توی یه شرکت خصوصی کار میکرد. اونجا اپراتور بود. کنار شرکت یه بیمارستان بود. انقدر نزدیک که هر روز صداهای مختلف توی بیمارستان کم و بیش توی شرکت شنیده میشد. ولی اون از بین این همه صدا فقط و فقط دوست داشت یک صدا را بشنود. آقای دکتر پارسا به اورژانس، خانم دکتر گودرزی به اتاق عمل. این صدا هر روز از صبح تا عصر که توی اون شرکت مشغول به کار بود برایش تکرار میشد. صدایی که دیگر برایش یک صدای معمولی نبود. دیگر اگر آن صدا را نمیشنید دلش آشوب میشد. نگران میشد. دلتنگ میشد. یک بار هم دم ظهر که وقت ناهار و نماز شرکت بود