه نمای اینجا و حال گردشگرها حسابی خراب میشه.
قناری متفکر به درون لایه ضخیم خیره شد.
-ولی اینطوری به جایی نمی‌رسن.
کوکو شونه بالا انداخت و چشم‌هاش‌رو بست. این یعنی دیگه مایل به ادامه صحبت نبود. صدای تلقی که به طرزی آزاردهنده آشنا بود از سمت ساعت بزرگ حواسش رو به سالن برگردوند.
-آخ نه دوباره نه!
کوکو آهسته پرید و مستقیم از کنار قاب غولآسا به پشت ساعت رفت. چرخ‌ها نمی‌چرخیدن و فشار کوکو واسه آزاد کردنشون انگار قرار نبود به جایی برسه. کوکو سعی کرد از دل تاریکی منبع ایراد رو پیدا کنه. سرش رو تا جایی که جرأت داشت به وسط چرخ‌دنده‌های غولآسا پیش برد و عاقبت با لمس بال و نوک و دید نصفه نیمه‌ای که وسط اون سیاهی اصلا اعتباری بهش نبود مشکل رو شناسایی کرد. دوتا از فنرهای کلفت ساعت مشخص نبود واسه چی روی هم افتاده و دندونه‌هاشون توی هم گیر کرده و در نتیجه حرکت باقی اجزای اون مجموعه غول‌پیکر متوقف شده بود. کوکو سعی کرد با ضربه و سیخونک نوک بال فنرها رو از هم جدا کنه اما محل فنرها زیادی عقب و فاصله واسه تسلط کوکو به ماجرا زیاد بود. کوکو فقط می‌تونست نوک بلندترین پرهای بالش رو به محل درگیری دندونه‌ها برسونه و این کافی نبود. کوکو لحظه‌ای متفکر به مقابل خیره شد و بعد آهی از سر خستگی و ناچاری کشید.
-چاره‌ای نیست. بریم.
و بعد در حالی که تمام حرکاتش از جنس تسلیم به تقدیر بود با سر داخل ساعت فرو رفت. اونقدر فشار آورد که بیشتر از نصف جسمش وارد ساعت شد و عاقبت تونست یکی از پنجه‌هاش رو به جایی که می‌خواست برسونه. ضربه‌های مداوم جواب دادن. فنرها آزاد شدن و چرخ‌دنده‌ها به کار افتادن. ساعت بزرگ فاقد درک این حقیقت بود که کوکو باید مهلت لازم واسه بیرون کشیدن خودش از اون توده پیچ و فلز رو پیدا می‌کرد و در نتیجه کوکو بین چرخ و پیچ‌هایی که به چرخش و جنبش افتاده بودن شبیه کاغذ مچاله شد. درست در ثانیه آخر که مطمئن شده بود کارش تمومه ساعت صدای تق گنگی کرد و شاید به خاطر جسم کوکو که وسطش گیر کرده بود دوباره از کار افتاد. خلاصی از اون وضعیت مضحک واسه کوکو اندازه گذر از جهنم سخت بود اما عاقبت انجام شد. خوشحال بود که کسی در اون حالت نیمه واژگون داخل ساعت ندیدش، اما تمام پرهاش انگار توی هم گره خورده و همه جاش درد می‌کرد. کوکو با خشمی تپنده به ساعت بزرگ نظر انداخت.
-برو به جهنم!
و همزمان ضربه محکمی به قاب ساعت غولآسا زد که طنینش توی قاب پیچید و توی سر کوکو انعکاس ضعیفی باقی گذاشت. درست همون لحظه ساعت بزرگ تلق بلندی کرد و به کار افتاد. پاندولی که کوکو از کنارش می‌گذشت تکون شدیدی خورد و کوکو حس کرد بدون اینکه پرواز کنه توی هوا معلق شد. تعلیق وحشتناکی بود که چند ثانیه کوتاه طول کشید و بعدش ضربه شدیدی بود که در نتیجه برخوردش با دیوار حس کرد و صدایی که مثل ترقه توی سالن پیچید. درد چنان شدید بود که کوکو مطمئن شد دیگه هرگز نفسش بالا نمیاد. جهان بالا و پایین رفت و سیاه و سفید و باز سیاه شد. دردی برنده و عمیق توی تمام جسمش پیچید و دیواری که بهش خورده بود در نگاهش شبیه بخاری شد که به هوا می‌رفت. جهان باز واضح و باز تیره شد و کوکو حس کرد تمام اتصالاتش از شدت چرخش و حرکت دنیای اطرافش قراره از حلقش بزنه بیرون. چند لحظه طول کشید تا جهان از سیاه و سفید شدن و چرخش و موج زدن ایستاد و کوکو تونست بفهمه که از سر خوششانسیش به جای سقوط روی سرامیک‌های کف سالن روی یک دسته کاغذ گوشه میز کنار سالن ولو شده.
-هی کوکو! حالت خوبه؟ عجب ضربه‌ای بود! مطمئنی همه جات سالمه؟
کوکو به زحمت صداش رو پیدا کرد و تقریبا به نجوا نالید:
-نه. نمی‌دونم. خدایا این دیگه چی بود!
سینه سرخ با احتیاط کمکش کرد تا بلند شه.
-چیزی نبود. ولی تو یهخورده مواظب باش. واسه خاطر خودت میگم.
کوکو شبتاب‌های بالدار رو دید که از پشت سر سینه سرخ به سرعت رسیدن و اطرافشون جمع شدن.
-به دیوار خوردی پرنده بزرگ. یه دفعه چی شد؟
سینه سرخ در حالی که خنده آشکارش رو ناشیانه پشت بالش مخفی می‌کرد به جای کوکو که هنوز نفسش جا نیومده بود جوابشون رو داد.
-چیزی نشد. فعلا اذیتش نکنید الان کتک خورده حالش خوش نیست. چند لحظه بعد درست میشه.
سینه سرخ بی‌توجه به خشم کوکو آهسته خندید و پرید و رفت تا به تعمیرات همیشگیش برسه و شبتاب‌ها رو هم با خودش برد. کوکو ناباور و منگ به ساعت بزرگ که در فاصله‌ای دور از میز روی دیوار برق می‌زد نگاه کرد.
-تو! تو! تو لعنتی! تو! تو منو زدی!
ساعت بزرگ درست همون لحظه با زنگی انگار منعکستر از همیشه نیمه‌ی یک ساعت رو اعلام کرد. طنینش شبیه ضربان هشداری قوی بلند و انعکاسش عمیق بود. کوکو غرید:
-از وسط نصفت می‌کنم!
پاندول ساعت بزرگ همزمان با چرخش عقربه ثانیه‌شمار به شدت تاب خورد و در نور حاصل از برق آسمون درخشید.
-کوکو! عاقل باش! تو با جنگیدن به جایی نمی‌رسی. اون ضربه‌ها درد دارن.
کوکو درمونده به درنا نظر انداخت.
-می‌دونم.
درنا آروم بال دردناک کوکو رو با حرکت نوک بال لمس کرد و گذشت. صدای آشنای ناخوشآیندی نگاه کوکو رو به تاریکی پنجره کشید.
-مرزشکن دیروز و کتکخور امشب رو! باورم نمیشه! این مدلی دوست داری؟
کوکو مهلت پیدا نکرد به کنایه تلخ خفاش حتی فکر کنه. بلافاصله پرخاشی ناآشنا از بالای یکی از قفسه‌ها همه رو از جا پروند.
-بازم که تویی! جای ضربه‌های اخیر چطورن؟ خودم دارم می‌بینم از یه وری پریدنت معلومه چه اوضاع مضحکی داری. خب بذار ببینم! مثل اینکه قدیمی‌ها کهنه شدن. بازم می‌خوایی؟ باورم میشه چون همیشه حدس می‌زدم تو به شدت بیمار باشی ولی مطمئن نبودم. این مدلی دوست داری؟ هر زمان این میل عوضیت نیاز به تسکین داشت خودت رو واسه جلب ضربه‌هایی که لازم داری خسته نکن. صاف بیا پیش خودم تا کمکت کنم!
کوکو متحیر به هدهد خیره شد. هدهد بیخیال نگاه‌هایی که جذبش شده بودن پرهاش رو به حالت تهدید پوش داد، برای حمله نیمخیز شد و بال‌هاش رو واسه پریدن بالا گرفت. خفاش برای کسری از ثانیه از پشت شیشه با خشم همیشگیش به برق نگاه هدهد خیره موند و بعد به وضوح عقب کشید. هدهد اونقدر به پنجره چشم غره رفت تا خفاش از دیدرس ناپدید شد. کوکو ماتش برده بود. هدهد مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده دوباره روی قفسه نشست و به صحبتش با جغد و تیهو و بلبل ادامه داد. غرش آسمون شیشه‌هارو لرزوند.

بهمنماه با وجود تمام سرما و سنگینیش عاقبت تموم شد و جاش رو به اسفند داد. کسی از داخل و بیرون خونه زمان نمی‌تونست به این خاطر شاد باشه چون سرما همچنان به قوت خودش باقی بود اما چند روز بعد این حقیقت که ضرب انجماد در حال ترک برداشتن بود رو نمی‌شد انکار کرد. هوا همچنان سرد و آسمون همچنان سیاه بود، اما حالا به جای برف بی‌وقفه بارون می‌بارید و خطر سیل‌گرفتگی کل منطقه رو تهدید می‌کرد. گاز شهری بعد از تلاش‌های همگانی عاقبت وصل شد که حسابی مایه خوشحالی مردم سرمازده بود ولی برق همچنان قطع بود و با وجود بارش‌های وحشتناک و ویرانی‌هایی که برف سنگین به بار آورده بود ظاهرا هیچ کاریش نمی‌شد کرد. به کار افتادن گرمازاها مسیر زندگی رو هموارتر کرد. پاساژ دوباره باز شد و با وجود سرمای نفسگیر رفت و آمدها آهسته آهسته دوباره شکل گرفت و طولی نکشید که حرکت در پاساژ و در تمام شهر دوباره به جریان افتاد. اما روزها همچنان کوتاه و به شدت تاریک بودن و با وجود قطع برق و در نتیجه غیبت روشنایی بعد از غروب‌های زودهنگام کار مشکل می‌شد. هر کسی به روش خودش واسه حل مسأله اقدام می‌کرد. توی خونه‌ها و مغازه‌ها بساط شمع و چراغ حسابی گرم بود و در نتیجه بازار شمع حسابی رونق گرفت. بیمارستان موتور برق اضطراری داشت که مایه آرامش خاطر بود و رستوران و بنگاه و قنادی در حرکتی جالب و عجیب لوسترهای برقی رو با مدل‌های متفاوتی که داخلشون به جای لامپ از شمع استفاده می‌شد عوض کردن. حالا غروب‌های شهر با شلوغی حاصل از تکاپو برای بالا رفتن از نردبون‌هایی که سر ساعت توی مغازه‌ها الم می‌شدن و افرادی که برای تجدید شمع‌ها داخل شاخه‌های متعدد لوسترها ازشون بالا می‌رفتن حسابی دیدنی بود. پاساژ اما داستان دیگه‌ای داشت. پاساژی‌ها ویترین‌هاشون رو با موارد مختلفی از جمله لامپ‌های باطریخور و وسایل چراغدار با نورهای رنگی که نیروی همگی با باطری تأمین می‌شد مجهز کرده بودن. باطری بود که جعبه‌جعبه در اندازه‌ها و مدل‌های مختلف بین مغازه‌ها می‌چرخید و فروشنده‌هاش رو حسابی کاسب می‌کرد. خونه زمان هیچ لامپی داخل ویترینش نداشت. رقص نور ساعت‌ها و نور صفحه مانیتورهای دیجیتالی‌ها مشکل رو کاملا حل می‌کردن. تمام ساکنان خونه زمان به هر شکلی که از دستشون برمی‌اومد برای تأمین نور سالن دست به کار شده بودن تا اجازه ندن تاریکی در غیبت نور لامپ‌ها به سالن حاکم بشه و الحق که نتیجه عالی بود. کوکو لبخند زد.
-سنگینترین شب‌های طبیعت هم باید به این4دیواری و ساکنانش تعزیم کنن.
وسط این گیر و دار زمزمه‌ها با نزدیک شدن به فصل بهار رفته رفته بیشتر و بیشتر می‌شدن. صحبت‌هایی درباره شبنشینی‌های خونه زمان که چندان هم ازشون نگذشته ولی خیلی دور به نظر می‌رسیدن هر روز بیشتر شنیده می‌شد. آدم‌ها و حتی ساکنان خونه زمان هر کدوم به دلیلی دلتنگ اون شبنشینی‌های شاد و شلوغ بودن، اما یک دلیل مشترک وجود داشت. دلیلی که هیچ کسی حاضر نبود بهش معترف بشه ولی همه می‌دونستن که از تمام دلایل بزرگتر و موجهتره. همه اونها دلتنگ گذشتن از این زمان تاریک و زنده کردن روزها و شب‌های پیش از آتیشسوزی خونه زمان بودن. زمانی که گاهی با دردسر همراه بود، اما همه چیز روشنتر و قشنگتر از این دوران منجمد دیده می‌شد. ساکنان خونه زمان در مورد اینکه جشن اول بهار امسال باید در قالب یکی از اون شبنشینی‌های بزرگ در خونه زمان برگزار می‌شد همنظر بودن و در اوقات فراغتی که پیدا می‌کردن، واسه جلب تمرکز پراکنده مالک سالن به این مسأله دنبال راه حلی می‌گشتن که البته هنوز پیدا نشده بود. مالک سالن همچنان در ساعات تعطیلی پاساژ در سکوت داخل تاریکخونه باقی مونده و تلاش‌های داخل و بیرون سالن واسه شکستن حصارش به جای نمی‌رسید. این وسط مشکلات دیگه‌ای هم بود که باید بهشون رسیدگی می‌شد. گیرهایی که کسی نمی‌دونست چه جوری باید حل بشن. مارها یکی از بزرگترین و خطرناکترین این موارد بودن. با کم شدن سرما جنبش و حرکت مارها بیشتر می‌شد و اونها بیدارتر و قویتر از پیش در شهر می‌پلکیدن. حالا دیگه حضورشون فقط مخصوص فضاهای بسته نبود. با آب شدن برف‌ها مردم وحشتزده بارها شاهد حضور مار بزرگ و خشمگینی وسط خیابون‌های پر رفت و آمد بودن که همه رو می‌ترسوند و حسابی دردسر درست می‌کرد.

کوکو جدا از همهمه‌های اطرافش چرخی زد و بالی به غبار شیشه ساعت بزرگ کشید و گذشت. ساعت2دقیقه عقب بود. کوکو برای تنظیمش دوباره برگشت و بعد از کنترل وضعیتش یک بار دیگه به صفحه غول‌پیکرش که دیگه هیچ غباری روش نبود بال کشید. ساعت بزرگ دنگی کرد و به کار افتاد. کوکو تقریبا نا‌آگاه لبخند زد و گذشت. چیزی در گوشه سالن نظرش رو جلب کرد. لحظه‌ای با چشم‌های گرد شده به اون گوشه خیره موند و با بال‌های باز توی هوا پیش رفت. با درک چیزی که می‌دید چهرهش به شکل وحشت خالص در‌اومد و با چشم‌های گشاد از ترس و حیرت به اون سمت شیرجه زد.
-هی کوکو! چیکار می‌کنی؟ می‌خوایی دوباره با برخورد به دیوار پرت بشی روی میز تعمیر؟
کوکو بی‌هوا متوقف شد و برخورد شدید شونهش با قفسه شیشه‌ای رو احساس نکرد. کفشدوزک آهسته روی دستگیره قفسه مقابل کوکو نشست و با آرامش بهش چشم دوخت. کوکو از ترس منجمد شده بود.
-دقیقا چی اینطوری بهمت ریخته کوکو؟
کوکو با حرکت بال به گوشه سالن اشاره کرد. یکی از کبوترهای مهمان در امنترین گوشه نزدیک بخاری گازی ولو شده بود و سردسته کبوترهای مهمان آهسته بالای سرش چرخ می‌زد. کبوتر ریزنقش اون لحظه در نگاه کوکو انگار ریزتر و ضربه‌پذیرتر از همیشه بود. کوکو حس کرد نفسش توی قفسه سینهش گیر کرد.
-آخ خدای من سرمای لعنتی!
کفشدوزک نظری گذرا به اون صحنه انداخت و به کوکوی دلواپس خیره شد.
-خب مشکل چیه؟ خیال کردی طوریش شده؟
کوکو درمونده سرش رو به ویترین سرد تکیه داد بلکه کمی از حرارت آتیشش کم بشه اما نشد. کفشدوزک خندید. کوکو متحیر از این خنده که از نظر خودش اصلا به جا نبود به کفشدوزک نظر انداخت. کفشدوزک دوباره و این بار گشاده تر از پیش خندید.
-دلواپس نباش. هیچ اتفاق خطرناکی پیش نیومده. اون کبوتر حالش عالیه. فقط روی تخم خوابیده.
کوکو حیرتزده از جا پرید و نگاه ناباورش رو روی کفشدوزک و کبوترها و اطراف سالن سرمازده چرخوند.
-تخم؟ اون کبوتر اینجا تخم گذاشته؟ توی دل این سرما؟ این واقعا…
کفشدوزک به حیرت نگاه کوکو لبخند زد.
-خوشحال شدی؟ از حال و حالتت که اینطور برمیاد.
کوکو نفس عمیقی به وضوح از سر آسودگی کشید و بلند خندید.
-خدایا این خیلی… شکل گرفتن یک زندگی وسط این قیامت یخزده! خوشحال شدم؟ میگی خوشحال شدم؟ هی! این خیلی خیلی قشنگه! تصور کن حدود20روز دیگه این تخم باز میشه و یه زندگی تازه ازش میاد بیرون و این یه تودهنی حسابی به انجماد لعنتیه! یه پیروزی بزرگ یه امتیاز حسابی مثبت به نفع زندگی! بهار که بشه اون فسقلی حسابی محکم شده و… تو واسه چی این ریختی شدی؟
کفشدوزک سعی کرد نگاه غافلگیرش رو جمع کنه اما دیر شده بود. با شرمندگی بالی تکون داد و عذرخواهانه لبخند زد. کوکو نگاه مشکوکی بهش انداخت و اصرار کرد.
-وایستا ببینم! جریان چیه؟ تو که دروغ نگفتی درسته؟ اون کبوتر واقعا روی تخم خوابیده مگه نه؟
کفشدوزک انگار تمام شجاعتش رو به یاری می‌طلبید سکوتش رو شکست.
-نه نه قطعا راست گفتم. اون کبوتر هیچ چیش نشده جز اینکه باید مواظب جوجه توی تخمش باشه. فقط… خب واقعیتش… واقعیتش تصور نمی‌شد احساس تو به این اتفاق این باشه. خب چه جوری بگم! دوستی بین تو و اون کبوترها مدت‌هاست که دیگه تموم شده و…
کوکو متحیر بهش نظر انداخت.
-زده به سرت؟ یعنی خیال می‌کردی چون دیگه دوست نیستیم از شکل گرفتن یک تولد زیر پرهاشون شاد نمیشم؟
کفشدوزک آشکارا و به شدت معذب بود.
-من که نه ولی حرف‌هایی زده می‌شد که… خب راستش هیچ زمانی نگفته بودی که اونها رو یا جوجه‌های احتمالیشون رو دوست داری.
کوکو با نگاهی کدر و منجمد به مقابل و به کفشدوزک زهر پاشید. حرف که زد لحنش کاملا هماهنگ با نگاهش بود.
-هیچ زمانی هم نگفتم که از خودشون یا از شادی‌هاشون متنفرم. ببین! درست به خاطرت بسپار تا بتونی درست و حسابی توی سر اونهایی که حرف‌هایی زدن و می‌زنن فرو کنی. دقیق باش چون دیگه تکرارش نمی‌کنم. از طرف من ماجرا خیلی ساده هست. ما در جریان اتفاق‌هایی که پشت سر گذاشتیم دیگه نتونستیم دوستِ هم باشیم، اما من هیچ دلیلی واسه نفرت و دشمنی بین خودمون نمی‌بینم. خیالم هم نیست از طرف اونها قصه چه جوریه. لطفا اینو هم شبیه باقی شایعاتی که روی زبون‌ها می‌چرخه به همدیگه انتقال بدید تا دیگه از این سو تفاهم‌های مسخره توی هیچ کله‌ای پیش نیاد.
کفشدوزک مهلت ادامه بحث رو پیدا نکرد. کوکو نگاهی کاملا برعکس لحن کدرش به اون گوشه سالن انداخت و در همون لحظه جفت صاحب تخم جاشون رو با هم عوض کردن. کوکو یک نظر سفیدی تخم کوچولو رو دید و به وضوح از این تماشا ذوق کرد، و بعد بی‌اعتنا به تلاش ناموفق کفشدوزک برای توضیح و توجیه پرید و به تیر پاک کردن لایه نازک غبار از روی شیشه ویترین‌های ته سالن رفت.

اسفند آهسته پیش می‌رفت. بارون‌های سیل‌آسا همچنان ادامه داشتن. شهر همچنان بدون برق و تلفن به تکاپوی پویای خودش ادامه می‌داد و بهار خیلی نامحسوس در حال رسیدن بود. ظاهرا آدم‌ها در توافقی ناگفته با ساکنان خونه زمان در مورد برگزاری یک شبنشینی مدل خونه‌زمانی در پایان زمستون که هوای کدر فصل سیاه اون سال رو از خاطر همگی پاک کنه موافق بودن. همه جز کسی که رأی موافقش امضای نهایی ماجرا بود. مالک خونه زمان اشاره‌های نامحسوس و غیرمستقیم به این مطلب رو نشنیده گرفت و در جواب پیشنهادهای مستقیمی که عاقبت مطرح شدن هم فقط گفت که شاید در مهلتی دیگه بشه انجامش داد. زندگی اما با تمام بالا و پایین‌هاش بی‌توجه به تلاش‌ها، موفقیت‌ها، آشفتگی‌ها، پریشانی‌ها و شکست‌های جاری در شهر به راه خودش می‌رفت. کوکو دیگه واسه شکستن حصار تاریکخونه تلاشی نکرد. چند توصیه محسوس و نامحسوس هم برای تلاش مجدد بهش رسید اما کوکو در سکوت از کنار تمامشون رد شد. اما ظاهرا اوضاع داشت به سمتی می‌رفت که حتی کوکو با ظاهر بیخیال به همه چیزش هم نمی‌تونست بوی تردیدناپذیر خطری ناشناس رو منکر بشه. خبرهای ترسناکی که از بالا رفتن آمار مردم زخمی به وسیله مارهای رها در شهر و بالا رفتن خشم مردم به خاطر خودشون و عزیزانشون مثل دودی تیره همه جا می‌پیچید و هوای آرامشی که نبود رو هر روز بیشتر از روز پیش کدر و سنگین می‌کرد گواه این واقعیت بود. ساکنان خونه زمان در یک مورد دیگه هم با خیلی از آدم‌های آشنای خونه زمان همنظر بودن. یه نفر باید برای گرفتن ضرب اتفاقی که هرچند هنوز ماهیتش مشخص نبود، اما راحت می‌شد فهمید چیز مثبتی نیست اقدام می‌کرد، و مالک خونه زمان یکی از افرادی بود که از پس این ماجرا برمی‌اومد، البته اگر می‌خواست! و مالک خونه زمان همچنان مایل به هیچ اقدامی از هیچ جنسی نبود.
-اوضاع این شهر و آدم‌هاش داره خراب میشه. ما باید یه کاری کنیم.
-چه کاری کنیم؟ اصلا کی گفته ما باید کاری کنیم؟ واسه چی همیشه ما باید کاری کنیم؟ پس این آدم‌ها با اونهمه ادعای عقل و خردشون چیکاره ماجراهای خودشون هستن که هر بار ما باید یه کاری کنیم؟
-راست میگه. اولا بیرون از اینجا هرچی که بشه مشکل ما نیست. دوما گیریم که بخواییم کاری هم کنیم. ما اصلا نمی‌دونیم با چی باید مقابله کنیم.
-هی شماها! یهخورده یواشتر بتازید. تا اینجای ماجرا ما هیچ وقت کاری نکردیم که درش نفعی بهمون نرسیده باشه. هر بار که کاری کردیم بیشتر از آدم‌ها به خاطر خودمون بوده.
-کوکو درست میگه. در مورد اتفاقات بیرون از اینجا هم تا زمانی که به اینجا نرسن مشکل ما نیستن ولی اگر مورد خیلی ناجوری توی شهر پیش بیاد قطعا مشکل ما هم خواهد بود.
-شاید درست میگی. و ما واسه پیشگیری از اتفاقاتی که گفتی دقیقا باید چیکار کنیم؟
-ما لازم نیست مستقیما کاری کنیم. اینجا کسی هست که سابقهش بهمون میگه اگر بخواد می‌تونه کاری کنه. شاید هم نتونه ولی به امتحانش می‌ارزه. اگر بشه متقاعدش کنیم که از اون اتاقک بیاد بیرون و واسه دفع و رفع گرفتاری‌های اون بیرون دوباره قاطی همنوع‌هاش بشه…
-خب متأسفانه اون آدم با این نظریه موافق نیست و از نظرش به امتحانش نمی‌ارزه. پس بد نیست ما هم یهخورده بیخیال بشیم بلکه تا انتهای این فصل وحشتناک رو بی‌دردسرتر از چیزی که تا حالا گذروندیم سپری کنیم.
-ولی این درست نیست. اگر حتی احتمالش باشه که تلاشی جواب بده باید انجامش بدیم. اوضاع شهر الان هیچ خوب نیست. مارها حسابی دارن جولون میدن و زمزمه‌هایی همینجا بین مشتری‌ها شنیدم که می‌گفتن باید واسه دفع شر مارها کار رو از سرچشمه اصلاح کرد و اگر لازم باشه باید به خاطر این اصلاح هر کاری لازمه انجام داد. تازه فقط اینجا هم نیست. دوستانمون در مغازه‌های روبرو هم اخبار مشابهی داشتن. دیشب اون دوتا جوون همیشگی اومده بودن اینجا و زنبورک‌ها که یواشکی وارد تاریکخونه شده بودن بهمون گفتن که اون‌ها در یک بحث پر اصرار طولانی سعی کردن مالک اینجا رو راضی کنن تا واسه کنترل اوضاع قدم پیش بذاره چون خیلی‌ها باور دارن که اون از پسش برمیاد ولی اون موافقت نکرده. زنبورک‌ها نفهمیدن اوضاع واسه چی کنترل لازم داره ولی می‌گفتن ظاهرا اون دوتا جوون خیلی نگران بودن.
نگاه‌ها همه به بلبل خیره شدن. تیهو با زمزمه‌ای نه چندان آروم انگار با خودش اما خطاب به هیچ کسی پرسید:
-اگر لازم باشه باید هر کاری لازمه رو انجام داد یعنی چی؟
پری دریایی متفکر سر تکون داد.
-و سرچشمه‌ای که صحبتش شده دقیقا کجاست؟
مرغ دریایی آهسته روی موج دریای مواجش جابجا شد و نگاهش رو توی سالن گردوند.
-یکی واسم ترجمه کنه همه این‌ها یعنی چی؟
هدهد نگاهی متفکر به درنا انداخت و زمانی که سکوتش رو شکست، مخاطبش فقط درنا نبود.
-این یعنی بوی دردسر میاد.
سنجاقک یه دفعه مثل برق از جا پرید.
-هی ساکت باشید! من دارم یه صداهای بدی می‌شنوم!
رعد و برق وحشتناکی که با نور و صدای انفجاریش انگار جهان رو تکون داد هم نتونست صدای ضربه‌ها و فریادهای دردناکی که از پشت در کوچیک پایین پله‌ها به گوش می‌رسید رو مخفی نگه داره. کسی با تمام وجودش به در آهنی می‌کوبید و همزمان صدایی که در شکسته بودنش هیچ تردیدی نبود دل شب سیاه بارونی رو می‌شکافت. ساکنان خونه زمان بدون استثنا از جا پریدن و به حالت هشدار در اومدن. ظاهرا دردسر زودتر از حد انتظار شروع شده بود. هدهد سعی کرد تا حد امکان جو رو آروم نگه داره.
-خودتون رو نبازید! این صدا بی‌تردید به تاریکخونه می‌رسه و ما لازم نیست نگران چیزی باشیم.
پرنسس و فرشته همزمان پرسش تمام ذهن‌ها رو مطرح کردن.
-صبح به این زودی چی می‌تونه شده باشه؟
صدای ضربه‌ها و ضجه‌ها همچنان تکرار می‌شدن.
-آقا! آقا! آقا باز کنید! در رو باز کنید! اوستا خیاط رو مار زده! آقا! مردم دارن جمع میشن توی حیاط بیمارستان! دکتر گفت بیام اینجا تا…
صدا شکست. چنان تلخ شکست که قفسه سینه کوکو از تیزی بریده‌هاش تیر کشید. به بقیه نگاه نکرد تا ببینه اونها در چه حالن. انگار صاحب صدا همون لحظه، درست در لحظه‌ای که کلامی واسه تکمیل جملهش پیدا نکرد، تیرگی عمیق واقعیت رو درک کرده بود. -دکتر گفت بیام اینجا تا…- کوکو توی خودش مچاله شد و از حس بسیار تلخی که هیچ ربطی به سرما نداشت به خودش لرزید.
در تاریکخونه و بعدش در آهنی سالن چنان سریع4تاق باز شدن که کسی تقریبا حرکت مالک سالن و سرازیر شدنش از پله‌ها به طرف در آهنی رو ندید. هدهد نگفت ولی تمام رقص نورها بی‌توجه به تمام اصل‌ها روشن و نورها روی پلکان متمرکز شدن. در یک چشم به هم زدن مالک سالن پایین پله‌ها بود و در باز شده و شاگرد خیاط انگار اندازه صد سال تکیده‌تر از همیشه تعادلش و تحملش رو با هم از دست داد و مثل یه درخت خشک توی بغل مالک خونه زمان که درست به موقع برای گرفتن اون پیکر نحیف باز شده بود ولو شد. صدای بریده شاگرد خیاط که از آغوش محکم مالک سالن خفه شنیده می‌شد سکوت خونه زمان رو با دردی عمیق جایگزین کرد.
-آقا! آخ آقا! دیشب تنهاش گذاشتم! خودش اصرار کرد! گفت می‌خواد مغازه بمونه. بهش گفتم تنها نمون گفت آخر ساله. امسال زمستونش سیاه بود بذار سفارش‌های مردم رو سر موقع آماده کنم بدم بهشون بلکه دلشون شاد شه. هرچی بهش گفتم بذار منم شب بمونم دوتایی کار کنیم قبول نکرد! گفت تو برو مادرت تنها نباشه این شب‌ها. گردنم می‌شکست گوش نمی‌کردم آقا! وسط شب دلم شور افتاد هرچی پهلو به پهلو شدم دیدم خونه پناهم نمیده. نتونستم منتظر بشم صبح بشه. بلند شدم رفتم مغازه دیدم با پاکت وصیتش روی سینهش رو به قبله… آخ خدا! آخ آقا واسه چی بهش گوش کردم تنهاش گذاشتم آقا! باید پیشش می‌موندم آقا! شاید ماره رو به موقع می‌دیدم شاید به موقع به دکتر می‌رسوندمش. شاید دم آخری حرفی داشته شاید تشنهش بوده کاش پیشش بودم آقا! واسه چی رفتم آخه! آخ آقا! باید می‌موندم. جز من کسی رو نداشت. جز من هیچ کسی رو نداشت آقاااااا!
کلمه‌ها دیگه مفهوم نبودن. کوکو لرزش بی‌صدای شونه‌های مالک سالن و محکمتر شدن آغوشش به دور پیکر شکسته‌ای که دردش توی سینهش و توی وجودش و حتی توی آغوش پناهدهنده مالک خونه زمان جا نمی‌شد رو دید. آسمون انگار از دردی خارج از تحملش عربده زد و بارونی که از سر شب کمی وا داده بود با شدت تمام دوباره باریدن گرفت. جهان انگار از پیش رفتن ایستاده بود. مالک خونه زمان هنوز جسم متشنج شاگرد خیاط رو دم در و زیر بارون توی بغلش نگه داشته بود، پسرک همچنان با سری که توی سینه مالک سالن پنهان بود هذیونوار می‌گفت و می‌گفت و می‌بارید، و کوکو و بقیه به وضوح می‌دیدن و می‌شنیدن. ضجه‌هایی که بی‌پروا از شنیده شدن توی شب بارونی به دل سکوت خنجر می‌کشیدن، و اشک‌هایی که مثل سیل همراه با اشک آسمون روی گونه‌هایی رنگپریدهتر از همیشه جاری بودن.

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید