قصه کوکو، 19.
فردای اون روز پاساژ یک روز عادی زمستونرو سپری میکرد. سرد، تیره، شلوغ. خونه زمان از سیاهی و آلودگی حمله دیشب پاک شده و شبیه همیشه آماده خوشآمدگویی به مشتریها بود. جسدهای لهیدهای که داخل بعضی ساعتها از شبیخون دیشب جا مونده بودن به دست مالک خونه زمان پاک شده و دیگه اثری ازشون نبود. با اینهمه هنوز گاهی اینجا و اونجا یک یا چندتا خرمگس مرده از گوشه و کنار سالن پیدا میشدن که مایه تفریح بچههای مشتریها و مایه کیف پرندهها بود. بچهها برای غذا دادن و دوست شدن با پرندههایی که لب پنجرههای سالن مینشستن از این غنیمتها استفاده میکردن و با وجود حیرت بزرگترهاشون کارشون هم عالی پیش میرفت. خیلی زود کار به جایی رسید که بچهها این غنیمتهای ارزندهرو در عوض چیزهایی از قبیل تیله و کتاب و اسباببازیهای کوچیک معامله میکردن و چیزی نگذشت که خبر حضور یک دسته پرنده لب پنجرههای خونه زمان که خیلی ساده با چندتا خرمگس مرده با بچهها دوست شده بودن داخل پاساژ پیچید و به ظهر نکشیده پلههای منتهی به اون طبقه پر از بچه هایی شد که دست بزرگتر هاشونرو میکشیدن و از پلهها به طرف در سالنی که کل طبقه بالارو گرفته بود میرفتن. خوشبختانه هیچ کدوم از عروسکها و دیجیتالیهای خونه زمان در ماجرای شب پیش آسیب جدی ندیده بودن و جز کوکو که آخر کار کوک و باطریش یک جا تموم شد و خودش و ساعتش درست به موقع از کار افتادن، کسی تعمیرلازم نشد. کوکو هم بعد از تعویض باطری و دریافت کوک لازم و یهخورده استراحت حالش جا اومد و حالا هرچند مثل بقیه خسته، اما در سلامت کامل مشغول پیش بردن سهم خودش از زمان بود. اون روز، داستان عجیب خرمگسهای مهاجم به خونه زمان نقل صحبت خیلیها بود.
شب که شد، شهر و پاساژ در آرامش منجمد شب زمستون فرو رفت. اما این شامل حال خونه زمان نبود. به محض بسته شدن در تاریکخونه هوای سکوت سالن عوض شد. عروسکها و دیجیتالیها به خاطر جریان دیشب و فعالیتهای امروز از شدت خستگی گیج میخوردن اما صدای هدهد مثل ترقه توی خستگیهاشون منفجر شد و از جا پروندشون.
-خب خب خب. با همه شماهام. دیشب شب سختی بود. همگی خسته نباشید. ما عالی بودیم.
کبوتر یک چشمشرو باز کرد و با سر کج در حالی که ادای چرت زدن و تلوتلو خوردن از خستگیرو درمیاورد از لای پلکهای نیمه باز همون یک چشم به هدهد نظر انداخت. حتی در حالت خستگی هم حرکاتش به شدت خندهدار بود و شونههای چندتا از اطرافیانشرو از خندههای بیصدا و شدید به لرزه انداخت.
-بله بله من حسابی پایه تصدیقتم جناب هدهد ما عالی بودیم در فرار کردن و بعدش هم مثل کبوتر که خودم باشم کتک خوردن و اگر یه درجه بیشتر وا میدادیم کل اتصالاتمون الان با بزاق زی قیمت جنابان مهاجم قاطی بود.
خندهها داشتن صدادار میشدن. هدهد نخندید. اول کبوتر و بعد بقیهرو با مهربونی از نظر گذروند.
-خب، ما غافلگیر شدیم. هیچ انتظارش نمی رفت که دم شب اون هم شب زمستون به این سردی با همچین چیزی مواجه بشیم. اما با این وجود همگی الان سلامتیم و حتی یکیمون هم به تاریکخونه منتقل نشد. این واقعا عالیه.
کوکو حس کرد شرمی داغ شبیه خون توی رگ در تمام اتصالاتش جاری شد و از داغی ضربان گرفت. دیشب بعد از ختم ماجرا جز خودش هیچ کسی از حال نرفته بود. چلچله با لحنی مهربون و آرامشبخش تقریبا داد زد:
-هی کوکو! اون قیافه مسخرهرو به خودت نگیر. تو کوک و باطری تموم کردی. نه ضعیف بودی نه نا بلد. پس به خودت گیر بیخودی نده.
پری که تازه متوجه ماجرا شده بود چلچلهرو تأیید کرد.
-راست میگه. تازه من خودم دیدم که موقع تمیزکاری از ساعت تو بیشتر از همه ساعتهای دیگه خرمگس لهیده در اومد.
کبوتر با همون حالت همیشگیش چشمهاشرو باریک کرد.
-اَییی! الان تو از همه ما خرمگسیتری. یه فکری به حال خودت کن.
دیگه نمیشد نخندید. کوکو هم خواهناخواه با شلیک خنده بقیه همصدا شد. هدهد دوباره بحثرو به دست گرفت.
-ما غافلگیر شدیم و دیگه نباید غافلگیر بشیم. قطعا دردسرهامون دارن بزرگتر میشن و ما هم باید واسه مقابله آمادهتر باشیم.
طوطی دست از اذیت کردن بیصدای سینه سرخ برداشت و صداشرو ول کرد.
-ولی این دردسر از کجا اومده بود؟ کدوم آدمی اینهمه خرمگسرو فرستاد اینجا؟
تیهو به حرف اومد.
-این نمیشه کار آدمها باشه. به نظر من این دفعه هدف خود ما بودیم و سر این رشته دست هیچ آدمی نبود. اگر هم بوده مستقیم نبوده.
نگاهها همه متوجه تیهو شدن. تیهو موجود آرومی بود و در نظر کوکو و خیلیهای دیگه همیشه در حاله بیخطری از وقار دیده میشد. در نتیجه زمان هایی که نظریهای میداد، شنونده هاش متمرکزتر از مواقع دیگه بودن. چکاوک اولین کسی بود که سکوترو شکست.
-جز آدمهای اون بیرون که نیتهای عجیب و غریبشون همیشه خودشون و بقیه همنوعهاشونرو به دردسر میندازه کی میتونست همچین نقشهای کشیده باشه؟
جغد سری به نشان تأسف تکون داد و وارد بحث شد.
-آدم یا غیر آدم، هر کسی بوده من به برج ساعت و ساکنانش خیلی مطمئن نیستم. اونها خیلی از اوضاع و احوال اینجا خوششون نمیاد.
پری دریایی با حرکت سر و شونههاش تأیید کرد. ملکه برفی روی سورتمهش جابجا شد و پرنسس به صفحه ساعتش نزدیکتر شد. هدهد به حرف اومد.
-به نظرم درست میگی. ولی الآن مهمتر از تمام اینها اینه که ما دیگه غافلگیر نشیم. بعدا زمان واسه شناسایی منبع این مدل اتفاقات خواهیم داشت. حالا باید مقاومتمونرو بالا ببریم.
قناری و گنجشک به هدهد خیره شدن و قشنگ مشخص بود آماده بودن تا بلافاصله شروع به انجام هر کاری کنن که اون میگفت. سینه سرخ از نوک طوطی که برای کشیدن دمش یواشکی دراز شده بود جاخالی داد و پرسید:
-خب ما جز نوک و بال چی داریم که باهاشون طرف بشیم؟
تیهو جوابشرو داد:
-تدبیر. ما ذهنهایی داریم که تونستن تا اینجا از خیلی چیزها حفظمون کنن و از خیلی ماجراها برنده خارجمون کنن. باز هم میتونیم ازش استفاده کنیم.
هدهد با رضایت کامل تأییدش کرد.
-کاملا درسته. باید ببینیم واسه مقابله با هجومهای آینده چه برنامهای میشه داشته باشیم.
کوکو با مهر به چلچله که هنوز داشت بالشرو نوازش میکرد نظر انداخت.
-طوری نیست خوشآواز کوچولوی مهربون من خوبم.
چلچله با لبخند نگاهش کرد و کوکو شرم آزاردهندهشرو کنار زد.
-ما با فنر تونستیم واسه مواقع ضروری به هم متصل بشیم. شاید باز هم بشه از فلز و فنر کمک گرفت.
هدهد نگاهی رضایتمند بهش انداخت.
-بله میشه به شرط اینکه بتونیم فلزرو به اسلحههای قابل استفاده برای خودمون تبدیل کنیم. ما به خورده فلز و براده احتیاج داریم. چیزهایی که بتونیم خیلی راحت حملشون کنیم، حرکتشون بدیم و در مواقع لازم پرتابشون کنیم.
سحره نگاهی متحیر و پرسشگر به هدهد انداخت.
-این شدنی نیست.
چکاوک دوباره به حرف اومد.
-شدنیه فقط مشکله.
کوکو گفت:
-براده فلز به حد کافی موجوده فقط باید بهش دسترسی پیدا کنیم و مطمئن باشیم جاییه که مالک اینجا موقع تمیزکاری ساعتهامون پیداش نمیکنه چون در اون صورت دستمون بهش نمیرسه.
فرشته گفت:
-و اینکه بدونیم چه جوری میشه فلزات بزرگتررو به اندازههای کوچیکتر برید.
هدهد همهمه هارو پوشش داد.
-این دو مورد اصل ماجرا هستن. باید بجنبیم. اول اسلحه، بعد نقشه. کوکو! تیهو! چکاوک! طوطی! سحره و سینه سرخ! همه بالای ساعت بزرگ! بقیه هم بگردید یه چیز فلزی نازک قابل انعطاف که گم شدنش به چشم آدمها و از جمله مالک نیاد پیدا کنید. هرچی نازکتر و هرچی بلندتر بهتر.
چکاوک گفت:
-و هرچی بیاهمیت تر. مالک سالن نباید دنبالش بگرده. باید چیزی باشه که اون نخوادش یا خاطرش نباشه که اصلا اینجا پیدا میشه.
چند لحظه بعد در میان همهمههای پیوسته و مداوم، جنب و جوش شروع شد. اون هایی که هدهد اسمشونرو برده بود برای یک جلسه فوری بالای ساعت بزرگ جمع شدن و بقیه هر دسته به یک طرف رفتن تا عملیات گشتن گوشههای آشکار و مخفی سالن به دنبال چیزی که هدهد خواسته بودرو انجام بدن. کار سخت بود چون همه باید حواسشون به زمان هم میبود و هر یک ساعت همه باید به فرمان هدهد همزمان در اعلام زمان و انتقالش از یک ساعت به ساعتی که از آینده اومده و باید تبدیل به زمان حال میشد همکاری میکردن. با این وجود، همه چیز روی روالش پیش میرفت و شب تماشاگر این هیاهوی نه چندان خاموش بود. اون شب، همهمههای سالن ساعتها با شبهای دیگه حسابی متفاوت بود.
دم صبح همه خسته ولی راضی بودن. جلسه بالای ساعت بزرگ تموم شده بود و جویندهها موفق شده بودن به مواردی از قبیل براده فلز، خورده شیشه هایی که از سقوط اون ویترین بزرگ در اون شب کزایی پشت درز قفسهها و کنار قرنیز سالن و پشت میز بزرگ از پاکسازیها در امان مونده بودن، یک دسته بزرگ خورده چوب، و یک فنر زنگ زده بلند و نرم دست پیدا کنن. هدهد رضایت داشت.
-خوبه ولی کافی نیست. واسه شروع همین عالیه. و این فنر باید بریده بشه اما راهش…
کوکو حرفشرو برید.
-سخت نیست هدهد. این فنر از مدتها پیش پشت در لای ویترینها بود و حالا حسابی زنگ زده. میشه با فشار پنجهها و اگر باز هم گیر کردیم با قرض گرفتن ابزار مالک سالن به هر اندازهای که بخواییم خوردش کنیم.
کوکو واسه اثبات کلامش سر فنررو گرفت و با تمام قدرت فشار آورد. فنر اول مقاومت کرد، بعدش کج شد، و بعد تیکهای که زیر فشار بود ازش جدا شد و با صدای دنگ خفهای روی قفسه افتاد. همه بدون توجه به موقعیت بلند هورا کشیدن. هدهد بود که همهرو به آرامش دعوت کرد. کبوتر نگاهی به گوشه و کنار سالن انداخت و پرسششرو وسط شلوغی ول کرد.
-خب حالا یه فکری هم واسه قرض گرفتن اون ابزار مورد بحث در مواقع لزوم کنید. بد نیست پیشاپیش بدونیم با چی طرفیم.
کوکو دوباره به حرف اومد.
-می دونیم با چی طرفیم. با یه جعبه ابزار که درش باز نیست اما معمولا قفل هم نیست. ما زمانی که کشوی میز مالکرو واسه بیرون کشیدن دفتر حسابش باز کردیم توانایی جسمیمون واسه باز کردن درهای بسته و تخسرو آزمایش کردیم. به نظرم حله دیگه.
کبوتر به نگاه منتظر کوکو نظر انداخت و اونقدر با حالت مخصوص و کبوترانهای که شیطنت قاطیش بود بهش نگاه کرد که کوکو نتونست تحمل کنه. سد سکوتش شکست و با صدای بلند زیر خنده زد. کبوتر در حالی که بدون حتی یک لبخند کوچولو با نوک بال به کوکوی وا رفته از خنده اشاره میکرد وسط خندههای بقیه هوار کشید:
-این مدل کارها فقط از من برمیاد. شرط5تا نوک محکم به این طوطی میبندم که هیچ کدومتون نمی تونید این مدلی از خنده منفجرش کنید.
اعتراض طوطی سبب شکل گرفتن یک موج خنده جدید شد و تا زمانی که هدهد هشدار اعلام ساعترو نداده بود ادامه پیدا کرد. اون شب، فضای داخل خونه زمان بسیار پرکار، بسیار شلوغ، و بسیار گرم بود.
یکی از نقشههای فوری ساختن یک آتیشبار کارآمد در زمان حملههای این مدلی با استفاده از نفرات تعلیم دیدهای بود که در هدفگیری و پرتاب استاد باشن و بتونن با تیرهای کوچیک ساخته شده از خورده فلز و خورده شیشه و خورده چوب مهاجمینرو بزنن. اولش ناممکن به نظر میرسید چون هیچ کدوم از افراد اون جمع جز هدهد و کمی هم تیهو هدفگیری و تیر اندازی درسترو بلد نبودن. هدهد گفت که این مهارتی ضروریه و قرار شد خودش تعلیم بقیهرو به عهده بگیره. کار از شب بعد شروع شد و خوب هم پیش رفت. به محض بسته شدن در تاریکخونه پشت سر مالک خسته سالن، جنب و جوش انگار بمبی در انتظار انفجار، توی سالن عمل میکرد و همه از جاشون میپریدن و در موقعیتهایی که هدهد میگفت قرار میگرفتن. چلچله و سینه سرخ بعد از تیهو سریع ترین فراگیرندهها بودن که با سرعتی عجیب یاد میگرفتن و کبوتر و پری مقام بعدیرو داشتن. کوکو سحرهرو که عمیقا معتقد بود از پس ماجرا برنمیاد تشویق میکرد ولی خودش به هیچ عنوان نمیتونست بپذیره که زمانی هدفگیر و تیر انداز قابلی بشه. در نتیجه ترجیح میداد هرچه بیشتر در آماده کردن تیرها کمک کنه و کمتر به امتحان شانسش در هدفگیری اصرار داشته باشه. چیزی که هدهد باهاش موافق نبود و کوکو گاهی لازم میدید از زیر نظر جستجوگر هدهد در بره و وسط کارهای دیگهای که باید پنهان از نگاه آدمها انجام میشدن غیبش بزنه. به فرمان هدهد دیجیتالیها هم از مشارکت بینصیب نمونده بودن. اونها به کمک و راهنمایی پری دریایی روی تنظیم و شلیک نورهاشون به شدت کار میکردن و چند دفعه که تعدادش کم هم نبود، تداخل تمرینهای عروسکها و دیجیتالیها دردسرهای بزرگ و کوچیکی درست کرده بود که خوشبختانه آخر تمامشون به خنده ختم میشد. یک بار نور تیزی که به ضرب تمام از صفحه ساعت فرشته شلیک شده بود جغدرو واسه تمام شب از دیدن معاف کرد و دفعه دیگه یه تیر چوبی که بزرگتر از یه تراشه چوب نبود مشخص نشد از کجا اومد و روی شیشه ساعت ملکه برفی، درست جایی که پل دماغش بودرو خط انداخت. صدای جیغ ملکه برفی شبیه ناقوس اعلام خطر توی سالن پیچید و بقیهرو اول از وحشت و بعد از خنده منفجر کرد. ملکه از خشم به خودش میپیچید ولی کاری از دستش ساخته نبود. صبح فردا مالک سالن ضمن بازبینیهای همه روزهش از سالن و ساعت ها، خیلی سریع متوجه اون خط عجیب روی شیشه شد و ملکه برفی بعد از حدود بیست دقیقه داخل ساعتی با صفحهای بدون خط از تاریکخونه بیرون اومد و در جایگاه خودش گوشه ویترین قرار گرفت.
ساکنان خونه زمان به راهنمایی هدهد برای تمرینهای شبانه هدفهای مختلفی داشتن. هدهد اوایل هدفهای ساده و بزرگ در فواصل نزدیکرو براشون مشخص میکرد و این هدفها به مرور سخت تر، دورتر و کوچیکتر میشدن. شبی که برای اولین بار مهارت تعلیم گیرندهها روی هدفی متحرک آزمایش میشد چند بار کم مونده بود اعلام ساعت از دست همگی در بره. هدهد اون طرف سالن پرواز میکرد و بقیه باید سعی میکردن تا سایهشرو با تیر یا شلیک نور بزنن. اون شب جز کوکو کسی رسیدن صبحرو نفهمید و کمتر از2دقیقه پیش از خروج مالک سالن از تاریکخونه بود که همه با هشدار کوکو با نهایت سرعت ممکن از دیدرس خارج شدن و به داخل ساعتهاشون فرار کردن و جای شکرش باقی بود که تیرها هر بار پس از شلیک دوباره جمعآوری میشدن و زیر قفسهها غیبشون میزد، وگرنه در همون نظر اول به وسیله مالک سالن کشف و پاکسازی میشدن و این یعنی یه دردسر جدی که همه به شدت ازش پرهیز میکردن. با گذشت زمان همه رفتهرفته معتقد میشدن که اون اتفاق حاصل یک تصادف طبیعی بوده و در هر حال هرچی بوده تموم شده و اون عصر و شب وحشتناک داشت کمکم فراموش میشد. هدهد تنها کسی بود که هنوز به همون وضوح شب اول ماجرارو به خاطر داشت و بعد از اون کوکو بود که برخلاف هدهد نه حرفی میزد نه واسه هشدار و یا عوض کردن نظر کسی وارد هیچ بحثی میشد. و حمله دوم درست زمانی که هیچ کس جز هدهد انتظارشرو نداشت اتفاق افتاد.
سرمای اون شب غافلگیرکننده نبود و اهالی ایستگاه زمان خسته از تمرینها و شیطنتهای روز و سر شب بعد از اعلام ساعت نیمه شب مشغول سپری کردن خواب همیشگی و عجیبشون بودن. کوکو هیچ زمانی از راز این معما سر در نیاورد ولی از زمانی که واسه حل معماهایی بیرون از دنیای شخصی خودش تمایلی داشت خیلی گذشته بود. آسمون شبهای زمستون ستاره نداشت بنابراین سیاهی اون بیرون چیزی برای تماشا بهش نمیداد. کوکو در انتظار بیداری بقیه به هیچ خیره شده و در خودش شناور بود. چیزی خط صاف نا آگاهیشرو میخراشید. چیزی شبیه صدا. صدایی گنگ، خشک و ناخوشآیند. اونقدر ضعیف که به خیال میزد اما آزاردهندگیش کاملا برای کوکو واضح بود. از ساعتی پیش وسط شلوغیها این صدارو میشنید اما اونقدر خفیف که ترجیح میداد باور کنه که خیال کرده. اما حالا دیگه چندان مطمئن نبود. فواصل شنیده شدن اون صدای خشک کمتر و خود صدا داشت قویتر میشد. کوکو امیدوارانه با خودش فکر کرد:
-شاید خستم. شاید به سرم زده. خب اگر صاحب سر من باشم عجیب نیست.
اما کمی بعد از نیمه شب دیگه این افکار جواب نمیدادن. صدا کاملا واقعی، کاملا نزدیک و کاملا واضح شنیده میشد. انگار چیزیرو با اجسامی تیز میخراشیدن. کوکو داشت کلافه میشد و واقعا دلش میخواست دیگه نشنوه.
-چی میتونه باشه؟
صدا با مکثهای منظم تکرار میشد. قرچ. قرچ. قررررچچچچچ. کوکو رفتهرفته حس میکرد این صدا توی مغزش منعکس میشه و انگار چیزی اتصالات سرشرو میجوید. انگار دندونهایی ریز و بیشمار چیزیرو به خشکی یه تیکه چوب میجویدن. میجویدن! صدای جویدن! خودش بود! این صدای جویدن بود. کوکو حس کرد چیزی شبیه رعد و برق توی سرش منفجر شد. خونه زمان، بدنه ساعتها، حتی جسم بعضی عروسکها، بخش بسیار بزرگی از تمام اینها از چوب بود و… کوکو با وحشتی فزاینده از جا پرید و پیش از اینکه بتونه تسلط به خودشرو پیدا کنه در فرمان وحشت و حیرت خالص هوار زد:
موریانهها! اونها درست زیر پنجره اصلی سالنن و تا چند دقیقه دیگه بهمون میرسن!
انفجاری از حرکت و صدا بلافاصله سالنرو تکون داد. هدهد در یک چشم به هم زدن جای خودشرو پشت پنجره اشغال کرد.
-بجنبید همگی آماده باشید! هدفزنها پشت سر من! این دفعه نوبت ماست که غافلگیرشون کنیم!
چلچله بلافاصله کنار هدهد سبز شد. تیهو و کبوتر با فاصلهای کمی بیشتر از همدیگه پشت سرشون بودن و سینه سرخ و پری از پشت سرشون دو طرف پنجره اصلیرو زیر پوشش گرفتن. فریاد هدهد کوکورو که انگار یادش رفته بود چه جوری باید حرکت کنه به واقعیت پرتاب کرد:
-کوکو واسه چی وا رفتی بپر!
کوکو سعی کرد صداش و حرکتشرو پیدا کنه ولی به نظرش سخت میرسید.
-من… بلد نیستم… من هدفزن نیستم. یاد نگرفتم که چه جوری…
هدهد بدون اینکه نگاه از پنجره برداره حرفشرو برید.
-فعلا لازم نیست هدفزن باشی فقط جنازه نباش.
کوکو از جا کنده شد و به خروش اطرافش پیوست. دیجیتالیها با راهنمایی پری دریایی نورهاشونرو تنظیم میکردن. کوکو بیوقفه آرایش پشت افراد هدهدرو کنترل میکرد و همراه چندتا دیگه وظیفه رسوندن مهماترو به عهده گرفت. طولی نکشید که سیلی سیاه از دیوارها به تاقچه بیرونی رسید، از درز پنجره بسته گذشت و روی تاقچه داخلی جاری شد.
ادامه دارد.