قصه کوکو، 4.
منزل آخر شب و روز نمیشناخت. اون فضا تقریبا همیشه تاریک و دلگیر بود. البته برای مهمونهاش، به خصوص اون شب، این خیلی هم مثبت بود. پیکرهای ساکتی که انگار حرارت تشنگی به فاجعهشون از پشت نقابها حس میشد. پسر جوونی که سفارشهای ناگفته رو آورده بود بدون کلامی دور میز چرخید و لیوانهای مقابل هر نفر رو پر کرد. نفر آخر آهسته دستش رو بالا برد و به شیشه بلند داخل سینی اشاره کرد. پسر جوون بلافاصله شیشه رو کنار لیوان خالی گذاشت و مثل یک سایه بیصدا ناپدید شد. سکوت اون فضای وهمانگیز تا چند لحظه فقط با صدای برخورد آهسته لیوانها به میز چوبی ترک برمیداشت. عاقبت، سکوت با صدای پیکر بلندقامتی که یک دستش بیخیال با شیشه بلند مقابلش بازی میکرد شکست. صدایی که هرچند از پشت نقاب خفه به نظر میرسید، ولی انجماد خطرناکش با هیچ نقابی مخفی نمیشد.
-خب! به نظرم اینجا ننشستیم که چله رو جشن بگیریم. بگید ببینم داستان چیه؟
همه انگار از خوابی کرخت پریده باشن خودشون رو جمع و جور کردن. پیکری تقریبا ریزنقش که درست مقابل صاحب صدا نشسته بود آهسته لیوانش رو رها کرد و با نگاهی ناپیدا رو به جمعی که شاید درست نمیدیدشون با صدایی نرم و آروم به حرف اومد.
-آماری که خواسته بودی رو گرفتم. حدسم درست بود. این آدم مال این شهر نیست. اصلا مال این منطقه نیست. داستانش هم بدک نیست. این یارو ورزشکار بود. صخرهنورد. چیزی نمونده بود حکم رسمی مربیگریش رو بگیره. یک روز همراه یک دسته امدادگر رفت کوه واسه کمک. برف ناجوری اومده و چندتا کوهنورد ناشی گیر کرده و گم شده بودن. کوهنوردها رو نجات دادن ولی به خیر نگذشت. این پسره از کوه پرت شد. از همونجا هم مستقیم رفت به کما. خیلی طول کشید تا بیدار شد. مدتها هم بیحرکت بود. بعدش افتاد به حرکت. بعدش هم از بیمارستان زد بیرون. بعدش هم عازم شد و نازل شد به اینجا که پدر همه ما رو دربیاره.
پق خندهای وحشی از پشت نقاب مرد چاقی که انگار زیادی با لیوانش حال کرده بود حرفش رو برید.
-اوه چه غمگین! احساساتی شدم. گفتی از کوه پرت شده؟ نمیبینم الان چلاق باشه.
ریزنقش انگار که چیزی از حال گوینده نمیدید و نمیفهمید جوابش رو داد.
-نه نیست. ولی دیگه فقط باید از پلههای استاندارد بره بالا. صخره بیصخره، حکم هم بیحکم.
مرد چاق تقریبا خرناس کشید.
-پس واسه همینه که اوراقها رو تعمیر میکنه. خودش اوراقیه.
شلیک خندهها میز رو پر کرد.
صدای منجمد اولیبلندتر از خندهها حال همه رو گرفت.
-همین اوراقی این دوست چاقمون رو ورشکست کرد، منو در به در کرد، این بغلدستی وا رفته منو هم که حیثیت واسهاش نذاشت و مچش رو پیش رئیس اون کارخونه کوفتی باز کرد و این رفیقمون تا لباس زیرش رو واسه جریمه داد، …
بغلدستی وا رفته با اشاره صاحب صدای منجمد چنان از جا پرید که کم مونده بود از روی صندلی پخش زمین بشه ولی در کسری از ثانیه مثل ببر تیرخورده از جا کنده شد و شونههای صاحب صدا رو چنگ زد و با صدایی که از خشم و از پشت نقاب نامشخص شده بود عربده کشید:
-بله تو میتونی در هر حال آدم مضحک و مسخرهای باشی. اما شنیدههات درستن. من به آخرش رسیدم. امروز رسما ورشکستگیم اعلام شد. من همه چیزم رو باختم. تمام اینهایی که اینجا میبینی درو شدن. دیگه هیچ ساعتفروشی و هیچ ساعتسازی و هیچ مغازه و هیچ کارخونه و هیچ چیز لعنتیای که به هر شکلی مربوط به ساعت باشه از تولید گرفته تا تعمیر و منتاژ و فروش جز همون یکی توی این قبرستون نیست. تمامش هم به خاطر اون مردک عروسکباز عوضیه! اگر یک روز از عمرم باقی مونده باشه لهش میکنم! و تو! تو! اصلا همهاش تقصیر تو بود. تو لعنتی با اون معامله آشغالی که کردی! اون ویرانه دودزده وامونده مگه چقدر نصیبت کرد که فروختیش به این، نگهش داشتی اینجا و کردیش بلای جون ما؟ و تمامش واسه چی؟ واسه اینکه اینجا دلت رو زده بود. میخواستی بری سفر. بری عشق و حال. بری سراغ هوس مسخره ریسک و معامله طلا و گنج. چه غلطها! حالا کو؟ چندتا گنج پیدا کردی؟ چندتا طلافروشی زدی؟ آره ما همگی بیچاره شدیم تمامش هم تقصیر تو آدم مهمل لعنتیه!
صاحب صدای منجمد انگار نه انگار که دوتا دست داشتن شونههاش رو له میکردن و یک چهره نقابدار توی صورتش هوار میزد، آروم نشسته و همچنان با یک دست روی میز ضرب گرفته بود. ولی مرد عصبانی یکدفعه انگار با نیرویی نامرئی چند قدم پرت شد عقب و کم مونده بود با سر بخوره زمین. چند ثانیه طول کشید تا بقیه دستهای ریزنقش که حالا در حالت ایستاده چندان هم ریزنقش به نظر نمیرسید رو ببینن که سفت شونههای لاغر مرد عصبانی رو گرفته بود و با توانی غافلگیرکننده فشار میداد. زمانی که حرف زد، هیچ اثری از نرمش اول کار داخل صداش نبود. برعکس صدای پشت اون نقاب چنان برا بود که همه بیاختیار خودشون رو عقب کشیدن.
-دستم رو که ازت برداشتم مثل بچه آدم میشینی سر جات. خریت کنی جونت رو هم همینجا میبازی. ما واسه این بازیهای روانی وقت نداریم. اگر میتونی آدم باشی بشین وگرنه سرت رو میندازی پایین و میزنی به چاک. روشن شد؟
تاریکی فزاینده اونقدر زیاد نبود که برق چاقوی نازکی که بین اون انگشتهای کشیده درخشید رو کسی نبینه. مرد عصبانی بعد از اینکه اون دستها ولش کردن مثل یک کیسه کاه ولو شد روی صندلیش. کسی حرفی نزد. کسی به پیشخدمت جوون که دوباره از بین سایهها ظاهر شده و مشغول پاک کردن میز و جمع کردن شکستههای لیوانها از اطراف بود توجهی نکرد. پسرک کارش رو تموم کرد، بیصدا رفت و خیلی زود با لیوانها و شیشه جدید برگشت و به همون ترتیب قبلی میز رو چید و همون طور بیصدا غیبش زد. صاحب صدای منجمد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود دوباره سکوت رو شکست. سکوتی که حالا سنگینتر شده بود.
-ما همه ضربه خوردیم. با عربده کشی هم به جایی نمیرسیم. اینکه تقصیر کیه الان چیزی رو عوض نمیکنه. باید یک طوری یک چیزهایی رو عوض کنیم.
هیکل چهارشونهای که انگار به زور داخل لباسهاش جا شده بود از پشت لیوانش به حرف اومد.
-ولی چیکار میشه کنیم؟ ما هیچ چی دستمون نیست. تمام معاملههای اون آدم کاملا قانونی و کاملا منصفانه بودن.
صدای منجمد به سکوت مهلت حاکم شدن نداد. صدایی که با وجود تنش چند لحظه پیش، همچنان منجمد و بیخش بود.
-خب ما هم منصفیم. البته به سبک خودمون. همیشه راه میانبر هست.
همه با حیرتی حقیقی در سکوت فرو رفتن. تمام نقابها به طرف صدای منجمد چرخیدن.
-چی میخوایی بگی؟
-راست میگه حرف بزن. بگو ببینیم تو حرف حسابت چیه؟ اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ تو معاملهات رو کردی و رفتی. راستی این مدت کجا بودی؟
صدای منجمد با بیتفاوتی تلخی از جنس این غلطها به تو نیومده که اصلا هم پوشیده نبود کلامش رو تقریبا خندید.
-من الان اینجام. امری باشه!
ریزنقش بحث رو برید.
-تمومش کنید! باید یک راهی باشه که توی سر شماها فرو کرد کنایه زدن و چرند گفتن الان فایده نداره. بعدا هرچی میخوایید همدیگه رو بتکونید ولی الان به خودتون زحمت بدید و از یک جایی از وجودهاتون چند درصد درک احضار کنید بلکه به یک جایی رسیدیم و فهمیدیم حالا واسه رفع این دردسر چی لازم داریم!
صدای منجمد لحظهای به سکوت سنگین مهلت داد و بعد تقریبا زمزمه کرد:
-حالا فقط چند درجه جرأت لازم داریم. کی داره؟
سکوت سنگینتر شد.
-تو میخوایی چیکار کنی؟
-من کاری نمیکنم. فقط داریم صحبت میکنیم. بررسی احتمالات. امشب اون سالن حسابی شلوغه. ورود همه هم آزاده. اما در اصلی پاساژ بسته هست چون طرف مسوولیت باقی مغازهها رو قبول نکرده. فقط یک در کوچیک بازه که مستقیم میره داخل همون سالن.
-ریزنقش که احساس خطر کرده بود سکوتش رو شکست.
-خب که چی؟
صدای منجمد با زمزمهای به نرمی لالایی مستی رو از سرها پروند.
-اگر بعد از شلوغی امشب اونجا اتفاقی بیافته…
ریزنقش یکه شدیدی خورد و حرفش رو برید.
-چه اتفاقی؟
هیکل چاق آهسته تقریبا نجوا کرد:
-گاز. مثلا اگر تصادفی گاز باز بمونه و خروجیها هم بسته باشن، خرج هوا فرستادن اون تشکیلات مسخره فقط یک کبریته.
سکوت بعد از این زمزمه انگار از جنس سیمان بود.
-تو میفهمی چی داری میگی؟ طرف هنوز خونه درست و حسابی نداره. بیشتر وقتها همونجا داخل سالنه. اونجا بره هوا طرف هم باهاش میره هوا!
صدای منجمد این بار واقعا خندید. خندههاش هم مثل کلامش سرد و منجمد بودن.
-به قول خودت خب که چی؟
چهارشونه که هنوز برق چاقوی ریزنقش رو فراموش نکرده بود با صدایی که مواظب بود بالاتر از حد مجاز نره زیر لب غرید:
راست میگه خب که چی؟ محض اطلاع دوستان باید بگم که طرف همچین بیمکان هم نیست. داخل هتل همین بهشت یک اتاق داره. اتاق شماره 7. اگر خودش اونقدر نمیفهمه که نباید شب و روزش رو داخل یک مغازه کوفتی سپری کنه مشکل خودشه. درضمن، کبریت لازم نیست فقط کافیه طرف بلند شه یکی از کلیدهای برق داخل سالن رو بزنه.
هیکل چاق با صدایی که از شدت مستی دو رگه شده بود واژهها رو جوید.
-برقها باید قطع بشن. میخوایید زنگ خطر پاساژ تمام شهر رو بریزه اونجا؟ همون کبریت خوبه. از این گذشته، اتفاق که این چیزها سرش نمیشه. طرف هم خدا بیامرزدش. چند صباحی اجل بهش استراحت داد بعد از کما یک نفسی کشید که خب تمدید نشد. مشکل کجاست؟
ریزنقش تکون شدیدی خورد و از جاش پرید.
-نه! این قتلِ! من نیستم! شماها دارید نقشه میکشید که آدم بکشید!
صدای منجمد دیگه زمزمه نمیکرد. انجمادش قاطعیتی آشکارا خطرناک داشت.
-آدم؟ آهان اونو میگی. ولی تو غیر قابل درکی دوست عجیب من. به برق اون چاقوت نمیومد اینهمه دلنازک باشی.
تمسخر داخل اون صدا و خندههای تأیید اطراف میز بیش از تحمل مخاطبشون بودن.
-احمقهای کمشعور! متقلب بودن با قاتل بودن فرق داره. جریمه اولی اگر گیر بیافتیم زندانه ولی قاتل رو اعدام میکنن!
چهارشونه غرید:
-وجدانت وقت خوبی رو واسه بیدار شدن انتخاب نکرده پسرجون. اگر میترسی برو خونه لالا. کسی نمیفهمه اینجا با ما بودی.
ریزنقش با خشمی از سر درموندگی آشکار زمزمه کرد:
-لعنت به همهتون واسه چی متوجه نیستید؟ این وسط یک نفر ممکنه از بین بره!
هیکل چاق این دفعه واقعا خرناس کشید. خرناسی ترکیبی از خشم و مستی و ناکامی.
-لعنت به خودت. به ما نگاه کن! به خودت نگاه کن! مگه وقتی یکییکی خوردیم زمین اون خیالش بود؟ تو الان اینجا چه غلطی میکنی؟ کارخونه فسقلیت کجاست؟ نمایشگاه من چی؟ دارایی و اعتبار این دوست ورشکسته بدبختمون چی شد؟ مغازه این دوست غولمون؟ اصل ماجرا هم که اگر اون شیشه کوفتی رو ول کنه خودش واست میگه چی از دست داده. بسه یا باز بگم؟
ریزنقش احتیاط رو بیخیال شد و کلافه تقریبا داد زد:
-بیشعور چه انتظاری داشتی خب ما تقلب کردیم. اون نمایشگاه تو با وامی بود که با جعل سند از بانک گرفتی. این دوست به قول شما بدحالمون از شریکش دزدی کرد تا خودش صاحب کارخونه منتاژ ساعت بشه که لو رفت. مغازه این رفیق غولمون هم که به خاطر داستانهای سریالی زیرزمینش پرید و ظاهر امر هم همراهش رفت هوا. کارخونه فسقلی من هم اتفاقا امروز مجوز و پروانه فعالیت مجددش امضا شد و از هفته آینده دوباره باز میشه. البته زیر نظر این دوست مورد بحثمون. قیمتش هم کاملا منصفانه خیلی پیش از این به خودم پرداخت شد. شبیه املاک خودتون. اگر نمیدونستید حالا بدونید که از هفته آینده تولیدات کارخونه فسقلی من همراه کل محصولات مجموعه ایشون دارای برند مخصوص خودشون میشن. تمام مجوزها رسما ثبت شدن. اصل ماجرا هم که با این سکوت مسخرهاش گندش رو درآورده! ولی شماها دارید چه غلطی میکنید؟ این بابا هیچ دخلی به به قول تو زمین خوردن ما نداشت. این فقط املاکی که ما میخواستیم بفروشیم رو خرید. اصلا تو چی میگی؟ ملک تو رو که بانک هراج کرد و این پسره فقط خریدش. هیچ کجای معاملههاش هم نه سیاست بود نه تقلب. همگی هم با رضایت کامل فروشنامه رو امضا کردیم. انصافا هم خوب خرید. حالا شماها دارید طرحی رو میریزید که احتمالا طرف رو میفرسته اون دنیا! هی جناب اصل ماجرا! به جای اون سکوت کوفتیت پاشو این حضرات رو جمع کن! تو حرف اتفاق رو زدی و این کثافت رو پاشیدی توی کله اینها! حالا جمعش کن دیگه!
صدای منجمد با آرامشی مرگبار جوابش رو داد.
-من؟ به من چه؟ مگه من گفتم بعد از شلوغی امشب یک نفر بره یواشکی گاز رو آزاد و خروجیهای اون چهاردیواری رو مسدود کنه؟ من فقط از احتمال و تصادف حرف زدم. باقیش فکر بقیه بود.
ریزنقش تحملش رو از دست داد. مشت محکمی روی میز کوبید که یک بار دیگه لازم شد پیشخدمت جوون واسه جمع کردن خوردههای محتویات روی میز ظاهر بشه. ریزنقش که از خشم و شاید از وحشت اتفاقی که داشت شکل میگرفت نفسهای عمیق میزد صداش رو رها کرد که بره بالا.
-مردک روانی! پشت این کثافتکاری خون خوابیده! من سالهاست تو رو میشناسم. الان هم دارم میبینم! لعنت بهت لعنت به همهتون تو داری به اینها خط میدی که مرتکب قتل بشن!
چهارشونه با تمسخری خشن خرخر کرد:
-تو که دلیل نفله شدن همه ما رو گفتی نشنیدم از دلیل نقض مالکیت خودت چیزی بگی.
ریزنقش نفس عمیق و کلافهای کشید و جواب رو توی صورت نقابپوش چهارشونه پرت کرد.
-بله من هم تقلب کردم. همیشه کردم. ولی همیشه لب مرزهای مجاز رو میشناختم. همیشه میدونستم تا کجا میشه پیش برم. همیشه جز این دفعه که خام راه و رسم این جناب گنجیاب و شما لعنتیها شدم. اون فنرهای درجه سه که در یکی از معاملههای تعمیر ساعتش به دستش رسید همه مارک معرف داشتن. اگر اسمم رو بهشون میچسبوندم اینهمه واضح معرفی نمیشدم. اون هم سر نخ رو گرفت و پلیس با دو شماره بالای سرم بود. آره من تقلب کردم. الان هم نمیگم تقلب نکنیم. من با هوا فرستادن اون مکان موافقم. اگر اونجا سر پا نباشه شاید این یارو بذاره بره بلکه بشه چندتا از این برگههای وامونده رو به نفع خودمون برگردونیم. من فقط میگم آدم نکشیم.
صدای منجمد نفسی از سر خستگی کشید.
-خب باشه رفیق مهربون. من اصراری ندارم. میتونی یک طوری از اونجا ببریش بیرون؟
اگر نقابها نبودن همه چهره برافروخته ریزنقش رو میدیدن که از شدت فشار خشم یا استرس یا هر چیز دیگهای که قطعا حاضر نبود واسه اون جمع منتظر توضیحشون بده خیس عرق شده بود.
-انتظار داری بهش چی بگم؟ بیا بریم پیاده روی؟ یا وقتی خوابه برم بالای سرش بدزدمش؟
هیکل چاق خرناس کشید:
-دومی بهتره. بدزد بیارش با هم بریم گردش. اتفاقا من یکی باهاش چندتا کلمه حرف دارم.
ورشکسته که بعد از اون انفجار خشم هنوز نه حرکتی کرده و نه حرفی زده بود شبیه خوابزدهای که یک پارچ آب یخ بهش پاشیده باشن به شدت از جا پرید:
-آره! از اونجا بیارش بیرون! بدهش دست من! خودم تنهایی با همین دستهام…
ولی هیچ کسی نفهمید که اون میخواست با دستهاش چیکار کنه. لیوانی که بیهوا برده بود هوا از دستش رها شد، افتاد و خوردههاش به اطراف پاشید! ورشکسته بعد از چندتا سکسکه نفسش از خشم و خستگی گرفت و دوباره روی صندلیش ولو شد. نقابها برای لحظهای رو به ورشکسته که از خشمی ناکام نفسنفس میزد چرخیدن. ورشکسته انگار داشت خفه میشد.
ریزنقش با بیحوصلگی تحقیرآمیزی کلمات رو پرت کرد.
-آخه تو که ظرفیت نداری واسه چی تا خرخره بالا میندازی؟ لازم نکرده بابا تو خودت رو جمع کن روی دستمون نپاشی ممنون هم میشیم.
صدای منجمد با لحنی همچنان نرم و اینبار مهربون دوباره روی سکوت خط انداخت.
-دست از سرش بردار مگه نمیبینی حالش خوش نیست؟ شنیدی که، گفت امروز چوبخطش پر شد.
هیکل چهارشونه خرخر کرد.
-حال هیچ کدوممون خوش نیست. من با ملاقات با این جناب در یک جای مخصوص به شدت موافقم. قول میدم نمیکشمش. کارش دارم. تموم که شد میدمش دست این رفیق بدحالمون.
هیکل اینها رو گفته نگفته سکسکهای زد و خندید. بقیه هم کم و بیش خدا میدونست از تصور چه صحنههایی نفسهای بلند و مشتاق میکشیدن. ریزنقش خسته شد.
-بسه دیگه. حالم رو به هم میزنید! توی سر همگیتون قد فضله موش عقل نیست. شبیه بچه تیلهبازهای هشت ساله بازنده چرت میگید و با توهین به این بابا دلتون رو خنک میکنید. یعنی چی بگیریم ببریم بزنیم؟ توی اون کلههای پوکتون فرو کنید! این یارو دیگه دستهای نمونده که بینشون دوست و آشنا نداشته باشه. اگر اتفاقی واسش بیافته یک گردان از پلیس گرفته تا آتشنشان و دکتر و هتلدار و فروشنده و هزار کوفت و زهرمار دیگه پیگیر ماجراش میشن و مطمئن باشید تا ختمش نکنن دستبردار نیستن. من هم نمیدونم چه جوری از اون چهاردیواری ببرمش بیرون. تا زمانی هم که احتمال خطر جانی واسه کسی باشه یک قدم هم پیش نمیرم.
هیکل چاق به زور تکونی به خودش داد و خرناس کشید:
-پسر چقدر تو ور میزنی! اصلا کی گفته تو پیش بری.
هیکل چهارشونه دوباره خرخر کرد:
-راست میگه تو نمیشه بری. اصلا هیچ کدوم از ما نمیشه بریم. ما همه شناسیم. اگر چیزی بشه و کسی بگه ما رو اون اطراف دیدن کارمون تمومه. یک نفر ناشناس لازم داریم.
صدای منجمد بیحوصله گفت:
-بذارید به عهده من.
بعد بدون اینکه به کسی مهلت تردید بده دستش رو به نرمی یک رهبر ارکستر برد بالا و بشکن زد. پیشخدمت جوون انگار که با طلسم ظاهر شده باشه کنار میز ایستاد، و بعد با اشاره دست صاحب صدای منجمد همچنان بیصدا یک صندلی خالی آورد و نشست.
***
سالن شلوغ بود و نوربارون. زیر نورهای رنگی پر از خنده و سر و صدا بود. کوکو به خاطر نداشت که تا اون زمان اونهمه نور و اونهمه خندههای بلند رو یکجا دیده و شنیده باشه. ولی این جمع و اون شلوغی انگار چیزی رو، هرچند متفاوت، از اعماق خاطراتش بیرون میکشید. چیزی که کوکو نمیخواست بیدار بشه. به اون جنب و جوش خیره موند و چند لحظه بعد حس تلخ یک گیجیه تاریک توی سرش پیچید. چشمهاش رو بست و تا جایی که واسش ممکن بود داخل ساعت چوبیاش عقب رفت و لا به لای امنیت تاریک سایههای دیوار و چرخدنده و فنر مخفی شد. اما به هیچ طریقی نمیتونست جلوی شنیدنش رو بگیره. چند لحظه گذشت یا چند ثانیه نفهمید. فقط یکهای که از شنیدن جملهای درست رو در روی ساعتش خورد رو حس کرد.
-هی صاحب مجلس! این ساعتت انگار یک چیزیش هست. عروسکش کو؟ تقریبا نیستش من فقط شبحش رو میبینم.
صدای دیگهای بلافاصله جوابش رو داد.
-ای بابا ای بابا واسه چی الان حرفش رو زدی؟ حالاست که این جناب بلند شه بره سراغ ساعته و ما رو بیخیال.
-چیچی رو بیخیال؟ بذار واسه فردا درستش میکنی. عه عه ببین جدی پا شد رفت!
کوکو صدای آشنای هر روز رو شنید که بدون اینکه خیلی بلند باشه از وسط اونهمه هیاهو به وضوح شنیده شد.
-چیزی نیست. طول نمیکشه. الان درستش میکنم.
فریادها و اعتراضها به جایی نرسیدن. کلمات در خندهها گم میشدن و کوکو با تمام وجودش دعا میکرد که اون اعتراضهای محبتآمیز به نتیجه برسن اما فایده نداشت. کوکو سایهای رو دید که درست در مقابل ساعتش متوقف شد، دستی که در شیشهای رو باز کرد، وارد ساعت شد و از اون گوشهی امن کشیدش بیرون.
-چیز عجیبیه. هر زمان اینجا شلوغ میشه این همینطوری میافته عقب. این عروسکها واقعا یک چیزشون میشه. اون از اون فسقلی که هر دفعه یک جا پیداش میکنم این هم از تو که انگار صداها موج دارن و پرتت میکنن عقب و از کوک در میری. طوری نیست. الان درستش میکنم.
کوکو با تمام وجود توی دلش تقاضا کرد:
-نه! نکن! تو رو خدا!
چند لحظه بعد در بین اعتراض و قهقهه و شوخی و شلوغی کوکو درست مقابل شیشه سر جای همیشگیش بود. نورهای رنگی به شیشههای ساعتها میتابیدن و کوکو حس میکرد دنیای اطرافش در نورهای شدید و بازتاب صفحههای رنگی ساعتها موج برمیداره. صدای پروانه انگار با فشار از دنیای گیجی بهش رسید.
-حالت خوبه کوکو؟
صدای دیگهای حواسش رو از مقابل و از پروانه و از دنیای واقعیت منحرف کرد. چیزی بود از اعماق ناخودآگاه که آهسته میچرخید و انگار بالا میاومد. صدایی، صداهایی، بسیار نرم، آرام، مهربون و به شدت تشویقکننده.
-حالت خوبه کوکو؟
-خوبی کوکو؟
-حالت خوبه مگه نه؟
-آره که خوبه. حالت خوبه.
-من مطمئنم که خوبی. من میدونم.
-همه ما میدونیم. خودش هم میدونه. زود باش کوکو! تأییدم کن.
-کوکو! تو خوبی؟ بله که هستی. تو هیچ چیزت نیست. زود باش بگو. تو خوبی مگه نه؟
……..
-هی کوکو! صدام رو میشنوی؟
کوکو حرکت بال پروانه که از لای شیشههای دوتا ساعت به بالش میرسید رو حس کرد و با ضربی تلخ از خودش خارج شد.
-آره پروانه میشنوم. چیزی نیست فقط نور و صدا خیلی…
کوکو از ادامه کلامش منصرف شد ولی پروانه واسش کاملش کرد.
-اذیتت میکنه؟ تو با یک چیزهایی مشکل داری. با شلوغی و با نور و با کبوترها. ولی نمیدونم واسه چی.
کوکو با تعجب نگاهش کرد. پروانه لبخند زد.
-با کبوترها؟ من با کبوترها مشکل ندارم.
پروانه خندید.
-چرا. داری. با همین کبوتر خودمون هم خیلی راحت نیستی. با خودش مشکل نداری. گیرت با کبوترهای واقعیه. با این یکی که بین ماست هم راحت نیستی چون جنسش کبوتره. ولی واسه چی؟ کبوترها که خیلی خوبن.
کوکو حس بحث نداشت. اولین باری نبود که پروانه این طوری غافلگیرش میکرد. پروانه اما مثل همیشه در این موارد خستگیناپذیر به نظر میرسید.
-من دیدمت. بارها دیدمت. هر دفعه کبوترها از جلوی این پنجره رد میشن تو قیافهات عوض میشه. ازشون بدت نمیاد فقط یک چیزی انگار توی چشمهات خاک میپاشه. به من بگو. نمیدونی چقدر دلم میخواد بیشتر ازت بدونم.
کوکو نفس بلندی کشید تا صبوریش رو حفظ کنه.
-پروانه من از دست تو چیکار کنم؟ تو اشتباه دیدی. کبوترها هم مثل همه پرندهها موجودات خدا هستن. من جز موش با هیچ موجودی مشکل ندارم. اون رو هم که دلیلش رو خودت کشف کردی و میدونی. با اون هم مشکلی ندارم اگر اطرافم نباشه.
نگاه پروانه انگار میخواست از جمجمه کوکو رد بشه و داخلش رو ببینه.
-دروغ میگی. یعنی دروغ که نه ولی راستش رو نمیگی. عاقبت میفهمم.
کوکو بیحال از اونهمه نور و صدا زمزمه کرد:
-باشه بفهم.
صدای جیرجیر ظریف آشنایی به فشار این بحث دردناک خاطمه داد و کوکو رو خوشحال کرد.
-هی کوکو! این طرف! این بالا!
کوکو به چلچله خیره شد و از حیرت کم مونده بود دوباره پرت بشه عقب. چلچله خندهاش رو وسط هشدارش پیچید.
-به خاطر خدا کوکو دیگه عقبی نرو! این دفعه اگر ولو بشی اون عقب حسابی بد میشه. هم خودت گرفتار میشی هم منو گیر میندازی. ببین با هزار زحمت یواشکی تا اینجا رسیدم. اگر بدونی چه زوری زدم که دیده نشم؟
کوکو نتونست از خندیدن خودداری کنه. یکی از بالهاش رو باز کرد و چلچله جثه ظریفش رو از لای شیشه گذروند، وارد ساعت شد و با رضایت زیر اون دسته پر مخفی شد.
-ببینم اصلا تو واسه چی وسط این قیامت از ساعتت زدی بیرون و راه افتادی بالای قفسهها؟ نگفتی این وسط یک نفر میبیندت؟
چلچله با سرخوشی از زیر بال کوکو خندید و جیکجیک آرومی کرد که کوکو وسط هیاهوی سالن به زور میشنیدش.
-میخواستم بیام این طرف سالن.
کوکو با شیطنت پرسید:
-عجب! واسه چی؟ این طرف و اون طرف که خیلی از هم فاصله ندارن.
چلچله دوباره جیکجیک کرد و در حالی که تلاش ناموفقش واسه مهار خندههای ظریفش رو رها کرده بود جواب داد:
-خیلی هم فاصله دارن. اینجا حسابی بزرگ شده. اون طرف کسی نیست همه شلوغیها اینجا جمع شدن من دلم خواست اینجا باشم. هم قشنگتره هم روشنتره هم گرمتره.
کوکو همچنان میخندید.
-گرما که یکسانه. شلوغی هم همینطور. نور هم همینطور. اصلا از اینجا که تماشا میکنم طرف خودت شلوغتره چون میز خوردنیها اونجاست و…
چلچله که انگار حرف کوکو رو نمیشنید در ادامه توضیحاتش مثل کسی که با خودش زمزمه کنه نفس بلندی کشید و نجوا کرد:
-این طرف بهاریتره.
کوکو اون هیکل کوچیک رو محکمتر به خودش فشرد و خندهاش رو رها کرد.
-عجب! عجب! که بهاریتره!
چلچله خواست ادای اعتراض دربیاره ولی نتونست و زد زیر خنده. کوکو با دلواپسی نظری به اطراف انداخت و بالهاش رو بیشتر به هم فشار داد.
-هیششششش! یواش! خب بابا همینجا بمون فقط ساکت باش تا دیده نشدی.
چلچله بلندتر خندید.
-وسط این غوغا نه دیده میشم نه شنیده میشم. اگر هم احتمالش بود حالا دیگه نیست. زیر پرهای تو امنه منم که کوچیکم و درضمن نمیتونم ساکت باشم. ببین دست خودم نیست من اسم بهار که میاد آوازم میگیره.
کوکو با وحشتی واقعی خودش رو جمع کرد.
-چلچله به خاطر خدا آوازت رو نگهدار واسه زمان زنگ برج ساعت الان ولش نکنی!
چلچله سر و بالهاش رو تکونی داد که در نتیجه کوکو قلقلکش شد.
کوکو نگاه خیره پروانه رو ندید ولی صدای پرسشگرش رو شنید که حواسش رو دوباره به اطراف برگردوند.
-شما دوتا چی دارید از بهار میگید؟ کجا بهاریتره؟ اگر از بهار چیزی میدونید به من هم بگید. خدا میدونه چقدر دلم میخواد که زودتر برسه.
هیکل کوچولوی چلچله یکدفعه انگار زیر بالهای کوکو کوچیکتر شد و کوکو بلافاصله به حرف اومد.
-بهار رو همه دوست دارن.
پروانه با همون خندههای همیشگی گفت:
-آره همه دوستش دارن. اون پایین هم بحث بهاره.
گنجشک آهسته گردن نازکش رو تا جایی که میشد دراز کرد و چشمهای درخشانش انگار از سرخوشی جرقه زدن.
-از بهار چی دارید میگید؟ من هم میخوام بشنوم.
پروانه بیپروا گفت:
-ما نمیگیم. اون پایین از ساعتساز پرسیدن پس تو کی واسه خودت خونه میخری گفت منتظره بهار برسه هم پولش جمع بشه هم انتخاب ملکش توی بهار بهتر باشه.
جغد با حیرت گفت:
-چی؟ تو کی شنیدی؟
پروانه شونهای بالا انداخت و با بیخیالی گفت:
-همین الان که شماها داشتید در مورد بهار خیالپردازی میکردید. البته قبلا هم شنیده بودم که صحبتش بود. میگم به نظر شما واقعا بهار که بشه خونهای در کاره؟
کوکو متفکر سکوت کرد. کبوتر در حالی که با نگاه مواظب بود کسی از مهمونها نزدیکش نباشه یواشکی بقبقوی روونش رو سر داد:
-چرا نباشه؟ چندین بار ازش شنیدم. همه شنیدیم ولی شماها حواستون نبود. خیلیها ازش پرسیدن و به همه همین جواب رو داده.
طوطی خندید و آهسته گفت:
-میدونید به چی فکر میکنم؟ به اینکه اون خونه بعد از معامله شدن چی به سرش میاد. صاحب خونه بعد از اینهمه مدت بدون صدای تیکتاک خوابش نمیبره. نتیجه اینکه اونجا باید پر از ساعت باشه.
بقیه زدن زیر خنده و کوکو زمزمه رو بیخیال شد.
-بس کنید. خونه خونه هست. خونه یک دونه ساعت بیشتر لازم نداره.
بلبل خنده رو چهچه زد:
-پس یکیمون باید آماده باشه واسه بسته بندی و انتقال مکان.
بقیه دوباره زدن زیر خنده. پری کوچولو که تا اون لحظه سکوت کرده بود با صدایی به ظرافت موزیک رویا زمزمه کرد:
-یکیمون؟ یعنی یکیمون از اینجا میره؟ هر کدوم باشید دلم واستون خیلی تنگ میشه.
پروانه طوری که شاید جز کوکو کسی نشنید زمزمه کرد:
-دلت واسه من تنگ نمیشه چون خیلی هم رو نشناختیم.
کوکو بهش نگاه کرد. پروانه میخندید.
-واسه چی حیرت کردی کوکو؟ من که روز اول بهت گفتم دلم چی میخواد. یادته؟
کوکو نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.
-آره پروانه یادمه. من هم بهت گفتم از این فکرهای عجیب بیا بیرون. یادته؟
پروانه بالهای براقش رو به نرمی حرکت داد.
-نه یادم نیست. کوکو کاش اون یکی من باشم!
-کدوم یکی؟
پروانه چشمکی زد و پقی خندید.
کوکو آه کشید. زمزمهاش ترکیبی از خستگی و محبت بود. محبتی خسته به یک موجود ناآگاه.
-آخ پروانه پروانه! از دست تو پروانه!
تیهو به آهستگی همیشه به حرف اومد.
-خاطر جمع باشید کسی جایی نمیره.
چکاوک با تعجب نگاهش کرد.
-واسه چی اینو میگی؟ خونه بدون ساعت مگه میشه؟ آدمها لازم دارن رد زمان رو داشته باشن. اگر ساعت نباشه آدمها داخل چهاردیواریها زمان رو گم میکنن و خودشون هم در زمان گم میشن.
تیهو به همون آهستگی جوابش رو داد.
-اون زمان رو گم نمیکنه. گم هم نمیشه. واسه نگه داشتن رد زمان یک دونه ساعت داره.
تقریبا همه عروسکها از جا پریدن.
-چی؟
-جدی میگی؟
-چه مدل ساعتی؟
-کجاست؟
-پس واسه چی ما تا حالا ندیدیم؟
-تو از کجا میدونی؟
……
تیهو صبورانه سکوت کرد تا صداها کمتر بشن. بعدش در جواب اشتیاق بقیه سکوتش رو شکست.
-آره جدی میگم. اون یک ساعت کوچولوی جیبی داره. نمیدونم مچیه یا فقط جیبیه. از اونجایی میدونم که خودم دیدمش. میذاره داخل یک جیب کوچولوی مخفی سمت چپ سینهاش. ساعته خیلی کوچیک و خیلی هم قشنگه. درش باز میشه و روی صفحهاش دوازدهتا ستاره و وسطش که عقربهها متصل میشن یک ماه قشنگ هست. از ستارهها گرفته تا صفحه و ماه و عقربهها همه برق میزنن. انگار شبیه ماه و ستارههای واقعی نور دارن و زمینه صفحهاش هم یک آسمون شب کوچولوی مهتابیه.
تیهو سکوت کرد ولی کسی حرفی نزد. انگار توصیفهای تیهو همه رو طلسم کرده بود. پری اولین کسی بود که از خلصه خارج شد.
-میمیرم که ببینمش. خوش به حالت تیهو کاش میشد ببینم! این که تو گفتی خیلی قشنگه!
قناری گفت:
-با اینهمه من هنوز فکر میکنم هر خونه یک ساعت دیواری لازم داره و باقی ماجرا.
سحره گفت:
-تا بهار نشه هیچ چی نمیفهمیم. باید منتظر بمونیم ببینیم چی پیش میاد.
اسم بهار انگار دوباره حرکت رو به عروسکها پس داد. همه یکدفعه سر حال اومدن و انگار از یک خواب جادویی بیدار شدن.
گنجشک یکدفعه تقریبا جیغ کشید:
-وای خدا بهار! خیلی دلم میخوادش! بهار کی میاد؟
هدهد با لحن هشدار حواسها رو برای لحظهای جمع کرد:
-صداهاتون رو بیارید پایین دارید تمرکزها رو میکشید این بالا.
گنجشک پر و بالی زد و دوباره صداش دراومد.
-وایی هدهد! هدهد نمیتونم. من داره جیکجیکم میاد. نمیتونم نگهش دارم!
کوکو اونقدر ترسیده بود که کم مونده بود دوباره به ته ساعتش پرت بشه. چلچله که از زیر بال کوکو شاهد و شنونده این ماجرا بود یکی دو ثانیه از خندهای خاموش لرزید و یکدفعه با بلند شدن صدای جیکجیکهای سرخوش و ظریف گنجشک همراه بقیه از جا پرید. بلافاصله اول گوش و بعد هم نگاه مرد تنومندی که از سر و لباسش به وضوح میشد فهمید پلیسه به قفسهها متمرکز شد.
-هی صاحب خونه! اینجا پرنده واقعی هم نگه میداری؟ من صدای جیکجیک شنیدم.
رفیق قدبلندش که لباس آتشنشانها رو داشت سری به تصدیق تکون داد و صدای صافش رو ول کرد.
-راست میگه من هم شنیدم. راست بگو اینجا دیگه چی قایم کردی؟
یکی با روپوش سفید از وسط خنده گفت:
-این صاحب خونه همراه این موجوداتش جمیعا دکتر میخوان. معاینه مجانی. کی اوله؟
بغلدستیش در حالی که روی شونههای پهن رفیقش میزد واسه اینکه صداش به همه برسه داد کشید:
-ای بابا آخه یک پدرآمرزیده نبود به این دوست ما بگه شب چلهای گفتن. آخه این هیبتت رو جا میذاشتی آدم نگاهش که میکنه به نظرش میاد الان باید بخوابه آمپول بزنه.
جمع منفجر شد.
-سفیدپوش بین خندههاش نفسی کشید و بریده جواب داد:
-به جون جمع تقصیر این صاحب مجلسه. این اصرار کرد امشب هر کسی هر مدلی زندگیش میچرخه همون مدلی اینجا باشه تا با هیأت و هیبت واقعی زندگیمون عکس بگیریم. اصلا خودت چی؟ با اون روپوشت. دسته کم اون کارت اسم رو برمیداشتی.
جمع دوباره منفجر شد. رفیقش خیال نداشت قافیه رو ببازه.
-هرچی میخوایی بگو. ولی من با این لباست مشکل دارم. تیپ بیمارستانی گرفتی من حال پنبه الکل بهم دست میده.
-حالا نه که خودت میرزابنویسی. بابا تو هم که توی همون بیمارستانی.
-فرق میکنه من پرستارم تو دکتری.
-هیچ فرقی نمیکنه پرستار هم آمپول زدن بلده.
آتشنشان با خنده هوار زد:
-خدایی عجب تاجی گذاشت این صاحب مجلس سرمون! همه ما رو با قیافههای چپ اندر قیچی از سر شغلهامون جمع کرده اینجا بعد خودش رو ببین با یک بلوز ساده معمولی مثل آدم نشسته اینجا شکلات میخوره و زیر جلدی به ما نگاه میکنه میخنده.
صدای خنده از گوشه سالن داخل صداهای دیگه جاری شد.
-به خدا من خودم هم شبیه شماها لباس کار پوشیدم. خب من با همین تیپ اینجام.
پرستار با اعتراضی پیچیده در خنده داد زد:
-ولی تو شبیه ما نشدی. آقا من اعتراض دارم. دکتر جون پاشو یک آمپول واسه دستگرمی به این بزنیم بهانهمون هم اینهمه شکلاتی باشه که ایشون خورده. مرد حسابی مرض قند میگیری به جوونیت رحم کن.
خندهها انگار تمومی نداشتن.
-صبر کنید ببینم من عاقبت فلسفه اون جیکجیک رو نفهمیدم از بس شماها شلوغ کردید.
-ول کن سرکار جون. اون وسط یک نفر سوت بلبلی زد سر کارت بذاره بابا بیخیال.
-نه. این طوری نمیشه. صاحب داستان بلند شو همراهم بیا ببینم بین این قفسههای تو چه خبره.
کوکو که داشت از ترس پس میافتاد بیاختیار چلچله رو زیر بالهاش فشار میداد.
-آآآییی! کوکو داری لهم میکنی!
کوکو دلش میخواست گریه کنه.
-چلچله هیچ چی نگو دارن میان این طرف!
-باشه نمیگم ولی تو داری منو له میکنی!
-باشه باشه له نمیکنم فقط تو ساکت باش الانه که…
دیر شده بود. در شیشه ساعت یک بار دیگه باز شد و همون دست آشنا دوباره داخل ساعت میچرخید.
-این امکان نداره! بذار ببینم!
کوکو تا جایی که میشد بالهاش رو بسته نگهداشت و همونطور مات و بیحرکت باقی موند. دست آشنا لحظهای پرهای به هم فشرده کوکو رو لمس کرد، روی چلچله متوقف موند، از شدت تعجب چشمهاش گشاد شدن، چند ثانیه گیج و بیحرکت خشکش زد و بعد…
-به موقعش یک راهی واسه درآوردن پدر شما دوتا پیدا میکنم.
کوکو و چلچله فشار محسوس دست رو حس کردن که برای نیم ثانیه جثههاشون رو مچاله کرد. در شیشهای دوباره بسته شد و بعد، …
-اینجا هیچ چی نیست. به قول دکتر یک نفر این وسط سوت زده.
-راست میگه سرکار جون. ازمون تست سوت بگیر!
شلیک خندهها انگار میرفت که سقف رو باز کنه و بره آسمون.
مردی که لباس پلیسی داشت خیال نداشت متقاعد بشه.
-ولی من واقعا شنیدم. مطمئنم. گوشهای من خطا نمیکنن.
خوشبختانه ماجرای جیکجیکها عجیبتر از اونی بود که کسی باورش کنه. در نتیجه شیشه خیلی زود به جای خودش برگشت و چلچله هم جز توسط ساعتساز به وسیله هیچ کسی کشف نشد و داستان وسط خندهها و خوردنها و سر و صداها محو شد. کوکو نفس بلندی کشید و چلچله آهسته به دیوار ساعت تکیه زد.
-نزدیک بودها! ولی کوکو به نظرت چیزی که گفت درست بود؟ یعنی راست گفته؟
کوکو تقریبا به زور زمزمه کرد:
-تردید نکن. ما دوتا بعد از امشب یهخورده گرفتاریم.
چلچله به دیوار کناری چسبید.
-به نظرت بازیافتی میشیم؟
کوکو خندید.
-نه چلچله عزیز من. واسه این چیزها که کسی رو به کورههای بازیافت نمیفرستن. ولی به نظرم لازم میشه یک سری به تاریکخونه بزنیم که مشخص بشه این داستانها چه جوری پیش میاد.
عروسکها که چیزی از زمزمههای کوکو و چلچله نمیشنیدن همگی با منحرف شدن توجهها از قفسهها نفس راحتی کشیدن. کبوتر با زمزمه گفت:
-هی چلچله مگه گیرم نیفتی.
جغد تقریبا نالید:
-راست میگه کم مونده بود کار دست خودت بدی. هی کفتره اگر من خواب بودم چندتا نوک جای من هم بهش بزن.
چلچله که هنوز حالش جا نیومده بود بیحس جیرجیر کرد:
-به من چه! گنجشک جیکجیکش رو ول کرد.
-بلبل نفس زد:
-اون فقط جیکجیکش رو ول کرد خودت رو ببین داشتی کجا گیر میافتادی!
گنجشک که هنوز از خنده ریسه میرفت با صدای زیر گفت:
-راست میگه چلچله مجرم تویی باید مجازات نوکی بشی.
کوکو بیپروا از دیده شدن یا شنیده شدن وسط تهدیدهای بیخطر عروسکها بلند گفت:
-صاحب اولین نوکی که به طرف این نشونه بره با خودم طرفه.
پری با حیرتی معصومانه چشمهای گردش رو چرخوند و بالهای روی شونههاش رو آروم حرکت داد.
-اوه کوکو هیچ زمانی اینجوری ندیده بودمت.
چندتای دیگه هم تأییدش کردن اما همون لحظه هم کوکو و هم بقیه داشتن میخندیدن.
سینه سرخ با خنده تقریبا داد زد:
-حالا نوبت منه! جیکجیک کنم؟
هدهد از سکوتش خارج شد و چه به موقع!
-با شماهام! آروم باشید. این طوری پیش برید امشب دردسر داریم.
کوکو در کمال آرامش شنید که صدای آشنای هر روزه قائله بین آدمها رو جمع کرد.
-بسه بسه. همگی بیایید ردیف بشینیم که نوبت تکالیف شماهاست. قرار بود اولا همگی با پوشش شغلی عکس بگیریم دوما هر کسی یک توضیح از خودش بعدش هم از شغلش بده و بعدش هم یک خاطره کاری بگه. مال هر کسی جالبتر بود امشب از من جایزه میگیره.
پرستار داد زد:
-آقایون مواظب باشید تپق نزنید صاحب مجلس میخواد در جهت شکار تپقهای احتمالی و قورت دادن جایزه مذکور از مسابقه فیلم بگیره!
میزبان همراه بقیه خندید.
-طوری نیست راحت باشید تپق کسر امتیاز نداره.
آرایشگر واسه اینکه صداش به همه برسه تقریبا جیغ کشید:
-پس صبر کنید اصل ماجرا هم برسه.
میزبان تعجب کرد.
-اصل ماجرا؟
ولی پیش از شروع یک سوال و جواب دیگه اصل ماجرا رسید.
-آهای ملت یکی در رو باز کنه دستم بنده.
چندین هیکل از جا پریدن و چندین دست برای رسیدن به در دراز شدن. در باز شد و مردی با کت و شلوار و بزرگترین بستهای که کوکو تصورش رو داشت در میان سلام و علیکهای درهم و بلند و شور و هلهله وارد شد. بسته در یک چشم به هم زدن روی میزی که به سرعت خلوت شده بود جا خوش کرد و نگاه صاحب سالن با حیرت روی درخشش کاغذ کادوش ثابت موند. صاحب لباس پلیس وسط شور و حال بقیه ضربهای دوستانه به شونههای میزبان زد.
-خب ظاهرا عاقبت موفق شدیم غافلگیرت کنیم. خیال کردی فقط خودت غافلگیری بلدی؟
صدای پرستار دوباره خندهها رو شکافت.
-آقا من معترضم اینجا تبعیض موج میزنه. این جناب اتوکشیده رو تماشا کنید که با کت و شلوار پلوخوری اومده اونوقت ما رو باش!
مرد کت و شلواری خنده صدادارش رو رها کرد.
-آقا به خدا تبعیضی در کار نیست. خب من بوتیک لباس مردانه دارم انتظار داشتید چی بپوشم؟
دکتر در حالی که به پهنای صورتش میخندید جلو اومد و کنار میزبان متحیر ایستاد.
-بذارید حکمت این بسته رو توضیح بدیم تا این بنده خدا از حیرت پس نیفتاده.
فریاد موافقتهای پیچیده در قهقهه بلند شد. مردی که سر و لباسش و آرم روی سینهاش به وضوح مدیر هتل معرفیش میکرد قدم پیش گذاشت.
-بذارید من بگم.
جمع ساکت شد.
-دوست عزیز! امروز خبر امضا شدن یک سری مجوز و گرفتن چندتا پروانه کار و ثبت رسمی آرم مخصوص تولیدات مجموعه سالن و کارخونهجات جناب عالی به عنوان یک برند رسمی مثل بمب توی شهر صدا کرده. البته شما که کلا سرت به چرخدنده و فنره حواست به این شلوغیها نیست ولی ملت حواسشون هست. خلاصه کنم تا حوصله حضار سر نرفته. این کادوی ماست به مناسبت تموم این امضا شدنها و ثبت شدنها و خلاصه همگی خساست نموده و یک کادوی دستهجمعی واسه تمام موارد فوق الذکر تقدیم میکنیم. بازش کن. به نظر جمع با سلایق تو حسابی جوره.
به دلیلی نامشخص شلیک خندهها به دیوارها ضربه زد. میزبان با همون حیرت آهسته پیش رفت و خیلی آروم در میان سر و صدا بسته رو باز کرد. عروسکها از بالا شاهد ماجرا بودن. داخل بسته کادو یک جعبه خیلی بزرگ بود و زمانی که در جعبه باز شد بزرگترین ساعتی که میشد تصور کنن از داخلش نمایان شد. ساعتی بسیار بزرگ، با رنگی درخشان و عقربههای براق و غولآسا. ساعت هیچ عروسکی نداشت. عوضش یک پاندول خیلی بزرگ داشت. پاندولی که چیزی شبیه یک دسته بلند و به شدت براق که از زیر ساعت بیرون میزد بهش متصل بود. میزبان انگار سحر شده باشه ماتش برده بود. آتشنشان آروم به شونهاش زد.
-شرمنده رفیق! داخل این منطقه از این بزرگتر گیر نیاوردیم. البته بعد از اون غول برج ساعت.
میزبان همچنان متحیر تماشا میکرد. عکاس به حرف اومد.
-برید کنار بذارید من از حیرتش یک فیلم بگیرم خیلی دیدنیه.
در بین خندهها صدای پلیس شنیده شد.
-پاشید آقایون. پاشید این غول رو ببریم بالا بزنیم به دیوار وگرنه این قهرمانِ زمان خودش تکی انجامش میده و میافته و جایزه امشب ما رو با خودش میبره بیمارستان و خلاصه از زیرش در میره. این ساعته داخل هیچ قفسهای جا نمیشه صاحب خونه بگو کجا جاش بدیم.
میزبان عاقبت انگار کمی بیدار شد و لبخندی مات زد. لبخندی که آهسته پررنگتر و آگاهانهتر میشد.
-از همه شما ممنونم. واقعا انتظارش رو نداشتم. نه این داخل قفسه جا نمیشه باید بزنمش بالای قفسهها. درست اونجا.
میزبان به نقطهای روی دیوار درست بالای سر کوکو اشاره رفت و ظرف چند ثانیه چند نفر به همراه میزبان در حال بالا بردن و نصب ساعت غولآسا بودن. عکاس دوربین فیلمبرداریش رو روی صحنه میزون کرده بود و بقیه از پایین تشویق میکردن. طولی نکشید که ساعت غولآسا در جای خودش نصب شد. دست ماهر میزبان روی ساعت لغزید و یک دفعه ساعت غولآسا با صدای زنگ طنینانداز و بلندی که دیوارها رو به لرزه درآورد دنگی صدا کرد، مثل غولی که از خواب پریده باشه به کار افتاد و صدای تیکتاک بلندش رو همه حاضران به وضوح شنیدن. صدای کف و سوت و هورا انگار میرفت که فضا رو منفجر کنه و کوکو و بقیه عروسکها ثبت اون لحظهها به وسیله دوربین عکاس رو تماشا میکردن.
عروسکها صحنههای درهم رو تماشا میکردن و همچنان از خندههای خاموش میلرزیدن. اونها میخندیدن و آدمهایی که روی زمین درست زیر قفسهها از این طرف به اون طرف میرفتن، بدون اینکه بدونن با خندههای بیصدای بالای سرشون همصدا بودن. شب شاد، شلوغ و قشنگی بود. شبی گرم توی دل سرمای زمستون. مهمونهایی که هر کدوم از سر کار روزانه و با همون لباسهای کار وارد مجلس میشدن و با خودشون گردبادی از صدا و سرخوشی و خوشآمد و حرف و جوک و خاطره و خنده میآوردن، هر کدوم واسه عروسکها یک دنیا جذابیت و تجربه بودن. تجربههای رنگارنگ از دنیای بیرون که هرگز ندیده بودنش. اما هدهد درست میگفت. اون شب دردسر داشتن. دردسری بسیار خطرناکتر از دیده شدن یک عروسک کوچولو که چندین متر دورتر از ساعتش کشف میشد. هیچ کس شبح مرموز و ریزاندام جوونکی با صورت کک مکی رو ندید که مثل روح بیصدا از در وارد شد، اما به جای بالا رفتن از پلهها و قاطی شدن با جمع شاد مهمونهای یلدایی، مثل گربه به زیر پله خزید. خودش رو جمع کرد و به سکوت و سکون سنگ همونجا باقی موند و به انتظار پایان شبنشینی نشست.
ادامه دارد.
۶ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 10.»
wow.
داره پلیسی طور میشه.
شدیدا منتظر بقیش هستم.
و من شدیدا منتظر پایانش هستم. بیچارم کرد نوشتنش!
نمیشه زود زود بفرستیدش؟
مثلا هر هفته اقلا یکی.
اوه خدا! یعنی هر هفته یک بخش ازش بنویسم؟ یا خدا!
چون خودمم یه چیزایی نوشتم درک میکنم.
ممنون از همراهی و از درک شما.